آنچه که به جای فرار کردن، کنترل، سرکوب
و یا هر مقاومت دیگری نیاز است، درک ترس است.
بدین معنا که نظارهگر آن باشید،
دربارهاش بیاموزید
و با آن در تماس مستقیم باشید.
ما بایستی دربارهٔ خود ترس بیاموزیم
نه راه اینکه چگونه از آن بگریزیم.
#کریشنامورتی
و یا هر مقاومت دیگری نیاز است، درک ترس است.
بدین معنا که نظارهگر آن باشید،
دربارهاش بیاموزید
و با آن در تماس مستقیم باشید.
ما بایستی دربارهٔ خود ترس بیاموزیم
نه راه اینکه چگونه از آن بگریزیم.
#کریشنامورتی
یا رب در خلق تکیه گاهم نکنی
محتاج گدا و پادشاهم نکنی
موی سیهم سفید کردی به کرم
با موی سفید رو سیاهم نکنی
#ابوسعیدابوالخیر
محتاج گدا و پادشاهم نکنی
موی سیهم سفید کردی به کرم
با موی سفید رو سیاهم نکنی
#ابوسعیدابوالخیر
..
خوش اخلاقی، لطف نیست؛
بلکه وظیفه شماست!
باجمله "من اخلاقم اينجوريه ديگه"؛
بدخلقی رو توجيه نکنید.
محبت ؛وظیفه شماست!
کم کاری نکنید.
چون دیگران نمیدانند و نمی خواهند
بدانند و اهمیت هم نمیدهند
که شما کی هستید
پس لطفا خودتان باشید..
الهی_قمشه_ایی
خوش اخلاقی، لطف نیست؛
بلکه وظیفه شماست!
باجمله "من اخلاقم اينجوريه ديگه"؛
بدخلقی رو توجيه نکنید.
محبت ؛وظیفه شماست!
کم کاری نکنید.
چون دیگران نمیدانند و نمی خواهند
بدانند و اهمیت هم نمیدهند
که شما کی هستید
پس لطفا خودتان باشید..
الهی_قمشه_ایی
چون پَری غالِب شود بر آدمی
گُم شود از مَردْ وَصْفِ مَردمی
هر چه گوید آن پَری گفته بُوَد
زین سَری زان آن سَری گفته بُوَد
چون پَری را این دَم و قانون بُوَد
کِردگارِ آن پَری خود چون بُوَد؟
اویِ او رفته پَری خودْ او شُده
تُرکْ بیاِلْهام تازیگو شُده
چون به خود آیَد نَدانَد یک لُغَت
چون پَری را هست این ذات و صِفَت
پَسْ خداوندِ پَریّ و آدمی
از پَری کِی باشَدَش آخِر کَمی؟
شیرگیر اَرْ خونِ نَرِّه شیر خَورْد
تو بگویی او نکرد آن باده کرد
وَرْ سُخَن پَردازَد از زَرِّ کُهُن
تو بگویی باده گفتهست آن سُخُن
بادهیی را میبُوَد این شَرّ و شور
نورِ حَق را نیست آن فرهنگ و زور؟
که تو را از تو به کُلْ خالی کُند
تو شوی پَست او سُخَن عالی کُند
گَر چه قُرآن از لبِ پیغامبرست
هر کِه گوید حَق نگفت او کافَراست
#مولانا
گُم شود از مَردْ وَصْفِ مَردمی
هر چه گوید آن پَری گفته بُوَد
زین سَری زان آن سَری گفته بُوَد
چون پَری را این دَم و قانون بُوَد
کِردگارِ آن پَری خود چون بُوَد؟
اویِ او رفته پَری خودْ او شُده
تُرکْ بیاِلْهام تازیگو شُده
چون به خود آیَد نَدانَد یک لُغَت
چون پَری را هست این ذات و صِفَت
پَسْ خداوندِ پَریّ و آدمی
از پَری کِی باشَدَش آخِر کَمی؟
شیرگیر اَرْ خونِ نَرِّه شیر خَورْد
تو بگویی او نکرد آن باده کرد
وَرْ سُخَن پَردازَد از زَرِّ کُهُن
تو بگویی باده گفتهست آن سُخُن
بادهیی را میبُوَد این شَرّ و شور
نورِ حَق را نیست آن فرهنگ و زور؟
که تو را از تو به کُلْ خالی کُند
تو شوی پَست او سُخَن عالی کُند
گَر چه قُرآن از لبِ پیغامبرست
هر کِه گوید حَق نگفت او کافَراست
#مولانا
چَنْبَرهیْ دیدِ جهان اِدْراکِ توست
پَردهٔ پاکان حِسِ ناپاکِ توست
مُدَّتی حِس را بِشو ز آبِ عِیان
این چُنین دان جامهشویِ صوفیان
چون شُدی تو پاک پَرده بَر کَنَد
جانِ پاکان خویش بر تو میزَنَد
جُمله عالَم گَر بُوَد نور و صُوَر
چَشم را باشد از آن خوبی خَبَر
چَشم بَستی گوش میآری به پیش
تا نِمایی زُلْف و رُخسارهیْ بُتیش
گوش گوید من به صورت نَگْرَوَم
صورت اَرْ بانگی زَنَد من بِشْنَوَم
عالِمَم من لیکْ اَنْدَر فَنِّ خویش
فَنِّ من جُز حَرف و صوتی نیست بیش
هین بیا بینی بِبین این خوب را
نیست دَر خور بینی این مَطْلوب را
گَر بُوَد مُشک و گُلابی بو بَرَم
فَنِّ من این است و عِلْم و مَخْبَرم
کِی بِبینَم من رُخِ آن سیمْساق
هین مَکُن تَکْلیفِ ما لَیْسَ یُطاق
باز حِسِّ کَژْ نَبینَد غَیْرِ کَژْ
خواه کَژْ غَژ پیشِ او یا راست غَژْ
چَشمِ اَحْوَل از یکی دیدن یَقین
دان که مَعْزول است ای خواجهیْ مُعین
تو که فرعونی همه مَکْریّ و زَرْق
مَر مرا از خود نمیدانی تو فَرق
مَنْگَر از خود در من ای کَژْباز تو
تا یکی تو را نَبینی تو دوتو
بِنْگَر اَنْدَر من زِ من یک ساعتی
تا وَرایِ کَوْن بینی ساحَتی
وا رَهی از تَنگی و از نَنْگ و نام
عشقْ اَنْدَر عشقْ بینی وَالسَّلام
پَس بِدانی چون که رَستی از بَدَن
گوش و بینی چَشم میدانَد شُدن
راست گفتهست آن شَهِ شیرینْزَبان
چَشم گردد مو به مویِ عارفان
چَشم را چَشمی نَبود اَوَّل یَقین
در رَحِم بود او جَنینِ گوشْتین
عِلَّتِ دیدن مَدان پیه ای پسر
وَرْنه خواب اَنْدَر نَدیدی کَس صُوَر
آن پَریّ و دیو میبینَد شَبیه
نیست اَنْدَر دیدگاهِ هر دو پیه
نور را با پیهْ خود نِسْبَت نَبود
نِسْبَتَش بَخشید خلّاقِ وَدود
#مولانا
پَردهٔ پاکان حِسِ ناپاکِ توست
مُدَّتی حِس را بِشو ز آبِ عِیان
این چُنین دان جامهشویِ صوفیان
چون شُدی تو پاک پَرده بَر کَنَد
جانِ پاکان خویش بر تو میزَنَد
جُمله عالَم گَر بُوَد نور و صُوَر
چَشم را باشد از آن خوبی خَبَر
چَشم بَستی گوش میآری به پیش
تا نِمایی زُلْف و رُخسارهیْ بُتیش
گوش گوید من به صورت نَگْرَوَم
صورت اَرْ بانگی زَنَد من بِشْنَوَم
عالِمَم من لیکْ اَنْدَر فَنِّ خویش
فَنِّ من جُز حَرف و صوتی نیست بیش
هین بیا بینی بِبین این خوب را
نیست دَر خور بینی این مَطْلوب را
گَر بُوَد مُشک و گُلابی بو بَرَم
فَنِّ من این است و عِلْم و مَخْبَرم
کِی بِبینَم من رُخِ آن سیمْساق
هین مَکُن تَکْلیفِ ما لَیْسَ یُطاق
باز حِسِّ کَژْ نَبینَد غَیْرِ کَژْ
خواه کَژْ غَژ پیشِ او یا راست غَژْ
چَشمِ اَحْوَل از یکی دیدن یَقین
دان که مَعْزول است ای خواجهیْ مُعین
تو که فرعونی همه مَکْریّ و زَرْق
مَر مرا از خود نمیدانی تو فَرق
مَنْگَر از خود در من ای کَژْباز تو
تا یکی تو را نَبینی تو دوتو
بِنْگَر اَنْدَر من زِ من یک ساعتی
تا وَرایِ کَوْن بینی ساحَتی
وا رَهی از تَنگی و از نَنْگ و نام
عشقْ اَنْدَر عشقْ بینی وَالسَّلام
پَس بِدانی چون که رَستی از بَدَن
گوش و بینی چَشم میدانَد شُدن
راست گفتهست آن شَهِ شیرینْزَبان
چَشم گردد مو به مویِ عارفان
چَشم را چَشمی نَبود اَوَّل یَقین
در رَحِم بود او جَنینِ گوشْتین
عِلَّتِ دیدن مَدان پیه ای پسر
وَرْنه خواب اَنْدَر نَدیدی کَس صُوَر
آن پَریّ و دیو میبینَد شَبیه
نیست اَنْدَر دیدگاهِ هر دو پیه
نور را با پیهْ خود نِسْبَت نَبود
نِسْبَتَش بَخشید خلّاقِ وَدود
#مولانا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دلا غافل ز سبحانی چه حاصل
مطیع نفس و شیطانی چه حاصل
بود قدر تو افزون از ملایک
تو قدر خود نمی دانی چه حاصل
#بابا_طاهر
آواز:
#سید_خلیل_عالی_نژاد
مطیع نفس و شیطانی چه حاصل
بود قدر تو افزون از ملایک
تو قدر خود نمی دانی چه حاصل
#بابا_طاهر
آواز:
#سید_خلیل_عالی_نژاد
الهی هرچه تو با من گویی من با خلق تو گویم، و هرچه تو با من دهی من خلق تو را دهم.
تذکرة الاولیاء
ذکر شیخ ابوالحسن خرقانی
تذکرة الاولیاء
ذکر شیخ ابوالحسن خرقانی
آن همه مرغان به خدمت سیمرغ رفتند.
هفت دریا در راه پیش آمد،
بعضی از سرما هلاک شدند،
و بعضی از بوی دریا فرو افتادند.
از آن همه دو مرغ بماندند،
منی کردند که همه فرو رفتند، ما خواهیم رسیدن به سیمرغ.
همین که سیمرغ را بدیدند
دو قطره خون از منقارشان فرو چکید،
و جان بدادند.
آخر این سیمرغ آن سوی کوه قاف ساکن است؛
اما پرواز او از آن سو، خدای داند تا کجاست،
این همه مرغان جان بدهند تا گرد کوه قاف دریابند.
#شمس_تبریزی
قاف سرزمین دل و سرمنزل جان و حقیقت و یکرنگی مطلق است. همه تلاش سالک آن است که به آن برسد. قاف جولانگه سیمرغ دل است، و "دل" اصل وجود است. مولانا دل های ما را "ریزه دل" می خواند :
تو دِل خود را چو دلْ پِنْداشتی
جُست و جویِ اَهلِ دلْ بُگْذاشتی
دل که گَر هَفْصد چو این هفت آسْمان
اَنْدَرو آید شود یاوه وْ نَهان
این چُنین دلْ ریزهها را دلْ مگو
سَبزوار اَنْدَر ابوبکری مَجو
#مثنوی_معنوی
هفت دریا در راه پیش آمد،
بعضی از سرما هلاک شدند،
و بعضی از بوی دریا فرو افتادند.
از آن همه دو مرغ بماندند،
منی کردند که همه فرو رفتند، ما خواهیم رسیدن به سیمرغ.
همین که سیمرغ را بدیدند
دو قطره خون از منقارشان فرو چکید،
و جان بدادند.
آخر این سیمرغ آن سوی کوه قاف ساکن است؛
اما پرواز او از آن سو، خدای داند تا کجاست،
این همه مرغان جان بدهند تا گرد کوه قاف دریابند.
#شمس_تبریزی
قاف سرزمین دل و سرمنزل جان و حقیقت و یکرنگی مطلق است. همه تلاش سالک آن است که به آن برسد. قاف جولانگه سیمرغ دل است، و "دل" اصل وجود است. مولانا دل های ما را "ریزه دل" می خواند :
تو دِل خود را چو دلْ پِنْداشتی
جُست و جویِ اَهلِ دلْ بُگْذاشتی
دل که گَر هَفْصد چو این هفت آسْمان
اَنْدَرو آید شود یاوه وْ نَهان
این چُنین دلْ ریزهها را دلْ مگو
سَبزوار اَنْدَر ابوبکری مَجو
#مثنوی_معنوی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
رفیق من سنگ صبور غم هام
به دیدنم بیا که خیلی تنهام
هیچکی نمی فهمه چه حالی دارم
چه دنیای رو به زوالی دارم
مجنونمُ دل زده از لیلیا
خیلی دلم گرفته از خیلیا
نمونده از جوونیام نشونی
پیر شدم، پیر تو ای جوونی
امیر ارجینی
در عشق توام کار بدانجای رسید
کز دیده خود دریغم آید رخ تو!
میبدی
به دیدنم بیا که خیلی تنهام
هیچکی نمی فهمه چه حالی دارم
چه دنیای رو به زوالی دارم
مجنونمُ دل زده از لیلیا
خیلی دلم گرفته از خیلیا
نمونده از جوونیام نشونی
پیر شدم، پیر تو ای جوونی
امیر ارجینی
در عشق توام کار بدانجای رسید
کز دیده خود دریغم آید رخ تو!
میبدی
آن همه مرغان به خدمت سیمرغ رفتند.
هفت دریا در راه پیش آمد،
بعضی از سرما هلاک شدند،
و بعضی از بوی دریا فرو افتادند.
از آن همه دو مرغ بماندند،
منی کردند که همه فرو رفتند، ما خواهیم رسیدن به سیمرغ.
همین که سیمرغ را بدیدند
دو قطره خون از منقارشان فرو چکید،
و جان بدادند.
آخر این سیمرغ آن سوی کوه قاف ساکن است؛
اما پرواز او از آن سو، خدای داند تا کجاست،
این همه مرغان جان بدهند تا گرد کوه قاف دریابند.
#شمس_تبریزی
قاف سرزمین دل و سرمنزل جان و حقیقت و یکرنگی مطلق است. همه تلاش سالک آن است که به آن برسد. قاف جولانگه سیمرغ دل است، و "دل" اصل وجود است. مولانا دل های ما را "ریزه دل" می خواند :
تو دِل خود را چو دلْ پِنْداشتی
جُست و جویِ اَهلِ دلْ بُگْذاشتی
دل که گَر هَفْصد چو این هفت آسْمان
اَنْدَرو آید شود یاوه وْ نَهان
این چُنین دلْ ریزهها را دلْ مگو
سَبزوار اَنْدَر ابوبکری مَجو
#مثنوی_معنوی
هفت دریا در راه پیش آمد،
بعضی از سرما هلاک شدند،
و بعضی از بوی دریا فرو افتادند.
از آن همه دو مرغ بماندند،
منی کردند که همه فرو رفتند، ما خواهیم رسیدن به سیمرغ.
همین که سیمرغ را بدیدند
دو قطره خون از منقارشان فرو چکید،
و جان بدادند.
آخر این سیمرغ آن سوی کوه قاف ساکن است؛
اما پرواز او از آن سو، خدای داند تا کجاست،
این همه مرغان جان بدهند تا گرد کوه قاف دریابند.
#شمس_تبریزی
قاف سرزمین دل و سرمنزل جان و حقیقت و یکرنگی مطلق است. همه تلاش سالک آن است که به آن برسد. قاف جولانگه سیمرغ دل است، و "دل" اصل وجود است. مولانا دل های ما را "ریزه دل" می خواند :
تو دِل خود را چو دلْ پِنْداشتی
جُست و جویِ اَهلِ دلْ بُگْذاشتی
دل که گَر هَفْصد چو این هفت آسْمان
اَنْدَرو آید شود یاوه وْ نَهان
این چُنین دلْ ریزهها را دلْ مگو
سَبزوار اَنْدَر ابوبکری مَجو
#مثنوی_معنوی
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی ...
#سعدی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی ...
#سعدی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی⚘
عشق آن باشد که خلق را دارد شاد
عشق آن باشد که دادِ شادیها داد
زاده است مرا مادر عشق از اول
صد رحمت و آفرین بر آن مادر باد
#حضرت_مولانا
عشق آن باشد که دادِ شادیها داد
زاده است مرا مادر عشق از اول
صد رحمت و آفرین بر آن مادر باد
#حضرت_مولانا
ز اوّل تو حدیث عشق کردی آغاز
اندر خور خویش کار ما را می ساز ...
موسی در آن حقایق مکاشفات ، از خُم خانه لطف ،شراب محبت چشید
نسیم انس وصلت از جانب قربت بر جانش دمید
آتش مهر زبانه زد ،صبر از دل برمید
بی طاقت شد ،گفت :
آخر نه کم از نظری (دست کم یک دیدار به من بنمای) !
گر زین دل سوخته برآید شرری
در دایره ثری نماند اثری
گر پیش توام هست نگارا خطری
بردار حجاب هجر ، قدرِ نظری
#کشف_الاسرار
اندر خور خویش کار ما را می ساز ...
موسی در آن حقایق مکاشفات ، از خُم خانه لطف ،شراب محبت چشید
نسیم انس وصلت از جانب قربت بر جانش دمید
آتش مهر زبانه زد ،صبر از دل برمید
بی طاقت شد ،گفت :
آخر نه کم از نظری (دست کم یک دیدار به من بنمای) !
گر زین دل سوخته برآید شرری
در دایره ثری نماند اثری
گر پیش توام هست نگارا خطری
بردار حجاب هجر ، قدرِ نظری
#کشف_الاسرار
تصنیف بزم تو_همایون شجریان
@HomayonShajarian
بزم تو
همایون شجریان
همایون شجریان
تصنیف بزم تو_همایون شجریان
@HomayonShajarian
بزم تو
همایون شجریان⚘
همایون شجریان⚘
در نظربازی ما بیخبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیست
ماه و خورشید همین آینه میگردانند
عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا
ما همه بنده و این قوم خداوندانند
مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم
آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند
وصل خورشید به شبپره اعمی نرسد
که در آن آینه صاحب نظران حیرانند
لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ
عشقبازان چنین مستحق هجرانند
مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار
ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند
گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد
عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد
دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند
گر شوند آگه از اندیشه ما مغبچگان
بعد از این خرقه صوفی به گرو نستانند
حضرت حافظ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#روح و #عشق هر دو در یک زمان موجود شدند و از مکوّن در ظهور آمدند، روح را بر عشق آمیزشی پدید آمد #و عشق را با روح آویزشی ظاهر شد، چون روح بخاصیت در عشق آویخت عشق از لطافت بدو آمیخت، بقوت آن آویزش و آمیزش میان ایشان اتحاد پدید آمد، ندانم که عشق صفت شد و روح ذات یا عشق ذات شد و روح صفت، حاصل هر دو یکی شدند. #چون_تابش_جمال_معشوق از اول دل ربانی پدید آمد عشق با روح در گفت و شنید آمد چون یکی بباد نسبت داشت و دیگری به آتش، باد آتش برمیافروخت و آتش مروراً میسوخت، حاصل آتش غالب شد و هوا مغلوب بماند. عشقِ غالب شده چون به پرتو انوارِ معشوق رسید مغلوب شد بدین سبب نتوان دانست که عشق با عاشق ساخته تر از آن بود که با معشوق، زیرا که عشق بر عاشق امیرست اما در قبضۀ اقتدار معشوق اسیر است.
#عین_القضات_همدانی
#عین_القضات_همدانی
.
سفر مرا به زمین های استوایی برد.
و زیر سایه ی آن «بانیان» تنومند،
چه خوب یادم هست
عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:
"وسیع باش، و تنها، و سر به زیر، و سخت."
من از مصاحبت آفتاب می آیم،
کجاست سایه؟
#سهرابسپهری
#مسافر
سفر مرا به زمین های استوایی برد.
و زیر سایه ی آن «بانیان» تنومند،
چه خوب یادم هست
عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:
"وسیع باش، و تنها، و سر به زیر، و سخت."
من از مصاحبت آفتاب می آیم،
کجاست سایه؟
#سهرابسپهری
#مسافر
مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد
هدهد خوش خبر از طرف سبا بازآمد
برکش ای مرغ سحر نغمه داوودی باز
که سلیمان گل از باد هوا بازآمد
عارفی کو که کند فهم زبان سوسن
تا بپرسد که چرا رفت و چرا بازآمد
مردمی کرد و کرم لطف خداداد به من
کان بت ماه رخ از راه وفا بازآمد
لاله بوی می نوشین بشنید از دم صبح
داغ دل بود به امید دوا بازآمد
چشم من در ره این قافله راه بماند
تا به گوش دلم آواز درا بازآمد
گر چه حافظ در رنجش زد و پیمان بشکست
لطف او بین که به لطف از در ما بازآمد
حضرت حافظ