عشقت سپرد از دل، دیوانه به دیوانه
این گنج کند منزل ، ویرانه به ویرانه
در مجلس ما دل ها، بخشند به هم صهبا
مِی دور زند اینجا ، پیمانه به پیمانه
می با همه نوشیدم،یک می همه جا دیدم
هر چند که گردیدم ، میخانه به میخانه
خورشید ضیاء گستر، نبود ز یک افزونتر
بینیش به هــر کشور کاشانه به کاشانه
مشکل مکن آسان رایک جا بفشان جان را
تا چند بری آن را جانانه بـه جانانه
در سوختن ار لذت ، نبود ز سر همت
گیرد ز چه رو سبقت ، پروانه به پروانه
هرکس به جهان آید دانی چه از آن زاید؟
چون رفت بیفزاید افسانه به افسانه
بس قصر که از شاهان بنیاد شد و بر آن
شد فاخته کوکوخوان ، دندانه به دندانه
از طبع صغیر اکنون آمد غزلی بیرون
شد گنج ورا افزون دردانه به دردانه
صغیر اصفهانی
این گنج کند منزل ، ویرانه به ویرانه
در مجلس ما دل ها، بخشند به هم صهبا
مِی دور زند اینجا ، پیمانه به پیمانه
می با همه نوشیدم،یک می همه جا دیدم
هر چند که گردیدم ، میخانه به میخانه
خورشید ضیاء گستر، نبود ز یک افزونتر
بینیش به هــر کشور کاشانه به کاشانه
مشکل مکن آسان رایک جا بفشان جان را
تا چند بری آن را جانانه بـه جانانه
در سوختن ار لذت ، نبود ز سر همت
گیرد ز چه رو سبقت ، پروانه به پروانه
هرکس به جهان آید دانی چه از آن زاید؟
چون رفت بیفزاید افسانه به افسانه
بس قصر که از شاهان بنیاد شد و بر آن
شد فاخته کوکوخوان ، دندانه به دندانه
از طبع صغیر اکنون آمد غزلی بیرون
شد گنج ورا افزون دردانه به دردانه
صغیر اصفهانی
هرکه با او آشنا شد خود ز خود بیگانه کرد
یافت هركس گنج در خود خویش را ویرانه کرد
جلوه لیلای لیلی کرد مجنون را اسیر
خلق پندارند حسن لیلیش دیوانه کرد
نازم آن کامل نظر ساقی که اندر بزم عام
هر کسی را می به استعداد در پیمانه کرد
دلبر ما در بهای وصل خواهد نیستی
اللَّه اللَّه ما گدایان را نظر شاهانه کرد
ریخت از هر تار مویش صد هزاران دل به خاک
بهر آرایش چو زلف خم به خم را شانه کرد
سالها میخوارگان خوردند و می بُد برقرار
باده نوشی آمد و یکجا تهی خمخانه کرد
گر بقای وصل آن شمع امل خواهی صغیر
بایدت علم فنا تحصیل از پروانه کرد
صغیر اصفهانی
یافت هركس گنج در خود خویش را ویرانه کرد
جلوه لیلای لیلی کرد مجنون را اسیر
خلق پندارند حسن لیلیش دیوانه کرد
نازم آن کامل نظر ساقی که اندر بزم عام
هر کسی را می به استعداد در پیمانه کرد
دلبر ما در بهای وصل خواهد نیستی
اللَّه اللَّه ما گدایان را نظر شاهانه کرد
ریخت از هر تار مویش صد هزاران دل به خاک
بهر آرایش چو زلف خم به خم را شانه کرد
سالها میخوارگان خوردند و می بُد برقرار
باده نوشی آمد و یکجا تهی خمخانه کرد
گر بقای وصل آن شمع امل خواهی صغیر
بایدت علم فنا تحصیل از پروانه کرد
صغیر اصفهانی
غیر از تو میان تو و او فـاصله ای نیست
این مرحله طی کن که دگر مرحله ای نیست
زان ره که روند اهـل فنا هرچه ببینی
نقش کف پا و اثر قافله ای نیست
شکر و گله از هجر نشان میدهد آری
در وصل دگر حالت شکر و گله ای نیست
کی قسمت هر جان هوسناک شود وصل
این لقمه بلی درخور هر حوصله ای نیست
واعظ ! ره خود گیر که در مذهب عشاق
جز مسئله ی عشق،دگر مسئله ای نیست
مـا سلسله دیوانه وشانیم که ما را
جز سلسله ی زلف بتان سلسله ای نیست
تا منقبت شیر حق آیین صغیر است
در دفتر نظمش ورق باطله ای نیست
صغیر اصفهانی
این مرحله طی کن که دگر مرحله ای نیست
زان ره که روند اهـل فنا هرچه ببینی
نقش کف پا و اثر قافله ای نیست
شکر و گله از هجر نشان میدهد آری
در وصل دگر حالت شکر و گله ای نیست
کی قسمت هر جان هوسناک شود وصل
این لقمه بلی درخور هر حوصله ای نیست
واعظ ! ره خود گیر که در مذهب عشاق
جز مسئله ی عشق،دگر مسئله ای نیست
مـا سلسله دیوانه وشانیم که ما را
جز سلسله ی زلف بتان سلسله ای نیست
تا منقبت شیر حق آیین صغیر است
در دفتر نظمش ورق باطله ای نیست
صغیر اصفهانی
کارت ای یار به من غیر ستمکاری نیست
مگرت با من آزرده سر یاری نیست
نی خطا گفتم از این جور و جفا دست مدار
که جفای تو به جز عین وفاداری نیست
چه غم ار خوار جهانی شدم اندر طلبت
بهر همچون تو گلی خارشدن خواری نیست
بسته ی دام تو از هر دو جهان آزاد است
اوفتادن به کمند تو گرفتاری نیست
هرچه خواهی ز عجایب ز فلک بتوان ديد
نیست نقشی که در این پرده ی زنگاری نیست
هر گنه میکنی آزار دل خلق مكن
که بتر هیچ گناهی ز دل آزاری نیست
به یکی تیر مژه،صید دو صد دل کردی
تا نگویند خدنگ مژه ات کاری نیست
ای خوشا مستی و مدهوشی و آسوده دلی
که به جز غصه و غم حاصل هشیاری نیست
دوش میگفت کسی زردی رخسار صغیر
چاره اش هیچ به جز باده ی گلزاری نیست
صغیر اصفهانی
مگرت با من آزرده سر یاری نیست
نی خطا گفتم از این جور و جفا دست مدار
که جفای تو به جز عین وفاداری نیست
چه غم ار خوار جهانی شدم اندر طلبت
بهر همچون تو گلی خارشدن خواری نیست
بسته ی دام تو از هر دو جهان آزاد است
اوفتادن به کمند تو گرفتاری نیست
هرچه خواهی ز عجایب ز فلک بتوان ديد
نیست نقشی که در این پرده ی زنگاری نیست
هر گنه میکنی آزار دل خلق مكن
که بتر هیچ گناهی ز دل آزاری نیست
به یکی تیر مژه،صید دو صد دل کردی
تا نگویند خدنگ مژه ات کاری نیست
ای خوشا مستی و مدهوشی و آسوده دلی
که به جز غصه و غم حاصل هشیاری نیست
دوش میگفت کسی زردی رخسار صغیر
چاره اش هیچ به جز باده ی گلزاری نیست
صغیر اصفهانی
شرح حال من و زلف تو که در گلشن گفت؟
که چو حال من و چون زلف تو سنبل آشفت
دوش کردی چو به آهم تو تبسم،گفتم
مژده ای دل که به باد سحری غنچه شکفت
باختم جان به تو ای ابروی جانان و هنوز
می ندانم که تو را طاق بخوانم یا جفت؟
بهر من گفت کسی قصه ی فرهاد و مرا
نرود تا ابد از یاد ز بس شیرین گفت
چیست خاک در میخانه که هر اهل نظر
بر وی از اشک روان آب زد و از مژه رُفت؟
سخن پیر خرابات به جان میارزد
لیک حرف من و زاهد همه میباشد مفت
چشم بيمارِ بتان دید صغير و از غم
گشت بیمار بدان حال که در بستر خفت
صغیر اصفهانی
که چو حال من و چون زلف تو سنبل آشفت
دوش کردی چو به آهم تو تبسم،گفتم
مژده ای دل که به باد سحری غنچه شکفت
باختم جان به تو ای ابروی جانان و هنوز
می ندانم که تو را طاق بخوانم یا جفت؟
بهر من گفت کسی قصه ی فرهاد و مرا
نرود تا ابد از یاد ز بس شیرین گفت
چیست خاک در میخانه که هر اهل نظر
بر وی از اشک روان آب زد و از مژه رُفت؟
سخن پیر خرابات به جان میارزد
لیک حرف من و زاهد همه میباشد مفت
چشم بيمارِ بتان دید صغير و از غم
گشت بیمار بدان حال که در بستر خفت
صغیر اصفهانی
ای کرده محو ماه رخت آفتاب را
در خون نشانده رنگ لبت لعل ناب را
در پرده سوخت شعله حسن تو عالمی
در حیرتم که از چه نسوزد نقاب را
حاجب! به اهل مصطبه ظن خطا، خطاست
کاین قوم عارفند طریق ثواب را
حاجب اصفهانی
در خون نشانده رنگ لبت لعل ناب را
در پرده سوخت شعله حسن تو عالمی
در حیرتم که از چه نسوزد نقاب را
حاجب! به اهل مصطبه ظن خطا، خطاست
کاین قوم عارفند طریق ثواب را
حاجب اصفهانی
خدا بي حد و مرز ، بي نهايت و پهناور است ، خدا درياست و ما قطره اي شبنم ... بايد كه هنر نيست شدن در دريا را بياموزيم ، اين كار شهامت مي خواهد ، زيرا نيست شدن در دريا يعني مردن قطره ... تا زمانيكه قطره نميرد دريا نمي تواند متولد شود ... آنگاه كه بذر بميرد درختي تنومند متولد مي شود ... بذر نيست مي شود و فقط از راه نيست شدن بذر است كه درخت هست مي شود ...
اشو
اشو
همه ى ما نابينائيم، هركدام مان
به نوعى؛ آدم هاى خسيس نابينا
هستند چون فقط طلا را مى بينند
آدم هاى ولخرج نابينا هستند
چون امروز شان را نمى بينند
آدم هاى شرافتمند نابينا هستند
چون كلاهبردارها را نمى بينند.
خود من هم نابينا هستم چون
حرف مى زنم اما نمى بينم كه
شما گوشهايى شنوا نداريد!
#ويكتور_هوگو
به نوعى؛ آدم هاى خسيس نابينا
هستند چون فقط طلا را مى بينند
آدم هاى ولخرج نابينا هستند
چون امروز شان را نمى بينند
آدم هاى شرافتمند نابينا هستند
چون كلاهبردارها را نمى بينند.
خود من هم نابينا هستم چون
حرف مى زنم اما نمى بينم كه
شما گوشهايى شنوا نداريد!
#ويكتور_هوگو
در جستن آن نگار پر کینه و جنگ
گشتیم سراپای جهان با دل تنگ
شد دست ز کار و رفت پا از رفتار
آن، بس که به سر زدیم و این، بس که به سنگ
#رودکی
گشتیم سراپای جهان با دل تنگ
شد دست ز کار و رفت پا از رفتار
آن، بس که به سر زدیم و این، بس که به سنگ
#رودکی
یک فقیه و، یک شریف و صُوفئی
هر یکی شوخی، بُدی لایُوفئی
آن سه نفر عبارت بودند از یک فقیه و یک شریف (سیّد) و یک صوفی، این سه تن گستاخ و پیمان شکن بودند.
گفت: با اینها مرا صد حجت است
لیگ جمع اندو جماعت قوت است
باغبان پیش خود گفت: من برای برخورد و مقابله با این ها صدگونه حجّت و دلیل دارم، ولی اشکالِ کار در اینجاست که این ها جمعی متشکّل اند.
بر نیایم یک تنه با سه نفر
پس بِبُرمشان نُخُست از همدیگر
به تنهایی نمی توانم از پسِ اینان برایم، از اینرو باید این سه نفر را از یکدیگر جدا کنم.
هر یکی را ز آن دگر تنها کَنَم
چونکه تنها شد، سِبیلش بَر کَنَم
هر یکی از اینان را از دیگری جدا می کنم. و چون تنها شد، سبیل اورا می کنم.
حیله کرد و، کرد صوفی را به راه
تا کند یارانش را با او تباه
باغبان نیرنگی به کار بست و صوفی را به راهی روانه کرد تا نظر رفقا را نسبت به او تیره و تباه سازد.
شرح مثنوی
هر یکی شوخی، بُدی لایُوفئی
آن سه نفر عبارت بودند از یک فقیه و یک شریف (سیّد) و یک صوفی، این سه تن گستاخ و پیمان شکن بودند.
گفت: با اینها مرا صد حجت است
لیگ جمع اندو جماعت قوت است
باغبان پیش خود گفت: من برای برخورد و مقابله با این ها صدگونه حجّت و دلیل دارم، ولی اشکالِ کار در اینجاست که این ها جمعی متشکّل اند.
بر نیایم یک تنه با سه نفر
پس بِبُرمشان نُخُست از همدیگر
به تنهایی نمی توانم از پسِ اینان برایم، از اینرو باید این سه نفر را از یکدیگر جدا کنم.
هر یکی را ز آن دگر تنها کَنَم
چونکه تنها شد، سِبیلش بَر کَنَم
هر یکی از اینان را از دیگری جدا می کنم. و چون تنها شد، سبیل اورا می کنم.
حیله کرد و، کرد صوفی را به راه
تا کند یارانش را با او تباه
باغبان نیرنگی به کار بست و صوفی را به راهی روانه کرد تا نظر رفقا را نسبت به او تیره و تباه سازد.
شرح مثنوی
" آنچه حق است اقرب از حبل الورید
تو فکنده تیر فکرت را بعید "
#مثنوی_مولانا دفترششم
📘خداوند از رگ گردن به تو نزدیک تر
است. اما تو بزرگی و منزلت را در
جاهایی جستجو می کنی که از محضرِ
حق بسیار دور است...
تو فکنده تیر فکرت را بعید "
#مثنوی_مولانا دفترششم
📘خداوند از رگ گردن به تو نزدیک تر
است. اما تو بزرگی و منزلت را در
جاهایی جستجو می کنی که از محضرِ
حق بسیار دور است...
اگر مراد تو ای دوست بی مرادی ماست
مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست
اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش
خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست
میان عیب و هنر پیش دوستان کریم
تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست
عنایتی که تو را بود اگر مبدل شد
خلل پذیر نباشد ارادتی که مراست
مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن
که هر چه دوست پسندد به جای دوست رواست
اگر عداوت و جنگ است در میان عرب
میان لیلی و مجنون محبت است و صفاست
هزار دشمنی افتد به قول بدگویان
میان عاشق و معشوق دوستی برجاست
غلام قامت آن لعبت قباپوشم
که در محبت رویش هزار جامه قباست
نمیتوانم بی او نشست یک ساعت
چرا که از سر جان بر نمیتوانم خاست
جمال در نظر و شوق همچنان باقی
گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست
مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست
وگر کنند ملامت نه بر من تنهاست
هر آدمی که چنین شخص دلستان بیند
ضرورت است که گوید به سرو ماند راست
به روی خوبان گفتی نظر خطا باشد
خطا نباشد دیگر مگو چنین که خطاست
خوش است با غم هجران دوست سعدی را
که گر چه رنج به جان میرسد امید دواست
بلا و زحمت امروز بر دل درویش
از آن خوش است که امید رحمت فرداست
#سعدی
- غزل ۴۳
مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست
اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش
خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست
میان عیب و هنر پیش دوستان کریم
تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست
عنایتی که تو را بود اگر مبدل شد
خلل پذیر نباشد ارادتی که مراست
مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن
که هر چه دوست پسندد به جای دوست رواست
اگر عداوت و جنگ است در میان عرب
میان لیلی و مجنون محبت است و صفاست
هزار دشمنی افتد به قول بدگویان
میان عاشق و معشوق دوستی برجاست
غلام قامت آن لعبت قباپوشم
که در محبت رویش هزار جامه قباست
نمیتوانم بی او نشست یک ساعت
چرا که از سر جان بر نمیتوانم خاست
جمال در نظر و شوق همچنان باقی
گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست
مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست
وگر کنند ملامت نه بر من تنهاست
هر آدمی که چنین شخص دلستان بیند
ضرورت است که گوید به سرو ماند راست
به روی خوبان گفتی نظر خطا باشد
خطا نباشد دیگر مگو چنین که خطاست
خوش است با غم هجران دوست سعدی را
که گر چه رنج به جان میرسد امید دواست
بلا و زحمت امروز بر دل درویش
از آن خوش است که امید رحمت فرداست
#سعدی
- غزل ۴۳
سه چیز ز من ربودهای بگزیده
صبر از دل و رنگ از رخ و خواب از دیده
چابک دستی که دست و بازوت درست
تصویر عقول چون تو نازائیده
#رباعی_مولانا
- رباعی شمارهٔ ۱۶۲۹
صبر از دل و رنگ از رخ و خواب از دیده
چابک دستی که دست و بازوت درست
تصویر عقول چون تو نازائیده
#رباعی_مولانا
- رباعی شمارهٔ ۱۶۲۹
در مرد چو بد نگه کنی زن بینی
حق باطل و نیکخواه دشمن بینی
نقش خود تست هر چه در من بینی
با شمع درآ که خانه روشن بینی
#سعدی
- مواعظ
- رباعی شمارهٔ ۵۵
حق باطل و نیکخواه دشمن بینی
نقش خود تست هر چه در من بینی
با شمع درآ که خانه روشن بینی
#سعدی
- مواعظ
- رباعی شمارهٔ ۵۵
هر کی در ذوق عشق دنگ آمد
نیک فارغ ز نام و ننگ آمد
نشود بند گفت و گوی جهان
شیرگیری که چون پلنگ آمد
شیشه عشق را فراغتها است
گر بر او صد هزار سنگ آمد
نام و ناموس کی شود مانع
چونک آن دلربای شنگ آمد
صد هزاران چو آسمان و زمین
پیش جولان عشق تنگ آمد
قیصر روم عشق غالب باد
گر کسل چون سپاه زنگ آمد
زهره بر چنگ این نوا میزد
کان قمر عاقبت به چنگ آمد
شمس تبریز هر کی بیتو نشست
عذر او پیش عشق لنگ آمد
#مولانای_جان
نیک فارغ ز نام و ننگ آمد
نشود بند گفت و گوی جهان
شیرگیری که چون پلنگ آمد
شیشه عشق را فراغتها است
گر بر او صد هزار سنگ آمد
نام و ناموس کی شود مانع
چونک آن دلربای شنگ آمد
صد هزاران چو آسمان و زمین
پیش جولان عشق تنگ آمد
قیصر روم عشق غالب باد
گر کسل چون سپاه زنگ آمد
زهره بر چنگ این نوا میزد
کان قمر عاقبت به چنگ آمد
شمس تبریز هر کی بیتو نشست
عذر او پیش عشق لنگ آمد
#مولانای_جان
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چهارشنبه سوری مبارک