امروز در فراق تو دیگر به شام شد
ای دیده پاس دار که خفتن حرام شد
بیش احتمال سنگ جفا خوردنم نماند
کز رقت اندرون ضعیفم چو جام شد
افسوس خلق میشنوم در قفای خویش
کاین پخته بین که در سر سودای خام شد
تنها نه من به دانه خالت مقیدم
این دانه هر که دید گرفتار دام شد
گفتم یکی به گوشه چشمت نظر کنم
چشمم در او بماند و زیادت مقام شد
ای دل نگفتمت که عنان نظر بتاب
اکنونت افکند که ز دستت لگام شد
نامم به عاشقی شد و گویند توبه کن
توبت کنون چه فایده دارد که نام شد
از من به عشق روی تو میزاید این سخن
طوطی شکر شکست که شیرین کلام شد
ابنای روزگار غلامان به زر خرند
سعدی تو را به طوع و ارادت غلام شد
آن مدعی که دست ندادی به بند کس
این بار در کمند تو افتاد و رام شد
شرح غمت به وصف نخواهد شدن تمام
جهدم به آخر آمد و دفتر تمام شد
#حضرت_سعدی
ای دیده پاس دار که خفتن حرام شد
بیش احتمال سنگ جفا خوردنم نماند
کز رقت اندرون ضعیفم چو جام شد
افسوس خلق میشنوم در قفای خویش
کاین پخته بین که در سر سودای خام شد
تنها نه من به دانه خالت مقیدم
این دانه هر که دید گرفتار دام شد
گفتم یکی به گوشه چشمت نظر کنم
چشمم در او بماند و زیادت مقام شد
ای دل نگفتمت که عنان نظر بتاب
اکنونت افکند که ز دستت لگام شد
نامم به عاشقی شد و گویند توبه کن
توبت کنون چه فایده دارد که نام شد
از من به عشق روی تو میزاید این سخن
طوطی شکر شکست که شیرین کلام شد
ابنای روزگار غلامان به زر خرند
سعدی تو را به طوع و ارادت غلام شد
آن مدعی که دست ندادی به بند کس
این بار در کمند تو افتاد و رام شد
شرح غمت به وصف نخواهد شدن تمام
جهدم به آخر آمد و دفتر تمام شد
#حضرت_سعدی
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #آمدن_رستم_نزد_کیکاوس_و_خشم_کاوس_بر_رستم فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱۳ ( #قسمت_دوم ) ۱۹ همه کارَت از یکدگر ، بدترست ، ترا ، شهریاری ،،، نه اندرخورست ، ۲۰ چنین تاج ، بر تارکِ بی بها ، بسی بهتر ، اندر دَمِ اژدها ، ۲۱ من ، آن…
داستان رستم و سهراب
#آمدن_رستم_نزد_کیکاوس_و_خشم_کاوس_بر_رستم
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۳
( #قسمت_سوم )
۳۷
نشاندم بِدین تخت ، من ،،، کیقباد ،
چه کاوس دانم ، چه خشمش ، چه باد ،
۳۸
وگر ، کیقبادم ز البرزکوه ،
به زاری ، فتاده میانِ گروه ،
۳۹
نیاوردمی من ، به ایرانزمین ،
نبستی کمربند و شمشیرِ کین ،
۴۰
ترا ، این بزرگی نبودی و کام ،
که گوئی سخنها ، به دستانِ سام ،
۴۱
اگر ، من نرفتم به مازندران ،
بهگردن برآورده ،،، گُرزِ گران ،
۴۲
که کَندی دل و مغزِ دیوِ سپید؟ ،
کِرا بود بر بازویِ خود ، امید؟ ،
۴۳
چو برگفت زینگونه گفتار ، چند ،
به گُردان ، درِ پند ، بگشاد بند ،
۴۴
به ایرانیان گفت : سهرابِ گُرد ،
بیاید ، نمانَد بزرگ و ، نه خُرد ،
۴۵
شما ، هر یکی ، چارهٔ جان کنید ،
خِرَد را ، بدین کار ، درمان کنید ،
۴۶
بهایران ، نبینید زینپس ، مرا ،
شما را ، زمین ،،، پَرّ کرگس ، مرا ،
۴۷
برون شد بهخشم ، اندرآمد به رَخش ،
منم گفت شیراوژنِ تاجبخش ،
۴۸
بزد اسب و ، از پیشِ ایشان برفت ،
همی ، پوست بر تنش ، گفتی بِکَفت ،
۴۹
غمین شد دلِ نامداران ، همه ،
که رستم شبان بود و ، ایشان رَمه ،
۵۰
به گودرز گفتند : کاین کار ، نیست ،
شکستن دلِ او ، سزاوار نیست ،
۵۱
سپهبد ، چو از تو سخن بشنَوَد ،
به گفتارِ تو ، بیگمان بِگرَوَد ،
۵۲
به نزدیکِ آن شاهِ دیوانه ، شو ،
وزین در ، سخن یاد کن ، نو به نو ،
۵۳
سخنهای چرب و دراز ، آوَری ،
مگر ، بختِ گمبوده ، بازآوَری ،
۵۴
همانگه ، نشستند با یکدگر ،
سراسر ، بزرگانِ پرخاشخر ،
بخش ۱۴ : « چو خورشید ، آن چادر قیرگون »
بخش ۱۲ : « یکی نامه فرمود ، پس ، شهریار »
ادامه دارد 👇👇👇
#آمدن_رستم_نزد_کیکاوس_و_خشم_کاوس_بر_رستم
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۳
( #قسمت_سوم )
۳۷
نشاندم بِدین تخت ، من ،،، کیقباد ،
چه کاوس دانم ، چه خشمش ، چه باد ،
۳۸
وگر ، کیقبادم ز البرزکوه ،
به زاری ، فتاده میانِ گروه ،
۳۹
نیاوردمی من ، به ایرانزمین ،
نبستی کمربند و شمشیرِ کین ،
۴۰
ترا ، این بزرگی نبودی و کام ،
که گوئی سخنها ، به دستانِ سام ،
۴۱
اگر ، من نرفتم به مازندران ،
بهگردن برآورده ،،، گُرزِ گران ،
۴۲
که کَندی دل و مغزِ دیوِ سپید؟ ،
کِرا بود بر بازویِ خود ، امید؟ ،
۴۳
چو برگفت زینگونه گفتار ، چند ،
به گُردان ، درِ پند ، بگشاد بند ،
۴۴
به ایرانیان گفت : سهرابِ گُرد ،
بیاید ، نمانَد بزرگ و ، نه خُرد ،
۴۵
شما ، هر یکی ، چارهٔ جان کنید ،
خِرَد را ، بدین کار ، درمان کنید ،
۴۶
بهایران ، نبینید زینپس ، مرا ،
شما را ، زمین ،،، پَرّ کرگس ، مرا ،
۴۷
برون شد بهخشم ، اندرآمد به رَخش ،
منم گفت شیراوژنِ تاجبخش ،
۴۸
بزد اسب و ، از پیشِ ایشان برفت ،
همی ، پوست بر تنش ، گفتی بِکَفت ،
۴۹
غمین شد دلِ نامداران ، همه ،
که رستم شبان بود و ، ایشان رَمه ،
۵۰
به گودرز گفتند : کاین کار ، نیست ،
شکستن دلِ او ، سزاوار نیست ،
۵۱
سپهبد ، چو از تو سخن بشنَوَد ،
به گفتارِ تو ، بیگمان بِگرَوَد ،
۵۲
به نزدیکِ آن شاهِ دیوانه ، شو ،
وزین در ، سخن یاد کن ، نو به نو ،
۵۳
سخنهای چرب و دراز ، آوَری ،
مگر ، بختِ گمبوده ، بازآوَری ،
۵۴
همانگه ، نشستند با یکدگر ،
سراسر ، بزرگانِ پرخاشخر ،
بخش ۱۴ : « چو خورشید ، آن چادر قیرگون »
بخش ۱۲ : « یکی نامه فرمود ، پس ، شهریار »
ادامه دارد 👇👇👇
هرچه تو را پیش آید، نفس خود را ادب کن تا هر روز با یکی جنگ نباید کردن. اگر گویند كُلًّ مِّنْ عِندِ اللّهِ (همۀ امور از جانب خداست، نساء - 78) گوییم لاجرم عتاب کردن نفس خود و عالمی را رهانیدن هم من عندالله. چنانکه آن یکی بر درخت قُمرُالدین (نوعی زرد آلو) میوه می ریخت و می خورد.خداوند باغ مطالبه می کرد. گفت: از خدا نمی ترسی؟
گفت: چرا ترسم؟ درخت از آن خدا و من بندۀ خدا؛ می خورد بنده خدا از مال خدا.
گفت: بایست تا جوابت بگویم. رسن را بیارید و او را بر این درخت بندید و می زنید تا جواب طاهر شدن.
فریاد بر آورد که: از خدا نمی ترسی؟
گفت: چرا ترسم؟ که تو بندۀ خدایی و این چوب خدا؛ چوب خدا را می زنم بر بندۀ خدا!
حاصل آن است که عالم بر مثال کوه است. هر چه گویی از خیر و شر، از کوه همان شنوی. و اگر گمان بری که من خوب گفتم کوه زشت جواب داد، محال باشدکه بلبل در کوه بانگ کند، از کوه بانگ زاغ آید یا بانگ آدمی یا بانگ خر. پس یقین دان که بانگ خر کرده باشی.
بانگ خوش دار چون به کوه آیی،
کوه را بانگ خر چه فرمایی؟
فیه ما فیه
گفت: چرا ترسم؟ درخت از آن خدا و من بندۀ خدا؛ می خورد بنده خدا از مال خدا.
گفت: بایست تا جوابت بگویم. رسن را بیارید و او را بر این درخت بندید و می زنید تا جواب طاهر شدن.
فریاد بر آورد که: از خدا نمی ترسی؟
گفت: چرا ترسم؟ که تو بندۀ خدایی و این چوب خدا؛ چوب خدا را می زنم بر بندۀ خدا!
حاصل آن است که عالم بر مثال کوه است. هر چه گویی از خیر و شر، از کوه همان شنوی. و اگر گمان بری که من خوب گفتم کوه زشت جواب داد، محال باشدکه بلبل در کوه بانگ کند، از کوه بانگ زاغ آید یا بانگ آدمی یا بانگ خر. پس یقین دان که بانگ خر کرده باشی.
بانگ خوش دار چون به کوه آیی،
کوه را بانگ خر چه فرمایی؟
فیه ما فیه
پشه آمد از حدیقه وز گیاه
از سلیمان نبی شد دادخواه
کای سلیمان معدلت میگستری
بر شیاطین و آدمیزاد و پری
مرغ و ماهی در پناه عدل تست
کیست آن گمگشته کش فضلت نجست
داد ده ما را که بس زاریم ما
بینصیب از باغ و گلزاریم ما
گفت پشه داد من از دست باد
کو دو دست ظلم بر ما بر گشاد
تانیاید هر دو خصم اندر حضور
حق نیاید پیش حاکم در ظهور
گفت قول تست برهان درست
خصم من بادست و او در حکم تست
بانگ زد آن شه که ای باد صبا
پشه افغان کرد از ظلمت بیا
باد چون بشنید آمد تیز تیز
پشه بگرفت آن زمان راه گریز
پس سلیمان گفت کای پشه کجا
باش تا بر هر دو من رانم قضا
گفت ای شه مرگ من از بود اوست
خود سیاه این روز من از دود اوست
او چو آمد من کجا یابم قرار
که بر آرد از نهاد من دمار
همچنین جویای درگاه خدا
چون خدا آید شود جوینده لا
سایههایی که بود جویای نور
نیست گردد چون کند نورش ظهور
عقل کی ماند چو باشد مرده او
کل شیء هالک الا وجهه
هالک آمد پیش وجهش هست و نیست
هستی اندر نیستی خود طرفهایست
مثنوی دفتر سوم
از سلیمان نبی شد دادخواه
کای سلیمان معدلت میگستری
بر شیاطین و آدمیزاد و پری
مرغ و ماهی در پناه عدل تست
کیست آن گمگشته کش فضلت نجست
داد ده ما را که بس زاریم ما
بینصیب از باغ و گلزاریم ما
گفت پشه داد من از دست باد
کو دو دست ظلم بر ما بر گشاد
تانیاید هر دو خصم اندر حضور
حق نیاید پیش حاکم در ظهور
گفت قول تست برهان درست
خصم من بادست و او در حکم تست
بانگ زد آن شه که ای باد صبا
پشه افغان کرد از ظلمت بیا
باد چون بشنید آمد تیز تیز
پشه بگرفت آن زمان راه گریز
پس سلیمان گفت کای پشه کجا
باش تا بر هر دو من رانم قضا
گفت ای شه مرگ من از بود اوست
خود سیاه این روز من از دود اوست
او چو آمد من کجا یابم قرار
که بر آرد از نهاد من دمار
همچنین جویای درگاه خدا
چون خدا آید شود جوینده لا
سایههایی که بود جویای نور
نیست گردد چون کند نورش ظهور
عقل کی ماند چو باشد مرده او
کل شیء هالک الا وجهه
هالک آمد پیش وجهش هست و نیست
هستی اندر نیستی خود طرفهایست
مثنوی دفتر سوم
شـبـلـی گفت :
چون نهاد و کالبد را به آتش دادم،
نوبت به دل رسید !
از من دل خواست؛
گفتم در بازم و باک ندارم ،
ندا آمد ، ای شبلی...
دل را یله کن که دل
نه از آن توست و در تصرف تو !
دل در قبضه تصرف ماست !
اگر ناچار، دل باید سوخت دریغ باشد
که با این آتش صورت بسوزی ،
پس باری به آتش عشق بسوز...!
چون نهاد و کالبد را به آتش دادم،
نوبت به دل رسید !
از من دل خواست؛
گفتم در بازم و باک ندارم ،
ندا آمد ، ای شبلی...
دل را یله کن که دل
نه از آن توست و در تصرف تو !
دل در قبضه تصرف ماست !
اگر ناچار، دل باید سوخت دریغ باشد
که با این آتش صورت بسوزی ،
پس باری به آتش عشق بسوز...!
گلپا تازه ۲۴ همراز عشق(ابوعطا)
@Jane_oshaagh
#گلپا
گلهای تازه ۲۴
همراز عشق
ابوعطا
آواز : ترسم که اشک در غم ما پرده در شود #حافظ
اشعار متن : #حافظ
نوازندگان :
#فرهنگ_شريف: تار
#اسداله_ملک: ویلون
#فصل_اله_توکل: سنتور
#افتتاح و #جهانگیرملک:
ضرب
آهنگ ابتدای برنامه : #اسداله_ملک
صدا برداران :
#حسين_محبی #محمد_جهانفرد
گوینده : #فخری_نیکزاد
گلهای تازه ۲۴
همراز عشق
ابوعطا
آواز : ترسم که اشک در غم ما پرده در شود #حافظ
اشعار متن : #حافظ
نوازندگان :
#فرهنگ_شريف: تار
#اسداله_ملک: ویلون
#فصل_اله_توکل: سنتور
#افتتاح و #جهانگیرملک:
ضرب
آهنگ ابتدای برنامه : #اسداله_ملک
صدا برداران :
#حسين_محبی #محمد_جهانفرد
گوینده : #فخری_نیکزاد
با #حافظ
بی مهرِ رُخَت روزِ مرا نور نماندست
وز عمر، مرا جز شبِ دیجور نماندست
هنگامِ وداعِ تو ز بس گریه که کردم
دور از رخِ تو چشمِ مرا نور نماندست
میرفت خیالِ تو ز چشمِ من و میگفت
هیهات از این گوشه که معمور نماندست
وصلِ تو اجل را ز سرم دور همیداشت
از دولتِ هجرِ تو کنون دور نماندست
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید
دور از رُخَت این خستهٔ رنجور نماندست
صبر است مرا چارهٔ هجرانِ تو لیکن
چون صبر توان کرد؟ که مقدور نماندست
در هجرِ تو گر چشمِ مرا آبِ روان است
گو خونِ جگر ریز که معذور نماندست
حافظ، ز غم از گریه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعیهٔ سور نماندست
بی مهرِ رُخَت روزِ مرا نور نماندست
وز عمر، مرا جز شبِ دیجور نماندست
هنگامِ وداعِ تو ز بس گریه که کردم
دور از رخِ تو چشمِ مرا نور نماندست
میرفت خیالِ تو ز چشمِ من و میگفت
هیهات از این گوشه که معمور نماندست
وصلِ تو اجل را ز سرم دور همیداشت
از دولتِ هجرِ تو کنون دور نماندست
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید
دور از رُخَت این خستهٔ رنجور نماندست
صبر است مرا چارهٔ هجرانِ تو لیکن
چون صبر توان کرد؟ که مقدور نماندست
در هجرِ تو گر چشمِ مرا آبِ روان است
گو خونِ جگر ریز که معذور نماندست
حافظ، ز غم از گریه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعیهٔ سور نماندست
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دوستت دارم بخدا
#مهستی #اسدالله_ملک
#همامیرافشار
(پیمونه چشمم از گریه لبریزه اما نمی ریزه رو گونه هام)
#مهستی #اسدالله_ملک
#همامیرافشار
(پیمونه چشمم از گریه لبریزه اما نمی ریزه رو گونه هام)
مرضیه دل هوای تورو داشت
@Jane_oshaagh
#مرضیه
دل هوای تو رو داشت
شعر #منصوره_شهیدی
آهنگ #رضاقلی_ملکی
تنظیم برای ارکستر #تقی_ضرابی
به همراهی ارکستر رادیو تلویزیون ملی ایران
دل هوای تو رو داشت
شعر #منصوره_شهیدی
آهنگ #رضاقلی_ملکی
تنظیم برای ارکستر #تقی_ضرابی
به همراهی ارکستر رادیو تلویزیون ملی ایران
این نقاشی ساده و ابتدایی به اندازه صد تا کتاب حرف داره!
آن مرد از وجود مار درون سوراخ بیخبر است! و زن هم از وجود سنگ روی مرد بیخبر است! زن با خودش فکر می کند که من در حال سقوط هستم، نمی توانم بالا بروم چون مار دست مرا نیش زده است! چرا مرد کمی بیشتر از قدرت خود استفاده نمیکند و مرا بالا نمی کشد!؟ مرد هم با خود فکر میکند که من درد زیادی را تحمل میکنم، با این وجود با تمام توان دست زن را گرفته ام، چرا زن کمی تلاش نمی کند و خود را بالا نمی کشد!؟
حقیقت این است که شما فشاری که بر روی دیگران است را نمیبینید، دیگران هم فشاری که بر روی شما هست را نمی بینند! زندگی اینگونه است! سر کار، در خانواده، فامیل، دوستان و آشنایان! ما باید سعی کنیم یکدیگر را بفهمیم و درک متقابل از هم داشته باشیم! یاد بگیریم متفاوت از قبل فکر کنیم، شاید کمی عمیق تر، واضح تر و در تعامل بیشتر با دیگران باشیم! اندکی فکر کردن و صبور بودن نتایج بزرگی را در پی خواهد داشت! با یکدیگر مهربان باشیم! هر کسی را که در اطراف خود می بینید در حال جنگیدن در زمین جنگ زندگی خود است!
آن مرد از وجود مار درون سوراخ بیخبر است! و زن هم از وجود سنگ روی مرد بیخبر است! زن با خودش فکر می کند که من در حال سقوط هستم، نمی توانم بالا بروم چون مار دست مرا نیش زده است! چرا مرد کمی بیشتر از قدرت خود استفاده نمیکند و مرا بالا نمی کشد!؟ مرد هم با خود فکر میکند که من درد زیادی را تحمل میکنم، با این وجود با تمام توان دست زن را گرفته ام، چرا زن کمی تلاش نمی کند و خود را بالا نمی کشد!؟
حقیقت این است که شما فشاری که بر روی دیگران است را نمیبینید، دیگران هم فشاری که بر روی شما هست را نمی بینند! زندگی اینگونه است! سر کار، در خانواده، فامیل، دوستان و آشنایان! ما باید سعی کنیم یکدیگر را بفهمیم و درک متقابل از هم داشته باشیم! یاد بگیریم متفاوت از قبل فکر کنیم، شاید کمی عمیق تر، واضح تر و در تعامل بیشتر با دیگران باشیم! اندکی فکر کردن و صبور بودن نتایج بزرگی را در پی خواهد داشت! با یکدیگر مهربان باشیم! هر کسی را که در اطراف خود می بینید در حال جنگیدن در زمین جنگ زندگی خود است!
آدمهای زیبا و دوستداشتنی، به صورت تصادفی به وجود نمیآیند.
زیباترین و دوستداشتنیترین انسانهایی که میشناسیم، آنهایی هستند که با شکست آشنا شدهاند. آنهایی که رنج را تجربه کردهاند. آنهایی که از دست دادن را تجربه کردهاند. آنهایی که پس از این رویدادهای دشوار، دوباره مسیر خود را به سمت زندگی پیدا کردهاند.
این افراد، زندگی را به شکل متفاوتی میفهمند. آن را به شکل متفاوتی تحسین میکنند. و نیز به شکل متفاوتی حس میکنند.
به همین دلیل، آرامتر میشوند و دوست داشتن و محبت به دغدغهشان تبدیل میشود.
#وین_دایر
زیباترین و دوستداشتنیترین انسانهایی که میشناسیم، آنهایی هستند که با شکست آشنا شدهاند. آنهایی که رنج را تجربه کردهاند. آنهایی که از دست دادن را تجربه کردهاند. آنهایی که پس از این رویدادهای دشوار، دوباره مسیر خود را به سمت زندگی پیدا کردهاند.
این افراد، زندگی را به شکل متفاوتی میفهمند. آن را به شکل متفاوتی تحسین میکنند. و نیز به شکل متفاوتی حس میکنند.
به همین دلیل، آرامتر میشوند و دوست داشتن و محبت به دغدغهشان تبدیل میشود.
#وین_دایر
زآنکه انبوهی و جمعِ کاروان
رَه زنان را بشکند پشت و سِنان
زیرا کثرت کاروان و اجتماع آنان، پشت و نیز حرامیان را می شکند.
چون دو چشمِ دل نداری ای عَنود
که نمی توانی تو هیزم را ز عُود
ای ستیزه گر، تا وقتی که تو دو چشمِ دل نداری، نمی توانی هیزم را از عود تمیز دهی.
چونکه گنجی هست در عالَم، مَرَنج
هیچ ویران را مدان خالی ز گنج
تا وقتی که در این جهان، گنج وجود دارد، آزرده خاطر مباش. و هیچ ویرانه ای را خالی از گنج تصوّر مکن.
قصدِ هر درویش می کُن از گزاف
چون نشان یابی به جِدّ می کُن طواف
به هر درویش تهی دستی بسیار خدمت کن. همینکه نشانه ای در او دیدی با سعی و تلاش تمام دورش بگرد.
چون تو را آن چشمِ باطن بین نبود
گنج می پندار اندر هر وجود
وقتی که چشمِ باطن بین نداری، پس چنان پندار که در هر وجودی گنجی نهفته است.
شرح مثنوی
رَه زنان را بشکند پشت و سِنان
زیرا کثرت کاروان و اجتماع آنان، پشت و نیز حرامیان را می شکند.
چون دو چشمِ دل نداری ای عَنود
که نمی توانی تو هیزم را ز عُود
ای ستیزه گر، تا وقتی که تو دو چشمِ دل نداری، نمی توانی هیزم را از عود تمیز دهی.
چونکه گنجی هست در عالَم، مَرَنج
هیچ ویران را مدان خالی ز گنج
تا وقتی که در این جهان، گنج وجود دارد، آزرده خاطر مباش. و هیچ ویرانه ای را خالی از گنج تصوّر مکن.
قصدِ هر درویش می کُن از گزاف
چون نشان یابی به جِدّ می کُن طواف
به هر درویش تهی دستی بسیار خدمت کن. همینکه نشانه ای در او دیدی با سعی و تلاش تمام دورش بگرد.
چون تو را آن چشمِ باطن بین نبود
گنج می پندار اندر هر وجود
وقتی که چشمِ باطن بین نداری، پس چنان پندار که در هر وجودی گنجی نهفته است.
شرح مثنوی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
یک جان چه بُود ؟
کافرم ار پیش تو
صد جان،
انگشت زنان،
رقص کنان
مینتوان داد...
عطار
کافرم ار پیش تو
صد جان،
انگشت زنان،
رقص کنان
مینتوان داد...
عطار
قاب قوسین از علی تیری فکند
تا سپرهای فلکها را درید
ناکشیده دامن معشوق غیب
دل هزاران محنت و ضربت کشید
#مولانای_جان
تا سپرهای فلکها را درید
ناکشیده دامن معشوق غیب
دل هزاران محنت و ضربت کشید
#مولانای_جان
پرده بگردان و بزن ساز نو
هین که رسید از فلک آواز نو
تازه و خندان نشود گوش و هوش
تا ز خرد درنرسد راز نو
#مولانای_جان
هین که رسید از فلک آواز نو
تازه و خندان نشود گوش و هوش
تا ز خرد درنرسد راز نو
#مولانای_جان
مرضیه دل هوای تورو داشت
@Jane_oshaagh
#مرضیه
دل هوای تو رو داشت
شعر #منصوره_شهیدی
آهنگ #رضاقلی_ملکی
تنظیم برای ارکستر #تقی_ضرابی
به همراهی ارکستر رادیو تلویزیون ملی ایران
دل هوای تو رو داشت
شعر #منصوره_شهیدی
آهنگ #رضاقلی_ملکی
تنظیم برای ارکستر #تقی_ضرابی
به همراهی ارکستر رادیو تلویزیون ملی ایران
🌸🌸🌸#کنار_و_بر_مادر_دلپذیر🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸#بهشت_استو🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸#پستان_در_او 🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸#جوی_شیر🌸🌸🌸🌸🌸
به سرپنجگی ، کس نَبُردهست گوی ،
سپاسِ خداوندِ توفیق ،،، گوی ،
تو ، قائم به خود نیستی یک قدم ،
ز غیبت ، مدد میرسد دَمبهدَم ،
نه ، طفلِ دهانبسته ( زبانبسته ) بودی و لاف؟ ،
همی روزی آمد به جوفش ( شخصت - جوفت ) ، ز ناف؟ ،
چو ، نافش بُریدند و ، روزی ،،، گسست ،
به پستانِ مادر ، درآویخت دست ،
غریبی ، که رنج آرَدَش ، دَهر ، پیش ،
به دارو ،،، دهند آبش ، از شهرِ خویش ،
پس ، او در شکم ، پرورش یافته است ،
ز انبوبِ ( آشوبِ - انبانِ ) معده ، خورش یافته است ،
دو پستان ، که امروز ، دلخواهِ اوست ( توست ) ،
دو چشمه ، هم از پرورشگاهِ اوست ( توست ) ،
کنار و بَرِ مادرِ دلپذیر ،
بهشت است و ،،، پستان در او ، جویِ شیر ،
درختیاست ، بالایِ جانپرورش ،
وَلَد ، میوهی نازنین ،،، در بَرَش ،
نه ، رگهایِ پستان ، درونِ دل است؟ ،
پس ، ار بنگری ،،، شیر ، خونِ دل است ،
#سعدی
🌸🌸🌸🌸#بهشت_استو🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸#پستان_در_او 🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸#جوی_شیر🌸🌸🌸🌸🌸
به سرپنجگی ، کس نَبُردهست گوی ،
سپاسِ خداوندِ توفیق ،،، گوی ،
تو ، قائم به خود نیستی یک قدم ،
ز غیبت ، مدد میرسد دَمبهدَم ،
نه ، طفلِ دهانبسته ( زبانبسته ) بودی و لاف؟ ،
همی روزی آمد به جوفش ( شخصت - جوفت ) ، ز ناف؟ ،
چو ، نافش بُریدند و ، روزی ،،، گسست ،
به پستانِ مادر ، درآویخت دست ،
غریبی ، که رنج آرَدَش ، دَهر ، پیش ،
به دارو ،،، دهند آبش ، از شهرِ خویش ،
پس ، او در شکم ، پرورش یافته است ،
ز انبوبِ ( آشوبِ - انبانِ ) معده ، خورش یافته است ،
دو پستان ، که امروز ، دلخواهِ اوست ( توست ) ،
دو چشمه ، هم از پرورشگاهِ اوست ( توست ) ،
کنار و بَرِ مادرِ دلپذیر ،
بهشت است و ،،، پستان در او ، جویِ شیر ،
درختیاست ، بالایِ جانپرورش ،
وَلَد ، میوهی نازنین ،،، در بَرَش ،
نه ، رگهایِ پستان ، درونِ دل است؟ ،
پس ، ار بنگری ،،، شیر ، خونِ دل است ،
#سعدی