الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
شدم محزون و شيدائي من از سودای درویشان
روم بینم کجا باشد مکان و جای درویشان
در آن مجلس که درویشان صفای با صفا دارند
خدا آید در آن مجلس شود مهمان درویشان
در آن مجلس که درویشان شراب شوق می نوشند
درآید خضر پیغمبر شود ساقی درویشان
امیرالومنین حیدر که او داماد پیغمبر
کمر میبست و می فرمود منم مولای درویشان
من آن درویش را گویم که از سينه کشد آهی
بسی دزدان ره هستند که میمانند به درویشان
الا ای شمس تبریزی تو حجت کن به درویشی
مکانی جاودان یابی تو در دلهای درویشان.
#حضرت_حافظ
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
شدم محزون و شيدائي من از سودای درویشان
روم بینم کجا باشد مکان و جای درویشان
در آن مجلس که درویشان صفای با صفا دارند
خدا آید در آن مجلس شود مهمان درویشان
در آن مجلس که درویشان شراب شوق می نوشند
درآید خضر پیغمبر شود ساقی درویشان
امیرالومنین حیدر که او داماد پیغمبر
کمر میبست و می فرمود منم مولای درویشان
من آن درویش را گویم که از سينه کشد آهی
بسی دزدان ره هستند که میمانند به درویشان
الا ای شمس تبریزی تو حجت کن به درویشی
مکانی جاودان یابی تو در دلهای درویشان.
#حضرت_حافظ
به لاله نرگس مخمور گفت وقت سحر
که هر که در صف باغ است صاحب هنریست
بنفشه مژدهٔ نوروز میدهد ما را
شکوفه را ز خزان وز مهرگان خبریست
بجز رخ تو که زیب و فرش ز خون دل است
بهر رخی که درین منظر است زیب و فریست
جواب داد که من نیز صاحب هنرم
درین صحیفه ز من نیز نقشی و اثریست
میان آتشم و هیچگه نمیسوزم
هماره بر سرم از جور آسمان شرریست
علامت خطر است این قبای خون آلود
هر آنکه در ره هستی است در ره خطریست
بریخت خون من و نوبت تو نیز رسد
بدست رهزن گیتی هماره نیشتریست
خوش است اگر گل امروز خوش بود فردا
ولی میان ز شب تا سحر گهان اگریست
از آن، زمانه بما ایستادگی آموخت
که تا ز پای نیفتیم، تا که پا و سریست
یکی نظر به گل افکند و دیگری بگیاه
ز خوب و ز شب چه منظور، هر که را نظریست
نه هر نسیم که اینجاست بر تو میگذرد
صبا صباست، به هر سبزه و گلش گذریست
میان لاله و نرگس چه فرق، هر دو خوشند
که گل بطرف چمن هر چه هست عشوهگریست
تو غرق سیم و زر و من ز خون دل رنگین
بفقر خلق چه خندی، تو را که سیم و زریست
ز آب چشمه و باران نمیشود خاموش
که آتشی که در اینجاست آتش جگریست
هنر نمای نبودم بدین هنرمندی
سخن حدیث دگر، کار قصه دگریست
گل از بساط چمن تنگدل نخواهد رفت
بدان دلیل که مهمان شامی و سحریست
تو روی سخت قضا و قدر ندیدستی
هنوز آنچه تو را مینماید آستریست
از آن، دراز نکردم سخن درین معنی
که کار زندگی لاله کار مختصریست
خوش آنکه نام نکوئی بیادگار گذاشت
که عمر بی ثمر نیک، عمر بی ثمریست
کسیکه در طلب نام نیک رنج کشید
اگر چه نام و نشانیش نیست، ناموریست
پروین اعتصامی
که هر که در صف باغ است صاحب هنریست
بنفشه مژدهٔ نوروز میدهد ما را
شکوفه را ز خزان وز مهرگان خبریست
بجز رخ تو که زیب و فرش ز خون دل است
بهر رخی که درین منظر است زیب و فریست
جواب داد که من نیز صاحب هنرم
درین صحیفه ز من نیز نقشی و اثریست
میان آتشم و هیچگه نمیسوزم
هماره بر سرم از جور آسمان شرریست
علامت خطر است این قبای خون آلود
هر آنکه در ره هستی است در ره خطریست
بریخت خون من و نوبت تو نیز رسد
بدست رهزن گیتی هماره نیشتریست
خوش است اگر گل امروز خوش بود فردا
ولی میان ز شب تا سحر گهان اگریست
از آن، زمانه بما ایستادگی آموخت
که تا ز پای نیفتیم، تا که پا و سریست
یکی نظر به گل افکند و دیگری بگیاه
ز خوب و ز شب چه منظور، هر که را نظریست
نه هر نسیم که اینجاست بر تو میگذرد
صبا صباست، به هر سبزه و گلش گذریست
میان لاله و نرگس چه فرق، هر دو خوشند
که گل بطرف چمن هر چه هست عشوهگریست
تو غرق سیم و زر و من ز خون دل رنگین
بفقر خلق چه خندی، تو را که سیم و زریست
ز آب چشمه و باران نمیشود خاموش
که آتشی که در اینجاست آتش جگریست
هنر نمای نبودم بدین هنرمندی
سخن حدیث دگر، کار قصه دگریست
گل از بساط چمن تنگدل نخواهد رفت
بدان دلیل که مهمان شامی و سحریست
تو روی سخت قضا و قدر ندیدستی
هنوز آنچه تو را مینماید آستریست
از آن، دراز نکردم سخن درین معنی
که کار زندگی لاله کار مختصریست
خوش آنکه نام نکوئی بیادگار گذاشت
که عمر بی ثمر نیک، عمر بی ثمریست
کسیکه در طلب نام نیک رنج کشید
اگر چه نام و نشانیش نیست، ناموریست
پروین اعتصامی
نان پاره ز من بستان جان پاره نخواهد شد
آواره عشق ما آواره نخواهد شد
آن را که منم خرقه عريان نشود هرگز
وان را که منم چاره بيچاره نخواهد شد
آن را که منم منصب معزول کجا گردد
آن خاره که شد گوهر او خاره نخواهد شد
آن قبله مشتاقان ويران نشود هرگز
وان مصحف خاموشان سي پاره نخواهد شد
از اشک شود ساقي اين ديده من ليکن
بي نرگس مخمورش خماره نخواهد شد
بيمار شود عاشق اما بنمي ميرد
ماه ار چه که لاغر شد استاره نخواهد شد
خاموش کن و چندين غمخواره مشو آخر
آن نفس که شد عاشق اماره نخواهد شد
#حضرت_مولانا
آواره عشق ما آواره نخواهد شد
آن را که منم خرقه عريان نشود هرگز
وان را که منم چاره بيچاره نخواهد شد
آن را که منم منصب معزول کجا گردد
آن خاره که شد گوهر او خاره نخواهد شد
آن قبله مشتاقان ويران نشود هرگز
وان مصحف خاموشان سي پاره نخواهد شد
از اشک شود ساقي اين ديده من ليکن
بي نرگس مخمورش خماره نخواهد شد
بيمار شود عاشق اما بنمي ميرد
ماه ار چه که لاغر شد استاره نخواهد شد
خاموش کن و چندين غمخواره مشو آخر
آن نفس که شد عاشق اماره نخواهد شد
#حضرت_مولانا
فقیر است او فقیر است او فقیر ابن الفقیر است او
خبیر است او خبیر است او خبیر ابن الخبیر است او
لطیف است او لطیف است او لطیف ابن اللطیف است او
امیر است او امیر است او امیر ملک گیر است او
پناه است او پناه است او پناه هر گناه است او
چراغ است او چراغ است او چراغ بینظیر است او
سکون است او سکون است او سکون هر جنون است او
جهان است او جهان است او جهان شهد و شیر است او
چو گفتی سر خود با او بگفتی با همه عالم
وگر پنهان کنی میدان که دانای ضمیر است او
وگر ردت کنند اینها بنگذارد تو را تنها
درآ در ظل این دولت که شاه ناگریز است او
به سوی خرمن او رو که سرسبزت کند ای جان
به زیر دامن او رو که دفع تیغ و تیر است او
هر آنچ او بفرماید سمعنا و اطعنا گو
ز هر چیزی که میترسی مجیر است او مجیر است او
اگر کفر و گنه باشد وگر دیو سیه باشد
چو زد بر آفتاب او یکی بدر منیر است او
سخن با عشق میگویم سبق از عشق میگیرم
به پیش او کشم جان را که بس اندک پذیر است او
بتی دارد در این پرده بتی زیبا ولی مرده
مکش اندر برش چندین که سرد و زمهریر است او
دو دست و پا حنی کرده دو صد مکر و مری کرده
جوان پیداست در چادر ولیکن سخت پیر است او
اگر او شیر نر بودی غذای او جگر بودی
ولیکن یوز را ماند که جویای پنیر است او
ندارد فر سلطانی نشاید هم به دربانی
که اندر عشق تتماجی برهنه همچو سیر است او
اگر در تیر او باشی دوتا همچون کمان گردی
از او شیری کجا آید ز خرگوشی اسیر است او
دلم جوشید و میخواهد که صد چشمه روان گردد
ببست او راه آب من به ره بستن نکیر است او
#دیوان_شمس
خبیر است او خبیر است او خبیر ابن الخبیر است او
لطیف است او لطیف است او لطیف ابن اللطیف است او
امیر است او امیر است او امیر ملک گیر است او
پناه است او پناه است او پناه هر گناه است او
چراغ است او چراغ است او چراغ بینظیر است او
سکون است او سکون است او سکون هر جنون است او
جهان است او جهان است او جهان شهد و شیر است او
چو گفتی سر خود با او بگفتی با همه عالم
وگر پنهان کنی میدان که دانای ضمیر است او
وگر ردت کنند اینها بنگذارد تو را تنها
درآ در ظل این دولت که شاه ناگریز است او
به سوی خرمن او رو که سرسبزت کند ای جان
به زیر دامن او رو که دفع تیغ و تیر است او
هر آنچ او بفرماید سمعنا و اطعنا گو
ز هر چیزی که میترسی مجیر است او مجیر است او
اگر کفر و گنه باشد وگر دیو سیه باشد
چو زد بر آفتاب او یکی بدر منیر است او
سخن با عشق میگویم سبق از عشق میگیرم
به پیش او کشم جان را که بس اندک پذیر است او
بتی دارد در این پرده بتی زیبا ولی مرده
مکش اندر برش چندین که سرد و زمهریر است او
دو دست و پا حنی کرده دو صد مکر و مری کرده
جوان پیداست در چادر ولیکن سخت پیر است او
اگر او شیر نر بودی غذای او جگر بودی
ولیکن یوز را ماند که جویای پنیر است او
ندارد فر سلطانی نشاید هم به دربانی
که اندر عشق تتماجی برهنه همچو سیر است او
اگر در تیر او باشی دوتا همچون کمان گردی
از او شیری کجا آید ز خرگوشی اسیر است او
دلم جوشید و میخواهد که صد چشمه روان گردد
ببست او راه آب من به ره بستن نکیر است او
#دیوان_شمس
همه عالم ظهور حضرت اوست
همه وابستهٔ محبت اوست
هرچه اندر وجود موجود است
غرق بحر محیط رحمت اوست
تو منی من توام دوئی بگذار
این همه نزد ما هویت اوست
تو عزیزی عزیز خواهی بود
زانکه این عزت تو عزت اوست
همه را خدمت خوشی می کن
چون همه خادمان خدمت اوست
هر خیالی که نقش می بندم
معنیش صورتی ز کسوت اوست
همه منعم به نعمت اللهند
هرچه بینیم عین نعمت اوست
حضرت شاه نعمتالله ولی
همه وابستهٔ محبت اوست
هرچه اندر وجود موجود است
غرق بحر محیط رحمت اوست
تو منی من توام دوئی بگذار
این همه نزد ما هویت اوست
تو عزیزی عزیز خواهی بود
زانکه این عزت تو عزت اوست
همه را خدمت خوشی می کن
چون همه خادمان خدمت اوست
هر خیالی که نقش می بندم
معنیش صورتی ز کسوت اوست
همه منعم به نعمت اللهند
هرچه بینیم عین نعمت اوست
حضرت شاه نعمتالله ولی
مرغ فارغ بال بودم در هـــــــوای عافیت
از کمین برخاست ناگه غمزهی صید افکنش
عشق لیلی سخت زنجیریست مجنون آزما
این کسی داند که زنجیری بود در گردنش
این سر پر آرزو در انتظار عشوه ایست
گوشهی چشمی بجنبان و بینداز از تنش
#وحشی_بافقی
از کمین برخاست ناگه غمزهی صید افکنش
عشق لیلی سخت زنجیریست مجنون آزما
این کسی داند که زنجیری بود در گردنش
این سر پر آرزو در انتظار عشوه ایست
گوشهی چشمی بجنبان و بینداز از تنش
#وحشی_بافقی
امروز در فراق تو دیگر به شام شد
ای دیده پاس دار که خفتن حرام شد
بیش احتمال سنگ جفا خوردنم نماند
کز رقت اندرون ضعیفم چو جام شد
افسوس خلق میشنوم در قفای خویش
کاین پخته بین که در سر سودای خام شد
تنها نه من به دانه خالت مقیدم
این دانه هر که دید گرفتار دام شد
گفتم یکی به گوشه چشمت نظر کنم
چشمم در او بماند و زیادت مقام شد
ای دل نگفتمت که عنان نظر بتاب
اکنونت افکند که ز دستت لگام شد
نامم به عاشقی شد و گویند توبه کن
توبت کنون چه فایده دارد که نام شد
از من به عشق روی تو میزاید این سخن
طوطی شکر شکست که شیرین کلام شد
ابنای روزگار غلامان به زر خرند
سعدی تو را به طوع و ارادت غلام شد
آن مدعی که دست ندادی به بند کس
این بار در کمند تو افتاد و رام شد
شرح غمت به وصف نخواهد شدن تمام
جهدم به آخر آمد و دفتر تمام شد
#حضرت_سعدی
ای دیده پاس دار که خفتن حرام شد
بیش احتمال سنگ جفا خوردنم نماند
کز رقت اندرون ضعیفم چو جام شد
افسوس خلق میشنوم در قفای خویش
کاین پخته بین که در سر سودای خام شد
تنها نه من به دانه خالت مقیدم
این دانه هر که دید گرفتار دام شد
گفتم یکی به گوشه چشمت نظر کنم
چشمم در او بماند و زیادت مقام شد
ای دل نگفتمت که عنان نظر بتاب
اکنونت افکند که ز دستت لگام شد
نامم به عاشقی شد و گویند توبه کن
توبت کنون چه فایده دارد که نام شد
از من به عشق روی تو میزاید این سخن
طوطی شکر شکست که شیرین کلام شد
ابنای روزگار غلامان به زر خرند
سعدی تو را به طوع و ارادت غلام شد
آن مدعی که دست ندادی به بند کس
این بار در کمند تو افتاد و رام شد
شرح غمت به وصف نخواهد شدن تمام
جهدم به آخر آمد و دفتر تمام شد
#حضرت_سعدی
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #آمدن_رستم_نزد_کیکاوس_و_خشم_کاوس_بر_رستم فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱۳ ( #قسمت_دوم ) ۱۹ همه کارَت از یکدگر ، بدترست ، ترا ، شهریاری ،،، نه اندرخورست ، ۲۰ چنین تاج ، بر تارکِ بی بها ، بسی بهتر ، اندر دَمِ اژدها ، ۲۱ من ، آن…
داستان رستم و سهراب
#آمدن_رستم_نزد_کیکاوس_و_خشم_کاوس_بر_رستم
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۳
( #قسمت_سوم )
۳۷
نشاندم بِدین تخت ، من ،،، کیقباد ،
چه کاوس دانم ، چه خشمش ، چه باد ،
۳۸
وگر ، کیقبادم ز البرزکوه ،
به زاری ، فتاده میانِ گروه ،
۳۹
نیاوردمی من ، به ایرانزمین ،
نبستی کمربند و شمشیرِ کین ،
۴۰
ترا ، این بزرگی نبودی و کام ،
که گوئی سخنها ، به دستانِ سام ،
۴۱
اگر ، من نرفتم به مازندران ،
بهگردن برآورده ،،، گُرزِ گران ،
۴۲
که کَندی دل و مغزِ دیوِ سپید؟ ،
کِرا بود بر بازویِ خود ، امید؟ ،
۴۳
چو برگفت زینگونه گفتار ، چند ،
به گُردان ، درِ پند ، بگشاد بند ،
۴۴
به ایرانیان گفت : سهرابِ گُرد ،
بیاید ، نمانَد بزرگ و ، نه خُرد ،
۴۵
شما ، هر یکی ، چارهٔ جان کنید ،
خِرَد را ، بدین کار ، درمان کنید ،
۴۶
بهایران ، نبینید زینپس ، مرا ،
شما را ، زمین ،،، پَرّ کرگس ، مرا ،
۴۷
برون شد بهخشم ، اندرآمد به رَخش ،
منم گفت شیراوژنِ تاجبخش ،
۴۸
بزد اسب و ، از پیشِ ایشان برفت ،
همی ، پوست بر تنش ، گفتی بِکَفت ،
۴۹
غمین شد دلِ نامداران ، همه ،
که رستم شبان بود و ، ایشان رَمه ،
۵۰
به گودرز گفتند : کاین کار ، نیست ،
شکستن دلِ او ، سزاوار نیست ،
۵۱
سپهبد ، چو از تو سخن بشنَوَد ،
به گفتارِ تو ، بیگمان بِگرَوَد ،
۵۲
به نزدیکِ آن شاهِ دیوانه ، شو ،
وزین در ، سخن یاد کن ، نو به نو ،
۵۳
سخنهای چرب و دراز ، آوَری ،
مگر ، بختِ گمبوده ، بازآوَری ،
۵۴
همانگه ، نشستند با یکدگر ،
سراسر ، بزرگانِ پرخاشخر ،
بخش ۱۴ : « چو خورشید ، آن چادر قیرگون »
بخش ۱۲ : « یکی نامه فرمود ، پس ، شهریار »
ادامه دارد 👇👇👇
#آمدن_رستم_نزد_کیکاوس_و_خشم_کاوس_بر_رستم
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۳
( #قسمت_سوم )
۳۷
نشاندم بِدین تخت ، من ،،، کیقباد ،
چه کاوس دانم ، چه خشمش ، چه باد ،
۳۸
وگر ، کیقبادم ز البرزکوه ،
به زاری ، فتاده میانِ گروه ،
۳۹
نیاوردمی من ، به ایرانزمین ،
نبستی کمربند و شمشیرِ کین ،
۴۰
ترا ، این بزرگی نبودی و کام ،
که گوئی سخنها ، به دستانِ سام ،
۴۱
اگر ، من نرفتم به مازندران ،
بهگردن برآورده ،،، گُرزِ گران ،
۴۲
که کَندی دل و مغزِ دیوِ سپید؟ ،
کِرا بود بر بازویِ خود ، امید؟ ،
۴۳
چو برگفت زینگونه گفتار ، چند ،
به گُردان ، درِ پند ، بگشاد بند ،
۴۴
به ایرانیان گفت : سهرابِ گُرد ،
بیاید ، نمانَد بزرگ و ، نه خُرد ،
۴۵
شما ، هر یکی ، چارهٔ جان کنید ،
خِرَد را ، بدین کار ، درمان کنید ،
۴۶
بهایران ، نبینید زینپس ، مرا ،
شما را ، زمین ،،، پَرّ کرگس ، مرا ،
۴۷
برون شد بهخشم ، اندرآمد به رَخش ،
منم گفت شیراوژنِ تاجبخش ،
۴۸
بزد اسب و ، از پیشِ ایشان برفت ،
همی ، پوست بر تنش ، گفتی بِکَفت ،
۴۹
غمین شد دلِ نامداران ، همه ،
که رستم شبان بود و ، ایشان رَمه ،
۵۰
به گودرز گفتند : کاین کار ، نیست ،
شکستن دلِ او ، سزاوار نیست ،
۵۱
سپهبد ، چو از تو سخن بشنَوَد ،
به گفتارِ تو ، بیگمان بِگرَوَد ،
۵۲
به نزدیکِ آن شاهِ دیوانه ، شو ،
وزین در ، سخن یاد کن ، نو به نو ،
۵۳
سخنهای چرب و دراز ، آوَری ،
مگر ، بختِ گمبوده ، بازآوَری ،
۵۴
همانگه ، نشستند با یکدگر ،
سراسر ، بزرگانِ پرخاشخر ،
بخش ۱۴ : « چو خورشید ، آن چادر قیرگون »
بخش ۱۲ : « یکی نامه فرمود ، پس ، شهریار »
ادامه دارد 👇👇👇
هرچه تو را پیش آید، نفس خود را ادب کن تا هر روز با یکی جنگ نباید کردن. اگر گویند كُلًّ مِّنْ عِندِ اللّهِ (همۀ امور از جانب خداست، نساء - 78) گوییم لاجرم عتاب کردن نفس خود و عالمی را رهانیدن هم من عندالله. چنانکه آن یکی بر درخت قُمرُالدین (نوعی زرد آلو) میوه می ریخت و می خورد.خداوند باغ مطالبه می کرد. گفت: از خدا نمی ترسی؟
گفت: چرا ترسم؟ درخت از آن خدا و من بندۀ خدا؛ می خورد بنده خدا از مال خدا.
گفت: بایست تا جوابت بگویم. رسن را بیارید و او را بر این درخت بندید و می زنید تا جواب طاهر شدن.
فریاد بر آورد که: از خدا نمی ترسی؟
گفت: چرا ترسم؟ که تو بندۀ خدایی و این چوب خدا؛ چوب خدا را می زنم بر بندۀ خدا!
حاصل آن است که عالم بر مثال کوه است. هر چه گویی از خیر و شر، از کوه همان شنوی. و اگر گمان بری که من خوب گفتم کوه زشت جواب داد، محال باشدکه بلبل در کوه بانگ کند، از کوه بانگ زاغ آید یا بانگ آدمی یا بانگ خر. پس یقین دان که بانگ خر کرده باشی.
بانگ خوش دار چون به کوه آیی،
کوه را بانگ خر چه فرمایی؟
فیه ما فیه
گفت: چرا ترسم؟ درخت از آن خدا و من بندۀ خدا؛ می خورد بنده خدا از مال خدا.
گفت: بایست تا جوابت بگویم. رسن را بیارید و او را بر این درخت بندید و می زنید تا جواب طاهر شدن.
فریاد بر آورد که: از خدا نمی ترسی؟
گفت: چرا ترسم؟ که تو بندۀ خدایی و این چوب خدا؛ چوب خدا را می زنم بر بندۀ خدا!
حاصل آن است که عالم بر مثال کوه است. هر چه گویی از خیر و شر، از کوه همان شنوی. و اگر گمان بری که من خوب گفتم کوه زشت جواب داد، محال باشدکه بلبل در کوه بانگ کند، از کوه بانگ زاغ آید یا بانگ آدمی یا بانگ خر. پس یقین دان که بانگ خر کرده باشی.
بانگ خوش دار چون به کوه آیی،
کوه را بانگ خر چه فرمایی؟
فیه ما فیه
پشه آمد از حدیقه وز گیاه
از سلیمان نبی شد دادخواه
کای سلیمان معدلت میگستری
بر شیاطین و آدمیزاد و پری
مرغ و ماهی در پناه عدل تست
کیست آن گمگشته کش فضلت نجست
داد ده ما را که بس زاریم ما
بینصیب از باغ و گلزاریم ما
گفت پشه داد من از دست باد
کو دو دست ظلم بر ما بر گشاد
تانیاید هر دو خصم اندر حضور
حق نیاید پیش حاکم در ظهور
گفت قول تست برهان درست
خصم من بادست و او در حکم تست
بانگ زد آن شه که ای باد صبا
پشه افغان کرد از ظلمت بیا
باد چون بشنید آمد تیز تیز
پشه بگرفت آن زمان راه گریز
پس سلیمان گفت کای پشه کجا
باش تا بر هر دو من رانم قضا
گفت ای شه مرگ من از بود اوست
خود سیاه این روز من از دود اوست
او چو آمد من کجا یابم قرار
که بر آرد از نهاد من دمار
همچنین جویای درگاه خدا
چون خدا آید شود جوینده لا
سایههایی که بود جویای نور
نیست گردد چون کند نورش ظهور
عقل کی ماند چو باشد مرده او
کل شیء هالک الا وجهه
هالک آمد پیش وجهش هست و نیست
هستی اندر نیستی خود طرفهایست
مثنوی دفتر سوم
از سلیمان نبی شد دادخواه
کای سلیمان معدلت میگستری
بر شیاطین و آدمیزاد و پری
مرغ و ماهی در پناه عدل تست
کیست آن گمگشته کش فضلت نجست
داد ده ما را که بس زاریم ما
بینصیب از باغ و گلزاریم ما
گفت پشه داد من از دست باد
کو دو دست ظلم بر ما بر گشاد
تانیاید هر دو خصم اندر حضور
حق نیاید پیش حاکم در ظهور
گفت قول تست برهان درست
خصم من بادست و او در حکم تست
بانگ زد آن شه که ای باد صبا
پشه افغان کرد از ظلمت بیا
باد چون بشنید آمد تیز تیز
پشه بگرفت آن زمان راه گریز
پس سلیمان گفت کای پشه کجا
باش تا بر هر دو من رانم قضا
گفت ای شه مرگ من از بود اوست
خود سیاه این روز من از دود اوست
او چو آمد من کجا یابم قرار
که بر آرد از نهاد من دمار
همچنین جویای درگاه خدا
چون خدا آید شود جوینده لا
سایههایی که بود جویای نور
نیست گردد چون کند نورش ظهور
عقل کی ماند چو باشد مرده او
کل شیء هالک الا وجهه
هالک آمد پیش وجهش هست و نیست
هستی اندر نیستی خود طرفهایست
مثنوی دفتر سوم
شـبـلـی گفت :
چون نهاد و کالبد را به آتش دادم،
نوبت به دل رسید !
از من دل خواست؛
گفتم در بازم و باک ندارم ،
ندا آمد ، ای شبلی...
دل را یله کن که دل
نه از آن توست و در تصرف تو !
دل در قبضه تصرف ماست !
اگر ناچار، دل باید سوخت دریغ باشد
که با این آتش صورت بسوزی ،
پس باری به آتش عشق بسوز...!
چون نهاد و کالبد را به آتش دادم،
نوبت به دل رسید !
از من دل خواست؛
گفتم در بازم و باک ندارم ،
ندا آمد ، ای شبلی...
دل را یله کن که دل
نه از آن توست و در تصرف تو !
دل در قبضه تصرف ماست !
اگر ناچار، دل باید سوخت دریغ باشد
که با این آتش صورت بسوزی ،
پس باری به آتش عشق بسوز...!
گلپا تازه ۲۴ همراز عشق(ابوعطا)
@Jane_oshaagh
#گلپا
گلهای تازه ۲۴
همراز عشق
ابوعطا
آواز : ترسم که اشک در غم ما پرده در شود #حافظ
اشعار متن : #حافظ
نوازندگان :
#فرهنگ_شريف: تار
#اسداله_ملک: ویلون
#فصل_اله_توکل: سنتور
#افتتاح و #جهانگیرملک:
ضرب
آهنگ ابتدای برنامه : #اسداله_ملک
صدا برداران :
#حسين_محبی #محمد_جهانفرد
گوینده : #فخری_نیکزاد
گلهای تازه ۲۴
همراز عشق
ابوعطا
آواز : ترسم که اشک در غم ما پرده در شود #حافظ
اشعار متن : #حافظ
نوازندگان :
#فرهنگ_شريف: تار
#اسداله_ملک: ویلون
#فصل_اله_توکل: سنتور
#افتتاح و #جهانگیرملک:
ضرب
آهنگ ابتدای برنامه : #اسداله_ملک
صدا برداران :
#حسين_محبی #محمد_جهانفرد
گوینده : #فخری_نیکزاد
با #حافظ
بی مهرِ رُخَت روزِ مرا نور نماندست
وز عمر، مرا جز شبِ دیجور نماندست
هنگامِ وداعِ تو ز بس گریه که کردم
دور از رخِ تو چشمِ مرا نور نماندست
میرفت خیالِ تو ز چشمِ من و میگفت
هیهات از این گوشه که معمور نماندست
وصلِ تو اجل را ز سرم دور همیداشت
از دولتِ هجرِ تو کنون دور نماندست
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید
دور از رُخَت این خستهٔ رنجور نماندست
صبر است مرا چارهٔ هجرانِ تو لیکن
چون صبر توان کرد؟ که مقدور نماندست
در هجرِ تو گر چشمِ مرا آبِ روان است
گو خونِ جگر ریز که معذور نماندست
حافظ، ز غم از گریه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعیهٔ سور نماندست
بی مهرِ رُخَت روزِ مرا نور نماندست
وز عمر، مرا جز شبِ دیجور نماندست
هنگامِ وداعِ تو ز بس گریه که کردم
دور از رخِ تو چشمِ مرا نور نماندست
میرفت خیالِ تو ز چشمِ من و میگفت
هیهات از این گوشه که معمور نماندست
وصلِ تو اجل را ز سرم دور همیداشت
از دولتِ هجرِ تو کنون دور نماندست
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید
دور از رُخَت این خستهٔ رنجور نماندست
صبر است مرا چارهٔ هجرانِ تو لیکن
چون صبر توان کرد؟ که مقدور نماندست
در هجرِ تو گر چشمِ مرا آبِ روان است
گو خونِ جگر ریز که معذور نماندست
حافظ، ز غم از گریه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعیهٔ سور نماندست
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دوستت دارم بخدا
#مهستی #اسدالله_ملک
#همامیرافشار
(پیمونه چشمم از گریه لبریزه اما نمی ریزه رو گونه هام)
#مهستی #اسدالله_ملک
#همامیرافشار
(پیمونه چشمم از گریه لبریزه اما نمی ریزه رو گونه هام)
مرضیه دل هوای تورو داشت
@Jane_oshaagh
#مرضیه
دل هوای تو رو داشت
شعر #منصوره_شهیدی
آهنگ #رضاقلی_ملکی
تنظیم برای ارکستر #تقی_ضرابی
به همراهی ارکستر رادیو تلویزیون ملی ایران
دل هوای تو رو داشت
شعر #منصوره_شهیدی
آهنگ #رضاقلی_ملکی
تنظیم برای ارکستر #تقی_ضرابی
به همراهی ارکستر رادیو تلویزیون ملی ایران
این نقاشی ساده و ابتدایی به اندازه صد تا کتاب حرف داره!
آن مرد از وجود مار درون سوراخ بیخبر است! و زن هم از وجود سنگ روی مرد بیخبر است! زن با خودش فکر می کند که من در حال سقوط هستم، نمی توانم بالا بروم چون مار دست مرا نیش زده است! چرا مرد کمی بیشتر از قدرت خود استفاده نمیکند و مرا بالا نمی کشد!؟ مرد هم با خود فکر میکند که من درد زیادی را تحمل میکنم، با این وجود با تمام توان دست زن را گرفته ام، چرا زن کمی تلاش نمی کند و خود را بالا نمی کشد!؟
حقیقت این است که شما فشاری که بر روی دیگران است را نمیبینید، دیگران هم فشاری که بر روی شما هست را نمی بینند! زندگی اینگونه است! سر کار، در خانواده، فامیل، دوستان و آشنایان! ما باید سعی کنیم یکدیگر را بفهمیم و درک متقابل از هم داشته باشیم! یاد بگیریم متفاوت از قبل فکر کنیم، شاید کمی عمیق تر، واضح تر و در تعامل بیشتر با دیگران باشیم! اندکی فکر کردن و صبور بودن نتایج بزرگی را در پی خواهد داشت! با یکدیگر مهربان باشیم! هر کسی را که در اطراف خود می بینید در حال جنگیدن در زمین جنگ زندگی خود است!
آن مرد از وجود مار درون سوراخ بیخبر است! و زن هم از وجود سنگ روی مرد بیخبر است! زن با خودش فکر می کند که من در حال سقوط هستم، نمی توانم بالا بروم چون مار دست مرا نیش زده است! چرا مرد کمی بیشتر از قدرت خود استفاده نمیکند و مرا بالا نمی کشد!؟ مرد هم با خود فکر میکند که من درد زیادی را تحمل میکنم، با این وجود با تمام توان دست زن را گرفته ام، چرا زن کمی تلاش نمی کند و خود را بالا نمی کشد!؟
حقیقت این است که شما فشاری که بر روی دیگران است را نمیبینید، دیگران هم فشاری که بر روی شما هست را نمی بینند! زندگی اینگونه است! سر کار، در خانواده، فامیل، دوستان و آشنایان! ما باید سعی کنیم یکدیگر را بفهمیم و درک متقابل از هم داشته باشیم! یاد بگیریم متفاوت از قبل فکر کنیم، شاید کمی عمیق تر، واضح تر و در تعامل بیشتر با دیگران باشیم! اندکی فکر کردن و صبور بودن نتایج بزرگی را در پی خواهد داشت! با یکدیگر مهربان باشیم! هر کسی را که در اطراف خود می بینید در حال جنگیدن در زمین جنگ زندگی خود است!
آدمهای زیبا و دوستداشتنی، به صورت تصادفی به وجود نمیآیند.
زیباترین و دوستداشتنیترین انسانهایی که میشناسیم، آنهایی هستند که با شکست آشنا شدهاند. آنهایی که رنج را تجربه کردهاند. آنهایی که از دست دادن را تجربه کردهاند. آنهایی که پس از این رویدادهای دشوار، دوباره مسیر خود را به سمت زندگی پیدا کردهاند.
این افراد، زندگی را به شکل متفاوتی میفهمند. آن را به شکل متفاوتی تحسین میکنند. و نیز به شکل متفاوتی حس میکنند.
به همین دلیل، آرامتر میشوند و دوست داشتن و محبت به دغدغهشان تبدیل میشود.
#وین_دایر
زیباترین و دوستداشتنیترین انسانهایی که میشناسیم، آنهایی هستند که با شکست آشنا شدهاند. آنهایی که رنج را تجربه کردهاند. آنهایی که از دست دادن را تجربه کردهاند. آنهایی که پس از این رویدادهای دشوار، دوباره مسیر خود را به سمت زندگی پیدا کردهاند.
این افراد، زندگی را به شکل متفاوتی میفهمند. آن را به شکل متفاوتی تحسین میکنند. و نیز به شکل متفاوتی حس میکنند.
به همین دلیل، آرامتر میشوند و دوست داشتن و محبت به دغدغهشان تبدیل میشود.
#وین_دایر
زآنکه انبوهی و جمعِ کاروان
رَه زنان را بشکند پشت و سِنان
زیرا کثرت کاروان و اجتماع آنان، پشت و نیز حرامیان را می شکند.
چون دو چشمِ دل نداری ای عَنود
که نمی توانی تو هیزم را ز عُود
ای ستیزه گر، تا وقتی که تو دو چشمِ دل نداری، نمی توانی هیزم را از عود تمیز دهی.
چونکه گنجی هست در عالَم، مَرَنج
هیچ ویران را مدان خالی ز گنج
تا وقتی که در این جهان، گنج وجود دارد، آزرده خاطر مباش. و هیچ ویرانه ای را خالی از گنج تصوّر مکن.
قصدِ هر درویش می کُن از گزاف
چون نشان یابی به جِدّ می کُن طواف
به هر درویش تهی دستی بسیار خدمت کن. همینکه نشانه ای در او دیدی با سعی و تلاش تمام دورش بگرد.
چون تو را آن چشمِ باطن بین نبود
گنج می پندار اندر هر وجود
وقتی که چشمِ باطن بین نداری، پس چنان پندار که در هر وجودی گنجی نهفته است.
شرح مثنوی
رَه زنان را بشکند پشت و سِنان
زیرا کثرت کاروان و اجتماع آنان، پشت و نیز حرامیان را می شکند.
چون دو چشمِ دل نداری ای عَنود
که نمی توانی تو هیزم را ز عُود
ای ستیزه گر، تا وقتی که تو دو چشمِ دل نداری، نمی توانی هیزم را از عود تمیز دهی.
چونکه گنجی هست در عالَم، مَرَنج
هیچ ویران را مدان خالی ز گنج
تا وقتی که در این جهان، گنج وجود دارد، آزرده خاطر مباش. و هیچ ویرانه ای را خالی از گنج تصوّر مکن.
قصدِ هر درویش می کُن از گزاف
چون نشان یابی به جِدّ می کُن طواف
به هر درویش تهی دستی بسیار خدمت کن. همینکه نشانه ای در او دیدی با سعی و تلاش تمام دورش بگرد.
چون تو را آن چشمِ باطن بین نبود
گنج می پندار اندر هر وجود
وقتی که چشمِ باطن بین نداری، پس چنان پندار که در هر وجودی گنجی نهفته است.
شرح مثنوی