شاه گشادست رو دیده شه بین که راست
باده گلگون شه بر گل و نسرین که راست
شاه در این دم به بزم پای طرب درنهاد
بر سر زانوی شه تکیه و بالین که راست
پیش رخ آفتاب چرخ پیاپی کی زد
در تتق ابر تن ماه به تعیین که راست
ساغرها میشمرد وی بشده از شمار
گر بنشد از شمار ساغر پیشین که راست
از اثر روی شه هر نفسی شاهدی
سر کشد از لامکان گوید کابین که راست
ای بس مرغان آب بر لب دریای عشق
سینه صیاد کو دیده شاهین که راست
هین که براقان عشق در چمنش میچرند
تنگ درآمد وصال لایقشان زین که راست
سیمبر خوب عشق رفت به خرگاه دل
چهره زر لایق آن بر سیمین که راست
خسرو جان شمس دین مفخر تبریزیان
در دو جهان همچو او شاه خوش آیین که راست
دیوان شمس
باده گلگون شه بر گل و نسرین که راست
شاه در این دم به بزم پای طرب درنهاد
بر سر زانوی شه تکیه و بالین که راست
پیش رخ آفتاب چرخ پیاپی کی زد
در تتق ابر تن ماه به تعیین که راست
ساغرها میشمرد وی بشده از شمار
گر بنشد از شمار ساغر پیشین که راست
از اثر روی شه هر نفسی شاهدی
سر کشد از لامکان گوید کابین که راست
ای بس مرغان آب بر لب دریای عشق
سینه صیاد کو دیده شاهین که راست
هین که براقان عشق در چمنش میچرند
تنگ درآمد وصال لایقشان زین که راست
سیمبر خوب عشق رفت به خرگاه دل
چهره زر لایق آن بر سیمین که راست
خسرو جان شمس دین مفخر تبریزیان
در دو جهان همچو او شاه خوش آیین که راست
دیوان شمس
ما را دو روزه دوری دیدار میکُشد
زهریست این که اندک و بسیار میکُشد
عمــــــرت دراز باد که ما را فراق تو
خوش میبَرد به زاری و خوش زار میکُشد
مجروح را جراحت و بیمار را مرض
عـــــشاق را مفارقت یار میکُشد
آنجا که حُسن دست به تیغ کرشمه برد
اول جفا کشان وفادار میکُشد
وحشی چنین کشنده بلایی که هجر اوست
ما را هـــــزار بار نه یک بار میکُشد
#وحشی_بافقی
زهریست این که اندک و بسیار میکُشد
عمــــــرت دراز باد که ما را فراق تو
خوش میبَرد به زاری و خوش زار میکُشد
مجروح را جراحت و بیمار را مرض
عـــــشاق را مفارقت یار میکُشد
آنجا که حُسن دست به تیغ کرشمه برد
اول جفا کشان وفادار میکُشد
وحشی چنین کشنده بلایی که هجر اوست
ما را هـــــزار بار نه یک بار میکُشد
#وحشی_بافقی
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دام و دد ملولم و انسانم آرزوست
زاین همرهان سستعناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
گفتم که یافت مینشود جستهایم ما
گفت آنچه یافت مینشود آنم آرزوست
مولانا جلال الدین رومی
اقبال لاهوری
کز دام و دد ملولم و انسانم آرزوست
زاین همرهان سستعناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
گفتم که یافت مینشود جستهایم ما
گفت آنچه یافت مینشود آنم آرزوست
مولانا جلال الدین رومی
اقبال لاهوری
هفتهای میرود از عمر و به ده روز کشید
کز گلستان صفا بوی وفایی ندمید
آن که برگشت و جفا کرد به هیچم بفروخت
به همه عالمش از من نتوانند خرید
هر چه زان تلختر اندر همه عالم نبود
گو بگو از لب شیرین که لطیفست و لذیذ
گر من از خار بترسم نبرم دامن گل
کام در کام نهنگست بباید طلبید
مرو ای دوست که ما بی تو نخواهیم نشست
مبر ای یار که ما از تو نخواهیم برید
از تو با مصلحت خویش نمیپردازم
که محالست که در خود نگرد هر که تو دید
آفرین کردن و دشنام شنیدن سهلست
چه از آن به که بود با تو مرا گفت و شنید
جهد بسیار بکردم که نگویم غم دل
عاقبت جان به دهان آمد و طاقت برسید
آخر ای مطرب از این پرده عشاق بگرد
چند گویی که مرا پرده به چنگ تو درید
تشنگانت به لب ای چشمه حیوان مردند
چند چون ماهی بر خشک توانند طپید
سخن سعدی بشنو که تو خود زیبایی
خاصه آن وقت که در گوش کنی مروارید
#حضرت_سعدی
کز گلستان صفا بوی وفایی ندمید
آن که برگشت و جفا کرد به هیچم بفروخت
به همه عالمش از من نتوانند خرید
هر چه زان تلختر اندر همه عالم نبود
گو بگو از لب شیرین که لطیفست و لذیذ
گر من از خار بترسم نبرم دامن گل
کام در کام نهنگست بباید طلبید
مرو ای دوست که ما بی تو نخواهیم نشست
مبر ای یار که ما از تو نخواهیم برید
از تو با مصلحت خویش نمیپردازم
که محالست که در خود نگرد هر که تو دید
آفرین کردن و دشنام شنیدن سهلست
چه از آن به که بود با تو مرا گفت و شنید
جهد بسیار بکردم که نگویم غم دل
عاقبت جان به دهان آمد و طاقت برسید
آخر ای مطرب از این پرده عشاق بگرد
چند گویی که مرا پرده به چنگ تو درید
تشنگانت به لب ای چشمه حیوان مردند
چند چون ماهی بر خشک توانند طپید
سخن سعدی بشنو که تو خود زیبایی
خاصه آن وقت که در گوش کنی مروارید
#حضرت_سعدی
Tasnif Negara To Beman(Delzendeha.Blogfa.com)
TO BEMAN
با منِ بیکسِ تنهاشده یارا تو بمان
شعر سایه
آهنگ حسین پرنیا
آواز علی جهاندار
تو بمان...
با منِ بی کسِ تنها شده یارا تو بمان
همه رفتند از این خانه خدا را تو بمان
شعر سایه
آهنگ حسین پرنیا
آواز علی جهاندار
تو بمان...
با منِ بی کسِ تنها شده یارا تو بمان
همه رفتند از این خانه خدا را تو بمان
همه چیز را تا نجویی، نیابی
جز این دوست را، تا نیابی، نجویی.
فیه ما فیه
جز این دوست را، تا نیابی، نجویی.
فیه ما فیه
ای زندانیان درد و حُزن،
ای سوختگان آتشِ پشیمانی.
ای آتشخواران،
ای خانه و خرمنِ خود سوخته به نادانی.
ای خونباران که از حد برده و نومید گشتهاید.
نومید مشو از رحمتِ بینهایتِ بیپایانِ بندهنوازِ کارسازِ خداوندی.
مجالس سبعه
ای سوختگان آتشِ پشیمانی.
ای آتشخواران،
ای خانه و خرمنِ خود سوخته به نادانی.
ای خونباران که از حد برده و نومید گشتهاید.
نومید مشو از رحمتِ بینهایتِ بیپایانِ بندهنوازِ کارسازِ خداوندی.
مجالس سبعه
#عمران_صلاحی (زادهٔ ۱ اسفند ۱۳۲۵ – درگذشتهٔ ۱۱ مهر ۱۳۸۵) شاعر، نویسنده، مترجم و طنزپرداز ایرانی بود.
عمران صلاحی در یکم اسفند سال ۱۳۲۵ در امیریه تهران از پدری اردبیلی و مادری مهاجر که از باکو به سمنان و سپس تهران مهاجرت کرده بودند، متولد گردید.
خود او در کتاب «تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران، عمران صلاحی» نشر ثالث صفحه ۱۸ دربارهٔ تاریخ تولدش میگوید: «من در سال ۱۳۲۵ در تهران متولد شدهام. در محلهٔ امیریهٔ مختاری. البته آن طور که شناسنا مهام میگوید باید این اتفاق غیرمنتظره و کمی هم عجیب در اول اسفند اتفاق افتاده باشد. اما خالهٔ بزرگم میگفت ۱۰ تیرماه متولد شدهام.»که البته او خود بیشتر بر ۱ اسفند تأکید داشت.
صلاحی تحصیلات ابتدایی خود را در شهرهای قم، تهران، وتبریز به پایان رساند. نخستین شعر خود را در مجلهٔ اطلاعات کودکان به سال ۱۳۴۰ چاپ کرد. پدر خود را در همین سال از دست داد.
عمران صلاحی نوشتن را از مجلهٔ توفیق و به دنبال آشنایی با پرویز شاپور در سال ۱۳۴۵ آغاز کرد. سپس به سراغ پژوهش در حوزهٔ طنز رفت و در سال ۱۳۴۹ کتاب طنزآوران امروز ایران را با همکاری بیژن اسدیپور منتشر کرد که مجموعهای از طنزهای معاصر بود. او شعر جدی هم میسرود و نخستین شعر او در قالب نیمایی در مجلهٔ خوشه به سردبیری احمد شاملو در سال ۱۳۴۷ منتشر شد.
وی با گل آقا با نامهای مستعار ابوقراضه، بلاتکلیف، کمال تعجب، زرشک، تمشک، ابوطیاره، پیت حلبی، آب حوضی، زنبور، بچهٔ جوادیه، مراد محبی، جواد مخفی، راقم این سطور و… و نشریه بخارا همکاری داشت.
صلاحی سپس در سال ۱۳۵۲ به استخدام رادیو درآمد و تا سال ۱۳۷۵ که بازنشسته شد به این همکاری ادامه داد. او همچنین سالها همکار شورای عالی ویرایش سازمان صدا و سیما بود.
عمده شهرت صلاحی در سالهایی بود که برای مجلات روشنفکری آدینه، دنیای سخن و کارنامه بهطور مرتب مطالبی با عنوان ثابت حالا حکایت ماست مینوشت و از همان زمان وی بر اساس این نوشتهها آقای حکایتی لقب گرفت و بعدها توسط انتشارات مروارید به چاپ رسید و چاپ کتاب در سال ۱۳۹۳ به نوبت چهارم رسید. از او آثاری به زبان ترکی آذربایجانی نیز در دست است.
او در سال ۱۳۵۳ با هایده وهابزاده ازدواج کرد که حاصل این ازدواج دو فرزند به نامهای یاشار و بهارهاست.
عمران صلاحی ساعت ۴ عصر ۱۱ مهر ماه سال ۱۳۸۵ با احساس درد در قفسه سینه راهی بیمارستان کسری شد و از آنجا به بیمارستان توس منتقل شد و در بخش سیسییوبستری شد. همان شب پزشکان از بهبود وضعیت وی قطع امید کردند و سحرگاه از دنیا رفت. ساعاتی پس از درگذشت وی جمعی از اعضای کانون نویسندگان ایران در برابر بیمارستان توس حاضر شدند.
عمران صلاحی در یکم اسفند سال ۱۳۲۵ در امیریه تهران از پدری اردبیلی و مادری مهاجر که از باکو به سمنان و سپس تهران مهاجرت کرده بودند، متولد گردید.
خود او در کتاب «تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران، عمران صلاحی» نشر ثالث صفحه ۱۸ دربارهٔ تاریخ تولدش میگوید: «من در سال ۱۳۲۵ در تهران متولد شدهام. در محلهٔ امیریهٔ مختاری. البته آن طور که شناسنا مهام میگوید باید این اتفاق غیرمنتظره و کمی هم عجیب در اول اسفند اتفاق افتاده باشد. اما خالهٔ بزرگم میگفت ۱۰ تیرماه متولد شدهام.»که البته او خود بیشتر بر ۱ اسفند تأکید داشت.
صلاحی تحصیلات ابتدایی خود را در شهرهای قم، تهران، وتبریز به پایان رساند. نخستین شعر خود را در مجلهٔ اطلاعات کودکان به سال ۱۳۴۰ چاپ کرد. پدر خود را در همین سال از دست داد.
عمران صلاحی نوشتن را از مجلهٔ توفیق و به دنبال آشنایی با پرویز شاپور در سال ۱۳۴۵ آغاز کرد. سپس به سراغ پژوهش در حوزهٔ طنز رفت و در سال ۱۳۴۹ کتاب طنزآوران امروز ایران را با همکاری بیژن اسدیپور منتشر کرد که مجموعهای از طنزهای معاصر بود. او شعر جدی هم میسرود و نخستین شعر او در قالب نیمایی در مجلهٔ خوشه به سردبیری احمد شاملو در سال ۱۳۴۷ منتشر شد.
وی با گل آقا با نامهای مستعار ابوقراضه، بلاتکلیف، کمال تعجب، زرشک، تمشک، ابوطیاره، پیت حلبی، آب حوضی، زنبور، بچهٔ جوادیه، مراد محبی، جواد مخفی، راقم این سطور و… و نشریه بخارا همکاری داشت.
صلاحی سپس در سال ۱۳۵۲ به استخدام رادیو درآمد و تا سال ۱۳۷۵ که بازنشسته شد به این همکاری ادامه داد. او همچنین سالها همکار شورای عالی ویرایش سازمان صدا و سیما بود.
عمده شهرت صلاحی در سالهایی بود که برای مجلات روشنفکری آدینه، دنیای سخن و کارنامه بهطور مرتب مطالبی با عنوان ثابت حالا حکایت ماست مینوشت و از همان زمان وی بر اساس این نوشتهها آقای حکایتی لقب گرفت و بعدها توسط انتشارات مروارید به چاپ رسید و چاپ کتاب در سال ۱۳۹۳ به نوبت چهارم رسید. از او آثاری به زبان ترکی آذربایجانی نیز در دست است.
او در سال ۱۳۵۳ با هایده وهابزاده ازدواج کرد که حاصل این ازدواج دو فرزند به نامهای یاشار و بهارهاست.
عمران صلاحی ساعت ۴ عصر ۱۱ مهر ماه سال ۱۳۸۵ با احساس درد در قفسه سینه راهی بیمارستان کسری شد و از آنجا به بیمارستان توس منتقل شد و در بخش سیسییوبستری شد. همان شب پزشکان از بهبود وضعیت وی قطع امید کردند و سحرگاه از دنیا رفت. ساعاتی پس از درگذشت وی جمعی از اعضای کانون نویسندگان ایران در برابر بیمارستان توس حاضر شدند.
به زمین و زمان بدهکاریم
هم به این، هم به آن بدهکاریم
به رضا قهوهچی که ریزد چای
دو عدد استکان بدهکاریم
به علی ساربان که معروف است
شتر کاروان بدهکاریم
شاخی از شاخهای دیو سفید
به یل سیستان بدهکاریم
مثل فرخلقا که دارد خال
به امیرارسلان بدهکاریم
نیست ما را ستارهای، ای دوست
که به هفت آسمان بدهکاریم
مبلغی هم به بانک کارگران
شعبه طالقان بدهکاریم
این دوتا دیگ را و قالی را
به فلان و فلان بدهکاریم
دو عدد برگ خشک و خالی هم
ما به فصل خزان بدهکاریم
هم به تبریز و مشهد و اهواز
هم قم و اصفهان بدهکاریم!
به مجلات هفتگی، چندین
مطلب و داستان بدهکاریم
قلک بچهها به یغما رفت
ما به این کودکان بدهکاریم
مبلغی هم کرایه خانه به این
موجر بدزبان بدهکاریم
#عمران_صلاحی
هم به این، هم به آن بدهکاریم
به رضا قهوهچی که ریزد چای
دو عدد استکان بدهکاریم
به علی ساربان که معروف است
شتر کاروان بدهکاریم
شاخی از شاخهای دیو سفید
به یل سیستان بدهکاریم
مثل فرخلقا که دارد خال
به امیرارسلان بدهکاریم
نیست ما را ستارهای، ای دوست
که به هفت آسمان بدهکاریم
مبلغی هم به بانک کارگران
شعبه طالقان بدهکاریم
این دوتا دیگ را و قالی را
به فلان و فلان بدهکاریم
دو عدد برگ خشک و خالی هم
ما به فصل خزان بدهکاریم
هم به تبریز و مشهد و اهواز
هم قم و اصفهان بدهکاریم!
به مجلات هفتگی، چندین
مطلب و داستان بدهکاریم
قلک بچهها به یغما رفت
ما به این کودکان بدهکاریم
مبلغی هم کرایه خانه به این
موجر بدزبان بدهکاریم
#عمران_صلاحی
گفت: سی سال بود تا مرا آرزوی حج بود و از پاره دوزی سیصد و پنجاه درم جمع کردم. امسال قصد حج کردم تا بروم.
روزی سرپوشیده ای که در خانه است حامله بود، مگر.
از همسایه بوی طعامی میآمد. مرا گفت: برو و پاره ای بیار از آن طعام.
من رفتم. به در خانه همسایه. آن حال خبر دادم.
همسایه گریستن گرفت و گفت: بدانکه سه شبانروز بود که اطفال من هیچ نخورده بودند.
امروز خری مرده دیدم. بار از وی جدا کردم و طعام ساختم، بر شما حلال نباشد، چون این بشنیدم آتش در جان من افتاد.
آن سیصد و پنجاه درم برداشتم و بدو دادم. گفتم: نفقه اطفال کن که حج ما این است.
تذکرة الاولیاء
روزی سرپوشیده ای که در خانه است حامله بود، مگر.
از همسایه بوی طعامی میآمد. مرا گفت: برو و پاره ای بیار از آن طعام.
من رفتم. به در خانه همسایه. آن حال خبر دادم.
همسایه گریستن گرفت و گفت: بدانکه سه شبانروز بود که اطفال من هیچ نخورده بودند.
امروز خری مرده دیدم. بار از وی جدا کردم و طعام ساختم، بر شما حلال نباشد، چون این بشنیدم آتش در جان من افتاد.
آن سیصد و پنجاه درم برداشتم و بدو دادم. گفتم: نفقه اطفال کن که حج ما این است.
تذکرة الاولیاء
هر چه گویم مثال است؛ مِِثل نیست. مثال دیگر است و مِثل دیگر. حق تعالی نور خود را به مصباح (چراغ) تشبیه کرده است جهت مثال، و وجود اولیا را به زجاجه (شیشه ، آبگینه)؛ این جهت مثال است. نور او در کون مکان نگنجد؛ در زجاجه و مصباح کی گنجد؟ مشارق انوار حق جل و جلاله در دل کی گنجد الا چون طالب آن باشی، آن را در دل یابی، نه از روی ظرفیت که آن نور در آنجاست، بلکه آن را آنجا یابی همچنانکه نقش خود را در آینه یابی و، مع هذا، نقش تو در آینه نیست؛ الا چون در آینه نظر کنی، خود را ببینی.
چیزهایی که نا معقول نماید، چون آن سخن را مثال گویند، معقول گردد؛ و چون معقول گردد، محسوس شود، همچنانکه بگویی که چون یکی چشم بر هم می نهد، چیزهای عجب می بیند و صور و اشکال محسوس مشاهده می کند؛ و چون چشم می گشاید، هیچ نمی بیند. این را هیچ کس معقول نداند و باور نکند، الا چون به مثال بگویی، معلوم شود؛ و این چون باشد؟ همچون کسی در خواب صد هزار چیز می بیند که در بیداری از آن ممکن نیست که یک چیز ببیند. و چون مهندسی که در باطن خانه تصور کرد و عرض و طول و شکل و هیئت آن را؛ کسی را این معقول ننماید، الا چون صورت آن بر کاغذ نگارد، ظاهر شود؛ و چون معین کند کیفیت آن را، معقول گردد؛ و بعد از آن چون معقول شود، خانه بنا کند؛ بر آن نسق محسوس شود.
فیه ما فیه
چیزهایی که نا معقول نماید، چون آن سخن را مثال گویند، معقول گردد؛ و چون معقول گردد، محسوس شود، همچنانکه بگویی که چون یکی چشم بر هم می نهد، چیزهای عجب می بیند و صور و اشکال محسوس مشاهده می کند؛ و چون چشم می گشاید، هیچ نمی بیند. این را هیچ کس معقول نداند و باور نکند، الا چون به مثال بگویی، معلوم شود؛ و این چون باشد؟ همچون کسی در خواب صد هزار چیز می بیند که در بیداری از آن ممکن نیست که یک چیز ببیند. و چون مهندسی که در باطن خانه تصور کرد و عرض و طول و شکل و هیئت آن را؛ کسی را این معقول ننماید، الا چون صورت آن بر کاغذ نگارد، ظاهر شود؛ و چون معین کند کیفیت آن را، معقول گردد؛ و بعد از آن چون معقول شود، خانه بنا کند؛ بر آن نسق محسوس شود.
فیه ما فیه
〇🍂
خود را جا میگذارد
تا هیچکس نفهمد
که رفته است
بیآنكه دَر بگشاید
از خانه بیرون میرود
و مَحو میشود
مثل مَهی سرگردان در تاریکی.
■●شاعر: #عمران_صلاحی | ۱ اسفند۱۳۲۵تهران -- ۱۱مهر۱۳۸۵ تهران |
خود را جا میگذارد
تا هیچکس نفهمد
که رفته است
بیآنكه دَر بگشاید
از خانه بیرون میرود
و مَحو میشود
مثل مَهی سرگردان در تاریکی.
■●شاعر: #عمران_صلاحی | ۱ اسفند۱۳۲۵تهران -- ۱۱مهر۱۳۸۵ تهران |
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
به دلجویی و دلداری درآمد یار پنهانک
شب آمد چون مه تابان شه خون خوار پنهانک
دهان بر مینهاد او دست یعنی دم مزن خامش
و میفرمود چشم او درآ در کار پنهانک
چو کرد آن لطف او مستم در گلزار بشکستم
همیدزدیدم آن گلها از آن گلزار پنهانک
بدو گفتم که ای دلبر چه مکرانگیز و عیاری
برانگیزان یکی مکری خوش ای عیار پنهانک
بنه بر گوش من آن لب اگر چه خلوتست و شب
مهل تا برزند بادی بر آن اسرار پنهانک
از آن اسرار عاشق کش مشو امشب مها خامش
نوای چنگ عشرت را بجنبان تار پنهانک
بده ای دلبر خندان به رسم صدقه پنهان
از آن دو لعل جان افزای شکربار پنهانک
که غمازان همه مستند اندر خواب گفت آری
ولیکن هست از این مستان یکی هشیار پنهانک
#دیوان_شمس
#غزل۱۳۱۴
شب آمد چون مه تابان شه خون خوار پنهانک
دهان بر مینهاد او دست یعنی دم مزن خامش
و میفرمود چشم او درآ در کار پنهانک
چو کرد آن لطف او مستم در گلزار بشکستم
همیدزدیدم آن گلها از آن گلزار پنهانک
بدو گفتم که ای دلبر چه مکرانگیز و عیاری
برانگیزان یکی مکری خوش ای عیار پنهانک
بنه بر گوش من آن لب اگر چه خلوتست و شب
مهل تا برزند بادی بر آن اسرار پنهانک
از آن اسرار عاشق کش مشو امشب مها خامش
نوای چنگ عشرت را بجنبان تار پنهانک
بده ای دلبر خندان به رسم صدقه پنهان
از آن دو لعل جان افزای شکربار پنهانک
که غمازان همه مستند اندر خواب گفت آری
ولیکن هست از این مستان یکی هشیار پنهانک
#دیوان_شمس
#غزل۱۳۱۴
عقلم از خانه به در رفت، وَگَر مِی این است
دیدم از پیش که در خانهٔ دینم چه شود
صرف شد عمرِ گرانمایه به معشوقه و مِی
تا از آنم چه به پیش آید، از اینم چه شود؟
#حضرت_حافظ
دیدم از پیش که در خانهٔ دینم چه شود
صرف شد عمرِ گرانمایه به معشوقه و مِی
تا از آنم چه به پیش آید، از اینم چه شود؟
#حضرت_حافظ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
گرگی استخوانی در گلویش گیر کرده بود،
به دنبال کسی میگشت که آن را در آورد،
تا به لک لک رسید و از او درخواست کرد
تا او را نجات دهد و در مقابل گرگ مزدی
به لک لک بدهد.
لک لک منقارش را داخل دهان گرگ کرد
و استخوان را درآورد و طلب پاداش کرد.
گرگ به او گفت همین که سرت را
سالم از دهانم بیرون آوردی برایت کافیست.
گرگ نماد افراد نالایق است.
وقتی به فرد نالایقی خدمت میکنی
تنها انتظارت این باشد که گزندی از
او نبینی.
گاهی اشتباهمان در زندگی این است
که به برخی آدمها جایگاهی میبخشیم
که هرگز لیاقت آن را ندارند.
به نوعی باید گفت لطف به ناسپاس،
بزرگترین خطاست.
به دنبال کسی میگشت که آن را در آورد،
تا به لک لک رسید و از او درخواست کرد
تا او را نجات دهد و در مقابل گرگ مزدی
به لک لک بدهد.
لک لک منقارش را داخل دهان گرگ کرد
و استخوان را درآورد و طلب پاداش کرد.
گرگ به او گفت همین که سرت را
سالم از دهانم بیرون آوردی برایت کافیست.
گرگ نماد افراد نالایق است.
وقتی به فرد نالایقی خدمت میکنی
تنها انتظارت این باشد که گزندی از
او نبینی.
گاهی اشتباهمان در زندگی این است
که به برخی آدمها جایگاهی میبخشیم
که هرگز لیاقت آن را ندارند.
به نوعی باید گفت لطف به ناسپاس،
بزرگترین خطاست.
چون تو در قرآن حق بگریختی
با روان انبیا آمیختی
هست قرآن حالهای انبیا
ماهیان بحر پاک کبریا
ور بخوانی و نهای قرآن پذیر
انبیا و اولیا را دیده گیر
ور پذیرایی چو بر خوانی قصص
مرغ جانت تنگ آید در قفس
مرغ کو اندر قفس زندانیست
مینجوید رستن از نادانست
روحهایی کز قفسها رستهاند
انبیاء رهبر شایستهاند
از برون آوازشان آید ز دین
که ره رستن ترا اینست این
ما بدین رستیم زین تنگین قفس
جز که این ره نیست چارهٔ این قفس
خویش را رنجور سازی زار زار
تا ترا بیرون کنند از اشتهار
که اشتهار خلق بند محکمست
در ره این از بند آهن کی کمست
#مولانا
با روان انبیا آمیختی
هست قرآن حالهای انبیا
ماهیان بحر پاک کبریا
ور بخوانی و نهای قرآن پذیر
انبیا و اولیا را دیده گیر
ور پذیرایی چو بر خوانی قصص
مرغ جانت تنگ آید در قفس
مرغ کو اندر قفس زندانیست
مینجوید رستن از نادانست
روحهایی کز قفسها رستهاند
انبیاء رهبر شایستهاند
از برون آوازشان آید ز دین
که ره رستن ترا اینست این
ما بدین رستیم زین تنگین قفس
جز که این ره نیست چارهٔ این قفس
خویش را رنجور سازی زار زار
تا ترا بیرون کنند از اشتهار
که اشتهار خلق بند محکمست
در ره این از بند آهن کی کمست
#مولانا