ما خود حجابِ خودیم
و یا او خود حجابِ خود است...
اسما که دلالت بر ذات دارند چون عین مسمایند
او را نشان می دهند، و چون برزخ اند در همان حال برای ذات سِتر و حجاب محسوب می شوند،
اسمإ خدا حجابِ مسمیٰ می باشند
و در عین حال او را نشان می دهند،
این ستور هر چند دلائل اند ولی دلائل اجمالی می باشند، پس عالم، بلکه کلِ وجود، سِتر و ساتِر و مستور است...
محی الدین ابن عربی
و یا او خود حجابِ خود است...
اسما که دلالت بر ذات دارند چون عین مسمایند
او را نشان می دهند، و چون برزخ اند در همان حال برای ذات سِتر و حجاب محسوب می شوند،
اسمإ خدا حجابِ مسمیٰ می باشند
و در عین حال او را نشان می دهند،
این ستور هر چند دلائل اند ولی دلائل اجمالی می باشند، پس عالم، بلکه کلِ وجود، سِتر و ساتِر و مستور است...
محی الدین ابن عربی
چشم گشایش از خلق نبود به هیچ بابم
در بزم بیسوادان لب بسته چون کتابم
در ملک بی نشانی ازمن چه جرم سر زد؟
کز شش جهت فکندند در پنجه عقابم
هر چند کشتی من بر خشک بسته گردون
نومید بر نگشته است یک تشنه از سرابم
محو محیط وحدت مستغرق وصال است
من از ره تعین سرگشته چون حبابم
در زهد خشک باشد پوشیده مشرب من
آب حیاتم اما خس پوش از سرابم
چون ماه نو تواضع با خاکیان نمایم
با آن شکوه گردون گیرد اگر رکابم
هرگز دلم نبوده است بی داغ عشق صائب
چسبیده است دایم بر اخگری کبابم
#صائب_تبریزی
در بزم بیسوادان لب بسته چون کتابم
در ملک بی نشانی ازمن چه جرم سر زد؟
کز شش جهت فکندند در پنجه عقابم
هر چند کشتی من بر خشک بسته گردون
نومید بر نگشته است یک تشنه از سرابم
محو محیط وحدت مستغرق وصال است
من از ره تعین سرگشته چون حبابم
در زهد خشک باشد پوشیده مشرب من
آب حیاتم اما خس پوش از سرابم
چون ماه نو تواضع با خاکیان نمایم
با آن شکوه گردون گیرد اگر رکابم
هرگز دلم نبوده است بی داغ عشق صائب
چسبیده است دایم بر اخگری کبابم
#صائب_تبریزی
ساقیا در نوش آور شیره عنقود را
در صبوح آور سبک مستان خواب آلود را
هر صباحی عید داریم از تو خاصه این صبوح
کز کرم بر می فشانی باده موعود را
#حـضرت_عشق_مولآنآ
در صبوح آور سبک مستان خواب آلود را
هر صباحی عید داریم از تو خاصه این صبوح
کز کرم بر می فشانی باده موعود را
#حـضرت_عشق_مولآنآ
دیشب به خواب دیدم نقش خیال رویش
دیدم که می کشیدم مستانه سو به سویش
بگرفته در کنارم ترسا بچه به صد ناز
بسته میان به زنار بگشوده بود مویش
عیسی دم است یارم ، من زنده دل از آنم
با هر که دم برآرم باشم به گفت و گویش
عالم شده منور از نور طلعت او
خوشبو بود جهانی از زلف مشک بویش
گنج است عشق جانان در کنج دل دفینه
گر میل گنج داری در کنج دل بجویش
ساقی بیار جامی بر فرق ما فرو ریز
این خرقه در بر ما لطفی کن و بشویش
مانند بلبل مست بر روی گل فتادیم
از عشق نعمت الله بنهاده روبرویش"""""
🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️
[ شاه نعمتالله ولی]
دیدم که می کشیدم مستانه سو به سویش
بگرفته در کنارم ترسا بچه به صد ناز
بسته میان به زنار بگشوده بود مویش
عیسی دم است یارم ، من زنده دل از آنم
با هر که دم برآرم باشم به گفت و گویش
عالم شده منور از نور طلعت او
خوشبو بود جهانی از زلف مشک بویش
گنج است عشق جانان در کنج دل دفینه
گر میل گنج داری در کنج دل بجویش
ساقی بیار جامی بر فرق ما فرو ریز
این خرقه در بر ما لطفی کن و بشویش
مانند بلبل مست بر روی گل فتادیم
از عشق نعمت الله بنهاده روبرویش"""""
🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️
[ شاه نعمتالله ولی]
زاهد !
برو
که طالع اگر طالع من است
جامم به دست باشد
و
زلف نگار هم✌️🍷
حافظ
برو
که طالع اگر طالع من است
جامم به دست باشد
و
زلف نگار هم✌️🍷
حافظ
دیدهٔ بدبین بپوشان ای کریمِ عیبپوش
زین دلیریها که من در کُنجِ خلوت میکنم
حافظم در مجلسی دُردیکشم در محفلی
بنگر این شوخی که چون با خلق، صنعت میکنم
حافظ جان
ای چشمه آگاهی شاگرد نمیخواهی؟
چه حیله کنم تا من خود را به تو دردوزم
مولانا
چه حیله کنم تا من خود را به تو دردوزم
مولانا
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #گرفتن_سهراب_دژ_سپید_را فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱۱ ( #قسمت_پنجم ) ۴۵ چو گرگین و میلاد و فرهادِ راد ، گرازه ،، که از پیل ، باشد زیاد ، ۴۶ چنین نرّهشیرانِ پولادچنگ ، کمربستهٔ کین ، پیِ نام و ننگ ، ۴۷ بیایند یکسر ، به پیکارِ…
داستان رستم و سهراب
#گرفتن_سهراب_دژ_سپید_را
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۱
( #قسمت_ششم )
۵۶
کسی ، خستهٔ مِهرِ دلبر بُوَد ،
که او ،، از زر و زور ، لاغر بُوَد ،
۵۷
هر آنکس که شد کامران ، در جهان ،
پرستش کنندش ، کِهان و مِهان ،
۵۸
چو ، هومان بدینسان سخن پیش بُرد ،
سراسر به سهرابِ یَل برشمرد ،
۵۹
از آن گفته ، سهراب بیدار شد ،
دلش بستهٔ بندِ پیکار شد ،
۶۰
بگفت : ای سرِ نامدارانِ چین ،
به گفتارِ خوبت ، هزار آفرین ،
۶۱
شد این گفتِ تو ، دارویِ جانِ من ،
کنون ، با تو نو گشت ، پیمانِ من ،
۶۲
جهان را ، سراسر ،،، چه خشک و چه آب ،
در آرَم به فرمانِ افراسیاب ،
۶۳
بگفت این و ، دلرا ، ز دلبر بِکَند ،
برآمد ، بر افرازِ تختِ بلند ،
۶۴
ز فتحِ حصار و ، درنگ و ، شتاب ،
فرستاد نامه ، به افراسیاب ،
۶۵
از آن ، شاد شد ، شاهِ تورانزمین ،
همی کرد سهراب را ، آفرین ،
۶۶
وز آنسو ، چو نامه به خسرو رسید ،
غمی شد دلش ،،، کآن سخنها شنید ،
بخش ۱۲ : « یکی نامه فرمود پس شهریار »
بخش ۱۰ : « چو برگشت سهراب ، گژدهم پیر »
ادامه دارد 👇👇👇
#گرفتن_سهراب_دژ_سپید_را
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۱
( #قسمت_ششم )
۵۶
کسی ، خستهٔ مِهرِ دلبر بُوَد ،
که او ،، از زر و زور ، لاغر بُوَد ،
۵۷
هر آنکس که شد کامران ، در جهان ،
پرستش کنندش ، کِهان و مِهان ،
۵۸
چو ، هومان بدینسان سخن پیش بُرد ،
سراسر به سهرابِ یَل برشمرد ،
۵۹
از آن گفته ، سهراب بیدار شد ،
دلش بستهٔ بندِ پیکار شد ،
۶۰
بگفت : ای سرِ نامدارانِ چین ،
به گفتارِ خوبت ، هزار آفرین ،
۶۱
شد این گفتِ تو ، دارویِ جانِ من ،
کنون ، با تو نو گشت ، پیمانِ من ،
۶۲
جهان را ، سراسر ،،، چه خشک و چه آب ،
در آرَم به فرمانِ افراسیاب ،
۶۳
بگفت این و ، دلرا ، ز دلبر بِکَند ،
برآمد ، بر افرازِ تختِ بلند ،
۶۴
ز فتحِ حصار و ، درنگ و ، شتاب ،
فرستاد نامه ، به افراسیاب ،
۶۵
از آن ، شاد شد ، شاهِ تورانزمین ،
همی کرد سهراب را ، آفرین ،
۶۶
وز آنسو ، چو نامه به خسرو رسید ،
غمی شد دلش ،،، کآن سخنها شنید ،
بخش ۱۲ : « یکی نامه فرمود پس شهریار »
بخش ۱۰ : « چو برگشت سهراب ، گژدهم پیر »
ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
سعدی « گلستان » دیباچه ( #قسمت_سوم ) بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم ذکرِ جمیلِ سعدی ، که در اَفواهِ عوام افتاده است ، و ، صیتِ سخنش ، که در بسیطِ زمین رفته ، و قصبالجیبِ حدیثش ، که همچون شِکَر میخورند ، و رقعهٔ منشآتش ، که چون کاغذِ زر ، میبرند ،…
سعدی « گلستان »
دیباچه
( #قسمت_چهارم )
بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم
یک شب ، تأمُّلِ ایامِ گذشته میکردم و بر عمرِ تلفکرده تأسف میخوردم و سنگِ سراچهٔ دل ، به الماسِ آبِ دیده میسفتم و این بیتها مناسبِ حالِ خود میگفتم :
هر دَم ، از عمر ، میرود نفسی ،
چون نگه میکنم ، نمانده بسی ،
ای که پنجاه رفت و ، در خوابی ،
مگر این پنج روز ، دریابی ،
خِجِل آن کس ، که رفت و ، کار ، نساخت ،
کوسِ رحلت زدند و ، بار ، نساخت ،
خوابِ نوشینِ بامدادِ رحیل ،
باز دارد پیاده را ، ز سَبیل ،
هر که آمد ، عمارتی نو ساخت ،
رفت و ، منزل به دیگری پرداخت ،
وآن دگر ،،، پُخت همچنین هوسی ،
وین عمارت ، بسر نبرد کسی ،
یارِ ناپایدار ، دوست مدار ،
دوستی را ، نشاید این غدّار ،
نیک و بد ، چون همی بباید مُرد ،
خُنُک آن کس ، که گویِ نیکی بُرد ،
برگِ عیشی ، به گورِ خویش ، فِرِست ،
کس نیارَد ز پس ،، ز پیش ، فِرِست ،
عمر ، برف است و آفتابِ تموز ،
اندکی ماند و ،، خواجه ، غرّه هنوز ،
ای تهیدست رفته در بازار ،
ترسَمَت ، پُر نیاوَری دستار ،
هر که مزروعِ خود بخورد ، به خوید ،
وقتِ خرمنش ، خوشه باید چید ،
بعد از تأمُلِ این معنی ، مصلحت چنان دیدم که در نشیمنِ عُزلت نشینم و دامنِ صحبت ، فراهم چینم و دفتر از گفتهای پریشان بشویَم و منبعد پریشان نگویم .
.
زبان بُریده ، به کُنجی نشسته ، صمٌّ بکمٌ ،
بِه از کسی ، که نباشد زبانش اندر حُکم ،
تا یکی از دوستان که در کجاوه انیس من بود و در حجره جلیس ، به رسمِ قدیم از در درآمد . چندان که نشاطِ ملاعبت کرد و بساطِ مداعبت گسترد ، جوابش نگفتم و سر از زانوی تعبّد بر نگرفتم . رنجیده نگه کرد و گفت :
کنونت که امکانِ گفتار هست ،
بگو ای برادر ، به لطف و خوشی ،
که فردا ، چو پیکِ اجل در رسید ،
به حُکم ضرورت ، زبان در کشی ،
ادامه دارد 👇👇👇
دیباچه
( #قسمت_چهارم )
بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم
یک شب ، تأمُّلِ ایامِ گذشته میکردم و بر عمرِ تلفکرده تأسف میخوردم و سنگِ سراچهٔ دل ، به الماسِ آبِ دیده میسفتم و این بیتها مناسبِ حالِ خود میگفتم :
هر دَم ، از عمر ، میرود نفسی ،
چون نگه میکنم ، نمانده بسی ،
ای که پنجاه رفت و ، در خوابی ،
مگر این پنج روز ، دریابی ،
خِجِل آن کس ، که رفت و ، کار ، نساخت ،
کوسِ رحلت زدند و ، بار ، نساخت ،
خوابِ نوشینِ بامدادِ رحیل ،
باز دارد پیاده را ، ز سَبیل ،
هر که آمد ، عمارتی نو ساخت ،
رفت و ، منزل به دیگری پرداخت ،
وآن دگر ،،، پُخت همچنین هوسی ،
وین عمارت ، بسر نبرد کسی ،
یارِ ناپایدار ، دوست مدار ،
دوستی را ، نشاید این غدّار ،
نیک و بد ، چون همی بباید مُرد ،
خُنُک آن کس ، که گویِ نیکی بُرد ،
برگِ عیشی ، به گورِ خویش ، فِرِست ،
کس نیارَد ز پس ،، ز پیش ، فِرِست ،
عمر ، برف است و آفتابِ تموز ،
اندکی ماند و ،، خواجه ، غرّه هنوز ،
ای تهیدست رفته در بازار ،
ترسَمَت ، پُر نیاوَری دستار ،
هر که مزروعِ خود بخورد ، به خوید ،
وقتِ خرمنش ، خوشه باید چید ،
بعد از تأمُلِ این معنی ، مصلحت چنان دیدم که در نشیمنِ عُزلت نشینم و دامنِ صحبت ، فراهم چینم و دفتر از گفتهای پریشان بشویَم و منبعد پریشان نگویم .
.
زبان بُریده ، به کُنجی نشسته ، صمٌّ بکمٌ ،
بِه از کسی ، که نباشد زبانش اندر حُکم ،
تا یکی از دوستان که در کجاوه انیس من بود و در حجره جلیس ، به رسمِ قدیم از در درآمد . چندان که نشاطِ ملاعبت کرد و بساطِ مداعبت گسترد ، جوابش نگفتم و سر از زانوی تعبّد بر نگرفتم . رنجیده نگه کرد و گفت :
کنونت که امکانِ گفتار هست ،
بگو ای برادر ، به لطف و خوشی ،
که فردا ، چو پیکِ اجل در رسید ،
به حُکم ضرورت ، زبان در کشی ،
ادامه دارد 👇👇👇
ما آن چیزی را می توانیم دگرگون کنیم که اربابش هستیم ، ما نمی توانیم چیزی که اربابش نیستیم را تغییر دهیم. و به یاد بسپار تو هرگز نمی توانی ارباب چیزی که با آن مبارزه می کنی بشوی. ارباب دشمن شدن غیر ممکن است. تو فقط می توانی ارباب دوست شوی. اگر دشمن انرژیهای درونت شوی هرگز نمی توانی اربابشان باشی.
#اشو
#اشو
الهی!
ما دیوانِ خویش به گناه، سیاه کردیم و تو مویِ ما را به روزگار، سپید کردی؛
ای خالق سیاه و سفید، فضل کن و سیاه کرده ما را در کار سپید کرده خویش کن.
#تذکره_الاولیا
ما دیوانِ خویش به گناه، سیاه کردیم و تو مویِ ما را به روزگار، سپید کردی؛
ای خالق سیاه و سفید، فضل کن و سیاه کرده ما را در کار سپید کرده خویش کن.
#تذکره_الاولیا
کانال تلگرامیsmsu43@
همایون شجریان - به تماشای نگاهت
به تماشای نگاهت
همایون شجریان 🎼
گو چه رازی است در این موج مه آلود نگاهت
که تو چون باد پریشانی و مستی
دست در دست خزان، خنده کنان
در دل این باغ نشستی
قامت عمر مرا خشک تر از شاخه ی بی جان
بشکستی، بشکستی
چه بگویم، به که گویم
که دلم گلشن اسرار تو گشته
گل هر یاد، در این باغ پریشان
به سر انگشت تو در خاطره ی خاک نشسته
وای بر من که دلم پر ز تمنای تو گشته
نتوانم، نتوانم، که بگویم
دل من لیلی اش از یاد نبرده
من که عمرم به تماشای نگاهش همه بر باد نشسته
همچو لیلای پریشان تو بر خاک نشستم
خسته ام، خسته تر از مرغ پر و بال شکسته
خسته ام، خسته تر از قامت مینای شکسته
جز غم روی رخش در دل حیران چه توان دید؟
به که گویم، به که گویم که من از عشق غریبش
نگذشتم، نگذشتم
به تماشای نگاهت
همایون شجریان 🎼
گو چه رازی است در این موج مه آلود نگاهت
که تو چون باد پریشانی و مستی
دست در دست خزان، خنده کنان
در دل این باغ نشستی
قامت عمر مرا خشک تر از شاخه ی بی جان
بشکستی، بشکستی
چه بگویم، به که گویم
که دلم گلشن اسرار تو گشته
گل هر یاد، در این باغ پریشان
به سر انگشت تو در خاطره ی خاک نشسته
وای بر من که دلم پر ز تمنای تو گشته
نتوانم، نتوانم، که بگویم
دل من لیلی اش از یاد نبرده
من که عمرم به تماشای نگاهش همه بر باد نشسته
همچو لیلای پریشان تو بر خاک نشستم
خسته ام، خسته تر از مرغ پر و بال شکسته
خسته ام، خسته تر از قامت مینای شکسته
جز غم روی رخش در دل حیران چه توان دید؟
به که گویم، به که گویم که من از عشق غریبش
نگذشتم، نگذشتم
گر درویشی مکن تصرف در هیچ
نه شادی کن بهیچ و نه غم خور هیچ
خرسند بدان باش که در ملک خدای
در دنیی و آخرت نباشی بر هیچ
#ابوسعید_ابوالخیر
نه شادی کن بهیچ و نه غم خور هیچ
خرسند بدان باش که در ملک خدای
در دنیی و آخرت نباشی بر هیچ
#ابوسعید_ابوالخیر
زو قیامَت را هَمیپُرسیدهاند
ای قیامَت تا قیامتْ راهْ چند؟
#مثنوی_مولانا
یعنی از پیامبر، که خود عین قیامت بود، می پرسیدند: تا قیامت چقدر مانده است؟!
اما معنای این حرف چیست؟ یعنی چه که پیامبر عین قیامت بود؟ باید معنای قیامت را نزد مولانا بدانیم :
"هرگاه که خیالات از میان برخیزند و حقایق روی نمایند، بیچادرِ خیال، قیامت باشد . آنجا که حال چنين شود، پشیمانی نماند. هر حقیقت که تو را جذب میکند، چیز دیگری غيرِ آن نباشد؛ همان حقیقت باشد که تو را جذب کرد."
#فیه_ما_فیه
قیامت اشاره به زمان نیست. قیامت یک تجربه است، تجربه دیدار هر چیز، همانگونه که هست. برای عده ای این تجربه در همین حیات قابل حصول است.
مولانا این عالم را دارالغرور می خواند؛ جایی که امور عکس آنچه می نمایند، هستند. قیامت هنگامی است که پرده های فریب و خیال از پیش چشم برداشته می شود؛ و ما عین حقیقت را شاهد می شویم .
پس پیامبر قیامت بود، یعنی حقیقت را شاهد بود . او از این ایوان دروغ به مقعد صدق کوچ کرده بود، و هر چیز را همان گونه که بود، می دید.
ای قیامَت تا قیامتْ راهْ چند؟
#مثنوی_مولانا
یعنی از پیامبر، که خود عین قیامت بود، می پرسیدند: تا قیامت چقدر مانده است؟!
اما معنای این حرف چیست؟ یعنی چه که پیامبر عین قیامت بود؟ باید معنای قیامت را نزد مولانا بدانیم :
"هرگاه که خیالات از میان برخیزند و حقایق روی نمایند، بیچادرِ خیال، قیامت باشد . آنجا که حال چنين شود، پشیمانی نماند. هر حقیقت که تو را جذب میکند، چیز دیگری غيرِ آن نباشد؛ همان حقیقت باشد که تو را جذب کرد."
#فیه_ما_فیه
قیامت اشاره به زمان نیست. قیامت یک تجربه است، تجربه دیدار هر چیز، همانگونه که هست. برای عده ای این تجربه در همین حیات قابل حصول است.
مولانا این عالم را دارالغرور می خواند؛ جایی که امور عکس آنچه می نمایند، هستند. قیامت هنگامی است که پرده های فریب و خیال از پیش چشم برداشته می شود؛ و ما عین حقیقت را شاهد می شویم .
پس پیامبر قیامت بود، یعنی حقیقت را شاهد بود . او از این ایوان دروغ به مقعد صدق کوچ کرده بود، و هر چیز را همان گونه که بود، می دید.
زندگی بسیار غنی است، دارای بسیاری از گنجهاست، اما ما با قلب خالی به سمت آن میرویم.
ما نمیدانیم که چگونه قلب خود را با فراوانیِ زندگی پُر کنیم.
ما در باطن فقیر هستیم و وقتی ثروت به ما پیشنهاد میشود، امتناع میکنیم.
عشق چیز خطرناکی است؛
تنها انقلابی است که سعادت کامل را به ارمغان میآورد.
بنابراین تعداد کمی از ما توانایی عشق داشتن داریم،
بنابراین تعداد کمی از عشق میخواهند.
ما با شرایط خودمان عشق میورزیم
و عشق را به چیزی بازاری تبدیل میکنیم.
ما ذهنیت بازاری داریم؛ و عشق بازاری نیست،
رابطهای دادنی و گرفتنی نیست.
حالتی است که در آن تمام مشکلات انسان برطرف میشود...
#کریشنامورتی
ما نمیدانیم که چگونه قلب خود را با فراوانیِ زندگی پُر کنیم.
ما در باطن فقیر هستیم و وقتی ثروت به ما پیشنهاد میشود، امتناع میکنیم.
عشق چیز خطرناکی است؛
تنها انقلابی است که سعادت کامل را به ارمغان میآورد.
بنابراین تعداد کمی از ما توانایی عشق داشتن داریم،
بنابراین تعداد کمی از عشق میخواهند.
ما با شرایط خودمان عشق میورزیم
و عشق را به چیزی بازاری تبدیل میکنیم.
ما ذهنیت بازاری داریم؛ و عشق بازاری نیست،
رابطهای دادنی و گرفتنی نیست.
حالتی است که در آن تمام مشکلات انسان برطرف میشود...
#کریشنامورتی
کانال تلگرامیsmsu43@
حسام الدین سراج - سحر بلبل حکایت با صبا کرد
حسامالدین سراج
سحر بلبل حکایت .....
سحر بلبل حکایت با صبا کرد
که عشق روی گل با ما چها کرد
من از بیگانگان هرگز ننالم
که با من هرچه کرد آن آشنا کرد
از آن رنگ رخم خون در دل افتاد
وز آن عشقم به زردی مبتلا کرد
فدای همت آن نازنینم
که کار خیر بی روی و ریا کرد
خوشش باد آن نسیم صبحگاهی
که درد شب نشینان را دوا کرد
نقاب گل کشید و زلف سنبل
گره بند قبای غنچه وا کرد
ز هر سو بلبل عاشق در افغان
تنعم از میان باد صبا کرد
#حافظ
سحر بلبل حکایت .....
سحر بلبل حکایت با صبا کرد
که عشق روی گل با ما چها کرد
من از بیگانگان هرگز ننالم
که با من هرچه کرد آن آشنا کرد
از آن رنگ رخم خون در دل افتاد
وز آن عشقم به زردی مبتلا کرد
فدای همت آن نازنینم
که کار خیر بی روی و ریا کرد
خوشش باد آن نسیم صبحگاهی
که درد شب نشینان را دوا کرد
نقاب گل کشید و زلف سنبل
گره بند قبای غنچه وا کرد
ز هر سو بلبل عاشق در افغان
تنعم از میان باد صبا کرد
#حافظ