افلاک قرنها به دقت در حرکتند و همان مسیری که رفتهاند را بدون شنوایی و بینایی برمیگردند، اما انسان نمیتواند در رفتن و برگشتن به مسجدش دقیقا همان جاهایی قدم بگذارد که بار قبل گذاشته است:
﴿صُنْعَ اللَّهِ الَّذِي أَتْقَنَ كُلَّ شَيْءٍ﴾ [نمل: ۸۸]
(این صنع [و آفرینش] آن الله است که هر چیزی را در کمال [دقت و] استواری پدید آورد).
پادشاهی کن ببخشش ای رحیم
ای کریم ابن الکریم ابن الکریم
هر شرابی بندهٔ این قد و خد
جمله مستان را بود بر تو حسد
هیچ محتاج می گلگون نهای
ترک کن گلگونه تو گلگونهای
ای رخ چون زهرهات شمس الضحی
ای گدای رنگ تو گلگونهها
باده کاندر خنب میجوشد نهان
ز اشتیاق روی تو جوشد چنان
مولوی مثنوی شریف ⚘
﴿صُنْعَ اللَّهِ الَّذِي أَتْقَنَ كُلَّ شَيْءٍ﴾ [نمل: ۸۸]
(این صنع [و آفرینش] آن الله است که هر چیزی را در کمال [دقت و] استواری پدید آورد).
پادشاهی کن ببخشش ای رحیم
ای کریم ابن الکریم ابن الکریم
هر شرابی بندهٔ این قد و خد
جمله مستان را بود بر تو حسد
هیچ محتاج می گلگون نهای
ترک کن گلگونه تو گلگونهای
ای رخ چون زهرهات شمس الضحی
ای گدای رنگ تو گلگونهها
باده کاندر خنب میجوشد نهان
ز اشتیاق روی تو جوشد چنان
مولوی مثنوی شریف ⚘
#الهي
همگان در فراق ميسوزند و دوستدار در ديدار، چون دوست ديده ور گشت دوستدار را با شكيبائي چه كار؟
#مناجات_خواجه_عبدالله_انصاری⚘
همگان در فراق ميسوزند و دوستدار در ديدار، چون دوست ديده ور گشت دوستدار را با شكيبائي چه كار؟
#مناجات_خواجه_عبدالله_انصاری⚘
غرضها تیره دارد دوستی را
غرضها را چرا از دل نرانیم
گهی خوشدل شوی از من که میرم
چرا مرده پرست و خصم جانیم
چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد
همه عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مردم آشتی کن
که در تسلیم ما چون مردگانیم
چو بر گورم بخواهی بوسه دادن
رخم را بوسه ده کاکنون همانیم
خمش کن مرده وار ای دل ازیرا
به هستی متهم ما زین زبانیم
#دیوان_شمس
#مولوی⚘
غرضها را چرا از دل نرانیم
گهی خوشدل شوی از من که میرم
چرا مرده پرست و خصم جانیم
چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد
همه عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مردم آشتی کن
که در تسلیم ما چون مردگانیم
چو بر گورم بخواهی بوسه دادن
رخم را بوسه ده کاکنون همانیم
خمش کن مرده وار ای دل ازیرا
به هستی متهم ما زین زبانیم
#دیوان_شمس
#مولوی⚘
وقتی گفته می شود: خدا وجود دارد، معادل اینست که گفته شود؛ وجود وجود دارد!
حال سوال اینجاست! ما به وجود وجود می بخشیم یا ما خود یک مظهری از مظاهر وجودیم؟
ظهور جملهٔ اشیا به ضد است
ولی حق را نه مانند و نه ند است
چو نبود ذات حق را ضد و همتا
ندانم تا چگونه دانی او را
ندارد ممکن از واجب نمونه
چگونه دانیش آخر چگونه؟
زهی نادان که او خورشید تابان
به نور شمع جوید در بیابان
در نتیجه خدا (وجود) نه قابل اثبات است از جانب ما و نه قابل انکار!
وجود (خدا) ثابت است به نفس خود! نه به اندیشه و انکار و اذعان ما
شناخت وجود سبب تحیر و نابودی عقل است، بلکه قابل اندیشیدن نیست.
مولوی می فرماید :
هرچه اَنْدیشی، پَذیرایِ فَناست
آن کِه در اَنْدیشه نایَد، آن خداست
شناخت وجود چشیدنی ست
نوشیدنی ست
ذوقی ست
تجربی ست
باید ذهن و ضمیر و قلب خود را از جمیع صورتها و افکار و مظاهر وجود پاک کنیم، تا به ادراک وجود، نفس خود را، واصل شویم.
تنها وجود است که عارف بر نفس خود است.
هم چُنین جویایِ دَرگاهِ خدا
چون خدا آمد شود جویَنْده لا
گَرچه آن وَصْلَت بَقا اَنْدَر بَقاست
لیک زَاوَّل آن بَقا اَنْدَر فَناست
سایههایی که بُوَد جویایِ نور
نیست گردد چون کُند نورَش ظُهور
عقلْ کِی مانَد چو باشد سَردِه او؟
کُلُّ شَیْءٍ هالِکْ اِلّا وَجْهَهُ
هالِک آید پیشِ وَجْهَش هست و نیست
هستی اَنْدَر نیستی خود طُرفهییست
اَنْدَرین مَحْضَر خِرَدها شُد زِ دست
چون قَلَم این جا رَسیده شُد شِکَست
#مولانا⚘
حال سوال اینجاست! ما به وجود وجود می بخشیم یا ما خود یک مظهری از مظاهر وجودیم؟
ظهور جملهٔ اشیا به ضد است
ولی حق را نه مانند و نه ند است
چو نبود ذات حق را ضد و همتا
ندانم تا چگونه دانی او را
ندارد ممکن از واجب نمونه
چگونه دانیش آخر چگونه؟
زهی نادان که او خورشید تابان
به نور شمع جوید در بیابان
در نتیجه خدا (وجود) نه قابل اثبات است از جانب ما و نه قابل انکار!
وجود (خدا) ثابت است به نفس خود! نه به اندیشه و انکار و اذعان ما
شناخت وجود سبب تحیر و نابودی عقل است، بلکه قابل اندیشیدن نیست.
مولوی می فرماید :
هرچه اَنْدیشی، پَذیرایِ فَناست
آن کِه در اَنْدیشه نایَد، آن خداست
شناخت وجود چشیدنی ست
نوشیدنی ست
ذوقی ست
تجربی ست
باید ذهن و ضمیر و قلب خود را از جمیع صورتها و افکار و مظاهر وجود پاک کنیم، تا به ادراک وجود، نفس خود را، واصل شویم.
تنها وجود است که عارف بر نفس خود است.
هم چُنین جویایِ دَرگاهِ خدا
چون خدا آمد شود جویَنْده لا
گَرچه آن وَصْلَت بَقا اَنْدَر بَقاست
لیک زَاوَّل آن بَقا اَنْدَر فَناست
سایههایی که بُوَد جویایِ نور
نیست گردد چون کُند نورَش ظُهور
عقلْ کِی مانَد چو باشد سَردِه او؟
کُلُّ شَیْءٍ هالِکْ اِلّا وَجْهَهُ
هالِک آید پیشِ وَجْهَش هست و نیست
هستی اَنْدَر نیستی خود طُرفهییست
اَنْدَرین مَحْضَر خِرَدها شُد زِ دست
چون قَلَم این جا رَسیده شُد شِکَست
#مولانا⚘
باز دیوانه شدم من ای طبیب
باز سودایی شدم من ای حبیب
حلقههای سلسلهٔ تو ذو فنون
هر یکی حلقه دهد دیگر جنون
داد هر حلقه فنونی دیگرست
پس مرا هر دم جنونی دیگرست
پس فنون باشد جنون این شد مثل
خاصه در زنجیر این میر اجل
آنچنان دیوانگی بگسست بند
که همه دیوانگان پندم دهند
#مولانا⚘
باز سودایی شدم من ای حبیب
حلقههای سلسلهٔ تو ذو فنون
هر یکی حلقه دهد دیگر جنون
داد هر حلقه فنونی دیگرست
پس مرا هر دم جنونی دیگرست
پس فنون باشد جنون این شد مثل
خاصه در زنجیر این میر اجل
آنچنان دیوانگی بگسست بند
که همه دیوانگان پندم دهند
#مولانا⚘
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #کشتی_گرفتن_رستم_با_سهراب فردوسی « شاهنامه » « سهراب » بخش ۲۰ ( #قسمت_اول ) ۱ چو ، خورشیدِ رخشان ، بگسترد پَر ، سیهزاغِ پرّان ، فُرو بُرد سر ، ۲ تهمتن ، بپوشید ببرِ بیان ، نشست از برِ اژدهایِ دمان ، ۳ بیامد بِدان دشتِ آوردگاه…
داستان رستم و سهراب
#کشتی_گرفتن_رستم_با_سهراب
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۰
( #قسمت_دوم )
۱۷
سراسیمه گردم ، از آویختن ،
بجز بَد ، نباشد ز خونریختن ،
۱۸
بِدو گفت هومان : ، که در کارزار ،
رسیدست رستم به من ، چند بار ،
۱۹
شنیدی که در جنگِ مازندران ،
چه کرد آن سپهبد ، به گُرزِ گران ،
۲۰
بدین رَخش ، مانَد همی رخشِ اوی ،
ولیکن ، ندارد پِی و پخشِ اوی ،
۲۱
چو ، یک بهره از تیرهشب ، درگذشت ،
خروشِ طلایه ، برآمد ز دشت ،
۲۲
جهانجوی سهراب ،،، دل ، پُر ز رزم ،
بهآرامگَه رفت ، از تختِ بزم ،
۲۳
به شبگیر ، چون بردمید آفتاب ،
سرِ جنگجویان ، برآمد ز خواب ،
۲۴
بپوشید سهراب ، خفتانِ رزم ،
سرش ، پُر ز رزم و ،،، دلش ، پُر ز بزم ،
۲۵
بیامد خروشان ، بِدان دشتِ جنگ ،
به چنگاندرون ، گرزهٔ گاورنگ ،
۲۶
وزآنسوی ،،، رستم ، چو شیرِ ژیان ،
بپوشید تن را ، به ببرِ بیان ،
۲۷
سری ، پُر ز کین و ،،، دلی ، کینهخواه ،
بیامد خرامان ، به آوردگاه ،
۲۸
ز رستم بپرسید ، خندان دو لب ،
تو گفتی ، که با او بههم بود ،،، شب ،
۲۹
که شب ، چون بُدی؟ ،،، روز ، چون خاستی؟ ،
ز پیکار ، دل بر چه آراستی؟ ،
۳۰
ز کف بِفکَن این گرز و شمشیرِ کین ،
بزن چنگِ بیداد را ،،، بر زمین ،
( بزن جنگ و بیداد را ،،، بر زمین )
۳۱
نشینیم هر دو ، به رامش بههم ،
به مِی ، تازه داریم ، رویِ دژم ،
۳۲
به پیشِ جهاندار ، پیمان کنیم ،
دل ، از جنگ جُستن ،،، پشیمان کنیم ،
بخش ۲۱ : « دگرباره اسبان ببستند سخت »
بخش ۱۹ : « برفتند و روی هوا تیره گشت »
ادامه دارد 👇👇👇
#کشتی_گرفتن_رستم_با_سهراب
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۰
( #قسمت_دوم )
۱۷
سراسیمه گردم ، از آویختن ،
بجز بَد ، نباشد ز خونریختن ،
۱۸
بِدو گفت هومان : ، که در کارزار ،
رسیدست رستم به من ، چند بار ،
۱۹
شنیدی که در جنگِ مازندران ،
چه کرد آن سپهبد ، به گُرزِ گران ،
۲۰
بدین رَخش ، مانَد همی رخشِ اوی ،
ولیکن ، ندارد پِی و پخشِ اوی ،
۲۱
چو ، یک بهره از تیرهشب ، درگذشت ،
خروشِ طلایه ، برآمد ز دشت ،
۲۲
جهانجوی سهراب ،،، دل ، پُر ز رزم ،
بهآرامگَه رفت ، از تختِ بزم ،
۲۳
به شبگیر ، چون بردمید آفتاب ،
سرِ جنگجویان ، برآمد ز خواب ،
۲۴
بپوشید سهراب ، خفتانِ رزم ،
سرش ، پُر ز رزم و ،،، دلش ، پُر ز بزم ،
۲۵
بیامد خروشان ، بِدان دشتِ جنگ ،
به چنگاندرون ، گرزهٔ گاورنگ ،
۲۶
وزآنسوی ،،، رستم ، چو شیرِ ژیان ،
بپوشید تن را ، به ببرِ بیان ،
۲۷
سری ، پُر ز کین و ،،، دلی ، کینهخواه ،
بیامد خرامان ، به آوردگاه ،
۲۸
ز رستم بپرسید ، خندان دو لب ،
تو گفتی ، که با او بههم بود ،،، شب ،
۲۹
که شب ، چون بُدی؟ ،،، روز ، چون خاستی؟ ،
ز پیکار ، دل بر چه آراستی؟ ،
۳۰
ز کف بِفکَن این گرز و شمشیرِ کین ،
بزن چنگِ بیداد را ،،، بر زمین ،
( بزن جنگ و بیداد را ،،، بر زمین )
۳۱
نشینیم هر دو ، به رامش بههم ،
به مِی ، تازه داریم ، رویِ دژم ،
۳۲
به پیشِ جهاندار ، پیمان کنیم ،
دل ، از جنگ جُستن ،،، پشیمان کنیم ،
بخش ۲۱ : « دگرباره اسبان ببستند سخت »
بخش ۱۹ : « برفتند و روی هوا تیره گشت »
ادامه دارد 👇👇👇
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چون شوم خاک رهش دامن بيفشاند ز من
ور بگويم دل بگردان رو بگرداند ز من
روی رنگين را به هر کس مینمايد همچو گل
ور بگويم بازپوشان بازپوشاند ز من
چشم خود را گفتم آخر يک نظر سيرش ببين
گفت میخواهی مگر تا جوی خون راند ز من
او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود
کام بستانم از او يا داد بستاند ز من
گر چو فرهادم به تلخی جان برآيد باک نيست
بس حکايتهای شيرين باز میماند ز من
گر چو شمعش پيش ميرم بر غمم خندان شود
ور برنجم خاطر نازک برنجاند ز من
دوستان جان دادهام بهر دهانش بنگريد
کو به چيزی مختصر چون باز میماند ز من
صبر کن حافظ که گر زين دست باشد درس غم
عشق در هر گوشهای افسانهای خواند ز من
حافظ
ور بگويم دل بگردان رو بگرداند ز من
روی رنگين را به هر کس مینمايد همچو گل
ور بگويم بازپوشان بازپوشاند ز من
چشم خود را گفتم آخر يک نظر سيرش ببين
گفت میخواهی مگر تا جوی خون راند ز من
او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود
کام بستانم از او يا داد بستاند ز من
گر چو فرهادم به تلخی جان برآيد باک نيست
بس حکايتهای شيرين باز میماند ز من
گر چو شمعش پيش ميرم بر غمم خندان شود
ور برنجم خاطر نازک برنجاند ز من
دوستان جان دادهام بهر دهانش بنگريد
کو به چيزی مختصر چون باز میماند ز من
صبر کن حافظ که گر زين دست باشد درس غم
عشق در هر گوشهای افسانهای خواند ز من
حافظ
نفریننامه ✦ داریوش
@katibehchannel
داریوش
بی تو خیابون
مثل سابق نیست،
بارون پناه
قلب عاشق نیست.
منو سپردی به شبای بی نور.
رفتی و قلبم جوگندمی شد
دنیام دچارِ سردرگمی شد
حالا دوباره
بارون میباره
حرفتو یادم میاره :
عشق ما پایان نداره.
یغما گلرویی
بی تو خیابون
مثل سابق نیست،
بارون پناه
قلب عاشق نیست.
منو سپردی به شبای بی نور.
رفتی و قلبم جوگندمی شد
دنیام دچارِ سردرگمی شد
حالا دوباره
بارون میباره
حرفتو یادم میاره :
عشق ما پایان نداره.
یغما گلرویی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
رویش عشق
سر آغاز کتاب من و توست
گوش کن
این صدای دل یک بلبل مست
در تمنای گلی است
که به او میگوید
تا ابد
لحظه به لحظه دل من
با همه مستی و شیدایی و عشق
همه تقدیم تو باد
(مهدی اخوان ثالث)❌❌❌
بشنوید این ترانه قدیمی و عاشقانه « عشقم را در پورتوفینو یافتم » از آندره بوچلی بزرگ ، خواننده معروف و نابینای اهل ایتالیا که برخی از آهنگهاش در ایران نیز منتشر شده است ...
سر آغاز کتاب من و توست
گوش کن
این صدای دل یک بلبل مست
در تمنای گلی است
که به او میگوید
تا ابد
لحظه به لحظه دل من
با همه مستی و شیدایی و عشق
همه تقدیم تو باد
(مهدی اخوان ثالث)❌❌❌
بشنوید این ترانه قدیمی و عاشقانه « عشقم را در پورتوفینو یافتم » از آندره بوچلی بزرگ ، خواننده معروف و نابینای اهل ایتالیا که برخی از آهنگهاش در ایران نیز منتشر شده است ...
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آواز حسنت ای جان هفت آسمان بگیرد
سلطان عشقت ای مه هر دو جهان بگیرد
زلف تو گر به عادت خود را کمند سازد
مرغ از هوا درآرد، مه ز آسمان بگیرد
ماهی است عارض تو کاندر سپهر خوبی
چون از افق برآید آفاق جان بگیرد
در پای غم فکنده است هجر تو عالمی را
زنهار وصل را گو تا دستشان بگیرد
وصلت به کار ایشان دست از میان برآرد
گر هجر تو به زودی پای از میان بگیرد
گرخوش خوئی نداری خاقانی آن نداند
داند که خوش نگاری این را به آن بگیرد
خاقانی
سلطان عشقت ای مه هر دو جهان بگیرد
زلف تو گر به عادت خود را کمند سازد
مرغ از هوا درآرد، مه ز آسمان بگیرد
ماهی است عارض تو کاندر سپهر خوبی
چون از افق برآید آفاق جان بگیرد
در پای غم فکنده است هجر تو عالمی را
زنهار وصل را گو تا دستشان بگیرد
وصلت به کار ایشان دست از میان برآرد
گر هجر تو به زودی پای از میان بگیرد
گرخوش خوئی نداری خاقانی آن نداند
داند که خوش نگاری این را به آن بگیرد
خاقانی
گل را نسَب به نسبتِ بوی تو میرسد
میراث آفتاب، به روی تو میرسد
نسبت به طرّهٔ تو دلم میکند درست
مشکن! که این شکست به موی تو میرسد.
#درکی_قمی
میراث آفتاب، به روی تو میرسد
نسبت به طرّهٔ تو دلم میکند درست
مشکن! که این شکست به موی تو میرسد.
#درکی_قمی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نه من بیهوده گرد کوچه و بازار میگردم
مذاق عاشقی دارم پی دیدار میگردم
...
گهی خندم گهی گریم گهی افتم گهی خیزم
مسیحا در دلم پیدا و من بیمار میگردم
بیا جانا عنایت کن تو مولانای رومی را
غلام #شمس_تبریزم قلندروار میگردم
آرامگاه شمس تبریزی خوی در #آذربایجان_غربی
مذاق عاشقی دارم پی دیدار میگردم
...
گهی خندم گهی گریم گهی افتم گهی خیزم
مسیحا در دلم پیدا و من بیمار میگردم
بیا جانا عنایت کن تو مولانای رومی را
غلام #شمس_تبریزم قلندروار میگردم
آرامگاه شمس تبریزی خوی در #آذربایجان_غربی
هو
گفتم: ای پیر! چشمه زندگانی کجاست؟
گفت: در ظلمات.
اگر آن می طلبی، خضر وار، پای افراز در پای کن
و راه توکل پیش گیر تا به ظلمات رسی.
گفتم: راه از کدام جانب است؟
گفت: از هر طرف که روی. اگر راه روی، راه بَری.
گفتم: نشان ظلمات چیست؟
گفت: سیاهی، و تو خود در ظلماتی، اما تو نمی دانی.
آن کس که این راه رود، چون خود را در تاریکی بیند، بداند که پیش از آن هم در تاریکی بوده است و هرگز روشنایی به چشم ندیده. پس اولین قدم در راه روان، این است
و از اینجا ممکن بود که ترقی کند.
اکنون اگر کسی بدین مقام برسد، از اینجا تواند بُوَد که پیش رود.
عقل سرخ
شهاب الدین سهروردی(شیخ اشراق)
گفتم: ای پیر! چشمه زندگانی کجاست؟
گفت: در ظلمات.
اگر آن می طلبی، خضر وار، پای افراز در پای کن
و راه توکل پیش گیر تا به ظلمات رسی.
گفتم: راه از کدام جانب است؟
گفت: از هر طرف که روی. اگر راه روی، راه بَری.
گفتم: نشان ظلمات چیست؟
گفت: سیاهی، و تو خود در ظلماتی، اما تو نمی دانی.
آن کس که این راه رود، چون خود را در تاریکی بیند، بداند که پیش از آن هم در تاریکی بوده است و هرگز روشنایی به چشم ندیده. پس اولین قدم در راه روان، این است
و از اینجا ممکن بود که ترقی کند.
اکنون اگر کسی بدین مقام برسد، از اینجا تواند بُوَد که پیش رود.
عقل سرخ
شهاب الدین سهروردی(شیخ اشراق)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#اصلاحیه
باران که شدی مپرس این خانه ی کیست
سقف حرم و مسجد و میخانه یکیست
باران که شدی پیاله ها رو نشمار
جام و قدح و کاسه و پیمانه یکیست
باران، تو که از پیش خدا می آیی
توضیح بده عاقل و دیوانه یکیست!
با سوره ی دل اگر خدا را خواندی
حمد و فلق و نعره ی مستانه یکیست
این بی خردان خویش خدا می دانند
اینجا سند و قصه و افسانه یکیست
از قدرت حق، هرچه گرفتند به کار
در خلقت حق، رستم و موریانه یکیست
گر درک کنی خودت خدا می بینی
درکش نکنی، کعبه و بتخانه یکیست!
#مولانا❌❌❌❌
جعلی
سراینده مهدی مختار زاده
باران که شدی مپرس این خانه ی کیست
سقف حرم و مسجد و میخانه یکیست
باران که شدی پیاله ها رو نشمار
جام و قدح و کاسه و پیمانه یکیست
باران، تو که از پیش خدا می آیی
توضیح بده عاقل و دیوانه یکیست!
با سوره ی دل اگر خدا را خواندی
حمد و فلق و نعره ی مستانه یکیست
این بی خردان خویش خدا می دانند
اینجا سند و قصه و افسانه یکیست
از قدرت حق، هرچه گرفتند به کار
در خلقت حق، رستم و موریانه یکیست
گر درک کنی خودت خدا می بینی
درکش نکنی، کعبه و بتخانه یکیست!
#مولانا❌❌❌❌
جعلی
سراینده مهدی مختار زاده
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
گنج منعم، خرمن سیم و زر است
گنج عاشق، گوهر یکتای دل
در میان اشک نومیدی رهي
خندم از امیدواری های دل...
رهی معیری
گنج عاشق، گوهر یکتای دل
در میان اشک نومیدی رهي
خندم از امیدواری های دل...
رهی معیری
Narouzegar
Dariush
ناروزگار
ترانه: یغما گلرویی
آهنگ: کیوان رجبی
تنظیمکننده: علی مهراسبی
خواننده: داریوش
ترانه: یغما گلرویی
آهنگ: کیوان رجبی
تنظیمکننده: علی مهراسبی
خواننده: داریوش
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سالها دفتر ما در گرو صهبا بود
رونق ميکده از درس و دعای ما بود
نيکی پير مغان بين که چو ما بدمستان
هر چه کرديم به چشم کرمش زيبا بود
دفتر دانش ما جمله بشوييد به می
که فلک ديدم و در قصد دل دانا بود
از بتان آن طلب ار حسن شناسی ای دل
کاين کسی گفت که در علم نظر بينا بود
دل چو پرگار به هر سو دورانی میکرد
و اندر آن دايره سرگشته پابرجا بود
مطرب از درد محبت عملی میپرداخت
که حکيمان جهان را مژه خون پالا بود
میشکفتم ز طرب زان که چو گل بر لب جوی
بر سرم سايه آن سرو سهی بالا بود
پير گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان
رخصت خبث نداد ار نه حکايتها بود
قلب اندوده حافظ بر او خرج نشد
کاين معامل به همه عيب نهان بينا بود
حافظ
رونق ميکده از درس و دعای ما بود
نيکی پير مغان بين که چو ما بدمستان
هر چه کرديم به چشم کرمش زيبا بود
دفتر دانش ما جمله بشوييد به می
که فلک ديدم و در قصد دل دانا بود
از بتان آن طلب ار حسن شناسی ای دل
کاين کسی گفت که در علم نظر بينا بود
دل چو پرگار به هر سو دورانی میکرد
و اندر آن دايره سرگشته پابرجا بود
مطرب از درد محبت عملی میپرداخت
که حکيمان جهان را مژه خون پالا بود
میشکفتم ز طرب زان که چو گل بر لب جوی
بر سرم سايه آن سرو سهی بالا بود
پير گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان
رخصت خبث نداد ار نه حکايتها بود
قلب اندوده حافظ بر او خرج نشد
کاين معامل به همه عيب نهان بينا بود
حافظ
شیشهی عطرم که حیران در هوایت مدتیست
هستی خود را نمیدانم کجا گم کردهام
زیر بار عشق از قلبم چه باقی مانده است؟
گندمی را زیر سنگ آسیا گم کردهام
#حسین_دهلوی
هستی خود را نمیدانم کجا گم کردهام
زیر بار عشق از قلبم چه باقی مانده است؟
گندمی را زیر سنگ آسیا گم کردهام
#حسین_دهلوی
چون بمیرم ،ای نمیدانم که!
باران کُن مرا
در مسیر خویشتن از
رهسپاران کن مرا...
مُشتِ خاکم را
به پابوسِ شقایق ها ببر
وین چنین، چشم و چراغ
نوبهاران کُن مرا...
زآتشم شور و شراری
در دلِ عشاق نه
زین قِبَل دلگرمیِ
انبوه یاران کُن مرا...
خوش ندارم زیر سنگی
جاودان خفتن خموش
هرچه خواهی کُن ولی از
رهسپاران کُن مرا...
#شفیعی_کدکنی
باران کُن مرا
در مسیر خویشتن از
رهسپاران کن مرا...
مُشتِ خاکم را
به پابوسِ شقایق ها ببر
وین چنین، چشم و چراغ
نوبهاران کُن مرا...
زآتشم شور و شراری
در دلِ عشاق نه
زین قِبَل دلگرمیِ
انبوه یاران کُن مرا...
خوش ندارم زیر سنگی
جاودان خفتن خموش
هرچه خواهی کُن ولی از
رهسپاران کُن مرا...
#شفیعی_کدکنی