معرفی عارفان
1.26K subscribers
34.9K photos
12.9K videos
3.24K files
2.8K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
به می عمارت دل کن
که این جهان خراب

بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت

#حضرت_حافظ
عالم بر مثال کوه است.
هر چه گویی از خیر و شر، از کوه همان شنوی.
و اگر گمان بری که من خوب گفتم کوه زشت جواب داد، محال باشد که بلبل در کوه بانگ کند، از کوه بانگ زاغ آید، یا از بانگ آدمی، بانگ خر.
پس یقین دان که بانگ خر کرده باشی.




#مولانا
(فیه ما فیه)
اگر یار من چون من بودی، چه غم بودی؛ و اگر زیرک‌تر بودی - خود مرا - پادشاهی بودی و دولت. اگر صدهزار زخم و زوپین بودی مرا هیچ غم نبودی و رنج.



#شمس
Çile Çektim Aşk İçin
بشنو از نی ....
حکایات فیه ما فیه

یک نظر قهر حق بهتر از هزار لطف ظاهری دنیا

حکایت آورده‌اند که: عیسی عَلَیْهِ السَّلام در صحرایی می‌گردید. باران عظیم فرو گرفت، رفت در خانۀ سیَه گوش۱ در کُنجِ غاری پناه گرفت لحظه‌ای، تا باران منقطع گردد.
وحی آمد که: از خانۀ سیَه گوش بیرون رو که بچّگانِ او به سبب تو نمی‌آسایند.
ندا کرد که: یَا رَبِّ لِابْنِ اَوی مَأوَیً وَ لَیْسَ لِابْنِ مَرْیَمَ مَأْویً. گفت: فرزندِ سیَه گوش را پناه است و جای است و فرزند مریم را نه پناه است و نه جای است و نه خانه است و نه مقام است.
مولانا فرمود: اگر فرزندِ سیَه گوش را خانه است، امّا چنین معشوقی او را از خانه‌ای نمی‌راند، تو را چنین راننده‌ای هست، اگر تو را خانه نباشد، چه باک؟ که لُطفِ چنین راننده و لطفِ این خِلعَت که تو مخصوص شدی که تو را می‌رانَد، صدهزار هزار آسمان و زمین و دنیا و آخرت و عرش و کرسی می‌ارزد و افزون است و درگذشته است.

#فيه_ما_فيه




۱- درنده‌ای از سگ کوچک‌تر و از گربه بزرگ‌تر با گوش‌های سیاه

(هر قصه ای را مغزی هست. قصه را جهت آن مغز آورده‌اند بزرگان، نه از بهر دفع ملالت.
#شمس_تبریزی)
اکنون
همه جفا با آن کس کنم
که دوستش دارم؛

اما چندان نباشد جفای من
نیک باشد.

سهل در دعوت
قهر است و لطف
اما در خلوت
همه لطف است.



#شمس
تورا از قِدَم عالَم چه؟
تو قِدم خویش را معلوم کن که تو قدیمی یا حادث.
این قدر عمر که تو را هست در تفحّص حال خود خرج کن،

در تفحّص قِدم عالم چه خرج می‌کنی؟


#شمس
دل بردی از من به یغما ای ترک غارتگر من
دیدی چه آوردی ای دوست از دست دل بر سر من

عشق تو در دل نهان شد دل زار و تن ناتوان شد
رفتی چو تیر و کمان شد از بار غم پیکر من

می‌سوزم از اشتیاقت در آتشم از فراقت
کانون من سینهٔ من سودای من آذر من

من مست صهبای باقی زآن ساتکین رواقی
فکر تو در بزم ساقی ذکر تو رامشگر من

چون مهره در ششدر عشق یک چند بودم گرفتار
عشق تو چون مهره چندی ست افتاده در ششدر من

دل در تف عشق افروخت گردون لباس سیه دوخت
از آتش و آه من سوخت در آسمان اختر من

گبر و مسلمان خجل شد دل فتنه آب و گل شد
صد رخنه در ملک دل شد زَ اندیشه ی کافر من

شکرانه کز عشق مستم میخواره و می پرستم
آموخت درس الستم استاد دانشور من

سلطان سیر و سلوکم مالک رقاب ملوکم
در سورم و نیست سوگم بین نغمه ی مزمر من

در عشق سلطان بختم در باغ دولت درختم
خاکستر فقر تختم خاک فنا افسر من

با خار آن یار تازی چون گل کنم عشقبازی
ریحان عشق مجازی نیش من و نشتر من

دل را خریدار کیشم سرگرم بازار خویشم
اشک سپید و رخ زرد سیم من است و زر من

اول دلم را صفا داد آیینه‌ام را جلا داد
آخر به باد فنا داد عشق تو خاکستر من

تا چند در های و هویی ای کوس منصوری دل
ترسم که ریزند بر خاک خون تو در محضر من

بار غم عشق او را گردون ندارد تحمل
کی می‌تواند کشیدن این پیکر لاغر من

دل دم ز سر صفا زد کوس تو بر بام ما زد
سلطان دولت لوا زد از فقر در کشور من


#صفای_اصفهانی
ای خوشا وقتی که بگشایم نظر در روی دوست

سر نهم در خط جانان جان دهم بر بوی دوست

من نشاطی را نمی‌جویم به جز اندوه عشق

من بهشتی را نمی‌خواهم به غیر از کوی دوست

کوثر من لعل ساقی جنت من روی یار

لذت من صوت مطرب رغبت من سوی دوست

شاخ گل در بند خواری از قد موزون یار

ماه نو در عین خجلت از خم ابروی دوست

گر بنازد بر سر شاهان عالم دور نیست

کز شکار شرزه شیران می‌رسد آهوی دوست

گر ندیدی سحر و معجز دیدهٔ دل باز کن

تا ببینی معجزات نرگس جادوی دوست

کس نکردی بار دیگر آرزوی زندگی

گر نبودی در قیامت قامت دل‌جوی دوست

بر شهیدان محبت آفرین بادا که بود

کار ایشان آفرین بر قوت بازوی دوست

زان نمی‌آرد فروغی بوسه‌اش را در خیال

کز خیال من مبادا رنجه گردد خوی دوست


#فروغی_بسطامی
از تو ای عشق در این دل چه شررها دارم
یادگار از تو چه شبها، چه سحرها دارم

با تو ای راهزن دل چه سفرها دارم
گرچه از خود خبرم نیست خبرها دارم

تو مرا واله و آشفته و رسوا کردی
تو مرا غافل از اندیشه فردا کردی

آری ای عشق تو بودی که فریبم دادی
دل سودا زده ام را به حبیبم دادی

بوسه ها از لب یارم به رقیبم دادی
داروی کشتن من یاد طبیبم دادی

ورنه اینقدر مَهم جور و جفا یاد نداشت
هیچ شیرین سر خونریزی فرهاد نداشت

حسن در بردن دل همره و همکار تو بود
غمزه دمساز تو و عشوه مددکار تو بود

وصل و هجران سبب گرمی بازار تو بود
راست گویم دل دیوانه گرفتار تو بود

گر تو ای عشق نه مشّاطه خوبان بودی
ترک آن ماه جفاپیشه چه آسان بودی

چون نکو می نگرم شمع تو، پروانه تویی
حرم و دیر توئی کعبه و بتخانه تویی

راز شیرینی این عالم افسانه تویی
لب دلدار توئی، طرّه جانان تویی

گرچه از چشم بتی بیدل و دینم ای عشق
هرچه بینم همه از چشم تو بینم ای عشق

گرچه ای عشق شکایت ز تو چندان دارم
که به عمری نتوانم همه را بشمارم

گرچه از نرگس او ساخته ای بیمارم
گرچه زان زلف گره ها زده ای در کارم

باز هم گرم از این آتش جانسوز توام
سرخوش از آه و غم و درد شب و روز توام

باز اگر بوی مئی هست ز میخانه ی توست
باز اگر آب حیاتی است به پیمانه ی توست

باز اگر راحت جانی بود افسانه ی توست
باز هم عقل کسی راست که دیوانه ی توست

شکوه بیجاست مرا کشتی و جانم دادی
آنچه از بخت طمع داشتم آنم دادی

خواهم ای عشق که میخانه دلها باشم
بی خبر از حرم و دیر و کلیسا باشم

گرچه زین بیشتر از دست تو رسوا باشم
بی تو یک لحظه نباشد که بدنیا باشم

بعد از این رحم مکن بر دل دیوانه ی من
بفرست آنچه غمت هست به غمخانه ی من

من ندیدم سخنی خوشتر از افسانه ی تو
عاقلان بیهده خندند به دیوانه ی تو

نقد جان گرچه بود قیمت پیمانه تو
آه از آندل که نشد مست ز میخانه تو

کاش دائم دل ما از تو بلرزد ای عشق
آندلی کز تو نلرزد بچه ارزد ای عشق


#عمادخراسانی


... عاشق دایم در رقص و حرکت مشغول است، اگرچه به صورت ساکن نماید، خود چگونه ساکن تواند بود؟ که هر ذره از ذرات کاینات را محرک اوست، چه هر ذره کلمه است و هر کلمه را اسمی و هر اسم را زبانی دیگر است و هر زبانی را قولی دیگر و هر قولی را از هر محب، سمعی؛ چون نیک بنگری قایل و سامع را یکی یابی: السماع طیر یطیر من الحق الی الحق: سماع پرنده‌ای است که از سوی حق تعالی به سوی او پرواز می‌نماید.

جنید با شبلی عتاب کرد، گفت: سرّی که ما در سرداب‌ها پنهان می‌گفتیم تو بر سر منبر آشکارا کردی، شبلی گفت: خود می‌گویم و خود می‌شنوم، آیا در دو جهان جز من هست؟!


   هر بوی که از مُشک و قرنفل شنوی
    از دولتِ آن زلفِ چو سنبل شنوی

    چون نالهٔ بلبل از پیِ گل شنوی
   گل گفته بُود گرچه ز بلبل شنو
ی




          #لمعه_هفدهم
                 #لمعات
    #شیخ_فخرالدین_عراقی
روز ماه رمضان،
زلف میفشان که فقیه

بخورد روزهٔ خود را
به گمانش که شب است

#شاطر_عباس_صبوحی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
صحبت‌های مرحوم رضا داوودنژاد سه سال پیش .
به می عمارت دل کن
که این جهان خراب

بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت

#حضرت_حافظ
یا رب نظری بر من سرگردان کن
لطفی بمن دلشدهٔ حیران کن

با من مکن آنچه من سزای آنم
آنچ از کرم و لطف تو زیبد آن کن


ابوسعیدابوالخیر
پر گشت دل از راز نهانی که مرا هست
نامحرم راز است زبانی که مرا هست

با کس نتوان گفتن و پنهان نتوان داشت
از درد همین است فغانی که مرا هست

ای دل سپری ساز ز پولاد صبوری
با عربده سخت کمانی که مرا هست

مشهور جهان ساخت بر آواز عزیزش
در کوی تو رسوای جهانی که مرا هست

بادیست که با بوی تو یک بار نیامیخت
این محرم پیغام رسانی که مرا هست

محروم کن گردنم از طوق دگرهاست
از داغ وفای تو نشانی که مرا هست

یک خنده‌ی رسمی ز تو ننهاده ذخیره
این چشم به حسرت نگرانی که مرا هست

زایل نکند چین جبین و نگه چشم
بر لطف نهان تو گمانی که مرا هست

وحشی تو بده جان که نیاید به عیادت
این یار خوش قاعده دانی که مرا هست

#وحشی‌بافقی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
درود بر دوستان ،، عصر همگی بخیر ،،🙏
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مست نگاه

خواننده : همایون شجریان
بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی
می‌خواند دوش درس مقامات معنوی

یعنی بیا که آتش موسی نمود گل
تا از درخت نکته توحید بشنوی

مرغان باغ قافیه سنجند و بذله گوی
تا خواجه می خورد به غزل‌های پهلوی

جمشید جز حکایت جام از جهان نبرد
زنهار دل مبند بر اسباب دنیوی

این قصه عجب شنو از بخت واژگون
ما را بکشت یار به انفاس عیسوی

خوش وقت بوریا و گدایی و خواب امن
کاین عیش نیست درخور اورنگ خسروی

چشمت به غمزه خانه مردم خراب کرد
مخموریت مباد که خوش مست می‌روی

دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر
کای نور چشم من به جز از کشته ندروی

ساقی مگر وظیفه حافظ زیاده داد
کاشفته گشت طره دستار مولوی

#حضرت_حافظ
زین ضرورت گیج و دیوانه شدم
لیک  در  باطن  همانم  که  بُدم


به همین سبب ناچار احمق و دیوانه شدم، ولی در باطن همانم که بودم. یعنی ظاهراً بنا به مصلحت خود را دیوانه نشان می دهم ولی در اصل عاقل و فرزانه ام.

عقلِ من گنج است من ویرانه ام
 گنج  اگر  پیدا  کنم،  دیوانه ام


عقلِ من همچون گنجینه ای است و من خودم مانند یک خرابه هستم. حالا اگر بیایم و گنجینه را آشکار کنم قطعا دیوانه حقیقی هستم. زیرا که راهزنان و حرامیان بدان دستبرد می زنند. وقتی دزدان ایمان و راستی و درستی مردم متوجّه کمالات من شوند. می خواهند ازکمالات من در جهت تحکیم پایه های صولت و دولت خود بهره برند، پس من کمالات و فضایلم را پوشانده ام تا آلت دست سفلگان نشوم.

اوست دیوانه که  دیوانه نشد
این عَسَس را دید و، در خانه نشد


دیوانه حقیقی کسی است که دیوانه نشده است. یعنی به جای اینکه از علوم و عقول جزئی و ظاهری راحت شود. برای کسب شهرت و نام و نان، خود را اَعلَم و اَعقَلِ مردم معرفی می کند. و با اینکه داروغه را می بیند ولی به کنج خلوت نمی خزد.

دانشِ من، جوهر آمد نه عَرَض
 این بهایی نیست  بهرِ  هر غَرَض


علم من، جوهر است نه عَرَض. و این علم پُر ارزش من، برای هر عَرَض نیست. (من علم و معرفت خویش را وسیله کسب متاعِ دنیایی نمی کنم. بلکه علم و معرفت من فقط برای بیان اسرار و حقایق ربانی است.

كانِ  قندم،  نَیسِتانِ  شِکَّرم
هم زمن می روید و، من می خورم


من معدن قند و نیستان شِکَرم. نی در من می روید و من شیرینی و شکر آن را می‌خورم دانش من از ذوق و کشف حاصل می شود و عاریتی نیست.

علمِ تقلیدی و تعلیمی است آن
کَز  نُفورِ  مَستَمِع  دارد  نغان


علمی که صاحبش از نفرت و بی میلی شنونده ناله و فغان سر می دهد، آن علم، تقلیدی و عاریتی است. ولی اگر علم، تحقیقی و ذاتی باشند، در غم مشتری و مستمع نیست. چه شوند، آن علوم، بسیار باشند و چه کم و یا اصلا نباشند دارنده چنین علومی باکی ندارد.

مثنوی معنوی