و گفت: مردم سه گروهند
یکی اُمرا
دوم عُلما
سوم فقرا.
چون اُمرا تباه [فاسد] شوند، معاش و اکتسابِ خلق تباه شود،
و چون عُلما تباه [فاسد] شوند، دینِ خلق روی به نقصان نهد،
و چون فُقرا تباه [فاسد] شوند، زُهد و همّت در میانِ خلق تباه شود.
#تذکره_الاولیاء
ذکر ابوبکر وراق
یکی اُمرا
دوم عُلما
سوم فقرا.
چون اُمرا تباه [فاسد] شوند، معاش و اکتسابِ خلق تباه شود،
و چون عُلما تباه [فاسد] شوند، دینِ خلق روی به نقصان نهد،
و چون فُقرا تباه [فاسد] شوند، زُهد و همّت در میانِ خلق تباه شود.
#تذکره_الاولیاء
ذکر ابوبکر وراق
دوستان را در دل رنجها باشد
که آن به هیچ دارویی خوش نشود، نه به خفتن، نه به گشتن و نه به خوردن
الّا به دیدار دوست . . .
#فیه_ما_فیه
که آن به هیچ دارویی خوش نشود، نه به خفتن، نه به گشتن و نه به خوردن
الّا به دیدار دوست . . .
#فیه_ما_فیه
رباعى لطيف از حكيم لعلى تبريزى
جویند همه هلال ومن ابرویش
گیرند همه روزه ومن گیسویش
در دورهٔ این دوازده ماهِ مرا
یک ماه مبارک است آن هم رویش
جویند همه هلال ومن ابرویش
گیرند همه روزه ومن گیسویش
در دورهٔ این دوازده ماهِ مرا
یک ماه مبارک است آن هم رویش
اگر عطار عاشق بُد سنایی شاد و فائق بُد
نه اینم من نه آنم من که گم کردم سر و پا را
#حضرت_مولانا
حضرت مولانا حاصل خون دل خوردنهای عطار در راه عشق و معرفت است.
درد و خون دل بباید عشق را
قصهی مشکل بباید عشق را
ساقیا خون جگر در جام کن
گر نداری درد از ما وام کن
#شیخ_عطار
وقتی پیری چون عطار استاد و معلم است، شاگرد او میشود حضرت مولانا...
سوخته چون قابل آتش بود
سوخته بِستان که آتش کَش بُوَد
برای دریافت عشق، باید استعداد معنوی آن را داشت یا در خود ایجاد کرد.
مولانا این استعداد ذاتی را داشت.
حاصل از این سه سخنم بیش نیست
سوختم و سوختم و سوختم
شیخ عطار با دیدن مولانا در کودکی به پدر مولانا میگوید:
"زود باشد که این فرزند تو، آتش در سوختگان عالم زند."
و این پیشبینی عطار به واقعیت میپیوندد.
سوختم من سوخته خواهد کسی؟
تا ز من ، آتش زند اندر خسی ؟
و حضرت مولانا سوخت تا آتش در سوختگان عالم زند...
نه اینم من نه آنم من که گم کردم سر و پا را
#حضرت_مولانا
حضرت مولانا حاصل خون دل خوردنهای عطار در راه عشق و معرفت است.
درد و خون دل بباید عشق را
قصهی مشکل بباید عشق را
ساقیا خون جگر در جام کن
گر نداری درد از ما وام کن
#شیخ_عطار
وقتی پیری چون عطار استاد و معلم است، شاگرد او میشود حضرت مولانا...
سوخته چون قابل آتش بود
سوخته بِستان که آتش کَش بُوَد
برای دریافت عشق، باید استعداد معنوی آن را داشت یا در خود ایجاد کرد.
مولانا این استعداد ذاتی را داشت.
حاصل از این سه سخنم بیش نیست
سوختم و سوختم و سوختم
شیخ عطار با دیدن مولانا در کودکی به پدر مولانا میگوید:
"زود باشد که این فرزند تو، آتش در سوختگان عالم زند."
و این پیشبینی عطار به واقعیت میپیوندد.
سوختم من سوخته خواهد کسی؟
تا ز من ، آتش زند اندر خسی ؟
و حضرت مولانا سوخت تا آتش در سوختگان عالم زند...
Serre Eshgh (Edameye Saz Va Avaz 2)
Mohammadreza Shajarian
در هوایت بیقرارم روز و شب
سر ز پایت برندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب
تا نیابم آن چه در مغز منست
یک زمانی سر نخارم روز و شب
تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم گاه تارم روز و شب
ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب
زان شبی که وعده کردی روز بعد
روز و شب را میشمارم روز و شب
#مولانا
#شجریان
#سر_عشق
سر ز پایت برندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب
تا نیابم آن چه در مغز منست
یک زمانی سر نخارم روز و شب
تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم گاه تارم روز و شب
ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب
زان شبی که وعده کردی روز بعد
روز و شب را میشمارم روز و شب
#مولانا
#شجریان
#سر_عشق
پرندوش پرندوش خرابات چه سان بد
بگویید بگویید اگر مست شبانید
شرابیست شرابیست خدا را پنهانی
که دنیا و شما نیز ز یک جرعه آنید
#مولانای_جان
بگویید بگویید اگر مست شبانید
شرابیست شرابیست خدا را پنهانی
که دنیا و شما نیز ز یک جرعه آنید
#مولانای_جان
گرد سر تو گردم و آن رخش راندنت
واندست و تازیانه و مرکب جهاندنت
شهری به ترکتاز دهد بلکه عالمی
ترکانه برنشستن و هر سو دواندنت
پیش خدنگ پرکش ناز تو جان دهم
وان شست باز کردن و تا پر نشاندنت
میرم به آن عتاب که گویا سرشتهاند
سد لطف با ادای تعرض رساندنت
طرز نگاه نازم و جنبیدن مژه
وان دامن کرشمه به مردم فشاندنت
وحشی اگر تو فارغی از درد عشق چیست؟
این آه و ناله کردن و این شعر خواندنت
#وحشیبافقی
واندست و تازیانه و مرکب جهاندنت
شهری به ترکتاز دهد بلکه عالمی
ترکانه برنشستن و هر سو دواندنت
پیش خدنگ پرکش ناز تو جان دهم
وان شست باز کردن و تا پر نشاندنت
میرم به آن عتاب که گویا سرشتهاند
سد لطف با ادای تعرض رساندنت
طرز نگاه نازم و جنبیدن مژه
وان دامن کرشمه به مردم فشاندنت
وحشی اگر تو فارغی از درد عشق چیست؟
این آه و ناله کردن و این شعر خواندنت
#وحشیبافقی
ناله و افغان من بشنو خدا را تا به کی
گوش بر آواز چنگ و نالهٔ نی میکنی
ساقیا صبح است و طرف باغ و هاتف در خمار
گر نه در ساغر کنون می میکنی کی میکنی
#هاتف_اصفهانی
گوش بر آواز چنگ و نالهٔ نی میکنی
ساقیا صبح است و طرف باغ و هاتف در خمار
گر نه در ساغر کنون می میکنی کی میکنی
#هاتف_اصفهانی
بارها از خوی خود خسته شدی
حس نداری سخت بیحس آمدی
گر ز خسته گشتن دیگر کسان
که ز خلق زشت تو هست آن رسان
غافلی باری ز زخم خود نهای
تو عذاب خویش و هر بیگانهای
یا تبر بر گیر و مردانه بزن
تو علیوار این در خیبر بکن
یا به گلبن وصل کن این خار را
وصل کن با نار نور یار را
#حضرت_مولانا
حس نداری سخت بیحس آمدی
گر ز خسته گشتن دیگر کسان
که ز خلق زشت تو هست آن رسان
غافلی باری ز زخم خود نهای
تو عذاب خویش و هر بیگانهای
یا تبر بر گیر و مردانه بزن
تو علیوار این در خیبر بکن
یا به گلبن وصل کن این خار را
وصل کن با نار نور یار را
#حضرت_مولانا
صلا رِندان دگرباره، که آن شاهِ قمار آمد
اگر تلبیسِ نو دارد هماناست او که پار آمد
ز رِندان کیست اینکاره؟ که پیشِ شاهِ خونخواره
میان بندد دگرباره که اینک وقتِ کار آمد
بیا ساقی سَبُکدستم، که من باری میان بستم
به جانِ تو که تا هستم مرا عشق اختیار آمد
چو گلزارِ تو را دیدم، چو خار و گُل بروییدم
چو خارم سوخت در عشقت، گُلم بر تو نثار آمد
پیاپی فتنه انگیزی، ز فتنه بازنگریزی
ولیک این بار دانستم که یارِ من عیار آمد
اگر بر رو زنَد یارم، رُخی دیگر بهپیش آرَم
ازیرا رنگِ رخسارم ز دستش آبدار آمد
تویی شاها و دیرینه، مقامِ توست این سینه
نمیگویی کجا بودی؟ که جان بیتو نزار آمد
شهم گوید در این دشتم، تو پنداری که گم گشتم
نمیدانی که صبرِ من غلافِ ذوالفقار آمد
مرا بُرّید و خون آمد، غزل پرخون برون آمد
بُرید از من صلاحُالدّین، بهسویِ آن دیار آمد
دیوان شمس
اگر تلبیسِ نو دارد هماناست او که پار آمد
ز رِندان کیست اینکاره؟ که پیشِ شاهِ خونخواره
میان بندد دگرباره که اینک وقتِ کار آمد
بیا ساقی سَبُکدستم، که من باری میان بستم
به جانِ تو که تا هستم مرا عشق اختیار آمد
چو گلزارِ تو را دیدم، چو خار و گُل بروییدم
چو خارم سوخت در عشقت، گُلم بر تو نثار آمد
پیاپی فتنه انگیزی، ز فتنه بازنگریزی
ولیک این بار دانستم که یارِ من عیار آمد
اگر بر رو زنَد یارم، رُخی دیگر بهپیش آرَم
ازیرا رنگِ رخسارم ز دستش آبدار آمد
تویی شاها و دیرینه، مقامِ توست این سینه
نمیگویی کجا بودی؟ که جان بیتو نزار آمد
شهم گوید در این دشتم، تو پنداری که گم گشتم
نمیدانی که صبرِ من غلافِ ذوالفقار آمد
مرا بُرّید و خون آمد، غزل پرخون برون آمد
بُرید از من صلاحُالدّین، بهسویِ آن دیار آمد
دیوان شمس
.
تا چند در این مقام بیدادگران
روزی بهشبی شبی بهروزی گذران
هین کاسهٔ می! که عمر در بیخبری
از کیسهٔ ما میرود ای بیخبران!
#عطّار نیشابوری،مختارنامه
تا چند در این مقام بیدادگران
روزی بهشبی شبی بهروزی گذران
هین کاسهٔ می! که عمر در بیخبری
از کیسهٔ ما میرود ای بیخبران!
#عطّار نیشابوری،مختارنامه
نه همچو منت بهمهر یاری خیزد
نه نیز چو من بهروزگاری خیزد
من خاک تو و تو میدهی بر بادم
ترسم که میان ما غباری خیزد
#عطّار نیشابوری، مختارنامه
نه نیز چو من بهروزگاری خیزد
من خاک تو و تو میدهی بر بادم
ترسم که میان ما غباری خیزد
#عطّار نیشابوری، مختارنامه
در دلم بنشستهای بیرون مَیا
نی برون آی از دلم در خون میا
غصهای باشد که چون تو گوهری
آید از دریا برون بیرون میا
نی برون آی و دو عالم محو کن
گو برون از تو کسی اکنون، میا
عطاراز غزل ۱۰
نی برون آی از دلم در خون میا
غصهای باشد که چون تو گوهری
آید از دریا برون بیرون میا
نی برون آی و دو عالم محو کن
گو برون از تو کسی اکنون، میا
عطاراز غزل ۱۰
.
چون صبح دميد و دامن شب شد چاک
برخيز و صبوح کن، چرائی غمناک؟
می نوش دمی، که صبح بسيار دمد
او روی به ما کرده و ما، روی به خاک
#جناب_عطار_نیشابوری
با درود،
ازارمغان فروردین،
آباد و پرامید و مهرآیین باد
زمین،هربامداد،و هر لحظه تاهمیشه.
چون صبح دميد و دامن شب شد چاک
برخيز و صبوح کن، چرائی غمناک؟
می نوش دمی، که صبح بسيار دمد
او روی به ما کرده و ما، روی به خاک
#جناب_عطار_نیشابوری
با درود،
ازارمغان فروردین،
آباد و پرامید و مهرآیین باد
زمین،هربامداد،و هر لحظه تاهمیشه.
... چه بهاری، چه شگفت!
بر سبوهای سلامت
سبزناهای زمستان چه گرفت!
اینک از آن دلکِ پرتپش و دلهره، آن بذرِ شرر
کوه تا کوه، افق تا به افق، مرز به مرز،
جنگل شعلهٔ سبز.
برتر از ابر و فرابرده سر از خاکستر.
این همان معجزهٔ معجزه هاست
جاودان جادوی روییدن و از خاک درآوردن سر.
ای دل ای دیدهٔ بیباور
ریبپروردهٔ شکْآور،
ای دروغ دغلان دیده
ای ترازونگه، ای عدلترین داور،
این دگر شعبده و رقص عروسک نیست.
هان، ببین و بشناس،
بازیِ باد و مترسک نیست.
این بلوغ است، جوانهست که میروید.
و سلامی که شکفتن به جهان گوید.
رازِ بذر است و شبِ تیرهٔ اعماق چراغان کردن.
-(باید این معجزه باور کردن)-
و نترسنده سر از خاک برآوردن.
زین فرومیر ستارهی ْسحری
ای بهار دگر، ای بذر بلوغ، ای فرمند
بر تو بشکوهِ برآیند سلام،
ای بلورینه سپیدهدم بیدار و بلند!
لیک،
همه آفاق پر از تاریکی ست؛
روشنان باز گمند.
نفسِ حق داری، خواهند آمد، خسته مشو
دلکم! باز بینداز کمند.
اینچنین گوید در گوشِ دلت پاک سروش:
«رفته ها را مخراش،
خیره با خسته دلِ خود مخروش
آید از باغ جوان بوی گل زردشتی، مزدشتی
بذر بیداری و هوش
-(ای امید همه نومید مشو)-
باز بپراکن و ستوار بکوش»
#مهدی_اخوان_ثالث
بر سبوهای سلامت
سبزناهای زمستان چه گرفت!
اینک از آن دلکِ پرتپش و دلهره، آن بذرِ شرر
کوه تا کوه، افق تا به افق، مرز به مرز،
جنگل شعلهٔ سبز.
برتر از ابر و فرابرده سر از خاکستر.
این همان معجزهٔ معجزه هاست
جاودان جادوی روییدن و از خاک درآوردن سر.
ای دل ای دیدهٔ بیباور
ریبپروردهٔ شکْآور،
ای دروغ دغلان دیده
ای ترازونگه، ای عدلترین داور،
این دگر شعبده و رقص عروسک نیست.
هان، ببین و بشناس،
بازیِ باد و مترسک نیست.
این بلوغ است، جوانهست که میروید.
و سلامی که شکفتن به جهان گوید.
رازِ بذر است و شبِ تیرهٔ اعماق چراغان کردن.
-(باید این معجزه باور کردن)-
و نترسنده سر از خاک برآوردن.
زین فرومیر ستارهی ْسحری
ای بهار دگر، ای بذر بلوغ، ای فرمند
بر تو بشکوهِ برآیند سلام،
ای بلورینه سپیدهدم بیدار و بلند!
لیک،
همه آفاق پر از تاریکی ست؛
روشنان باز گمند.
نفسِ حق داری، خواهند آمد، خسته مشو
دلکم! باز بینداز کمند.
اینچنین گوید در گوشِ دلت پاک سروش:
«رفته ها را مخراش،
خیره با خسته دلِ خود مخروش
آید از باغ جوان بوی گل زردشتی، مزدشتی
بذر بیداری و هوش
-(ای امید همه نومید مشو)-
باز بپراکن و ستوار بکوش»
#مهدی_اخوان_ثالث