.
مهربان خدای من!
تا تو هستی پناه ِ من ، غم را
همچو مو پشت ِ گوش اندازم
می سپارم به تو هر آنچه که هست
تا تو هستی ، به غم نمی بازم..
#معصومه_صابر
به نام خدای همه
مهربان خدای من!
تا تو هستی پناه ِ من ، غم را
همچو مو پشت ِ گوش اندازم
می سپارم به تو هر آنچه که هست
تا تو هستی ، به غم نمی بازم..
#معصومه_صابر
به نام خدای همه
گاهی زندگی سخت است و گاهی ما سخت ترش میکنیم!
گاهی آرامش داریم، خودمون خرابش میکنیم!
گاهی خیلی چیزارو داریم اما محو تماشای نداشته هامون میشیم!
گاهی حالمون خوبه اما با نگرانی فردا خرابش میکنیم!
گاهی میشه بخشید اما با انتقام ادامش میدیم!
گاهی میشه ادامه داد اما با اشتیاق انصراف میدیم!
گاهی باید انصراف داد اما با حماقت ادامه میدیم!
و گاهی...
گاهی...
گاهی...
تمام عمر اشتباه میکنیم و نمیدونیم یا نمیخوایم بدونیم!
کاش بیشتر مراقب خودمون، تصمیماتمون و گاهیهای زندگیمون باشیم.
کاش یادمون نره که فقط:
"یکبار زندهایم و زندگی میکنیم،
فقط یکبار"
🌺🌺🌺
یار پرمهربانم
درود
پگاه اولین روز هفته ات نیکو
🌺🌺🌺
دلچسب ترین رئز دنیا را
با لحظـــــــه هایی پر از
شــــادی و زیبــــــــایی
برایت آرزو می کنم
🌺🌺🌺
شاد باشی
گاهی آرامش داریم، خودمون خرابش میکنیم!
گاهی خیلی چیزارو داریم اما محو تماشای نداشته هامون میشیم!
گاهی حالمون خوبه اما با نگرانی فردا خرابش میکنیم!
گاهی میشه بخشید اما با انتقام ادامش میدیم!
گاهی میشه ادامه داد اما با اشتیاق انصراف میدیم!
گاهی باید انصراف داد اما با حماقت ادامه میدیم!
و گاهی...
گاهی...
گاهی...
تمام عمر اشتباه میکنیم و نمیدونیم یا نمیخوایم بدونیم!
کاش بیشتر مراقب خودمون، تصمیماتمون و گاهیهای زندگیمون باشیم.
کاش یادمون نره که فقط:
"یکبار زندهایم و زندگی میکنیم،
فقط یکبار"
🌺🌺🌺
یار پرمهربانم
درود
پگاه اولین روز هفته ات نیکو
🌺🌺🌺
دلچسب ترین رئز دنیا را
با لحظـــــــه هایی پر از
شــــادی و زیبــــــــایی
برایت آرزو می کنم
🌺🌺🌺
شاد باشی
.
ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮ ﯾﮏ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﺪ
ﺭﻭﺯ ﻭ ﺷﺐ ﺩﺍﺭﺩ،
ﺭﻭﺷﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ، ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﺩﺍﺭﺩ، ﮐﻢ ﺩﺍﺭﺩ، ﺑﯿﺶ ﺩﺍﺭﺩ
ﺩﯾﮕﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ،
ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺑﻬﺎﺭ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ...
#محمود_دولتآبادی
ولی شماعطر مستانه بهار بمان
اولین روز هفته تون زیبا
ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮ ﯾﮏ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﺪ
ﺭﻭﺯ ﻭ ﺷﺐ ﺩﺍﺭﺩ،
ﺭﻭﺷﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ، ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﺩﺍﺭﺩ، ﮐﻢ ﺩﺍﺭﺩ، ﺑﯿﺶ ﺩﺍﺭﺩ
ﺩﯾﮕﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ،
ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺑﻬﺎﺭ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ...
#محمود_دولتآبادی
ولی شماعطر مستانه بهار بمان
اولین روز هفته تون زیبا
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فریادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که دربند توام آزادم
#حضرت_حافظ
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فریادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که دربند توام آزادم
#حضرت_حافظ
همه عین همند تا دانی
همه جام جمند تا دانی
باده نوشان که همدم مایند
عاشق بی غمند تا دانی
هفت دریا به پیش دیدهٔ ما
به مثل شبنمند تا دانی
نازنینان و سرو بالایان
در چمن می چمند تا دانی
بندگان جناب سید ما
در حرم محرمند تا دانی
رند و ساقی یکی است دریابش
جام و می همدمند تا دانی
گرچه بسیار عاشقان باشند
همچو سید کم اَند تا دانی
حضرت شاه نعمتالله ولی
همه جام جمند تا دانی
باده نوشان که همدم مایند
عاشق بی غمند تا دانی
هفت دریا به پیش دیدهٔ ما
به مثل شبنمند تا دانی
نازنینان و سرو بالایان
در چمن می چمند تا دانی
بندگان جناب سید ما
در حرم محرمند تا دانی
رند و ساقی یکی است دریابش
جام و می همدمند تا دانی
گرچه بسیار عاشقان باشند
همچو سید کم اَند تا دانی
حضرت شاه نعمتالله ولی
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندیش بخشم سرو دست و تن و پا را
به معشوق چو می بخشم زمال خویش می بخشم
نه چون حافظ که می بخشد سمرقندو بخارا را
صائب تبریزی
به خال هندیش بخشم سرو دست و تن و پا را
به معشوق چو می بخشم زمال خویش می بخشم
نه چون حافظ که می بخشد سمرقندو بخارا را
صائب تبریزی
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #نامه_کاوس_به_رستم_و_خواندن_او_را_به_جنگ فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱۲ ( #قسمت_پنجم ) ۵۹ ببینیم تا ، رایِ این کار ،، چیست؟ ، همین پهلوان ، تُرکِ فرخنده ، کیست؟ ، ۶۰ بیامد سویِ کاخِ دستان فراز ، یَلِ پهلوان ، رستمِ سرفراز ، …
داستان رستم و سهراب
#نامه_کاوس_به_رستم_و_خواندن_او_را_به_جنگ
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۲
( #قسمت_ششم )
۷۴
مرا شاه کاوس ، زینسان بگفت ،
که در زابلستان ، نبایدت خُفت ،
۷۵
اگر شب ، رسی ،، روز را ، باز گَرد ،
مبادا که ، تنگ اندر آید نَبَرد ،
۷۶
کنون ، ای سرافرازِ با آبروی ،
به ایران بباید شدن ، پویپوی ،
۷۷
چنین گفت رستم : کزین باک نیست ،
که آخر ، سرانجام ،، جز خاک ، نیست ،
۷۸
هم ایدر ، نشینیم امروز شاد ،
ز گُردان و خسرو ، نگیریم یاد ،
۷۹
بباشیم یک روز و ، دَم برزنیم ،
یکی بر لبِ خشک ،، نَم برزنیم ،
* دَم برزنیم = استراحت کنیم - خستگی را در کنیم
۸۰
وز آنپس ، بتازیم نزدیکِ شاه ،
به گُردانِ ایران ، نمائیم راه ،
۸۱
مگر بختِ رخشنده ، بیدار نیست ،
وگرنه ، چنین کار ، دشوار نیست ،
۸۲
چو ،، دریا ،،، به موج اندرآید ز جای ،
ندارد دَمِ آتشِ تیز ،، پای ،
۸۳
درفشِ مرا ، چون ببیند ز دور ،
دلش ، ماتم آرَد به هنگامِ سور ،
۸۴
چو مانَد همی رستمِ زال را ،
خداوندِ شمشیر و کوپال را ،
۸۵
همان نیز ، چون سامِ جنگی بُوَد ،
دلیر و هشیوار و سنگی بُوَد ،
۸۶
بدین تیزی ، اندر نیاید به جنگ ،
نباید گرفتن چنین کار ، تنگ ،
۸۷
به مِی ، دست بردند و ، مستان شدند ،
ز یادِ سپهبد ، به دستان شدند ،
۸۸
دگر روز ، شبگیر هم ، پُرخُمار ،
بیامد تهمتن ، بیاراست کار ،
بخش ۱۳ : « چو رستم بیامد به نزدیکِ شاه »
بخش ۱۱ : « چو خورشید بر زد سر ، از بُرز کوه »
ادامه دارد 👇👇👇
#نامه_کاوس_به_رستم_و_خواندن_او_را_به_جنگ
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۲
( #قسمت_ششم )
۷۴
مرا شاه کاوس ، زینسان بگفت ،
که در زابلستان ، نبایدت خُفت ،
۷۵
اگر شب ، رسی ،، روز را ، باز گَرد ،
مبادا که ، تنگ اندر آید نَبَرد ،
۷۶
کنون ، ای سرافرازِ با آبروی ،
به ایران بباید شدن ، پویپوی ،
۷۷
چنین گفت رستم : کزین باک نیست ،
که آخر ، سرانجام ،، جز خاک ، نیست ،
۷۸
هم ایدر ، نشینیم امروز شاد ،
ز گُردان و خسرو ، نگیریم یاد ،
۷۹
بباشیم یک روز و ، دَم برزنیم ،
یکی بر لبِ خشک ،، نَم برزنیم ،
* دَم برزنیم = استراحت کنیم - خستگی را در کنیم
۸۰
وز آنپس ، بتازیم نزدیکِ شاه ،
به گُردانِ ایران ، نمائیم راه ،
۸۱
مگر بختِ رخشنده ، بیدار نیست ،
وگرنه ، چنین کار ، دشوار نیست ،
۸۲
چو ،، دریا ،،، به موج اندرآید ز جای ،
ندارد دَمِ آتشِ تیز ،، پای ،
۸۳
درفشِ مرا ، چون ببیند ز دور ،
دلش ، ماتم آرَد به هنگامِ سور ،
۸۴
چو مانَد همی رستمِ زال را ،
خداوندِ شمشیر و کوپال را ،
۸۵
همان نیز ، چون سامِ جنگی بُوَد ،
دلیر و هشیوار و سنگی بُوَد ،
۸۶
بدین تیزی ، اندر نیاید به جنگ ،
نباید گرفتن چنین کار ، تنگ ،
۸۷
به مِی ، دست بردند و ، مستان شدند ،
ز یادِ سپهبد ، به دستان شدند ،
۸۸
دگر روز ، شبگیر هم ، پُرخُمار ،
بیامد تهمتن ، بیاراست کار ،
بخش ۱۳ : « چو رستم بیامد به نزدیکِ شاه »
بخش ۱۱ : « چو خورشید بر زد سر ، از بُرز کوه »
ادامه دارد 👇👇👇
خورشید رخا، ز بنده تحویل مکن
این وصل مرا، به هجر تبدیل مکن
خواهی که جدا شوی ز من بیسببی؟
خود دهر جدا کند، تو تعجیل مکن
#عراقی
این وصل مرا، به هجر تبدیل مکن
خواهی که جدا شوی ز من بیسببی؟
خود دهر جدا کند، تو تعجیل مکن
#عراقی
روزی که برفتند حریفان پی هر کار
زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار
من یار طلب کردم و او جلوهگه یار
حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
#شیخ_بهایی
زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار
من یار طلب کردم و او جلوهگه یار
حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
#شیخ_بهایی
اشکـــهای گــرم ما و آهــهای ســرد ما
کس نداند کز کجا آید مگر هم درد ما
عاقلان را کی خبـــر باشد زحال عاشقان
کی شناسد درد ما جز آنکه باشد مرد ما
#فیض_کاشانی
کس نداند کز کجا آید مگر هم درد ما
عاقلان را کی خبـــر باشد زحال عاشقان
کی شناسد درد ما جز آنکه باشد مرد ما
#فیض_کاشانی
آن که به دیوانگی در غمش افسانهام
آه که غافل گذشت از دل دیوانهام
آتش رخسار او سوخت نه تنها مرا
خانهٔ شهری بسوخت جلوهٔ جانانهام
#فروغی_بسطامی
آه که غافل گذشت از دل دیوانهام
آتش رخسار او سوخت نه تنها مرا
خانهٔ شهری بسوخت جلوهٔ جانانهام
#فروغی_بسطامی
دوستان، عاشقم و عاشق زارم، چه کنم؟
چاره صبرست، ولی صبر ندارم، چه کنم؟
ای طبیب، این همه زحمت مکش و رنج مبر
زار میمیرم، اگر جان نسپارم چه کنم؟
#هلالی_جغتایی
چاره صبرست، ولی صبر ندارم، چه کنم؟
ای طبیب، این همه زحمت مکش و رنج مبر
زار میمیرم، اگر جان نسپارم چه کنم؟
#هلالی_جغتایی
خواهی ز جنون بویی ببری
ز اندیشه و غم میباش بری
تا تنگ دلی از بهر قبا
جانت نکند زرین کمری
کی عشق تو را محرم شمرد
تا همچو خسان زر میشمری
فوق همهای چون نور شوی
تا نور نهای در زیر دری
هیزم بود آن چوبی که نسوخت
چون سوخته شد باشد شرری
وانگه شررش وا اصل رود
همچون شرر جان بشری
سرمه بود آن کز چشم جداست
در چشم رود گردد نظری
یک قطره بود در ابر گران
در بحر فتد یابد گهری
خار سیهی بد سوختنی
گردش گل تر باد سحری
یک لقمه نان چون کوفته شد
جان گشت و کند نان جانوری
خون گشت غذا در پیشه وری
آن لقمه کند هم پیشه وری
گر زانک بلا کوبد دل تو
از عین بلانوشی بچری
ور زانک اجل کوبد سر تو
دانی پس از آن که جمله سری
در بیضه تن مرغ عجبی
در بیضه دری ز آن مینپری
گر بیضه تن سوراخ شود
هم پر بزنی هم جان ببری
سودای سفر از ذکر بود
از ذکر شود مردم سفری
تو در حضری وین وهم سفر
پنداشت توست از بیهنری
یا رب برهان زین وهم کژش
تو وهم نهی در دیو و پری
چون در حضری بربند دهان
در ذکر مرو چون در حضری
دیوان شمس
ز اندیشه و غم میباش بری
تا تنگ دلی از بهر قبا
جانت نکند زرین کمری
کی عشق تو را محرم شمرد
تا همچو خسان زر میشمری
فوق همهای چون نور شوی
تا نور نهای در زیر دری
هیزم بود آن چوبی که نسوخت
چون سوخته شد باشد شرری
وانگه شررش وا اصل رود
همچون شرر جان بشری
سرمه بود آن کز چشم جداست
در چشم رود گردد نظری
یک قطره بود در ابر گران
در بحر فتد یابد گهری
خار سیهی بد سوختنی
گردش گل تر باد سحری
یک لقمه نان چون کوفته شد
جان گشت و کند نان جانوری
خون گشت غذا در پیشه وری
آن لقمه کند هم پیشه وری
گر زانک بلا کوبد دل تو
از عین بلانوشی بچری
ور زانک اجل کوبد سر تو
دانی پس از آن که جمله سری
در بیضه تن مرغ عجبی
در بیضه دری ز آن مینپری
گر بیضه تن سوراخ شود
هم پر بزنی هم جان ببری
سودای سفر از ذکر بود
از ذکر شود مردم سفری
تو در حضری وین وهم سفر
پنداشت توست از بیهنری
یا رب برهان زین وهم کژش
تو وهم نهی در دیو و پری
چون در حضری بربند دهان
در ذکر مرو چون در حضری
دیوان شمس
بند دیگر دارم از عشقت به هر پیوند خویش
جذبهای خواهم که از هم بگسلانم بند خویش
عشق خونخوار است با بیگانه و خویشش چکار
خورد کم خونی مگر یعقوب از فرزند خویش
ایستادن نیست بر یک مطلبم در هیچ حال
بر نمیآیم به میل طبع ناخرسند خویش
اینچنین مستغنی از حال تهی دستان مباش
آخر ای منعم نگاهی کن به حاجتمند خویش
وحشی آمد از خمار زهد خشکم جان به لب
کو صلای جرعهای تا بشکنم سوگند خویش
#وحشی_بافقی
جذبهای خواهم که از هم بگسلانم بند خویش
عشق خونخوار است با بیگانه و خویشش چکار
خورد کم خونی مگر یعقوب از فرزند خویش
ایستادن نیست بر یک مطلبم در هیچ حال
بر نمیآیم به میل طبع ناخرسند خویش
اینچنین مستغنی از حال تهی دستان مباش
آخر ای منعم نگاهی کن به حاجتمند خویش
وحشی آمد از خمار زهد خشکم جان به لب
کو صلای جرعهای تا بشکنم سوگند خویش
#وحشی_بافقی
من و مجنون دو اسیریم که غم، شادی ماست
هر که این شیوه ندانست، نه از وادی ماست
پاسِ شمعِ رخِ ساقی به دعا میداریم
کاین چراغیست که در ظلمت غم، هادی ماست
آن سبکبار نهالیم که در باغ جهان
سرو آزاد چمن بندهی آزادی ماست
گر ندانیم ره و رسم جهان، طعنه مزن
زآنکه نادانی ما، غایتِ استادی ماست
بخت اگر یار شود، یار هم از ما باشد
زآنکه بیزاری معشوق ز بیزادی ماست
گرچه ما خانهخرابیم، ولی دلشادیم
که غمِ خانهکَنی در پی آبادی ماست
گرچه رندیم و تهیدست چو اهلی شادیم
چرخ را با همه حشمت، حسد از شادی ماست
#اهلی_شیرازی
هر که این شیوه ندانست، نه از وادی ماست
پاسِ شمعِ رخِ ساقی به دعا میداریم
کاین چراغیست که در ظلمت غم، هادی ماست
آن سبکبار نهالیم که در باغ جهان
سرو آزاد چمن بندهی آزادی ماست
گر ندانیم ره و رسم جهان، طعنه مزن
زآنکه نادانی ما، غایتِ استادی ماست
بخت اگر یار شود، یار هم از ما باشد
زآنکه بیزاری معشوق ز بیزادی ماست
گرچه ما خانهخرابیم، ولی دلشادیم
که غمِ خانهکَنی در پی آبادی ماست
گرچه رندیم و تهیدست چو اهلی شادیم
چرخ را با همه حشمت، حسد از شادی ماست
#اهلی_شیرازی
آدمی چیزی بنام سن ندارد
سن صرفا ًبرای جسم است
و ما صرفاً جسم نیستیم
ما بسیار لامتنهی و وسیع هستیم
ما اگر دریابیم چه مقامی داریم تمام فلک به پای ما خواهد افتاد
ما بی سن،ما نامیراییم،ما از اوییم و بسو ی او میرویم
ما جاودانیم
تو چه دانی که ما چه مرغانیم
هر نفس زیر لب چه می خوانیم
چون به دست آورد کسی ما را
ما گهی گنج گاه ویرانیم
چرخ از بهر ماست در گردش
زان سبب همچو چرخ گردانیم
کی بمانیم اندر این خانه
چون در این خانه جمله مهمانیم
گر به صورت گدای این کوییم
به صفت بین که ما چه سلطانیم
چونک فردا شهیم در همه مصر
چه غم امروز اگر به زندانیم
تا در این صورتیم از کس ما
هم نرنجیم و هم نرنجانیم
#حضرت_مولانا
سن صرفا ًبرای جسم است
و ما صرفاً جسم نیستیم
ما بسیار لامتنهی و وسیع هستیم
ما اگر دریابیم چه مقامی داریم تمام فلک به پای ما خواهد افتاد
ما بی سن،ما نامیراییم،ما از اوییم و بسو ی او میرویم
ما جاودانیم
تو چه دانی که ما چه مرغانیم
هر نفس زیر لب چه می خوانیم
چون به دست آورد کسی ما را
ما گهی گنج گاه ویرانیم
چرخ از بهر ماست در گردش
زان سبب همچو چرخ گردانیم
کی بمانیم اندر این خانه
چون در این خانه جمله مهمانیم
گر به صورت گدای این کوییم
به صفت بین که ما چه سلطانیم
چونک فردا شهیم در همه مصر
چه غم امروز اگر به زندانیم
تا در این صورتیم از کس ما
هم نرنجیم و هم نرنجانیم
#حضرت_مولانا
ما ز خرابات عشق، مست الست آمدیم
نام بلی چون بریم چون همه مست آمدیم
پیش ز ما جان ما خورد شراب الست
ما همه زان یک شراب مست الست آمدیم
خاک بد آدم که دوست جرعه بدان خاک ریخت
ما همه زان جرعهٔ دوست به دست آمدیم
ساقی جام الست چون و سقیهم بگفت
ما ز پی نیستی عاشق هست آمدیم
دوست چهل بامداد در گل ما داشت دست
تا چو گل از دست دوست دست به دست آمدیم
شست درافکند یار بر سر دریای عشق
تا ز پی چل صباح جمله به شست آمدیم
خیز و دلا مست شو از می قدسی از آنک
ما نه بدین تیره جای بهر نشست آمدیم
دوست چو جبار بود هیچ شکستی نداشت
گفت شکست آورید ما به شکست آمدیم
گوهر عطار یافت قدر و بلندی ز عشق
گرچه ز تأثیر جسم جوهر پست آمدیم
#جناب_عطار
نام بلی چون بریم چون همه مست آمدیم
پیش ز ما جان ما خورد شراب الست
ما همه زان یک شراب مست الست آمدیم
خاک بد آدم که دوست جرعه بدان خاک ریخت
ما همه زان جرعهٔ دوست به دست آمدیم
ساقی جام الست چون و سقیهم بگفت
ما ز پی نیستی عاشق هست آمدیم
دوست چهل بامداد در گل ما داشت دست
تا چو گل از دست دوست دست به دست آمدیم
شست درافکند یار بر سر دریای عشق
تا ز پی چل صباح جمله به شست آمدیم
خیز و دلا مست شو از می قدسی از آنک
ما نه بدین تیره جای بهر نشست آمدیم
دوست چو جبار بود هیچ شکستی نداشت
گفت شکست آورید ما به شکست آمدیم
گوهر عطار یافت قدر و بلندی ز عشق
گرچه ز تأثیر جسم جوهر پست آمدیم
#جناب_عطار
بنده همان به که ز تقصیر خویش
عذر به درگاه خدای آورد
ور نه سزاوار خداوندیاش
کس نتواند که به جای آورد
#سعدی
عذر به درگاه خدای آورد
ور نه سزاوار خداوندیاش
کس نتواند که به جای آورد
#سعدی