الغیاث از تو که هم دردی و هم درمانی
زینهار از تو که هم زهری و هم تریاکی
سعدیا آتش سودای تو را آبی بس
باد بی فایده مفروش که مشتی خاکی
#حضرت_سعدی
زینهار از تو که هم زهری و هم تریاکی
سعدیا آتش سودای تو را آبی بس
باد بی فایده مفروش که مشتی خاکی
#حضرت_سعدی
الغیاث از تو که هم دردی و هم درمانی
زینهار از تو که هم زهری و هم تریاکی
سعدیا آتش سودای تو را آبی بس
باد بی فایده مفروش که مشتی خاکی
#حضرت_سعدی
زینهار از تو که هم زهری و هم تریاکی
سعدیا آتش سودای تو را آبی بس
باد بی فایده مفروش که مشتی خاکی
#حضرت_سعدی
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات »
غزل شمارهٔ ۳۶۲
اهلِ معنی ، همه ،،،،
جانِ هم و جانانِ همَند ،
عینِ هم ، قبلهٔ هم ،،،
دین هم ، ایمانِ هَمَند ،
در رَهِ حق ،،، همگی ،
همسفر و ، همراهِ هَمَند ؛
زادِ هم ، مَرکبِ هم ،،،
آبِ هم و ، نانِ هَمَند ،
همه ، بگذشته ز دنیا ،،،
به خدا ، رو کرده ،
همعنان در رَهِ فردوس ،
رفیقانِ هَمَند ،
همه ، از ظاهر و از باطنِ هم ،
آگاهند ،
آشکارایِ هم و ،
واقفِ اسرارِ هَمَند ،
عقلِ کُلشان پدر و ،
مادرشان ، نفسِ کُل است ،
همه ، ماننده بههم ،
نادر و اِخوانِ هَمَند ،
همه ، آئینهٔ هم ،
صورتِ هم ، معنیِ هم ،
همه ،،، هم ، آینه ،
هم ، آینهدارانِ هَمَند ،
مَرهَمِ زخمِ هَمَند و ،
غمِ هم را ، غمخوار ،
چارهٔ دردِ هم و ،
مایهٔ درمانِ هَمَند ،
یکدگر را ، همه ،
آگاهی و نیکوخواهی ،
در رَهِ صدق و صفا ،
قوّتِ ایمانِ هَمَند ،
همه ، چون حلقهٔ زنجیر ،
بههم پیوسته ،
دَمبهدَم در رَهِ حق ،
سلسلهجنبانِ هَمَند ،
بر کسی ، بار ، نه و ،
بارکشِ یکدیگرند ،
خارِ جان و دلِ خویشند و ،
گلستانِ هَمَند ،
یکدیگر را سِپَرَند و ،
جگرِ خود را ،،، تیر ،
بهدلِ خوش ، همه ، دشوارِ خود ،،،
آسانِ هَمَند ،
همه ، بر خویش ستادند و ،
ستاد اخوان را ،
ماتمِ خویشتن و ،
خرمیِ جانِ هَمَند ،
دلِ هم ، دلبرِ هم ،
یارِ وفاپیشهٔ هم ،
چشم و گوشِ هم و ،
دلدار و نگهبانِ هَمَند ،
گر ، به صورت نگری ،
بیسر و بیسامانند ،
ور ، به معنی نظر آری ،
سر و سامانِ هَمَند ،
هریکی ، در دگری ،،،
رویِ خدا ، میبیند ،
همچو آئینه ، همه ،
والِه و حیرانِ هَمَند ،
حُسن و احسانِ یکی ،
از دیگری ، بتوان دید ،
مَظهَرِ حُسنِ هم و ،
مَشهَدِ احسانِ هَمَند ،
همه ، در روی هم ،
آیاتِ الهی ، خوانند ،
همه ، قرآنِ هم و ،
قاریِ قرآنِ هَمَند ،
طَرَباَفزای هم و ،
چارهٔ هم ، در هر گاه ،
مایهٔ شادیِ هم ،
کلبهٔ احزانِ هَمَند ،
غزلِ دیگر اگر فیض بگوید ،
بد نیست ،
شرحِ حالِ دگران را ،
که غمِ جانَ هَمَند ،
#فیض_کاشانی
غزل شمارهٔ ۳۶۲
منظور از بیتِ آخِر ،،، شرحِ حالِ فقیهان است که دو نفرشان یکسان نیستند و بلای جانِ هم هستند در زیر فقط چند بیت غزلِ دیگرِ #فیض در شرحِ حالِ فقیهان تقدیم میکنم که ببینید چه سالوسهایی هستند و چه گندمنماهای جوفروشی هستند . 👇👇👇
****
این فقیهان که بظاهر ،
همه اِخوانِ هَمَند ،
گر ، به باطن نگری ،
دشمنِ ایمانِ هَمَند ،
جگرِ خویش و دلِ هم ،
ز حَسَد میخایَند ،
پوستینِ بره پوشیده و ،
گُرگانِ هَمَند ،
تا که باشند ،
در اقلیمِ ریاست ، کامل ،
در شکستِ هم و ،
جویَندهٔ نقصانِ هَمَند ،
واعظان ، گرچه بلیغند و سخندان ،
لیکن ،
گفتن و کردنِ این قوم ،
کجا آنِ هَمَند ،
آه ،
ازین صومعهدارانِ تُهی از اخلاص ،
کز حَسَد ،
رهزنِ اخلاصِ مُریدانِ هَمَند ،
#فیض_کاشانی
غزل شمارهٔ ۳۶۳
غزل شمارهٔ ۳۶۲
اهلِ معنی ، همه ،،،،
جانِ هم و جانانِ همَند ،
عینِ هم ، قبلهٔ هم ،،،
دین هم ، ایمانِ هَمَند ،
در رَهِ حق ،،، همگی ،
همسفر و ، همراهِ هَمَند ؛
زادِ هم ، مَرکبِ هم ،،،
آبِ هم و ، نانِ هَمَند ،
همه ، بگذشته ز دنیا ،،،
به خدا ، رو کرده ،
همعنان در رَهِ فردوس ،
رفیقانِ هَمَند ،
همه ، از ظاهر و از باطنِ هم ،
آگاهند ،
آشکارایِ هم و ،
واقفِ اسرارِ هَمَند ،
عقلِ کُلشان پدر و ،
مادرشان ، نفسِ کُل است ،
همه ، ماننده بههم ،
نادر و اِخوانِ هَمَند ،
همه ، آئینهٔ هم ،
صورتِ هم ، معنیِ هم ،
همه ،،، هم ، آینه ،
هم ، آینهدارانِ هَمَند ،
مَرهَمِ زخمِ هَمَند و ،
غمِ هم را ، غمخوار ،
چارهٔ دردِ هم و ،
مایهٔ درمانِ هَمَند ،
یکدگر را ، همه ،
آگاهی و نیکوخواهی ،
در رَهِ صدق و صفا ،
قوّتِ ایمانِ هَمَند ،
همه ، چون حلقهٔ زنجیر ،
بههم پیوسته ،
دَمبهدَم در رَهِ حق ،
سلسلهجنبانِ هَمَند ،
بر کسی ، بار ، نه و ،
بارکشِ یکدیگرند ،
خارِ جان و دلِ خویشند و ،
گلستانِ هَمَند ،
یکدیگر را سِپَرَند و ،
جگرِ خود را ،،، تیر ،
بهدلِ خوش ، همه ، دشوارِ خود ،،،
آسانِ هَمَند ،
همه ، بر خویش ستادند و ،
ستاد اخوان را ،
ماتمِ خویشتن و ،
خرمیِ جانِ هَمَند ،
دلِ هم ، دلبرِ هم ،
یارِ وفاپیشهٔ هم ،
چشم و گوشِ هم و ،
دلدار و نگهبانِ هَمَند ،
گر ، به صورت نگری ،
بیسر و بیسامانند ،
ور ، به معنی نظر آری ،
سر و سامانِ هَمَند ،
هریکی ، در دگری ،،،
رویِ خدا ، میبیند ،
همچو آئینه ، همه ،
والِه و حیرانِ هَمَند ،
حُسن و احسانِ یکی ،
از دیگری ، بتوان دید ،
مَظهَرِ حُسنِ هم و ،
مَشهَدِ احسانِ هَمَند ،
همه ، در روی هم ،
آیاتِ الهی ، خوانند ،
همه ، قرآنِ هم و ،
قاریِ قرآنِ هَمَند ،
طَرَباَفزای هم و ،
چارهٔ هم ، در هر گاه ،
مایهٔ شادیِ هم ،
کلبهٔ احزانِ هَمَند ،
غزلِ دیگر اگر فیض بگوید ،
بد نیست ،
شرحِ حالِ دگران را ،
که غمِ جانَ هَمَند ،
#فیض_کاشانی
غزل شمارهٔ ۳۶۲
منظور از بیتِ آخِر ،،، شرحِ حالِ فقیهان است که دو نفرشان یکسان نیستند و بلای جانِ هم هستند در زیر فقط چند بیت غزلِ دیگرِ #فیض در شرحِ حالِ فقیهان تقدیم میکنم که ببینید چه سالوسهایی هستند و چه گندمنماهای جوفروشی هستند . 👇👇👇
****
این فقیهان که بظاهر ،
همه اِخوانِ هَمَند ،
گر ، به باطن نگری ،
دشمنِ ایمانِ هَمَند ،
جگرِ خویش و دلِ هم ،
ز حَسَد میخایَند ،
پوستینِ بره پوشیده و ،
گُرگانِ هَمَند ،
تا که باشند ،
در اقلیمِ ریاست ، کامل ،
در شکستِ هم و ،
جویَندهٔ نقصانِ هَمَند ،
واعظان ، گرچه بلیغند و سخندان ،
لیکن ،
گفتن و کردنِ این قوم ،
کجا آنِ هَمَند ،
آه ،
ازین صومعهدارانِ تُهی از اخلاص ،
کز حَسَد ،
رهزنِ اخلاصِ مُریدانِ هَمَند ،
#فیض_کاشانی
غزل شمارهٔ ۳۶۳
عراقی » دیوان اشعار » غزلیات »
غزل شمارهٔ ۳۹
دل ، که دائم عشق میورزید ، رفت ،
گفتمش : ، جانا مرو ، نشنید ، رفت ،
هر کجا ، بویِ دلارامی شنید ،
یا ، رُخِ خوبِ نگاری دید ، رفت ،
هر کجا شکّرلبی ، دشنام داد ،
یا ، نگاری زیرِ لب خندید ، رفت ،
در سرِ زلفِ بُتان ، شد عاقبت ،
در کنارِ مَهوَشی غلتید ، رفت ،
دل ، چو آرامِ دلِ خود ، بازیافت ،
یک نفس ، با من نیارامید ، رفت ،
چون ، لب و دندانِ دلدارم بدید ،
در سرِ آن لعل و مروارید ، رفت ،
دل ،،، ز جان و تن ، کنون دل برگرفت ،
از بد و نیکِ جهان ، بُبرید ، رفت ،
عشق میورزید دائم ، لاجرم ،
در سرِ چیزی که میورزید ، رفت ،
باز ، کی یابم دلِ گمگشته را؟ ،
دل ، که در زلفِ بُتان پیچید ، رفت ،
بر سرِ جان و جهان ، چندین مَلَرز ،
آنکه شایستی ،،، بدو لرزید ، رفت ،
ای عراقی ، چند زین فریاد و سوز؟ ،
دلبرت ، یاری دگر بُگزید ، رفت ،
#عراقی
غزل شمارهٔ ۳۹
غزل شمارهٔ ۳۹
دل ، که دائم عشق میورزید ، رفت ،
گفتمش : ، جانا مرو ، نشنید ، رفت ،
هر کجا ، بویِ دلارامی شنید ،
یا ، رُخِ خوبِ نگاری دید ، رفت ،
هر کجا شکّرلبی ، دشنام داد ،
یا ، نگاری زیرِ لب خندید ، رفت ،
در سرِ زلفِ بُتان ، شد عاقبت ،
در کنارِ مَهوَشی غلتید ، رفت ،
دل ، چو آرامِ دلِ خود ، بازیافت ،
یک نفس ، با من نیارامید ، رفت ،
چون ، لب و دندانِ دلدارم بدید ،
در سرِ آن لعل و مروارید ، رفت ،
دل ،،، ز جان و تن ، کنون دل برگرفت ،
از بد و نیکِ جهان ، بُبرید ، رفت ،
عشق میورزید دائم ، لاجرم ،
در سرِ چیزی که میورزید ، رفت ،
باز ، کی یابم دلِ گمگشته را؟ ،
دل ، که در زلفِ بُتان پیچید ، رفت ،
بر سرِ جان و جهان ، چندین مَلَرز ،
آنکه شایستی ،،، بدو لرزید ، رفت ،
ای عراقی ، چند زین فریاد و سوز؟ ،
دلبرت ، یاری دگر بُگزید ، رفت ،
#عراقی
غزل شمارهٔ ۳۹
گو ، برو عقل از سرم ، در سر ، هوایِ یار هست ،
گو ، برو دل از بَرَم ، در بر ، غمِ دلدار هست ،
در کدویِ سر ، شرابِ عشق و ،،، در دل ، مِهرِ دوست ،
در درونِ عاشقان ،،، میخانه و خَمّار ، هست ،
#فیض_کاشانی
گو ، برو دل از بَرَم ، در بر ، غمِ دلدار هست ،
در کدویِ سر ، شرابِ عشق و ،،، در دل ، مِهرِ دوست ،
در درونِ عاشقان ،،، میخانه و خَمّار ، هست ،
#فیض_کاشانی
غارتِ عشقت رسید ، رَختِ دل از ما ، بِبُرد ،
فتنه ، به کین سر کشید ،،، شحنه ، به خون پی فشرد ،
جان که به دنبالِ تُست ، چند عنانش کشیم؟ ،
چون ز پِیاَت رفتنیست ،،، هم ، به تو باید سپرد ،
عشق ، اگر ذرهایست ، سهل نباید گرفت ،
آتش ، اگر شعلهایست ، خرد نباید شمرد ،
#امیر_خسرو_دهلوی
فتنه ، به کین سر کشید ،،، شحنه ، به خون پی فشرد ،
جان که به دنبالِ تُست ، چند عنانش کشیم؟ ،
چون ز پِیاَت رفتنیست ،،، هم ، به تو باید سپرد ،
عشق ، اگر ذرهایست ، سهل نباید گرفت ،
آتش ، اگر شعلهایست ، خرد نباید شمرد ،
#امیر_خسرو_دهلوی
بگیر دامنِ عشقی که دامنش گرم است
که غیرِ او نرهاند تو را ز اغیاری
به یادِ عشق، شبِ تیره را به روز آور
چو عشق، یار بوَد، شب کجا بوَد تاری؟
#حضرت_مولانا
که غیرِ او نرهاند تو را ز اغیاری
به یادِ عشق، شبِ تیره را به روز آور
چو عشق، یار بوَد، شب کجا بوَد تاری؟
#حضرت_مولانا
چون در تو نگرم از جمله تاج دارانم و چون در خود نگرم از جمله خاکسارانم خاک بر باد کردم و بر تن خود بیداد کردم و شیطان را شاد…
الهی در سر خمار تو دارم و در دل اسرار تو دارم و بر زبان اشعار تو…
الهی اگر گویم ستایش و ثنای تو گویم و اگر جویم رضای تو جویم…
الهی اگر طاعت بسی ندارم اندر دو جهان جز تو کسی ندارم…
الهی ظاهری داریم بس شوریده و باطنی داریم بخواب غفلت آلوده و دیده ای پر آب گاهی در آتش می سوزیم و گاهی در آب دیده غرق…
#خواجه_عبدالله_انصاری
الهی در سر خمار تو دارم و در دل اسرار تو دارم و بر زبان اشعار تو…
الهی اگر گویم ستایش و ثنای تو گویم و اگر جویم رضای تو جویم…
الهی اگر طاعت بسی ندارم اندر دو جهان جز تو کسی ندارم…
الهی ظاهری داریم بس شوریده و باطنی داریم بخواب غفلت آلوده و دیده ای پر آب گاهی در آتش می سوزیم و گاهی در آب دیده غرق…
#خواجه_عبدالله_انصاری
ای درویش!
افراد کائنات نسبت بخدای، هیچ یک بر یکدیگر مقدّم و هیچ یک از یکدیگر مؤخّر نیستند، جمله برابراند، از جهت آنکه نسبت هر فردی از افراد کائنات با خدای همچنان است که نسبت هر حرفی از حروف این کتاب با کاتب،
حرف اوّل از کاتب، و حرف دوم ازکاتب، و حرف سوم ازکاتب، همچنين تا به آخر کتاب جمله از کاتب است.
کائنات را همچنين میدان؛ عرش از خدای و کرسی از خدای و آسمانها از خدای و زمين از خدا.
جمله افراد موجودات از خدای است و ازینجا گفته اند که از تو تا بخدای، راه بطریق عرض است، نه بطریق طول.
ای درویش!
افراد کائنات نسبت بیکدیگر بعضی بر بعضی مقدّم و بعضی بر بعضی مؤخّراند، و بعضی ماضی و بعضی مستقبلند،
امّا نسبت بخدای، جمله برابرند.
#عزیزالدین_نسفی
#انسان_کامل
افراد کائنات نسبت بخدای، هیچ یک بر یکدیگر مقدّم و هیچ یک از یکدیگر مؤخّر نیستند، جمله برابراند، از جهت آنکه نسبت هر فردی از افراد کائنات با خدای همچنان است که نسبت هر حرفی از حروف این کتاب با کاتب،
حرف اوّل از کاتب، و حرف دوم ازکاتب، و حرف سوم ازکاتب، همچنين تا به آخر کتاب جمله از کاتب است.
کائنات را همچنين میدان؛ عرش از خدای و کرسی از خدای و آسمانها از خدای و زمين از خدا.
جمله افراد موجودات از خدای است و ازینجا گفته اند که از تو تا بخدای، راه بطریق عرض است، نه بطریق طول.
ای درویش!
افراد کائنات نسبت بیکدیگر بعضی بر بعضی مقدّم و بعضی بر بعضی مؤخّراند، و بعضی ماضی و بعضی مستقبلند،
امّا نسبت بخدای، جمله برابرند.
#عزیزالدین_نسفی
#انسان_کامل
ای درویش!
افراد کائنات نسبت بخدای، هیچ یک بر یکدیگر مقدّم و هیچ یک از یکدیگر مؤخّر نیستند، جمله برابراند، از جهت آنکه نسبت هر فردی از افراد کائنات با خدای همچنان است که نسبت هر حرفی از حروف این کتاب با کاتب،
حرف اوّل از کاتب، و حرف دوم ازکاتب، و حرف سوم ازکاتب، همچنين تا به آخر کتاب جمله از کاتب است.
کائنات را همچنين میدان؛ عرش از خدای و کرسی از خدای و آسمانها از خدای و زمين از خدا.
جمله افراد موجودات از خدای است و ازینجا گفته اند که از تو تا بخدای، راه بطریق عرض است، نه بطریق طول.
ای درویش!
افراد کائنات نسبت بیکدیگر بعضی بر بعضی مقدّم و بعضی بر بعضی مؤخّراند، و بعضی ماضی و بعضی مستقبلند،
امّا نسبت بخدای، جمله برابرند.
#عزیزالدین_نسفی
#انسان_کامل
افراد کائنات نسبت بخدای، هیچ یک بر یکدیگر مقدّم و هیچ یک از یکدیگر مؤخّر نیستند، جمله برابراند، از جهت آنکه نسبت هر فردی از افراد کائنات با خدای همچنان است که نسبت هر حرفی از حروف این کتاب با کاتب،
حرف اوّل از کاتب، و حرف دوم ازکاتب، و حرف سوم ازکاتب، همچنين تا به آخر کتاب جمله از کاتب است.
کائنات را همچنين میدان؛ عرش از خدای و کرسی از خدای و آسمانها از خدای و زمين از خدا.
جمله افراد موجودات از خدای است و ازینجا گفته اند که از تو تا بخدای، راه بطریق عرض است، نه بطریق طول.
ای درویش!
افراد کائنات نسبت بیکدیگر بعضی بر بعضی مقدّم و بعضی بر بعضی مؤخّراند، و بعضی ماضی و بعضی مستقبلند،
امّا نسبت بخدای، جمله برابرند.
#عزیزالدین_نسفی
#انسان_کامل
مىگويم خدا همگى ذوق است
و من آن ذوقم
و در آن ذوق به كلّى غرقم
و ذوق عالميان عكسِ آن ذوق است
كه الايمانُ كلّهُ ذوق و شوق.
#حضرت_شــــــــــمس_تــبــریــزے
و من آن ذوقم
و در آن ذوق به كلّى غرقم
و ذوق عالميان عكسِ آن ذوق است
كه الايمانُ كلّهُ ذوق و شوق.
#حضرت_شــــــــــمس_تــبــریــزے
مردِ آخِر بین مبارک بنده ای است!
بعضی اول نگرند و بعضی آخر نگرند. اینها که آخر نگرند عزیزند و بزرگند، زیرا نظرشان بر عاقبت است و آخرت.
و آنها که به اول نظر می کنند ایشان خاص ترند، می گویند: چه حاجت است که به آخر نظر کنیم؟ چون گندم کشته اند در اول، جو نخواهد رستن در آخر؛ و آن را که جو کشته اند گندم نخواهد رستن، پس نظرشان به اول است.
و قومی دیگر خاص ترند که نه به اول نظر می کنند نه به آخر، و ایشان را اول و آخر یاد نمی آید؛ غرقند در حق.
و قومی دیگرند که ایشان غرقند در دنیا؛ به اول و آخر نمی نگرند از غایت غفلت؛ ایشان علف دوزخند.
فیه مافیه
مولانا
بعضی اول نگرند و بعضی آخر نگرند. اینها که آخر نگرند عزیزند و بزرگند، زیرا نظرشان بر عاقبت است و آخرت.
و آنها که به اول نظر می کنند ایشان خاص ترند، می گویند: چه حاجت است که به آخر نظر کنیم؟ چون گندم کشته اند در اول، جو نخواهد رستن در آخر؛ و آن را که جو کشته اند گندم نخواهد رستن، پس نظرشان به اول است.
و قومی دیگر خاص ترند که نه به اول نظر می کنند نه به آخر، و ایشان را اول و آخر یاد نمی آید؛ غرقند در حق.
و قومی دیگرند که ایشان غرقند در دنیا؛ به اول و آخر نمی نگرند از غایت غفلت؛ ایشان علف دوزخند.
فیه مافیه
مولانا
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #پرسیدن_سهراب_نام_سرداران_ایران_را_از_هجیر فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱۶ ( #قسمت_ششم ) ۸۱ بِدو گفت سهراب : ، کاین درخور است ، که فرزندِ شاه است و ، با افسر است ، ۸۲ بپرسید : از آن زرد پردهسرای ، درفشی درخشان ، به پیشش به پای…
داستان رستم و سهراب
#پرسیدن_سهراب_نام_سرداران_ایران_را_از_هجیر
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۶
( #قسمت_هفتم )
۹۷
کسی ، کو بُوَد پهلوانِ جهان ،
میانِ سپهدر ، نمانَد نهان ،
۹۸
تو گفتی که : ، در لشکر ، او مهتر است ،
نگهبانِ هر مرز و ، هر کشور است ،
۹۹
به رزمی که ، کاوس ، لشکر کشد ،
به پیلِ دَمان ، تخت و افسر کشد ،
۱۰۰
جهانپهلوان ، بایدش پیشرو ،
چو برخیزد از دشت ، آوایِ غو ،
۱۰۱
چنین داد پاسخ مر او را ، هجیر : ،
که شاید بُدن ، کآن گَوِ شیرگیر ،
۱۰۲
کنون ، رفته باشد به زابلستان ،
که هنگامِ بزم است در گلستان ،
۱۰۳
بِدو گفت سهراب : ، کاین خود مگوی ،
که دارد سپهبد ، سویِ جنگ ، روی ،
۱۰۴
ز هر سو ، ز بهرِ جهاندار شاه ،
بیایند نزدش ، مِهان با کلاه ،
۱۰۵
به رامش نشیند ، جهانپهلوان ،
برین بر بخندند ، پیر و جوان ،
۱۰۶
مرا با تو ، امروز ، پیمان یکیست ،
بگوییم و ، گفتارِ ما ، اندکیست ،
۱۰۷
اگر پهلوان را نمائی به من ،
سرافراز باشی به هر انجمن ،
۱۰۸
ترا بینیازی دِهَم در جهان ،
گشاده کنم گنجهای نهان ،
۱۰۹
ور ایدون که ، این ،،، راز داری ز من ،
گشاده ،،، بپوشی به من ، بر ،،، سخن ،
۱۱۰
سرت را ، نخواهد همی تن ، به جای ،
میانجی کن اکنون ، بِدین هر دو رای ،
۱۱۱
نبینی که موبد ، به خسرو چه گفت؟ ،
بدانگه ، که بگشاد راز ، از نهفت ،
۱۱۲
سخن ، گفت : ،،، ناگفته ، چون گوهر است ،
کجا ، نابسوده ، به بند ( #سنگ ) اندر است ،
بخش ۱۷ : « چو بشنید گفتارهای درشت »
بخش ۱۵ : « چو خورشید گشت از جهان ناپدید »
ادامه دارد 👇👇👇
#پرسیدن_سهراب_نام_سرداران_ایران_را_از_هجیر
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۶
( #قسمت_هفتم )
۹۷
کسی ، کو بُوَد پهلوانِ جهان ،
میانِ سپهدر ، نمانَد نهان ،
۹۸
تو گفتی که : ، در لشکر ، او مهتر است ،
نگهبانِ هر مرز و ، هر کشور است ،
۹۹
به رزمی که ، کاوس ، لشکر کشد ،
به پیلِ دَمان ، تخت و افسر کشد ،
۱۰۰
جهانپهلوان ، بایدش پیشرو ،
چو برخیزد از دشت ، آوایِ غو ،
۱۰۱
چنین داد پاسخ مر او را ، هجیر : ،
که شاید بُدن ، کآن گَوِ شیرگیر ،
۱۰۲
کنون ، رفته باشد به زابلستان ،
که هنگامِ بزم است در گلستان ،
۱۰۳
بِدو گفت سهراب : ، کاین خود مگوی ،
که دارد سپهبد ، سویِ جنگ ، روی ،
۱۰۴
ز هر سو ، ز بهرِ جهاندار شاه ،
بیایند نزدش ، مِهان با کلاه ،
۱۰۵
به رامش نشیند ، جهانپهلوان ،
برین بر بخندند ، پیر و جوان ،
۱۰۶
مرا با تو ، امروز ، پیمان یکیست ،
بگوییم و ، گفتارِ ما ، اندکیست ،
۱۰۷
اگر پهلوان را نمائی به من ،
سرافراز باشی به هر انجمن ،
۱۰۸
ترا بینیازی دِهَم در جهان ،
گشاده کنم گنجهای نهان ،
۱۰۹
ور ایدون که ، این ،،، راز داری ز من ،
گشاده ،،، بپوشی به من ، بر ،،، سخن ،
۱۱۰
سرت را ، نخواهد همی تن ، به جای ،
میانجی کن اکنون ، بِدین هر دو رای ،
۱۱۱
نبینی که موبد ، به خسرو چه گفت؟ ،
بدانگه ، که بگشاد راز ، از نهفت ،
۱۱۲
سخن ، گفت : ،،، ناگفته ، چون گوهر است ،
کجا ، نابسوده ، به بند ( #سنگ ) اندر است ،
بخش ۱۷ : « چو بشنید گفتارهای درشت »
بخش ۱۵ : « چو خورشید گشت از جهان ناپدید »
ادامه دارد 👇👇👇