#هفت_شهر_عشق
گفت ما را هفت وادی در ره است
چون گذشتی هفت وادی، درگه است
هست وادی #طلب آغاز کار
وادی #عشق است از آن پس، بی کنار
پس سیم وادی است آن #معرفت
پس چهارم وادی #استغنا صفت
هست پنجم وادی #توحید پاک
پس ششم وادی #حیرت صعبناک
هفتمین، وادی #فقر است و #فنا
بعد از این روی روش نبود تو را
در کشش افتی، روش گم گرددت
گر بود یک قطره قلزم گرددت
وادی اول: #طلب
-----------------
چون فرو آیی به وادی طلب
پیشت آید هر زمانی صد تعب
چون نماند هیچ معلومت به دست
دل بباید پاک کرد از هرچ هست
چون دل تو پاک گردد از صفات
تافتن گیرد ز حضرت نور ذات
چون شود آن نور بر دل آشکار
در دل تو یک طلب گردد هزار
وادی دوم: #عشق
------------------
بعد ازین، وادی عشق آید پدید
غرق آتش شد، کسی کانجا رسید
کس درین وادی بجز آتش مباد
وانک آتش نیست، عیشش خوش مباد
عاشق آن باشد که چون آتش بود
گرمرو، سوزنده و سرکش بود
گر ترا آن چشم غیبی باز شد
با تو ذرات جهان همراز شد
ور به چشم عقل بگشایی نظر
عشق را هرگز نبینی پا و سر
مرد کارافتاده باید عشق را
مردم آزاده باید عشق را
وادی سوم: #معرفت
---------------------
بعد از آن بنمایدت پیش نظر
معرفت را وادیی بی پا و سر
سیر هر کس تا کمال وی بود
قرب هر کس حسب حال وی بود
معرفت زینجا تفاوت یافتست
این یکی محراب و آن بت یافتست
چون بتابد آفتاب معرفت
از سپهر این ره عالیصفت
هر یکی بینا شود بر قدر خویش
بازیابد در حقیقت صدر خویش
وادی چهارم: #استغنا
----------------------
بعد ازین، وادی استغنا بود
نه درو دعوی و نه معنی بود
هفت دریا، یک شمر اینجا بود
هفت اخگر، یک شرر اینجا بود
هشت جنت، نیز اینجا مردهایست
هفت دوزخ، همچو یخ افسردهایست
هست موری را هم اینجا ای عجب
هر نفس صد پیل اجری بی سبب
تا کلاغی را شود پر حوصله
کس نماند زنده، در صد قافله
گر درین دریا هزاران جان فتاد
شبنمی در بحر بیپایان فتاد
وادی پنجم: #توحید
-------------------
بعد از این وادی توحید آیدت
منزل تفرید و تجرید آیدت
رویها چون زین بیابان درکنند
جمله سر از یک گریبان برکنند
گر بسی بینی عدد، گر اندکی
آن یکی باشد درین ره در یکی
چون بسی باشد یک اندر یک مدام
آن یک اندر یک، یکی باشد تمام
نیست آن یک کان احد آید ترا
زان یکی کان در عدد آید ترا
چون برون ست از احد وین از عدد
از ازل قطع نظر کن وز ابد
چون ازل گم شد، ابد هم جاودان
هر دو را کس هیچ ماند در میان
چون همه هیچی بود هیچ این همه
کی بود دو اصل جز پیچ این همه
وادی ششم: #حیرت
---------------------
بعد ازین وادی حیرت آیدت
کار دایم درد و حسرت آیدت
مرد حیران چون رسد این جایگاه
در تحیر مانده و گم کرده راه
هرچه زد توحید بر جانش رقم
جمله گم گردد ازو گم نیز هم
گر بدو گویند: مستی یا نهای؟
نیستی گویی که هستی یا نهای
در میانی؟ یا برونی از میان؟
بر کناری؟ یا نهانی؟ یا عیان؟
فانیی؟ یا باقیی؟ یا هر دویی؟
یا نهی هر دو توی یا نه توی
گوید اصلا میندانم چیز من
وان ندانم هم، ندانم نیز من
عاشقم، اما، ندانم بر کیم
نه مسلمانم، نه کافر، پس چیم؟
لیکن از عشقم ندارم آگهی
هم دلی پرعشق دارم، هم تهی
وادی هفتم: #فقر و #فنا
-----------------------
بعد ازین وادی فقرست و فنا
کی بود اینجا سخن گفتن روا؟
صد هزاران سایه? جاوید، تو
گم شده بینی ز یک خورشید، تو
هر دو عالم نقش آن دریاست بس
هرکه گوید نیست این سوداست بس
هرکه در دریای کل گمبوده شد
دایما گمبودهی آسوده شد
گم شدن اول قدم، زین پس چه بود؟
لاجرم دیگر قدم را کس نبود
عود و هیزم چون به آتش در شوند
هر دو بر یک جای خاکستر شودند
این به صورت هر دو یکسان باشدت
در صفت فرق فراوان باشدت
گر، پلیدی گم شود در بحر کل
در صفات خود فروماند به ذل
لیک اگر، پاکی درین دریا بود
او چو نبود در میان زیبا بود
نبود او و او بود، چون باشد این؟
از خیال عقل بیرون باشد این
عطار نیشابوری
گفت ما را هفت وادی در ره است
چون گذشتی هفت وادی، درگه است
هست وادی #طلب آغاز کار
وادی #عشق است از آن پس، بی کنار
پس سیم وادی است آن #معرفت
پس چهارم وادی #استغنا صفت
هست پنجم وادی #توحید پاک
پس ششم وادی #حیرت صعبناک
هفتمین، وادی #فقر است و #فنا
بعد از این روی روش نبود تو را
در کشش افتی، روش گم گرددت
گر بود یک قطره قلزم گرددت
وادی اول: #طلب
-----------------
چون فرو آیی به وادی طلب
پیشت آید هر زمانی صد تعب
چون نماند هیچ معلومت به دست
دل بباید پاک کرد از هرچ هست
چون دل تو پاک گردد از صفات
تافتن گیرد ز حضرت نور ذات
چون شود آن نور بر دل آشکار
در دل تو یک طلب گردد هزار
وادی دوم: #عشق
------------------
بعد ازین، وادی عشق آید پدید
غرق آتش شد، کسی کانجا رسید
کس درین وادی بجز آتش مباد
وانک آتش نیست، عیشش خوش مباد
عاشق آن باشد که چون آتش بود
گرمرو، سوزنده و سرکش بود
گر ترا آن چشم غیبی باز شد
با تو ذرات جهان همراز شد
ور به چشم عقل بگشایی نظر
عشق را هرگز نبینی پا و سر
مرد کارافتاده باید عشق را
مردم آزاده باید عشق را
وادی سوم: #معرفت
---------------------
بعد از آن بنمایدت پیش نظر
معرفت را وادیی بی پا و سر
سیر هر کس تا کمال وی بود
قرب هر کس حسب حال وی بود
معرفت زینجا تفاوت یافتست
این یکی محراب و آن بت یافتست
چون بتابد آفتاب معرفت
از سپهر این ره عالیصفت
هر یکی بینا شود بر قدر خویش
بازیابد در حقیقت صدر خویش
وادی چهارم: #استغنا
----------------------
بعد ازین، وادی استغنا بود
نه درو دعوی و نه معنی بود
هفت دریا، یک شمر اینجا بود
هفت اخگر، یک شرر اینجا بود
هشت جنت، نیز اینجا مردهایست
هفت دوزخ، همچو یخ افسردهایست
هست موری را هم اینجا ای عجب
هر نفس صد پیل اجری بی سبب
تا کلاغی را شود پر حوصله
کس نماند زنده، در صد قافله
گر درین دریا هزاران جان فتاد
شبنمی در بحر بیپایان فتاد
وادی پنجم: #توحید
-------------------
بعد از این وادی توحید آیدت
منزل تفرید و تجرید آیدت
رویها چون زین بیابان درکنند
جمله سر از یک گریبان برکنند
گر بسی بینی عدد، گر اندکی
آن یکی باشد درین ره در یکی
چون بسی باشد یک اندر یک مدام
آن یک اندر یک، یکی باشد تمام
نیست آن یک کان احد آید ترا
زان یکی کان در عدد آید ترا
چون برون ست از احد وین از عدد
از ازل قطع نظر کن وز ابد
چون ازل گم شد، ابد هم جاودان
هر دو را کس هیچ ماند در میان
چون همه هیچی بود هیچ این همه
کی بود دو اصل جز پیچ این همه
وادی ششم: #حیرت
---------------------
بعد ازین وادی حیرت آیدت
کار دایم درد و حسرت آیدت
مرد حیران چون رسد این جایگاه
در تحیر مانده و گم کرده راه
هرچه زد توحید بر جانش رقم
جمله گم گردد ازو گم نیز هم
گر بدو گویند: مستی یا نهای؟
نیستی گویی که هستی یا نهای
در میانی؟ یا برونی از میان؟
بر کناری؟ یا نهانی؟ یا عیان؟
فانیی؟ یا باقیی؟ یا هر دویی؟
یا نهی هر دو توی یا نه توی
گوید اصلا میندانم چیز من
وان ندانم هم، ندانم نیز من
عاشقم، اما، ندانم بر کیم
نه مسلمانم، نه کافر، پس چیم؟
لیکن از عشقم ندارم آگهی
هم دلی پرعشق دارم، هم تهی
وادی هفتم: #فقر و #فنا
-----------------------
بعد ازین وادی فقرست و فنا
کی بود اینجا سخن گفتن روا؟
صد هزاران سایه? جاوید، تو
گم شده بینی ز یک خورشید، تو
هر دو عالم نقش آن دریاست بس
هرکه گوید نیست این سوداست بس
هرکه در دریای کل گمبوده شد
دایما گمبودهی آسوده شد
گم شدن اول قدم، زین پس چه بود؟
لاجرم دیگر قدم را کس نبود
عود و هیزم چون به آتش در شوند
هر دو بر یک جای خاکستر شودند
این به صورت هر دو یکسان باشدت
در صفت فرق فراوان باشدت
گر، پلیدی گم شود در بحر کل
در صفات خود فروماند به ذل
لیک اگر، پاکی درین دریا بود
او چو نبود در میان زیبا بود
نبود او و او بود، چون باشد این؟
از خیال عقل بیرون باشد این
عطار نیشابوری
ما بلا بر کسی قضا نکنیم
تا ورا نام ز اولیا نکنیم
این بلا گوهر خزانه ماست
ما به هر خس گوهر عطا نکنیم
دریغا تو پنداری که بلا هر کس را دهند؟ تو از بلا چه خبر داری؟
باش تا جای رسی که بلای خدا را به جان بخری!
مگر شبلی از اینجا گفت: بار خدایا همه کس تو را از بهر لطف میجویند، و من تو را از بهر بلا می جویم!
همچنانکه زر را آزمایش کنند به بوته آتش، مومن را همچنین آزمایش کنند به بلا!
باید که مومن چندان بلا کشد که عین بلا شود، و بلا عین او شود؛ آنگاه از بلا بی خبر ماند.
جماعتی که عذاب را بلا دانند یا بلا خوانند، این می گویند که ای بیچاره بلا نشان ولا دارد و قربت با وی سرایت دارد و عذاب بعد است. از قرب تا بعد بین که چند مسافت دارد
( تمهیدات عین القضات همدانی)
تا ورا نام ز اولیا نکنیم
این بلا گوهر خزانه ماست
ما به هر خس گوهر عطا نکنیم
دریغا تو پنداری که بلا هر کس را دهند؟ تو از بلا چه خبر داری؟
باش تا جای رسی که بلای خدا را به جان بخری!
مگر شبلی از اینجا گفت: بار خدایا همه کس تو را از بهر لطف میجویند، و من تو را از بهر بلا می جویم!
همچنانکه زر را آزمایش کنند به بوته آتش، مومن را همچنین آزمایش کنند به بلا!
باید که مومن چندان بلا کشد که عین بلا شود، و بلا عین او شود؛ آنگاه از بلا بی خبر ماند.
جماعتی که عذاب را بلا دانند یا بلا خوانند، این می گویند که ای بیچاره بلا نشان ولا دارد و قربت با وی سرایت دارد و عذاب بعد است. از قرب تا بعد بین که چند مسافت دارد
( تمهیدات عین القضات همدانی)
هیچ چیز نیست که به خواندن نیرزد (بیهقی)
مگر آن که تو را به مفسده کشد در هر دین و آیینی که هستی ...
مگر آن که تو را به مفسده کشد در هر دین و آیینی که هستی ...
معشوق خود به همه حال معشوق است، پس استغنا صفت اوست. و عاشق به همه حالی عاشق است و افتقار همیشه صفت او. عاشق را همیشه معشوق در باید و معشوق را هیچ چیز در نباید که خود را دارد، لاجرم استغنا صفت او بود.
اشکم ز غم تو هر شبی خون باشد
وز هجر تو بر دلم شبیخون باشد
تو با تویی ای نگار از آن با طربی
تو بی توچه دانی که شبی چون باشد
سوانح العشاق
احمد غزالی
افتقار:نیازمندی، فقر، تهی دستی
اشکم ز غم تو هر شبی خون باشد
وز هجر تو بر دلم شبیخون باشد
تو با تویی ای نگار از آن با طربی
تو بی توچه دانی که شبی چون باشد
سوانح العشاق
احمد غزالی
افتقار:نیازمندی، فقر، تهی دستی
همچنان در پاسخ دشنام
می گویم سلام
عاقلان دانند
دیگر حاجت تفسیر نیست
#فاضل_نظری
وَإِذَا خَاطَبَهُمُ الْجَاهِلُونَ قَالُوا سَلَامًا ...
می گویم سلام
عاقلان دانند
دیگر حاجت تفسیر نیست
#فاضل_نظری
وَإِذَا خَاطَبَهُمُ الْجَاهِلُونَ قَالُوا سَلَامًا ...
ای درویش!
به هر طریقی که تو زندگانی کنی، خواهد گذشت، اگر بطریق صلاحیت و کم آزاری گذرد، بهتر باشد.
و الحمدلله ربّ العالمين.
عزیزالدین نسفی
/انسان کامل/
به هر طریقی که تو زندگانی کنی، خواهد گذشت، اگر بطریق صلاحیت و کم آزاری گذرد، بهتر باشد.
و الحمدلله ربّ العالمين.
عزیزالدین نسفی
/انسان کامل/
هوالغفور ز جوش شراب می شنوم
صریر باب بهشت از رباب می شنوم
تفاوت است میان شنیدن من و تو
تو بستن در و من فتح باب می شنوم
بر آستان خرابات چون نباشم فرش؟
که بوی زنده دلی زان تراب می شنوم
صائب
صریر باب بهشت از رباب می شنوم
تفاوت است میان شنیدن من و تو
تو بستن در و من فتح باب می شنوم
بر آستان خرابات چون نباشم فرش؟
که بوی زنده دلی زان تراب می شنوم
صائب
امشب که شب وصال آن دلخواه است
فریاد موذّن چقدَر جانکاه است
یارب تو به دود دل من مپْسندش
گویندهی لااله الّاالله است.
#مومن_یزدی
فریاد موذّن چقدَر جانکاه است
یارب تو به دود دل من مپْسندش
گویندهی لااله الّاالله است.
#مومن_یزدی
یارب تو به دود دل من مپسندش
یعنی خدایا موذّن را به نفرین من مگیر (چون بههر حال توحیدگوی است!) یعنی مومن مسجد ندیدهی ما اوّل از فریاد جانکاه موذّنِ مزاحم شکایت میکنه بعد با خودش میگه الانم که وقت سحر و استجابته نکنه خدا به لعن ما بگیردش!
امیرحسن دهلوی هم غزلی خواندنی درین مضمون داره که از باد صبا و مرغ هوا و موذّن بدصدا که مزاحم خلوتش با یار شدند، شکایت میکنه، چند بیتشو باهم بخونیم:
دوش از دَم من باد صبا را که خبر کرد؟
وز نالهٔ من مرغ هوا را که خبر کرد؟
سرگشتگیِ حالِ مرا تا نفسِ صبح
شبْ مَحرم سِر بود، صبا را که خبر کرد؟
من بودم و کنجی و حریفی و سرودی
غم را که نشان داد، بلا را که خبر کرد؟
یک صوتِ حزین شب همه شب مونس ما بود،
این نعرهزنِ حیّ علا را که خبر کرد؟!
#امیرحسن_دهلوی
یعنی خدایا موذّن را به نفرین من مگیر (چون بههر حال توحیدگوی است!) یعنی مومن مسجد ندیدهی ما اوّل از فریاد جانکاه موذّنِ مزاحم شکایت میکنه بعد با خودش میگه الانم که وقت سحر و استجابته نکنه خدا به لعن ما بگیردش!
امیرحسن دهلوی هم غزلی خواندنی درین مضمون داره که از باد صبا و مرغ هوا و موذّن بدصدا که مزاحم خلوتش با یار شدند، شکایت میکنه، چند بیتشو باهم بخونیم:
دوش از دَم من باد صبا را که خبر کرد؟
وز نالهٔ من مرغ هوا را که خبر کرد؟
سرگشتگیِ حالِ مرا تا نفسِ صبح
شبْ مَحرم سِر بود، صبا را که خبر کرد؟
من بودم و کنجی و حریفی و سرودی
غم را که نشان داد، بلا را که خبر کرد؟
یک صوتِ حزین شب همه شب مونس ما بود،
این نعرهزنِ حیّ علا را که خبر کرد؟!
#امیرحسن_دهلوی
تن همچون مریم است، و هریکی عیسی داریم:
اگر ما را درد پیدا شود، عیسای ما بزاید، و اگر درد نباشد، عیسی، هم از آن راه نهانی که آمده، باز به اصل خود پیوندد
– الا ما محروم مانیم و از او بی بهره.
#فيه_ما_فيه
اگر ما را درد پیدا شود، عیسای ما بزاید، و اگر درد نباشد، عیسی، هم از آن راه نهانی که آمده، باز به اصل خود پیوندد
– الا ما محروم مانیم و از او بی بهره.
#فيه_ما_فيه
جان رفت در سَر مِی و حافظ به عشق سوخت
عیسی دمَی کجاست که احیای ما کند
حضرت حافظ
عیسی دمَی کجاست که احیای ما کند
حضرت حافظ
دستگاه #اعدام غولی است که به دست قاضی و نجار ساخته شده است.
خطای بزرگی است که شخص آنقدر در قوانین الهی غوطهور باشد که متوجه قوانین بشری نشود.
📒 #بینوایان
#ویکتور_هوگو
خطای بزرگی است که شخص آنقدر در قوانین الهی غوطهور باشد که متوجه قوانین بشری نشود.
📒 #بینوایان
#ویکتور_هوگو
جهان بر آب نهادست و زندگی بر باد
غلام همت آنم که دل بر او ننهاد
جهان نماند و خرم روان آدمیی
که بازماند ازو در جهان به نیکی یاد
سرای دولت باقی نعیم آخرت است
زمین سخت نگه کن چو مینهی بنیاد
کدام عیش درین بوستان که باد اجل
همی برآورد از بیخ قامت شمشاد
وجود عاریتی خانهایست بر ره سیل
چراغ عمر نهادست بر دریچهٔ باد
بسی برآید و بیما فرو رود خورشید
بهارگاه و خزان باشد و دی و مرداد
برین چه میگذرد دل منه که دجله بسی
پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد
گرت ز دست برآید، چو نخل باش کریم
ورت ز دست نیاید، چو سرو باش آزاد
نگویمت به تکلف فلان دولت و دین
سپهر مجد و معالی جهان دانش و داد
یکی دعا کنمت بیرعونت از سر صدق
خدات در نفس آخرین بیامرزاد
تو آن برادر صاحبدلی که مادر دهر
به سالها چو تو فرزند نیکبخت نزاد
به روزگار تو ایام دست فتنه ببست
به یمن تو در اقبال بر جهان بگشاد
دلیل آنکه تو را از خدای نیک افتد
بسست خلق جهان را که از تو نیک افتاد
بسی به دیدهٔ حسرت ز پس نگاه کند
کسی که برگ قیامت ز پیش نفرستاد
همین نصیحت من پیش گیر و نیکی کن
که دانم از پس مرگم کنی به نیکی یاد
نداشت چشم بصیرت که گرد کرد و نخورد
ببرد گوی سعادت که صرف کرد و بداد
«سعدی»مواعظ
غلام همت آنم که دل بر او ننهاد
جهان نماند و خرم روان آدمیی
که بازماند ازو در جهان به نیکی یاد
سرای دولت باقی نعیم آخرت است
زمین سخت نگه کن چو مینهی بنیاد
کدام عیش درین بوستان که باد اجل
همی برآورد از بیخ قامت شمشاد
وجود عاریتی خانهایست بر ره سیل
چراغ عمر نهادست بر دریچهٔ باد
بسی برآید و بیما فرو رود خورشید
بهارگاه و خزان باشد و دی و مرداد
برین چه میگذرد دل منه که دجله بسی
پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد
گرت ز دست برآید، چو نخل باش کریم
ورت ز دست نیاید، چو سرو باش آزاد
نگویمت به تکلف فلان دولت و دین
سپهر مجد و معالی جهان دانش و داد
یکی دعا کنمت بیرعونت از سر صدق
خدات در نفس آخرین بیامرزاد
تو آن برادر صاحبدلی که مادر دهر
به سالها چو تو فرزند نیکبخت نزاد
به روزگار تو ایام دست فتنه ببست
به یمن تو در اقبال بر جهان بگشاد
دلیل آنکه تو را از خدای نیک افتد
بسست خلق جهان را که از تو نیک افتاد
بسی به دیدهٔ حسرت ز پس نگاه کند
کسی که برگ قیامت ز پیش نفرستاد
همین نصیحت من پیش گیر و نیکی کن
که دانم از پس مرگم کنی به نیکی یاد
نداشت چشم بصیرت که گرد کرد و نخورد
ببرد گوی سعادت که صرف کرد و بداد
«سعدی»مواعظ
Telegram
attach 📎