گفته بودی که: «چرا محو تماشای منی؟
و آنچنان مات، که یک دم مژه بر هم نزنی»
ـ مژه برهم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو بهقدر مژه بر هم زدنی!
#فریدون_مشیری
و آنچنان مات، که یک دم مژه بر هم نزنی»
ـ مژه برهم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو بهقدر مژه بر هم زدنی!
#فریدون_مشیری
روزگاری
انتهای جاده ای که به فراز می بردم
ابتدای جهان بود
بزغاله ای سبکخیز
بره ای سفید و سیاه که زنگوله بر علف می کشید و سر به
زیر می دوید
اسبی خمیده بر قصیل دیرمان
که سر بالا می کرد و گوش که می خماند
انگار به انتهای جهان نگران می شد
زنی جوان به جامه رنگین
جوانی با شانه های پهن برهنه
که به گندمزار برشته شناور بود
جهان ابتدایی چنان خرم و شیرین داشت
اما اسب
که به
انتهای جهان می نگریست
مرا به شعاع تیره ای
به دیاری ناشناخته فرو می لغزاند
که ناگزیری رفتن
چون معشوق دیوانه ای بر آستانه اش
در انتظارم بود
سوار بر شعاع نگاه اسب رفتم
تا به انتهای جهان برسم
تا به ابتدای شیرین آن فراز شوم
اینک باز می گردم از
انتهای تلخ جهان
و اشتیاق دیدن بزغاله
و اسب بور خمیده بر قصیل
و زن جوان به جامه رنگین روستا
دلهره امن را دوچندان کرده است
زنی جوان
به جامه جین آبی
سوار بر موتورسیکلت
به استقبالم می آید
نوه کوچکم است
و بر کناره راه سیمانی روستایی
اینک
پالایشگاه
دخترکی
گلهای رنگارنگ پلاستیکی می فروشد
ارکیده و گلایل و سوسن آری
و بولدوزری زرد آن سو تر
مانند ورزویی مست
سر زیر کنده های فرسوده کرده است و به رودخانه می اندازدشان
مردی جوان
نبیره ام
به لباس و کلاه خود ایمنی
پیش از سلام می
غرد
اول قرنطینه نیای بزرگ
از انتهای جهان
به ابتدای جهان بازگشته ام
نه بر شعاع نگاه اسب
نه در قرنطینه نبیره ام
جایی ایمن
نمی یابم
به ابتدای جهان
از کدام راه کوره توان رفت ای آسمان
#منوچهر_آتشی
#چکامه_بازگشت_سوگمندانه
#گندم_و_گیلاس
انتهای جاده ای که به فراز می بردم
ابتدای جهان بود
بزغاله ای سبکخیز
بره ای سفید و سیاه که زنگوله بر علف می کشید و سر به
زیر می دوید
اسبی خمیده بر قصیل دیرمان
که سر بالا می کرد و گوش که می خماند
انگار به انتهای جهان نگران می شد
زنی جوان به جامه رنگین
جوانی با شانه های پهن برهنه
که به گندمزار برشته شناور بود
جهان ابتدایی چنان خرم و شیرین داشت
اما اسب
که به
انتهای جهان می نگریست
مرا به شعاع تیره ای
به دیاری ناشناخته فرو می لغزاند
که ناگزیری رفتن
چون معشوق دیوانه ای بر آستانه اش
در انتظارم بود
سوار بر شعاع نگاه اسب رفتم
تا به انتهای جهان برسم
تا به ابتدای شیرین آن فراز شوم
اینک باز می گردم از
انتهای تلخ جهان
و اشتیاق دیدن بزغاله
و اسب بور خمیده بر قصیل
و زن جوان به جامه رنگین روستا
دلهره امن را دوچندان کرده است
زنی جوان
به جامه جین آبی
سوار بر موتورسیکلت
به استقبالم می آید
نوه کوچکم است
و بر کناره راه سیمانی روستایی
اینک
پالایشگاه
دخترکی
گلهای رنگارنگ پلاستیکی می فروشد
ارکیده و گلایل و سوسن آری
و بولدوزری زرد آن سو تر
مانند ورزویی مست
سر زیر کنده های فرسوده کرده است و به رودخانه می اندازدشان
مردی جوان
نبیره ام
به لباس و کلاه خود ایمنی
پیش از سلام می
غرد
اول قرنطینه نیای بزرگ
از انتهای جهان
به ابتدای جهان بازگشته ام
نه بر شعاع نگاه اسب
نه در قرنطینه نبیره ام
جایی ایمن
نمی یابم
به ابتدای جهان
از کدام راه کوره توان رفت ای آسمان
#منوچهر_آتشی
#چکامه_بازگشت_سوگمندانه
#گندم_و_گیلاس
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پهلو به چرخ میزند امروز جاه عید
کج کرده است باز مه نو کلاه عید
دارد ز ماه نو همه تن یک خط جبین
یارب بر آستان که افتاد راه عید
گویا به وصف قبلهٔ معنینواز ماست
این مصرع بلند فلک دستگاه عید
#بیدل_دهلوی
عید فطر بر عاشقانی که این ماه را به یمن جستجوی معنا برای خویش ، قرب به حضرت دوست و خدمت و همت در راه خلق ،
مبارک ساختند ،
به انها که گره گشودند و اشک ستردند،
به خادمان بی دریغ
و مصلحان بی هراس ،
خجسته باد .
کج کرده است باز مه نو کلاه عید
دارد ز ماه نو همه تن یک خط جبین
یارب بر آستان که افتاد راه عید
گویا به وصف قبلهٔ معنینواز ماست
این مصرع بلند فلک دستگاه عید
#بیدل_دهلوی
عید فطر بر عاشقانی که این ماه را به یمن جستجوی معنا برای خویش ، قرب به حضرت دوست و خدمت و همت در راه خلق ،
مبارک ساختند ،
به انها که گره گشودند و اشک ستردند،
به خادمان بی دریغ
و مصلحان بی هراس ،
خجسته باد .
ماه من عیدست و شهری را نظر بر روی توست
روی تو چون ماه عید و ماه نو ابروی توست
روشن آن چشمی که ماه عید بر روی تو دید
شادی آن کس که روز عید پهلوی توست
#هلالی_جغتایی
روی تو چون ماه عید و ماه نو ابروی توست
روشن آن چشمی که ماه عید بر روی تو دید
شادی آن کس که روز عید پهلوی توست
#هلالی_جغتایی
زیبایی دلیست برافروخته
و روحیست "سرمست" شده
زیبایی نقشی نیست که "بنگرید"
یا نوایی که بشنوید
نقشیست که
با چشمِ بسته هم میبینید
و نواییست که
با گوشِ بسته هم میشنوید....
#جبران_خلیل_جبران
نویسندهی لبنانی – آمریکایی
۶ ژانویه ۱۸۸۳ - ۱۰ آوریل ۱۹۳۱
و روحیست "سرمست" شده
زیبایی نقشی نیست که "بنگرید"
یا نوایی که بشنوید
نقشیست که
با چشمِ بسته هم میبینید
و نواییست که
با گوشِ بسته هم میشنوید....
#جبران_خلیل_جبران
نویسندهی لبنانی – آمریکایی
۶ ژانویه ۱۸۸۳ - ۱۰ آوریل ۱۹۳۱
[Tagh Va Tagh Daar Zadam] [Melodya.ir]
[Mahasti]
#مهستی_عزیز
#بسیار_زیبا
#هوش_مصنوعی
#مهستی_عزیز
#بسیار_زیبا
#هوش_مصنوعی
گویند طرب به سازِ تجدید آمد
شب رفت و سحر دمید و خورشید آمد
ما را به فضولیِ خیالات چه کار؟
هر جا تو به جلوه آمدی عید آمد.
#بیدل
شب رفت و سحر دمید و خورشید آمد
ما را به فضولیِ خیالات چه کار؟
هر جا تو به جلوه آمدی عید آمد.
#بیدل
بهناز گفت که: بیمن چگونه بودت دل؟
بهشرم گفت که: بیمن چگونه بودت جان؟
جواب دادم و گفتم که: «ای بهشتیروی،
بلای جانِ من و فتنهی بتانِ جهان،
چو حلقهْ کرده جهانم بهزلف چون چنبر،
چو گویْ کرده جهانم بهجعد چون چوگان،
نزار بودم دائم ز دردِ فرقتِ تو
من آنچنان که تو بودی هزار هم چندان.»
#قطران_تبریزی
بهشرم گفت که: بیمن چگونه بودت جان؟
جواب دادم و گفتم که: «ای بهشتیروی،
بلای جانِ من و فتنهی بتانِ جهان،
چو حلقهْ کرده جهانم بهزلف چون چنبر،
چو گویْ کرده جهانم بهجعد چون چوگان،
نزار بودم دائم ز دردِ فرقتِ تو
من آنچنان که تو بودی هزار هم چندان.»
#قطران_تبریزی
همسایهی عزیزِ ما، سرِ شب تار میزند
آتش به جانِ مردم بیدار میزند
او تار میزند، کوچهی ما آه میکشد
درخت گریه میکند، پنجره سر به دیوار میزند
چراغهای محله خاموش میشوند
تاریکی و ترانه، همآغوش می شوند
از خاطرات دور، عطر تو میوَزد
گلهای پشت پنجره بیهوش میشوند
او تار میزند
او تار میزند
او تار میزند
او تار میزند، تا که دل ما غزل شود...
#محمد_صالح_علا
آتش به جانِ مردم بیدار میزند
او تار میزند، کوچهی ما آه میکشد
درخت گریه میکند، پنجره سر به دیوار میزند
چراغهای محله خاموش میشوند
تاریکی و ترانه، همآغوش می شوند
از خاطرات دور، عطر تو میوَزد
گلهای پشت پنجره بیهوش میشوند
او تار میزند
او تار میزند
او تار میزند
او تار میزند، تا که دل ما غزل شود...
#محمد_صالح_علا
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم در غمِ بسیار افتاد
بسیار فتاده بود اندر رهِ عشق
اما نه چنین زار که این بار افتاد
#مولانا
بیچاره دلم در غمِ بسیار افتاد
بسیار فتاده بود اندر رهِ عشق
اما نه چنین زار که این بار افتاد
#مولانا
عاشقان پیدا و دلبر ناپدید
در همه عالم چنین عشقی که دید
نارسیده یک لبی بر نقش جان
صد هزاران جانها تا لب رسید
#مولانا
در همه عالم چنین عشقی که دید
نارسیده یک لبی بر نقش جان
صد هزاران جانها تا لب رسید
#مولانا