زنار پرست زلف عنبر بویت
محراب نشین گوشهٔ ابرویت
یا رب تو چه کعبهای که باشد شب و روز
روی دل کافر و مسلمان سویت
#ابوسعید_ابوالخیر
محراب نشین گوشهٔ ابرویت
یا رب تو چه کعبهای که باشد شب و روز
روی دل کافر و مسلمان سویت
#ابوسعید_ابوالخیر
تا زمانی که تو بر آن باور هستی که کسی
یا چیزی از بیرون در حال
«صدمه زدن به تو است» تو خود را
از هرگونه قدرتی برای هرگونه اقدامی
خلع میکنی.
فقط زمانی که می گویی من
«این کار را کردم می توانی این قدرت
را به دست
آوری که آنرا تغییر دهی.
این بسی آسانتر است که تو چیزی
را که خودت انجام میدهی عوض کنی
تا چیزی را که دیگری انجام
می دهد.
اولین گام در تغییر هر چیز دانستن
و قبول این واقعیت است که تو
انتخاب کردی
که اوضاع چنین باشد.
گفتگو با خدا
نیل دونالد والش
یا چیزی از بیرون در حال
«صدمه زدن به تو است» تو خود را
از هرگونه قدرتی برای هرگونه اقدامی
خلع میکنی.
فقط زمانی که می گویی من
«این کار را کردم می توانی این قدرت
را به دست
آوری که آنرا تغییر دهی.
این بسی آسانتر است که تو چیزی
را که خودت انجام میدهی عوض کنی
تا چیزی را که دیگری انجام
می دهد.
اولین گام در تغییر هر چیز دانستن
و قبول این واقعیت است که تو
انتخاب کردی
که اوضاع چنین باشد.
گفتگو با خدا
نیل دونالد والش
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #گرفتن_سهراب_دژ_سپید_را فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱۱ ( #قسمت_چهارم ) ۳۴ صد آهوی مشکین ، به خمّ کمند ، گرفتند و ، دلرا نکردند بند ، ۳۵ فریبِ پَریپیکرانِ جوان ، نخواهد کسی ،،، کو بُوَد پهلوان ، ۳۶ کسی را رسد گُردی و سَروَری…
داستان رستم و سهراب
#گرفتن_سهراب_دژ_سپید_را
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۱
( #قسمت_پنجم )
۴۵
چو گرگین و میلاد و فرهادِ راد ،
گرازه ،، که از پیل ، باشد زیاد ،
۴۶
چنین نرّهشیرانِ پولادچنگ ،
کمربستهٔ کین ، پیِ نام و ننگ ،
۴۷
بیایند یکسر ، به پیکارِ ما ،
که دانَد؟ ، که خود چون شود کارِ ما؟ ،
۴۸
توئی مردِ میدانِ این سَروَران ،
چه کارَت به عشقِ پَریپیکران؟ ،
۴۹
به دل ، سرد کن ، مِهرِ شوخانِ شنگ ،
که فردا ، نمانی ز مردانِ جنگ ،
۵۰
تو ای نوجوان ،، از دلیریِ خویش ،
گرفتی یکی کارِ دشوار ،، پیش ،
۵۱
اگر یکدلی ،، کام حاصل کنی ،
وگرنه ،، سر ،،، اندر سرِ دل کنی ،
۵۲
یقین دان که ، کاری که دارد دوام ،
بلندی پذیرد از آن کار ،، نام ،
۵۳
تو ، کاری که داری ،،، نبُرده بسر ،
چرا دست یازی به کارِ دگر؟ ،
۵۴
به نیرویِ مردی ، جهان را بگیر ،
ز شاهان ، بهدست آر ، تاج و سریر ،
۵۵
چو کشور بهدستِ تو آید فراز ،
به هر جای ، خوبان بَرَندَت نماز ،
بخش ۱۲ : « یکی نامه فرمود پس شهریار »
بخش ۱۰ : « چو برگشت سهراب ، گژدهم پیر »
ادامه دارد 👇👇👇
#گرفتن_سهراب_دژ_سپید_را
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۱
( #قسمت_پنجم )
۴۵
چو گرگین و میلاد و فرهادِ راد ،
گرازه ،، که از پیل ، باشد زیاد ،
۴۶
چنین نرّهشیرانِ پولادچنگ ،
کمربستهٔ کین ، پیِ نام و ننگ ،
۴۷
بیایند یکسر ، به پیکارِ ما ،
که دانَد؟ ، که خود چون شود کارِ ما؟ ،
۴۸
توئی مردِ میدانِ این سَروَران ،
چه کارَت به عشقِ پَریپیکران؟ ،
۴۹
به دل ، سرد کن ، مِهرِ شوخانِ شنگ ،
که فردا ، نمانی ز مردانِ جنگ ،
۵۰
تو ای نوجوان ،، از دلیریِ خویش ،
گرفتی یکی کارِ دشوار ،، پیش ،
۵۱
اگر یکدلی ،، کام حاصل کنی ،
وگرنه ،، سر ،،، اندر سرِ دل کنی ،
۵۲
یقین دان که ، کاری که دارد دوام ،
بلندی پذیرد از آن کار ،، نام ،
۵۳
تو ، کاری که داری ،،، نبُرده بسر ،
چرا دست یازی به کارِ دگر؟ ،
۵۴
به نیرویِ مردی ، جهان را بگیر ،
ز شاهان ، بهدست آر ، تاج و سریر ،
۵۵
چو کشور بهدستِ تو آید فراز ،
به هر جای ، خوبان بَرَندَت نماز ،
بخش ۱۲ : « یکی نامه فرمود پس شهریار »
بخش ۱۰ : « چو برگشت سهراب ، گژدهم پیر »
ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
سعدی « گلستان » دیباچه ( #قسمت_دوم ) بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم در خبر است از سَروَرِ کاینات و مَفخَرِ موجودات و رحمتِ عالمیان و صَفوَتِ آدمیان و تتمهٔ دورِ زمان ، محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم ، شفیعٌ مطاعٌ نبیٌ کریم ، قسیمٌ جسیمٌ نسیمٌ وسیم…
سعدی « گلستان »
دیباچه
( #قسمت_سوم )
بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم
ذکرِ جمیلِ سعدی ، که در اَفواهِ عوام افتاده است ،
و ، صیتِ سخنش ، که در بسیطِ زمین رفته ،
و قصبالجیبِ حدیثش ، که همچون شِکَر میخورند ،
و رقعهٔ منشآتش ، که چون کاغذِ زر ، میبرند ، بر کمالِ فضل و بلاغتِ او ، حمل نتوان کرد ، بلکه خداوندِ جهان و قطب دایرهٔ زمان و قائممقامِ سلیمان و ناصرِ اهلِ ایمان ، اتابکِ اعظم ، مظفرالدنیا و الدین ، ابوبکر بن سعدِ بن زنگی ، ظلّالله تعالی فی ارضه ، رَبِّ اِرْضَ عَنهُ و اَرْضِه ، به عینِ عنایت نظر کرده است و تحسینِ بلیغ فرموده و ارادتِ صادق نموده ، لاجرم کافهٔ انام از خواص و عوام به محبتِ او گراییدهاند که : الناس ،ُ علی دینِ ملوکِهم .
زآن گه ، که تو را ، بر منِ مسکین ، نظر است ،
آثارم ، از آفتاب ،،، مشهورتر است ،
گر ، خود ، همه عیبها ،،، بدین بنده ، در است ،
هر عیب ، که سلطان بپسندد ،، هنر است ،
گِلی خوشبوی ، در حمام ، روزی ،
رسید از دستِ محبوبی ، به دستم ،
بِدو گفتم : که مشکی؟ ، یا عبیری؟ ،
که از بویِ دلاویزِ تو ، مستم ،
بگفتا : من گِلی ناچیز بودم ،
ولیکن ، مدّتی با گُل نشستم ،
کمالِ همنشین ، در من اثر کرد ،
وگرنه ، من همان خاکم ، که هستم ،
اللّهمَ مَتِّعالمسلمینَ بطولِ حیاتِه و ضاعِف جمیلَ حسناتِه و ارْفَع درجةَ اودّائه و وُلاتِه وَ دمِّر علی اعدائه و شُناتِه بماتُلِیَ فی القرآن مِنْ آیاتِهِ اللّهُم آمِن بَلدَه و احفَظْ وَلَدَه
لَقد سَعِدَ الدُنیا بهِ دامَ سعدُه
وَ ایَّدَه المَولیٰ بِاَلوِیَةِ النَّصرِ
کذلکَ ینشأُ لینةٌ هو عِرقُها
و حُسنُ نباتِ الارضِ من کرمِ البذرِ
ایزد تعالی و تقدس ، خطهٔ پاکِ شیراز را ، به هیبتِ حاکمانِ عادل و همتِ عالِمانِ عامِل ، تا زمانِ قیامت در امانِ سلامت نگه داراد .
اِقلیم پارس را ، غم از آسیبِ دهر ، نیست ،
تا ، بر سرش بُوَد چو تویی ، سایهی خدا ،
امروز ، کس نشان ندهد در بسیطِ خاک ،
مانند آستانِ دَرَت ، مامنِ رضا ،
بر توست ، پاسِ خاطرِ بیچارگان و ،،، شُکر ،
بر ما و ،،، بر خدایِ جهانآفرین ، جزا ،
یارب ز بادِ فتنه ، نگهدار خاکِ پارس ،
چندان که خاک را بُوَد و باد را ، بقا ،
ادامه دارد 👇👇👇
دیباچه
( #قسمت_سوم )
بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم
ذکرِ جمیلِ سعدی ، که در اَفواهِ عوام افتاده است ،
و ، صیتِ سخنش ، که در بسیطِ زمین رفته ،
و قصبالجیبِ حدیثش ، که همچون شِکَر میخورند ،
و رقعهٔ منشآتش ، که چون کاغذِ زر ، میبرند ، بر کمالِ فضل و بلاغتِ او ، حمل نتوان کرد ، بلکه خداوندِ جهان و قطب دایرهٔ زمان و قائممقامِ سلیمان و ناصرِ اهلِ ایمان ، اتابکِ اعظم ، مظفرالدنیا و الدین ، ابوبکر بن سعدِ بن زنگی ، ظلّالله تعالی فی ارضه ، رَبِّ اِرْضَ عَنهُ و اَرْضِه ، به عینِ عنایت نظر کرده است و تحسینِ بلیغ فرموده و ارادتِ صادق نموده ، لاجرم کافهٔ انام از خواص و عوام به محبتِ او گراییدهاند که : الناس ،ُ علی دینِ ملوکِهم .
زآن گه ، که تو را ، بر منِ مسکین ، نظر است ،
آثارم ، از آفتاب ،،، مشهورتر است ،
گر ، خود ، همه عیبها ،،، بدین بنده ، در است ،
هر عیب ، که سلطان بپسندد ،، هنر است ،
گِلی خوشبوی ، در حمام ، روزی ،
رسید از دستِ محبوبی ، به دستم ،
بِدو گفتم : که مشکی؟ ، یا عبیری؟ ،
که از بویِ دلاویزِ تو ، مستم ،
بگفتا : من گِلی ناچیز بودم ،
ولیکن ، مدّتی با گُل نشستم ،
کمالِ همنشین ، در من اثر کرد ،
وگرنه ، من همان خاکم ، که هستم ،
اللّهمَ مَتِّعالمسلمینَ بطولِ حیاتِه و ضاعِف جمیلَ حسناتِه و ارْفَع درجةَ اودّائه و وُلاتِه وَ دمِّر علی اعدائه و شُناتِه بماتُلِیَ فی القرآن مِنْ آیاتِهِ اللّهُم آمِن بَلدَه و احفَظْ وَلَدَه
لَقد سَعِدَ الدُنیا بهِ دامَ سعدُه
وَ ایَّدَه المَولیٰ بِاَلوِیَةِ النَّصرِ
کذلکَ ینشأُ لینةٌ هو عِرقُها
و حُسنُ نباتِ الارضِ من کرمِ البذرِ
ایزد تعالی و تقدس ، خطهٔ پاکِ شیراز را ، به هیبتِ حاکمانِ عادل و همتِ عالِمانِ عامِل ، تا زمانِ قیامت در امانِ سلامت نگه داراد .
اِقلیم پارس را ، غم از آسیبِ دهر ، نیست ،
تا ، بر سرش بُوَد چو تویی ، سایهی خدا ،
امروز ، کس نشان ندهد در بسیطِ خاک ،
مانند آستانِ دَرَت ، مامنِ رضا ،
بر توست ، پاسِ خاطرِ بیچارگان و ،،، شُکر ،
بر ما و ،،، بر خدایِ جهانآفرین ، جزا ،
یارب ز بادِ فتنه ، نگهدار خاکِ پارس ،
چندان که خاک را بُوَد و باد را ، بقا ،
ادامه دارد 👇👇👇
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
حقیقت این است که خوبی بیش از حدم، از آدمها یک خودشیفته ساخت!
آنقدر خوبی می کردم که با خود خیال می کردند بقیه ی آدمها هم مانند من همان قدر دوستشان دارند… تلخ است ولی عجیب شرمنده ی خودم شده بودم وقتی می دیدم محبتم را به پای وظیفه و عادت میگذارند!
به خودم که آمدم دیدم فقط در حق خودم و ارزش هایم خیانت کرده ام… حقیقت این است گاهی وقت ها آنقدر خودمان را دست کم میگیریم و سطح توقعمان را پایین می آوریم
که آدمها به کل خود را فراموش می کنند
آنقدر خوبی می کردم که با خود خیال می کردند بقیه ی آدمها هم مانند من همان قدر دوستشان دارند… تلخ است ولی عجیب شرمنده ی خودم شده بودم وقتی می دیدم محبتم را به پای وظیفه و عادت میگذارند!
به خودم که آمدم دیدم فقط در حق خودم و ارزش هایم خیانت کرده ام… حقیقت این است گاهی وقت ها آنقدر خودمان را دست کم میگیریم و سطح توقعمان را پایین می آوریم
که آدمها به کل خود را فراموش می کنند
چه بویست این؟ ، چه بویست این؟ ، مگر آن یار میآید؟ ،
مگر ، آن یارِ گلرخسار ، از آن گلزار میآید؟ ،
شبی؟ ، یا پردهٔ عودی؟ ، و یا مشکِ عبرسودی؟ ،
و یا ، یوسف ، بدین زودی ،،، از آن بازار میآید؟ ،
چه نورست این؟ ، چه تابست این؟ ، چه ماه و آفتابست این؟ ،
مگر ، آن یارِ خلوتجو ،،، ز کوه و غار میآید؟ ،
سبویِ مِی ، چه میجویی؟ ،،، دهانش را ، چه میبویی؟ ،
تو پنداری ، که او ،،، چون تو ، از این خَمّار میآید؟ ،
چه نقصان آفتابی را؟ ، اگر تنها رَوَد در رَه؟ ،
چه نقصان حشمتِ مَه را؟ ، که بیدستار میآید؟ ،
چه خورد این دل در آن محفل؟ ، که همچون مست اندر گِل ،
از آن میخانه ، چون مستان ،،، چه ناهموار میآید؟ ،
مخسب امشب ، مخسب امشب ، قوامش گیر و دریابش ،
که او ، در حلقهٔ مستان ، چنین بسیار میآید ،
گلستان میشود عالَم ، چو سروش میکند سیران ،
قیامت میشود ظاهر ، چو در اظهار میآید ،
همه ، چون نقشِ دیواریم و ،،، جنبان میشویم آن دَم ،
که نورِ نقشبندِ ما ،،، بر این دیوار میآید ،
گهی در کوی بیماران ، چو جالینوس ، میگردد ،
گهی بر شکل بیماران ، به حیلت ،،، زار میآید ،
خمُش کردم ، خمُش کردم ، که این دیوانِ شعرِ من ،
ز شرمِ آن پریچهره ،،، به استغفار میآید ،
#مولانا
مولانا « دیوان شمس » « غزلیات »
غزل شمارهٔ ۵۹۱
میلاد گلِ نرگس ، منجی بشریت حضرت مهدی صاحبالزمان بر همگان مبارک
مگر ، آن یارِ گلرخسار ، از آن گلزار میآید؟ ،
شبی؟ ، یا پردهٔ عودی؟ ، و یا مشکِ عبرسودی؟ ،
و یا ، یوسف ، بدین زودی ،،، از آن بازار میآید؟ ،
چه نورست این؟ ، چه تابست این؟ ، چه ماه و آفتابست این؟ ،
مگر ، آن یارِ خلوتجو ،،، ز کوه و غار میآید؟ ،
سبویِ مِی ، چه میجویی؟ ،،، دهانش را ، چه میبویی؟ ،
تو پنداری ، که او ،،، چون تو ، از این خَمّار میآید؟ ،
چه نقصان آفتابی را؟ ، اگر تنها رَوَد در رَه؟ ،
چه نقصان حشمتِ مَه را؟ ، که بیدستار میآید؟ ،
چه خورد این دل در آن محفل؟ ، که همچون مست اندر گِل ،
از آن میخانه ، چون مستان ،،، چه ناهموار میآید؟ ،
مخسب امشب ، مخسب امشب ، قوامش گیر و دریابش ،
که او ، در حلقهٔ مستان ، چنین بسیار میآید ،
گلستان میشود عالَم ، چو سروش میکند سیران ،
قیامت میشود ظاهر ، چو در اظهار میآید ،
همه ، چون نقشِ دیواریم و ،،، جنبان میشویم آن دَم ،
که نورِ نقشبندِ ما ،،، بر این دیوار میآید ،
گهی در کوی بیماران ، چو جالینوس ، میگردد ،
گهی بر شکل بیماران ، به حیلت ،،، زار میآید ،
خمُش کردم ، خمُش کردم ، که این دیوانِ شعرِ من ،
ز شرمِ آن پریچهره ،،، به استغفار میآید ،
#مولانا
مولانا « دیوان شمس » « غزلیات »
غزل شمارهٔ ۵۹۱
میلاد گلِ نرگس ، منجی بشریت حضرت مهدی صاحبالزمان بر همگان مبارک
هرچند که میکوشم که از عشق درگذرم،
عشق، مرا شیفته و سرگردان می دارد؛
و با این همه او غالب می شود و من مغلوب.
با عشق کی توانم کوشید..
کارم اندر عشق مشکل می شود
خان و مانم در سر دل می شود
هر زمان گویم که بگریزم ز عشق
عشق پیش از من بمنزل می شود...
#عینالقضات همدانی
عشق، مرا شیفته و سرگردان می دارد؛
و با این همه او غالب می شود و من مغلوب.
با عشق کی توانم کوشید..
کارم اندر عشق مشکل می شود
خان و مانم در سر دل می شود
هر زمان گویم که بگریزم ز عشق
عشق پیش از من بمنزل می شود...
#عینالقضات همدانی
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی
ریگ آموی و درشتی راه او
زیر پایم پرنیان آید همی
آب جیحون از نشاط روی دوست
خنگ ما را تا میان آید همی
ای بخارا! شاد باش و دیر زی
میر زی تو شادمان آید همی
میر ماه است و بخارا آسمان
ماه سوی آسمان آید همی
میر سرو است و بخارا بوستان
سرو سوی بوستان آید همی
آفرین و مدح سود آید همی
گر به گنج اندر زیان آید همی
رودکی
یاد یار مهربان آید همی
ریگ آموی و درشتی راه او
زیر پایم پرنیان آید همی
آب جیحون از نشاط روی دوست
خنگ ما را تا میان آید همی
ای بخارا! شاد باش و دیر زی
میر زی تو شادمان آید همی
میر ماه است و بخارا آسمان
ماه سوی آسمان آید همی
میر سرو است و بخارا بوستان
سرو سوی بوستان آید همی
آفرین و مدح سود آید همی
گر به گنج اندر زیان آید همی
رودکی
مرا اگر در بهشت بیارند، اول درنگرم که او در آنجا هست؟ اگر نباشد گویم: او کو؟ نی مرا می باید که معین ببینمش، هم چنین برابر. اگر نبود رفتم به دوزخ. دوزخ ازمن پرسد بارها دیده ام معاینه. بگویم مرا با تو کار نیست، او را به من ده، تو دانی. بعد از این هرچه خواهد گفت او داند، مرا دگر به آن کار نیست. آنچه گفتم رفت. ازطرف او هم باید چنین بود.
#شمس_تبريزى
#شمس_تبريزى
ما همانچیزی هستیم که فکر میکنیم.
همۀ آنچه که ما هستیم با افکار ما شکل میگیرد. ما با افکارمان جهان را میسازیم. اگر با ذهن ناخالص صحبت کنید و عمل کنید مشکل، شما را دنبال خواهد کرد همانطور که چرخ گاری گاوی را که ارابه را میکشد، دنبال میکند.ما همانچیزی هستیم که فکر میکنیم. همۀ آنچه که ما هستیم با افکارمان شکل میگیرد.ما باافکارمان جهان را میسازیم.
اگر با ذهن خالص صحبت و عمل کنید شادمانی شما را دنبال خواهد کرد همچون سایۀ شما، محکم و استوار. بنگر او چگونه از من سوء استفاده کرد و مرا زد،چگونه مرا زمین زد و مراچاپیداگر با چنین افکاری زندگی کنید، در نفرت زندگی میکنید. بنگر او چگونه از من سوء استفاده کرد و مرا زد،چگونه مرا زمین زد و مرا چاپید.چنین افکاری را ترک کنید و در عشق زندگی کنید.
در این جهان، هرگز نفرت موجب زوال نفرت نمیشود.تنها عشق است که نفرت را دفع میکند.این است قانون،قانونی کهن و اجتناب ناپذیر.تو نیز درخواهی گذشت.با دانستن این، چگونه میتوانی نزاع کنی؟چه آسان باد درختی نازک را واژگون میکندبا جستجوی شادمانی درحواس،افراط در غذا و خواب، شما نیز بی ریشه خواهید بود.
باد نمیتواند کوه را واژگون کند.وسوسه ها نمیتواند بر انسانی غلبه کند که بیدار است و قوی و فروتن، فردی که ارباب خویش است و به قانون توجه میکند. اگر افکار فردی تیره باشد،اگر او بی مالحظه و مملو از نیرنگ باشد، چگونه میتواند لباس زرد سالکان را بر تن کند؟ کسی که ارباب طبیعت خود باشد، روشن، واضح و راستین، او میتواندلباس زرد سالکان را به راستی بر تن کند.
اشو
همۀ آنچه که ما هستیم با افکار ما شکل میگیرد. ما با افکارمان جهان را میسازیم. اگر با ذهن ناخالص صحبت کنید و عمل کنید مشکل، شما را دنبال خواهد کرد همانطور که چرخ گاری گاوی را که ارابه را میکشد، دنبال میکند.ما همانچیزی هستیم که فکر میکنیم. همۀ آنچه که ما هستیم با افکارمان شکل میگیرد.ما باافکارمان جهان را میسازیم.
اگر با ذهن خالص صحبت و عمل کنید شادمانی شما را دنبال خواهد کرد همچون سایۀ شما، محکم و استوار. بنگر او چگونه از من سوء استفاده کرد و مرا زد،چگونه مرا زمین زد و مراچاپیداگر با چنین افکاری زندگی کنید، در نفرت زندگی میکنید. بنگر او چگونه از من سوء استفاده کرد و مرا زد،چگونه مرا زمین زد و مرا چاپید.چنین افکاری را ترک کنید و در عشق زندگی کنید.
در این جهان، هرگز نفرت موجب زوال نفرت نمیشود.تنها عشق است که نفرت را دفع میکند.این است قانون،قانونی کهن و اجتناب ناپذیر.تو نیز درخواهی گذشت.با دانستن این، چگونه میتوانی نزاع کنی؟چه آسان باد درختی نازک را واژگون میکندبا جستجوی شادمانی درحواس،افراط در غذا و خواب، شما نیز بی ریشه خواهید بود.
باد نمیتواند کوه را واژگون کند.وسوسه ها نمیتواند بر انسانی غلبه کند که بیدار است و قوی و فروتن، فردی که ارباب خویش است و به قانون توجه میکند. اگر افکار فردی تیره باشد،اگر او بی مالحظه و مملو از نیرنگ باشد، چگونه میتواند لباس زرد سالکان را بر تن کند؟ کسی که ارباب طبیعت خود باشد، روشن، واضح و راستین، او میتواندلباس زرد سالکان را به راستی بر تن کند.
اشو
عشق...
کودتاییست
در کيميای تن؛
و شورشیست شجاع
بر نظم اشيا؛
و شوق تو
عادت خطرناکیست
که نمیدانم چگونه از دست آن
نجات پيدا کنم!
و عشق تو...
گناه بزرگیست
که آرزو میکنم
هيچگاه "بخشيده" نشود...
سعاد_الصباح
کودتاییست
در کيميای تن؛
و شورشیست شجاع
بر نظم اشيا؛
و شوق تو
عادت خطرناکیست
که نمیدانم چگونه از دست آن
نجات پيدا کنم!
و عشق تو...
گناه بزرگیست
که آرزو میکنم
هيچگاه "بخشيده" نشود...
سعاد_الصباح
در این زندگی فقط با تضادهاست که میتوانیم پیش برویم.
مومن با منکر درونش آشنا شود، ملحد با مومن درونش.
شخص تا هنگامی که به مرتبه انسان کامل برسد پله پله پیش میرود.
و فقط تا حدی که تضادها را پذیرفته، بالغ میشود.
📚 ملت عشق
نویسنده الیف شافاک
مومن با منکر درونش آشنا شود، ملحد با مومن درونش.
شخص تا هنگامی که به مرتبه انسان کامل برسد پله پله پیش میرود.
و فقط تا حدی که تضادها را پذیرفته، بالغ میشود.
📚 ملت عشق
نویسنده الیف شافاک