در مقابل کعبه در مکه نشسته بودم ناله ای شنیدم که از آنجا به گوش می رسید و می گفت :
((ای دیوار از سر راه کسانی که من دوست دارم دور شو! هرکس تو را به خاطر تو زیارت کند،توراطواف می کند و آن کو مرا به خاطر من زیارت کند درون مرا طواف کرده است ))
#حسین_منصور_حلاج
#شهید_عشق_الهی
#مصایب_حلاج
#لویی_ماسینیون
کتاب مصایب حلاج
صفحه ۸۷ سطر ۹
لویی ماسینیون
ترجمه ضیاءالدین دهشیری
چاپ نخست
((ای دیوار از سر راه کسانی که من دوست دارم دور شو! هرکس تو را به خاطر تو زیارت کند،توراطواف می کند و آن کو مرا به خاطر من زیارت کند درون مرا طواف کرده است ))
#حسین_منصور_حلاج
#شهید_عشق_الهی
#مصایب_حلاج
#لویی_ماسینیون
کتاب مصایب حلاج
صفحه ۸۷ سطر ۹
لویی ماسینیون
ترجمه ضیاءالدین دهشیری
چاپ نخست
عشق آیینه ایست کاندرو زنگی نیست
بابیخردان دراین سخن جنگی نیست
دانی که کرا عشق مسلم باشد
آنرا که زبدنامی او ننگی نیست
#رباعیات
#شیخ_احمد_جام
#ژنده_پیل
بابیخردان دراین سخن جنگی نیست
دانی که کرا عشق مسلم باشد
آنرا که زبدنامی او ننگی نیست
#رباعیات
#شیخ_احمد_جام
#ژنده_پیل
خویش را در آن اندیشه ی تنگ نباید داشتن. هرچه آید با یار زود گفتی که احوال چنین است و فارغ گشتی. پرهیز ازآن کن که با یار این را چون گویم؟
خود یار می بیند اگر نگویی.
#شمس_تبريزى
خود یار می بیند اگر نگویی.
#شمس_تبريزى
Prison
Mohsen Chavoshi
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید
کز این خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید
که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید
کز این خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید
که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
آن خطاط سه گونه خط نوشتی:
یکی او خواندی. لا غیر
یکی را هم او خواندی هم غیر او
یکی نه او خواندی نه غیر او
آن خط سوم منم که سخن گویم.
نه من دانم. نه غیر من
#شمس_تبريزى
یکی او خواندی. لا غیر
یکی را هم او خواندی هم غیر او
یکی نه او خواندی نه غیر او
آن خط سوم منم که سخن گویم.
نه من دانم. نه غیر من
#شمس_تبريزى
آنکه نیتش مشکل دارد علم هم برایش سودی نخواهد داشت، بلکه [برعکس] هر چه علمش بیشتر شود، دشمنی و اختلاف و نفاقش هم بیشتر خواهد شد، چرا که علم همانند باران است؛ هم حنظل را میرویاند و هم انگور را:
﴿...فَمَا اخْتَلَفُوا إِلَّا مِن بَعْدِ مَا جَاءهُمْ الْعِلْمُ بَغْيًا بَيْنَهُمْ...﴾
«و دستخوش اختلاف نشدند جز پس از آنکه علم برایشان [حاصل] آمد [آن هم] از روی حسادت و رقابت میان خودشان».
[حنظل: میوهای بسیار تلخمزه شبیه به هندوانه که در فارسی آن را هندوانهٔ ابوجهل گویند].
عمل و علم هست کار خواص
خوش بود نیز در عمل اخلاص
ور نباشد چنین که ما گفتیم
نتوان یافتم به علم خلاص
🌺شاه نعمتالله ولی🌺
﴿...فَمَا اخْتَلَفُوا إِلَّا مِن بَعْدِ مَا جَاءهُمْ الْعِلْمُ بَغْيًا بَيْنَهُمْ...﴾
«و دستخوش اختلاف نشدند جز پس از آنکه علم برایشان [حاصل] آمد [آن هم] از روی حسادت و رقابت میان خودشان».
[حنظل: میوهای بسیار تلخمزه شبیه به هندوانه که در فارسی آن را هندوانهٔ ابوجهل گویند].
عمل و علم هست کار خواص
خوش بود نیز در عمل اخلاص
ور نباشد چنین که ما گفتیم
نتوان یافتم به علم خلاص
🌺شاه نعمتالله ولی🌺
صوفیی در باغ از بهر گشاد
صوفیانه روی بر زانو نهاد
پس فرو رفت او به خود اندر نغول
شد ملول از صورت خوابش فضول
که چه خسپی آخر اندر رز نگر
این درختان بین و آثار و خضر
امر حق بشنو که گفتست انظروا
سوی این آثار رحمت آر رو
گفت آثارش دلست ای بوالهوس
آن برون آثار آثارست و بس
باغها و سبزهها در عین جان
بر برون عکسش چو در آب روان
آن خیال باغ باشد اندر آب
که کند از لطف آب آن اضطراب
باغها و میوهها اندر دلست
عکس لطف آن برین آب و گلست
گر نبودی عکس آن سرو سرور
پس نخواندی ایزدش دار الغرور
این غرور آنست یعنی این خیال
هست از عکس دل و جان رجال
جمله مغروران برین عکس آمده
بر گمانی کین بود جنتکده
میگریزند از اصول باغها
بر خیالی میکنند آن لاغها
چونک خواب غفلت آیدشان به سر
راست بینند و چه سودست آن نظر
بس به گورستان غریو افتاد و آه
تا قیامت زین غلط وا حسرتاه
ای خنک آن را که پیش از مرگ مرد
یعنی او از اصل این رز بوی برد
#مولانای_جان
صوفیانه روی بر زانو نهاد
پس فرو رفت او به خود اندر نغول
شد ملول از صورت خوابش فضول
که چه خسپی آخر اندر رز نگر
این درختان بین و آثار و خضر
امر حق بشنو که گفتست انظروا
سوی این آثار رحمت آر رو
گفت آثارش دلست ای بوالهوس
آن برون آثار آثارست و بس
باغها و سبزهها در عین جان
بر برون عکسش چو در آب روان
آن خیال باغ باشد اندر آب
که کند از لطف آب آن اضطراب
باغها و میوهها اندر دلست
عکس لطف آن برین آب و گلست
گر نبودی عکس آن سرو سرور
پس نخواندی ایزدش دار الغرور
این غرور آنست یعنی این خیال
هست از عکس دل و جان رجال
جمله مغروران برین عکس آمده
بر گمانی کین بود جنتکده
میگریزند از اصول باغها
بر خیالی میکنند آن لاغها
چونک خواب غفلت آیدشان به سر
راست بینند و چه سودست آن نظر
بس به گورستان غریو افتاد و آه
تا قیامت زین غلط وا حسرتاه
ای خنک آن را که پیش از مرگ مرد
یعنی او از اصل این رز بوی برد
#مولانای_جان
هر چه نفست خواست داری اختیار
هر چه عقلت خواست آری اضطرار
داند او کو نیکبخت و محرمست
زیرکی ز ابلیس و عشق از آدمست
#مولانای_جان
هر چه عقلت خواست آری اضطرار
داند او کو نیکبخت و محرمست
زیرکی ز ابلیس و عشق از آدمست
#مولانای_جان
با خلق اندک اندک بیگانه شو. حق را با خلق هیچ صحبت و تعلق نیست.
ندانم از ایشان چه حاصل شود؟
کسی را از چه باز رهانند، یا به چه نزدیک کنند؟
#شمس_تبريزى
ندانم از ایشان چه حاصل شود؟
کسی را از چه باز رهانند، یا به چه نزدیک کنند؟
#شمس_تبريزى
تا همه بجنبند
«دعوت»همه را بکن.
بعضی را پای نیست
بعضی را از پای خبر نیست
پایشان خفته است؛
چون همه بجنبند
آنها مشفع شوند
به حکم موافقت.
#شمس_تبريزى
«دعوت»همه را بکن.
بعضی را پای نیست
بعضی را از پای خبر نیست
پایشان خفته است؛
چون همه بجنبند
آنها مشفع شوند
به حکم موافقت.
#شمس_تبريزى
سماع از بهر جان بیقرارست
سبک برجه چه جای انتظارست
مشین این جا تو با اندیشه خویش
اگر مردی برو آن جا که یارست
مگو باشد که او ما را نخواهد
که مرد تشنه را با این چه کارست
که پروانه نیندیشد ز آتش
که جان عشق را اندیشه عارست
چو مرد جنگ بانگ طبل بشنید
در آن ساعت هزار اندر هزارست
شنیدی طبل برکش زود شمشیر
که جان تو غلاف ذوالفقارست
بزن شمشیر و ملک عشق بستان
که ملک عشق ملک پایدارست
حسین کربلایی آب بگذار
که آب امروز تیغ آبدارست
#مولانا
- غزل شمارهٔ ۳۳۸
سبک برجه چه جای انتظارست
مشین این جا تو با اندیشه خویش
اگر مردی برو آن جا که یارست
مگو باشد که او ما را نخواهد
که مرد تشنه را با این چه کارست
که پروانه نیندیشد ز آتش
که جان عشق را اندیشه عارست
چو مرد جنگ بانگ طبل بشنید
در آن ساعت هزار اندر هزارست
شنیدی طبل برکش زود شمشیر
که جان تو غلاف ذوالفقارست
بزن شمشیر و ملک عشق بستان
که ملک عشق ملک پایدارست
حسین کربلایی آب بگذار
که آب امروز تیغ آبدارست
#مولانا
- غزل شمارهٔ ۳۳۸
قومی متفکرند اندر ره دین
قومی به گمان فتاده در راه یقین
میترسم از آن که بانگ آید روزی
کای بیخبران راه نه آنست و نه این
#خیام
- رباعی شمارهٔ ۱۴۳
قومی به گمان فتاده در راه یقین
میترسم از آن که بانگ آید روزی
کای بیخبران راه نه آنست و نه این
#خیام
- رباعی شمارهٔ ۱۴۳
ز مهجوران ،، نمیجویی نشانی؟ ،
کجا رفت آن وفا و مهربانی؟ ،
در این خشکیِ هجران ، ماهیانند ؛
بیا ، ای آبِ بحرِ زندگانی ،
برونِ آب ،، ماهی چند مانَد؟ ،
چه گویم؟ ،، من نمیدانم ، تو دانی ،
کی باشم من؟ ، که مانَم یا نمانَم؟ ،
تو را خواهم ،، که در عالَم بمانی ،
هزاران جانِ ما و ، بهتر از ما ؛
فدایِ تو ،، که جانِ جانِ جانی ،
مرا گویی خمُش ،،، نی توبه کردی؟ ،
که بگذاری طریقِ بیزبانی؟ ،
به خاکِ پایِ تو ،، باخود نبودم ،
ز مستی و شراب و سرگرانی ،
به خاموشی ،، بِه از خُنبی نباشم ،
نمیمانَد مِی اندر خُم ،، نهانی ،
شرابِ عشق ،،، جوشانتر شرابیست ،
که آن ، یک دَم بُوَد ،،، این ، جاودانی ،
رخِ چون ارغوانش ،، آن کند ، آن ،
که صد خُمّ شرابِ ارغوانی ،
دگر ، وصفِ لبش دارم ، ولیکن ،
دهانِ تو ، بسوزد ،،، گر بخوانی ،
عجبمرغابی ،، آمد جانِ عاشق ،
که آرَد آب ،،، ز آتش ، ارمغانی ،
ز آتش ، یافت تشنه ذوقِ آبش ،
کند آتش ،، به آبش نردبانی ،
غزل شمارهٔ ۲۷۰۳
مولوی " دیوان شمس " غزلیات
کجا رفت آن وفا و مهربانی؟ ،
در این خشکیِ هجران ، ماهیانند ؛
بیا ، ای آبِ بحرِ زندگانی ،
برونِ آب ،، ماهی چند مانَد؟ ،
چه گویم؟ ،، من نمیدانم ، تو دانی ،
کی باشم من؟ ، که مانَم یا نمانَم؟ ،
تو را خواهم ،، که در عالَم بمانی ،
هزاران جانِ ما و ، بهتر از ما ؛
فدایِ تو ،، که جانِ جانِ جانی ،
مرا گویی خمُش ،،، نی توبه کردی؟ ،
که بگذاری طریقِ بیزبانی؟ ،
به خاکِ پایِ تو ،، باخود نبودم ،
ز مستی و شراب و سرگرانی ،
به خاموشی ،، بِه از خُنبی نباشم ،
نمیمانَد مِی اندر خُم ،، نهانی ،
شرابِ عشق ،،، جوشانتر شرابیست ،
که آن ، یک دَم بُوَد ،،، این ، جاودانی ،
رخِ چون ارغوانش ،، آن کند ، آن ،
که صد خُمّ شرابِ ارغوانی ،
دگر ، وصفِ لبش دارم ، ولیکن ،
دهانِ تو ، بسوزد ،،، گر بخوانی ،
عجبمرغابی ،، آمد جانِ عاشق ،
که آرَد آب ،،، ز آتش ، ارمغانی ،
ز آتش ، یافت تشنه ذوقِ آبش ،
کند آتش ،، به آبش نردبانی ،
غزل شمارهٔ ۲۷۰۳
مولوی " دیوان شمس " غزلیات
هنرِ داد
از «مخزنالاسرار» حکیم نظامی گنجوی:
[ مقالت چهارم ]
رابعه ، با رابعِ آن هفت مرد ،
گیسویِ خود را بنگر تا چه کرد؟ ،
ای هنر از مردیِ تو ، شرمسار ،
از هنرِ بیوهزنی ، شرم دار ،
گردنِ عقل ، از هنر ، آزاد نیست ،
هیچ هنر ، خوبتر از داد نیست ،
راهروانی که مبارکپیاَند ،
در رهِ کشف ،،، از کَشَفی ، کم نیاَند ،
هر که در این خانه ، شبی داد کرد ،
خانۀ فردای خود ، آباد کرد ،
توضیحات:
رابعۀ عَدَویّه ، از مردم بصره است . در بیابان به سگی تشنه میرسد . از گیسوان خود طناب میکند . سپس لباسهای خود را بدان میبندد و جامۀ تر را از چاه برمیکشد و در میان دو پای خود فشار میدهد ، تا سگ از آن آب خورده ، نجات یابد .
رابع : منظور سگ است .
هفتمرد : اصحاب کهفند .
کَشَف : سنگپشت
#نظامی
از «مخزنالاسرار» حکیم نظامی گنجوی:
[ مقالت چهارم ]
رابعه ، با رابعِ آن هفت مرد ،
گیسویِ خود را بنگر تا چه کرد؟ ،
ای هنر از مردیِ تو ، شرمسار ،
از هنرِ بیوهزنی ، شرم دار ،
گردنِ عقل ، از هنر ، آزاد نیست ،
هیچ هنر ، خوبتر از داد نیست ،
راهروانی که مبارکپیاَند ،
در رهِ کشف ،،، از کَشَفی ، کم نیاَند ،
هر که در این خانه ، شبی داد کرد ،
خانۀ فردای خود ، آباد کرد ،
توضیحات:
رابعۀ عَدَویّه ، از مردم بصره است . در بیابان به سگی تشنه میرسد . از گیسوان خود طناب میکند . سپس لباسهای خود را بدان میبندد و جامۀ تر را از چاه برمیکشد و در میان دو پای خود فشار میدهد ، تا سگ از آن آب خورده ، نجات یابد .
رابع : منظور سگ است .
هفتمرد : اصحاب کهفند .
کَشَف : سنگپشت
#نظامی
بسم الله الرحمن الرحیم نامِ خداوندیست که :
تا او نخواهد ، صبا پردۀ گُل نشکفانَد و باد ، گیسویِ شمشاد ، نجنبانَد ،
بیحکمِ او ، زمُرّدِ غنچه ، بیجاده نشود ،
بیصنعِ او ، لاله ، پُرژاله ، نگردد ،
نامِ ملکیست که :
به دستِ عملۀ صبا ، قامتِ سرو ، پیراسته است ،
و زیرِ سرِ زلفِ شاخ ، چهرۀ گُل ، آراسته است .
نامِ ذوالجلالیست که :
طیرانِ مَلکی و دورانِ فلکی ، بیخواستِ او ، نیست ،
جنبشِ ریشه و گردشِ پشه ، بی حکمِ او ، نیست ،
هر دیدهای ، که نه در جمالِ آن نام نِگَرَد ، بردوخته باد ،
و هر دل ، که نه در محبتِ این نام قرار گیرد ، سوخته باد ،
هر قدمی ، که نه در راهِ موافقتِ حق پویَد ، به تیغِ قطعیت ، پیکرده ، باد .
#سعدی
(مجالس پنجگانه )
تا او نخواهد ، صبا پردۀ گُل نشکفانَد و باد ، گیسویِ شمشاد ، نجنبانَد ،
بیحکمِ او ، زمُرّدِ غنچه ، بیجاده نشود ،
بیصنعِ او ، لاله ، پُرژاله ، نگردد ،
نامِ ملکیست که :
به دستِ عملۀ صبا ، قامتِ سرو ، پیراسته است ،
و زیرِ سرِ زلفِ شاخ ، چهرۀ گُل ، آراسته است .
نامِ ذوالجلالیست که :
طیرانِ مَلکی و دورانِ فلکی ، بیخواستِ او ، نیست ،
جنبشِ ریشه و گردشِ پشه ، بی حکمِ او ، نیست ،
هر دیدهای ، که نه در جمالِ آن نام نِگَرَد ، بردوخته باد ،
و هر دل ، که نه در محبتِ این نام قرار گیرد ، سوخته باد ،
هر قدمی ، که نه در راهِ موافقتِ حق پویَد ، به تیغِ قطعیت ، پیکرده ، باد .
#سعدی
(مجالس پنجگانه )
و زبان پارسی را چه شده است؟
بدین لطیفی و خوبی،
که آن معانی و لطایف که در پارسی آمده است،
در تازی نیامده است!
#شمس_تبريزى
بدین لطیفی و خوبی،
که آن معانی و لطایف که در پارسی آمده است،
در تازی نیامده است!
#شمس_تبريزى