در اب افتادن عاشق ومعشوق
چون معشوقی در اب افتاد عاشق نیز خود را به اب افکند ودر پی او روان شد,
پس چون یکدیگر را یافتند معشوق راز کار عاشق پرسید که :
من در اب افتادم تو چرا خویشتن را در اب افکندی؟ عاشق گفت :
من خود را از تو جدا ندیدم ,که
چون در اب افتادی پنداشتم که من توام,پس بی خویشتن شدم وخود به اب افکندم.
تومنی یا من توام چند از دویی
با تو ام من, یا توام,یا تو تویی
چون تو من باشی ومن تو بر دوام هر دو تن باشیم یک تن والسلام
پس ای یار دوگانگی بگذار وجز اومبین که تا در جستنش ,
خویشتن بینی جز شرک نورزی وچون ترک خویش کنی ودر اوگم شوی به توحید رسی.
عطار_نیشابوری
چون معشوقی در اب افتاد عاشق نیز خود را به اب افکند ودر پی او روان شد,
پس چون یکدیگر را یافتند معشوق راز کار عاشق پرسید که :
من در اب افتادم تو چرا خویشتن را در اب افکندی؟ عاشق گفت :
من خود را از تو جدا ندیدم ,که
چون در اب افتادی پنداشتم که من توام,پس بی خویشتن شدم وخود به اب افکندم.
تومنی یا من توام چند از دویی
با تو ام من, یا توام,یا تو تویی
چون تو من باشی ومن تو بر دوام هر دو تن باشیم یک تن والسلام
پس ای یار دوگانگی بگذار وجز اومبین که تا در جستنش ,
خویشتن بینی جز شرک نورزی وچون ترک خویش کنی ودر اوگم شوی به توحید رسی.
عطار_نیشابوری
منگر به هر گدایی که تو خاص از آن مایی
مفروش خویش ارزان که تو بس گران بهایی
به عصا شکاف دریا که تو موسی زمانی
بدران قبای مه را که ز نور مصطفایی
#مولانای_جان
مفروش خویش ارزان که تو بس گران بهایی
به عصا شکاف دریا که تو موسی زمانی
بدران قبای مه را که ز نور مصطفایی
#مولانای_جان
گر صید خدا شوی ز غم رسته شوی
ور در صفت خویش روی بسته شوی
میدان که وجود تو حجاب ره تست
با خود منشین که هر زمان خسته شوی
#مولانای_جان
ور در صفت خویش روی بسته شوی
میدان که وجود تو حجاب ره تست
با خود منشین که هر زمان خسته شوی
#مولانای_جان
کانال تلگرامsmsu43@
مهستی - مادر
مادر ...مهستی🎼
تو ای مادر که یک عمره دلت با غصه همسازه
صبوری های تو مادر منو به گریه می اندازی
مثل یک طفل خواب آلود من محتاج آغوشم
از آن لالاییات مادر بخون بازم توی گوشم
برای سرنوشت من تو دلواپس ترین بودی
برای اشک های من همیشه آستین بودی
تو ای همیشه غمخوارم تو ای محرم ترین یارم
به نام نامیه مادر همیشه دوستت دارم
نوازش کن مرا با دست که فرزند تو غمگینه
کی می خواد بعد از این تو قلب من جای تو بنشینه
گل من روزگار روزی تو رو از شاخه می چینه
در آغوشم بگیر مادر که رسم روزگار اینه
که رسم روزگار اینه گل من روزگار روزی تو رو از شاخه می چینه
در آغوشم بگیر مادر که رسم روزگار اینه که رسم روزگار اینه
برای سرنوشت من تو دلواپس ترین بودی
برای اشک های من همیشه آستین بودی
تو ای همیشه غمخوارم تو ای محرم ترین یارم
به نام نامیه مادر همیشه دوستت دارم
نوازش کن مرا با دست که فرزند تو غمگینه
کی می خواد بعد از این تو قلب من جای تو بنشینه
تو ای مادر که یک عمره دلت با غصه همسازه
صبوری های تو مادر منو به گریه می اندازی
مثل یک طفل خواب آلود من محتاج آغوشم
تو ای مادر که یک عمره دلت با غصه همسازه
صبوری های تو مادر منو به گریه می اندازی
مثل یک طفل خواب آلود من محتاج آغوشم
از آن لالاییات مادر بخون بازم توی گوشم
برای سرنوشت من تو دلواپس ترین بودی
برای اشک های من همیشه آستین بودی
تو ای همیشه غمخوارم تو ای محرم ترین یارم
به نام نامیه مادر همیشه دوستت دارم
نوازش کن مرا با دست که فرزند تو غمگینه
کی می خواد بعد از این تو قلب من جای تو بنشینه
گل من روزگار روزی تو رو از شاخه می چینه
در آغوشم بگیر مادر که رسم روزگار اینه
که رسم روزگار اینه گل من روزگار روزی تو رو از شاخه می چینه
در آغوشم بگیر مادر که رسم روزگار اینه که رسم روزگار اینه
برای سرنوشت من تو دلواپس ترین بودی
برای اشک های من همیشه آستین بودی
تو ای همیشه غمخوارم تو ای محرم ترین یارم
به نام نامیه مادر همیشه دوستت دارم
نوازش کن مرا با دست که فرزند تو غمگینه
کی می خواد بعد از این تو قلب من جای تو بنشینه
تو ای مادر که یک عمره دلت با غصه همسازه
صبوری های تو مادر منو به گریه می اندازی
مثل یک طفل خواب آلود من محتاج آغوشم
کانال تلگرامیsmsu43@
عبدالحسین مختاباد - سماع سوختن
عبدالحسین مختاباد
سماع سوختن
عشق شادیست،عشق آزادیست
عشق آغاز آدمی زادیست
عشق آتش به سینه داشت است
دم همت بر او گماشتن است
جنبشی در نهفت پرده ی جان
در بن جان زندگی پنهان
زندگی چیست؟ عشق ورزیدن
زندگی را به عشق بخشیدن
زنده است آن که عشق میورزد
دل و جانش به عشق می ارزد
آدمی بی زلال این آتش
مشت خاکیست پر کدورت و غش
صنما گر بدی و گر نیکی
تو شبی بی چراغ تاریکی
چون درخت آمدی زغال مرو
میوهای پخته شو کال مرو
خشک و تر هرچه در جهان باشد
مایهی سوختن در آن باشد
شاخه در کار خرقه دوختن است
در خیالش سماع سوختن است
دانه از آن زمان که در خاک است
با دلش آفتاب ادارک است
سرگذشت درخت می داند
رقم سرنوشته می خواند
گرچه با رقص و ناز در چمن است
سرنوشت درخت سوختن است
آن درخت کهن منم که زمان
بر سرم راند بس بهار و خزان
دست و دامان تهی و پا در بند
سرکشیدم به آسمان بلند
آذرخشم گهی نشانه گرفت
که تگرگم به تازیانه گرفت
بر سرم آشیانه بست کلاغ
آسمان تیره شت چون پر زاغ
مرغ شب خوان که با دلم میخواند
رفت و این آشیانه خالی ماند
آهوان گم شدند در شب دشت
آه از آن رفتگان بی برگشت
گرنه کل دادم و برآوردم...
سماع سوختن
عشق شادیست،عشق آزادیست
عشق آغاز آدمی زادیست
عشق آتش به سینه داشت است
دم همت بر او گماشتن است
جنبشی در نهفت پرده ی جان
در بن جان زندگی پنهان
زندگی چیست؟ عشق ورزیدن
زندگی را به عشق بخشیدن
زنده است آن که عشق میورزد
دل و جانش به عشق می ارزد
آدمی بی زلال این آتش
مشت خاکیست پر کدورت و غش
صنما گر بدی و گر نیکی
تو شبی بی چراغ تاریکی
چون درخت آمدی زغال مرو
میوهای پخته شو کال مرو
خشک و تر هرچه در جهان باشد
مایهی سوختن در آن باشد
شاخه در کار خرقه دوختن است
در خیالش سماع سوختن است
دانه از آن زمان که در خاک است
با دلش آفتاب ادارک است
سرگذشت درخت می داند
رقم سرنوشته می خواند
گرچه با رقص و ناز در چمن است
سرنوشت درخت سوختن است
آن درخت کهن منم که زمان
بر سرم راند بس بهار و خزان
دست و دامان تهی و پا در بند
سرکشیدم به آسمان بلند
آذرخشم گهی نشانه گرفت
که تگرگم به تازیانه گرفت
بر سرم آشیانه بست کلاغ
آسمان تیره شت چون پر زاغ
مرغ شب خوان که با دلم میخواند
رفت و این آشیانه خالی ماند
آهوان گم شدند در شب دشت
آه از آن رفتگان بی برگشت
گرنه کل دادم و برآوردم...
عهد همه بشکستم در بستن پیمانت
دامن مکش از دستم، دست من و دامانت
حسرت خورم از خونی کش ریخته شمشیرت
غیرت برم از چاکی کش دوخته پیکانت
بس جبهه که بر خاک است از طلعت فیروزت
بس جامه که صد چاک است از چاک گریبانت
بس خانه که ویران است از لشگر بیدادت
بس دیده که گریان است از غنچهٔ خندانت
همخون خریداران پیرایهٔ بازارت
هم جای طلب کاران پیرامن دکانت
از کشتن مظلومان عاجز شده بازویت
وز کثرت مشتاقان تنگ آمده میدانت
امید نظربازان از چشم سیه مستت
تشویق سحرخیزان از جنبش مژگانت
دیباچهٔ زیبایی رخسار دلآرایت
مجموعهٔ دلبندی گیسوی پریشانت
خون همه در مستی خوردی به زبر دستی
دست همه بربستی گرد سر دستانت
آن روز قیامت را بر پای کند ایزد
کایی پی دل جویی بر خاک شهیدانت
الهام توان گفتن اشعار فروغی را
تا چشم وی افتادهست بر لعل سخن دانت
#فروغی_بسطامی
دامن مکش از دستم، دست من و دامانت
حسرت خورم از خونی کش ریخته شمشیرت
غیرت برم از چاکی کش دوخته پیکانت
بس جبهه که بر خاک است از طلعت فیروزت
بس جامه که صد چاک است از چاک گریبانت
بس خانه که ویران است از لشگر بیدادت
بس دیده که گریان است از غنچهٔ خندانت
همخون خریداران پیرایهٔ بازارت
هم جای طلب کاران پیرامن دکانت
از کشتن مظلومان عاجز شده بازویت
وز کثرت مشتاقان تنگ آمده میدانت
امید نظربازان از چشم سیه مستت
تشویق سحرخیزان از جنبش مژگانت
دیباچهٔ زیبایی رخسار دلآرایت
مجموعهٔ دلبندی گیسوی پریشانت
خون همه در مستی خوردی به زبر دستی
دست همه بربستی گرد سر دستانت
آن روز قیامت را بر پای کند ایزد
کایی پی دل جویی بر خاک شهیدانت
الهام توان گفتن اشعار فروغی را
تا چشم وی افتادهست بر لعل سخن دانت
#فروغی_بسطامی
با هر چه نشینی و با هر چه باشی خوی او گیری. در سبزه و گل نگری تازگی درآید. زیرا همنشین، ترا در عالم خویش کشد. و از این روست که قرآن خواندن دل را صاف کند. زیرا از انبیا یاد کنی و احوال ایشان، صورت انبیا بر روح تو جمع شود و همنشین شود.
#مقالات_شمس
#مقالات_شمس
گاهی اوقات فقط زندگی کردن را امتحان کن،
فقط زندگی کن...
مبارزه نکن
به آرامی وقوع وقایع را تماشا کن
تمام تنشها را بینداز
و بگذار زندگی جاری شود
#اشو
فقط زندگی کن...
مبارزه نکن
به آرامی وقوع وقایع را تماشا کن
تمام تنشها را بینداز
و بگذار زندگی جاری شود
#اشو
گو خلق بدانند که من عاشق و مستم
آوازه درستست که من توبه شکستم
گر دشمنم ایذا کند و دوست ملامت
من فارغم از هر چه بگویند که هستم
#سعدی
آوازه درستست که من توبه شکستم
گر دشمنم ایذا کند و دوست ملامت
من فارغم از هر چه بگویند که هستم
#سعدی
۲۱ اسفند
روز بزرگداشت #نظامی_گنجوی
(جمالالدین ابومحمّد الیاس بن یوسف بن زکی بن مؤیَّد)
(۵۳۵ هـ. ق – ۶۰۷–۶۱۲ هـ. ق)
متخلص به #نظامی و نامور #حکیم_نظامی
شاعر و داستانسرای پارسیگوی در سده ششم هجری (دوازدهم میلادی)
وی به عنوان صاحب سبک و پیشوای داستانسرایی در ادبیات پارسی شناخته شدهاست.
آرامگاه نظامی گنجوی، در حاشیه غربی شهر گنجه قرار دارد.
نظامی در زمرهٔ گویندگان توانای شعر پارسی است، که نهتنها دارای روش و سبکی جداگانه است، بلکه تأثیر شیوهٔ او بر شعر پارسی نیز در شاعرانِ پس از او آشکارا پیداست. نظامی از دانشهای رایج روزگار خویش (علوم ادبی، نجوم، فلسفه، علوم اسلامی، فقه، کلام و زبان عرب) آگاهی گستردهای داشته و این ویژگی از شعر او به روشنی دانسته میشود.
روز بزرگداشت #نظامی_گنجوی
(جمالالدین ابومحمّد الیاس بن یوسف بن زکی بن مؤیَّد)
(۵۳۵ هـ. ق – ۶۰۷–۶۱۲ هـ. ق)
متخلص به #نظامی و نامور #حکیم_نظامی
شاعر و داستانسرای پارسیگوی در سده ششم هجری (دوازدهم میلادی)
وی به عنوان صاحب سبک و پیشوای داستانسرایی در ادبیات پارسی شناخته شدهاست.
آرامگاه نظامی گنجوی، در حاشیه غربی شهر گنجه قرار دارد.
نظامی در زمرهٔ گویندگان توانای شعر پارسی است، که نهتنها دارای روش و سبکی جداگانه است، بلکه تأثیر شیوهٔ او بر شعر پارسی نیز در شاعرانِ پس از او آشکارا پیداست. نظامی از دانشهای رایج روزگار خویش (علوم ادبی، نجوم، فلسفه، علوم اسلامی، فقه، کلام و زبان عرب) آگاهی گستردهای داشته و این ویژگی از شعر او به روشنی دانسته میشود.
۲۱ اسفند سالروز درگذشت نظامی گنجوی
(زاده سال ۵۳۵ق گنجه -- درگذشته ۲۱ اسفند ۵۷۸ش=۶۱۲ق گنجه) شاعر
او که شاعری داستانسرا و استاد سرایش مثنوی داستانی بود، ليلی و مجنون، خسرو و شيرين، هفت پيكر و اسكندرنامه از جمله آثار اوست. وی شهرت از شهر گنجه قفقاز برد و مردی گوشهگير بود كه اميران زمان خود را مدح نگفت. او مدح گفتن شاهان، اميران و مقامات وقت را دروغگویی و چاپلوسی و نوعی گناه میدانست و در اين باره گفته است:
چو نتوان راستی را درج كردن
دروغی را چه بايد خرج كردن
این شعر گنجوی که به انگلیسی و زبانهای اروپایی دیگر ترجمه شده در مقدمه کتابهای درسی «خبرنویسی» درج شده و با استناد به آن به کسانی که بعدا «خبرنویس» میشوند گوشزد می شود که اگر نتوانند حقیقت یک رویداد را بنویسند، بهتر است که از آن بگذرند تا مطلب نادرست و ناقص بنویسند و بخورد مخاطب دهند. مخاطب خریدار خبر است و نباید به او کم فروشی و بنجل فروشی کرد.
وی از زادگاهش، جز يك سفر به تبريز خارج نشد. داستانهای دوران ساسانيان، زمینه ساز نظامی در تنظیم خسرو و شيرين و هفت پيكر "بهرام نامه" بودهاند.
در مورد زادگاهش، سند دقيقى در دست نيست، اما برخى از منابع زادگاهش را تفرش يا فراهان دانستهاند، ولى چون در گنجه زيسته به گنجوى شهرت يافته.
این سروده زیبا از اوست:
همه عالم تن است و ایران دل
نیست گوینده زین قیاس خجل
چونکه ایران دل زمین باشد
دل ز تن به بود یقین باشد
مینگیز فتنه میفروز کین
خرابی میاور در ایران زمین
تو را ملکی آسوده بی داغ و رنج
مکن ناسپاسی در آن مال و گنج
#نظامی_گنجوی، د
(زاده سال ۵۳۵ق گنجه -- درگذشته ۲۱ اسفند ۵۷۸ش=۶۱۲ق گنجه) شاعر
او که شاعری داستانسرا و استاد سرایش مثنوی داستانی بود، ليلی و مجنون، خسرو و شيرين، هفت پيكر و اسكندرنامه از جمله آثار اوست. وی شهرت از شهر گنجه قفقاز برد و مردی گوشهگير بود كه اميران زمان خود را مدح نگفت. او مدح گفتن شاهان، اميران و مقامات وقت را دروغگویی و چاپلوسی و نوعی گناه میدانست و در اين باره گفته است:
چو نتوان راستی را درج كردن
دروغی را چه بايد خرج كردن
این شعر گنجوی که به انگلیسی و زبانهای اروپایی دیگر ترجمه شده در مقدمه کتابهای درسی «خبرنویسی» درج شده و با استناد به آن به کسانی که بعدا «خبرنویس» میشوند گوشزد می شود که اگر نتوانند حقیقت یک رویداد را بنویسند، بهتر است که از آن بگذرند تا مطلب نادرست و ناقص بنویسند و بخورد مخاطب دهند. مخاطب خریدار خبر است و نباید به او کم فروشی و بنجل فروشی کرد.
وی از زادگاهش، جز يك سفر به تبريز خارج نشد. داستانهای دوران ساسانيان، زمینه ساز نظامی در تنظیم خسرو و شيرين و هفت پيكر "بهرام نامه" بودهاند.
در مورد زادگاهش، سند دقيقى در دست نيست، اما برخى از منابع زادگاهش را تفرش يا فراهان دانستهاند، ولى چون در گنجه زيسته به گنجوى شهرت يافته.
این سروده زیبا از اوست:
همه عالم تن است و ایران دل
نیست گوینده زین قیاس خجل
چونکه ایران دل زمین باشد
دل ز تن به بود یقین باشد
مینگیز فتنه میفروز کین
خرابی میاور در ایران زمین
تو را ملکی آسوده بی داغ و رنج
مکن ناسپاسی در آن مال و گنج
#نظامی_گنجوی، د
Khodam Kardam Keh Lanat Bar Khodam Baad
Soosan
#سوسن - خودم کردم
بسيارى چيزها فی نفسه فاقد ارزش و اهميت هستند؛
ارزش و اهميتى كه ما براى آنها قائليم
بخاطر نقش تخديركنندگی آنها است؛
بخاطر اين است كه وسيلهاى هستند
براى فرار از تنهايى...
#كريشنامورتى
ارزش و اهميتى كه ما براى آنها قائليم
بخاطر نقش تخديركنندگی آنها است؛
بخاطر اين است كه وسيلهاى هستند
براى فرار از تنهايى...
#كريشنامورتى
گفت صوفی را: برو سویِ وِثاق
یک گلیم آور برایِ این رِفاق
به صوفی گفت: برو به اتاق برای دوستانت یک گلیم بردار و بیاور.
رفت صوفی، گفت خلوت با دویار
تو فقیهی، این شریفِ نامدار
وقتی که صوفی به دنبال گلیم رفت، باغبان از غیبت صوفی استفاده کرد و به ان دو نفر گفت: تو یک فقیهی و این هم یک سیّد نام آور.
ما به فتوایِ تو نانی می خوریم
ما به پرِ دانشِ تو می پَریم
باغبان به فقیه گفت: ما به برکت فتواهای درستِ تو نان می خوریم، یعنی زندگی خود را بآسودگی سپری می کنیم. و ما به وسيله پر و بال دانش تو پرواز می کنیم.
وین دگر شه زاده و،سلطانِ ماست
سیّدست، از خاندانِ مُصطفاست
و این یکی نیز که شاهزاده و پادشاه ماست. سیّدی از خاندان حضرت مصطفی(ص) است.
کیست این صوفي؟ شكم خوارِ خسیس
تا بُوَد با چون شما شاهان جلیس؟
این صوفی شكم پرست فرومایه کیست که با شما شاهان حقیقی همنشینی کند؟
شرح مثنوی
یک گلیم آور برایِ این رِفاق
به صوفی گفت: برو به اتاق برای دوستانت یک گلیم بردار و بیاور.
رفت صوفی، گفت خلوت با دویار
تو فقیهی، این شریفِ نامدار
وقتی که صوفی به دنبال گلیم رفت، باغبان از غیبت صوفی استفاده کرد و به ان دو نفر گفت: تو یک فقیهی و این هم یک سیّد نام آور.
ما به فتوایِ تو نانی می خوریم
ما به پرِ دانشِ تو می پَریم
باغبان به فقیه گفت: ما به برکت فتواهای درستِ تو نان می خوریم، یعنی زندگی خود را بآسودگی سپری می کنیم. و ما به وسيله پر و بال دانش تو پرواز می کنیم.
وین دگر شه زاده و،سلطانِ ماست
سیّدست، از خاندانِ مُصطفاست
و این یکی نیز که شاهزاده و پادشاه ماست. سیّدی از خاندان حضرت مصطفی(ص) است.
کیست این صوفي؟ شكم خوارِ خسیس
تا بُوَد با چون شما شاهان جلیس؟
این صوفی شكم پرست فرومایه کیست که با شما شاهان حقیقی همنشینی کند؟
شرح مثنوی
دلبرا ، عمریست ،
تا من ، دوست میدارم تُرا ،
در غمت میسوزم و ،
گفتن ، نمییارَم تُرا ،
#نمییارَم = نمیتوانم
#گفتن نمییارَم ترا = نمیتوانم به تو بگویم - یارایِ گفتن به تو را ندارم
یک زمان ، از پای ننشینم ،
به جُست و جویِ تو ،
یا ، کنم سر را فدایت ،
یا ، به دست آرَم ترا ،
#امیر_خسرو_دهلوی
تا من ، دوست میدارم تُرا ،
در غمت میسوزم و ،
گفتن ، نمییارَم تُرا ،
#نمییارَم = نمیتوانم
#گفتن نمییارَم ترا = نمیتوانم به تو بگویم - یارایِ گفتن به تو را ندارم
یک زمان ، از پای ننشینم ،
به جُست و جویِ تو ،
یا ، کنم سر را فدایت ،
یا ، به دست آرَم ترا ،
#امیر_خسرو_دهلوی
کعبه ، منم ، قبله ، منم ،،، سویِ من ، آرید نماز ،
کآن صنمِ قبلهنما ،،، خم شد و ، بوسید مرا ،
پرتوِ دیدارِ خوشش ، تافته در دیدۀ من ،
آینه در آینه شد ،،، دیدمش و ، دید ، مرا ،
آینه ، خورشید شود ،،، پیشِ رخِ روشنِ او ،
تابِ نظر خواه و ببین ،،، کآیِنه ، تابید مرا ،
#هوشنگ_ابتهاج(سایه)
کآن صنمِ قبلهنما ،،، خم شد و ، بوسید مرا ،
پرتوِ دیدارِ خوشش ، تافته در دیدۀ من ،
آینه در آینه شد ،،، دیدمش و ، دید ، مرا ،
آینه ، خورشید شود ،،، پیشِ رخِ روشنِ او ،
تابِ نظر خواه و ببین ،،، کآیِنه ، تابید مرا ،
#هوشنگ_ابتهاج(سایه)