و جز به روزگار تو را این حقایق معلوم نگردد. از گفتن و نوشتن چه خیزد؟ بلی! سود بسیار بینی از آن، اما راه از رفتن برسد.
عین القضات همدانی
نامهها
عین القضات همدانی
نامهها
اگر پشهای عاشق باد آید چه گویی؟ هرگز وصال میان ایشان تواند بود؟ هیهات!
گفت: چه بوَد؟
گفت: در من نرسی:
در من نرسی تا نشوی یک با من
کاندر ره عشق یا تو گُنجی یا من
عین القضات همدانی
نامهها
گفت: چه بوَد؟
گفت: در من نرسی:
در من نرسی تا نشوی یک با من
کاندر ره عشق یا تو گُنجی یا من
عین القضات همدانی
نامهها
کسی که گفت به گل نسبتی است روی تورا
فزود قدر گل و کاست آبروی تو را
گَرَم بیایی و پرسی چه بردی اندر خاک
زخاک نعره بر آرم که آرزوی تورا
بیدل دهلوی
فزود قدر گل و کاست آبروی تو را
گَرَم بیایی و پرسی چه بردی اندر خاک
زخاک نعره بر آرم که آرزوی تورا
بیدل دهلوی
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #گزیدن_سهراب_اسب_را فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۶ ( #قسمت_دوم ) ۱۳ نهادی بر او ، دست را ، آزمون ، شکم بر زمین برنهادی هیون ، #نهادی بر او ، دست را ، آزمون = برای امتحان دست بر رویِ اسب ( دست بر پشتِ اسب ) مینهاد . ۱۴ به زورش…
داستان رستم و سهراب
#گزیدن_سهراب_اسب_را
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۶
( #قسمت_سوم )
۲۵
بکردش بهنیروی خود ، آزمون ،
قوی بود ، شایسته آمد هیون ،
۲۶
نوازید و مالید و ، زین برنهاد ،
برو برنشست آن یلِ نیوزاد ،
۲۷
در آمد به زین ، چون کُهِ بیستون ،
گرفتش یکی نیزهای چون ستون ،
۲۸
چنین گفت سهرابِ با آفرین ،
که چون اسب آمد بهدست ، اینچنین ،
۲۹
من اکنون بباید سواری کنم ،
به کاوسبر ،، روز ، تاری کنم ،
۳۰
بگفت این و ، آمد سویِ خانه باز ،
همی جنگِ ایرانیان ، کرد ساز ،
۳۱
ز هر سو ، سپه شد برو انجمن ،
که هم باگُهر بود و ، هم تیغزن ،
۳۲
به پیشِ نیا شد به خواهشگری ،
وزو خواست دستوری و یاوری ،
۳۳
چو شاهِ سمنگان چنان دید ، باز ،
ببخشید او را ، ز هر گونه ساز ،
۳۴
ز تاج و ز تخت و کلاه و کمر ،
ز اسب و ز اشتر ،، ز زر و گُهر ،
۳۵
ز خفتانِ رومی و ، سازِ نبَرد ،
شگفتید از آن کودکِ شیر خورد ،
۳۶
به داد و دِهِش ، دست را برگشاد ،
همه ساز و آئینِ شاهان نهاد ،
#پایان_بخش ۶
بخش ۷ : « خبر شد به نزدیک افراسیاب »
بخش ۵ : « چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه »
ادامه دارد 👇👇👇
#گزیدن_سهراب_اسب_را
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۶
( #قسمت_سوم )
۲۵
بکردش بهنیروی خود ، آزمون ،
قوی بود ، شایسته آمد هیون ،
۲۶
نوازید و مالید و ، زین برنهاد ،
برو برنشست آن یلِ نیوزاد ،
۲۷
در آمد به زین ، چون کُهِ بیستون ،
گرفتش یکی نیزهای چون ستون ،
۲۸
چنین گفت سهرابِ با آفرین ،
که چون اسب آمد بهدست ، اینچنین ،
۲۹
من اکنون بباید سواری کنم ،
به کاوسبر ،، روز ، تاری کنم ،
۳۰
بگفت این و ، آمد سویِ خانه باز ،
همی جنگِ ایرانیان ، کرد ساز ،
۳۱
ز هر سو ، سپه شد برو انجمن ،
که هم باگُهر بود و ، هم تیغزن ،
۳۲
به پیشِ نیا شد به خواهشگری ،
وزو خواست دستوری و یاوری ،
۳۳
چو شاهِ سمنگان چنان دید ، باز ،
ببخشید او را ، ز هر گونه ساز ،
۳۴
ز تاج و ز تخت و کلاه و کمر ،
ز اسب و ز اشتر ،، ز زر و گُهر ،
۳۵
ز خفتانِ رومی و ، سازِ نبَرد ،
شگفتید از آن کودکِ شیر خورد ،
۳۶
به داد و دِهِش ، دست را برگشاد ،
همه ساز و آئینِ شاهان نهاد ،
#پایان_بخش ۶
بخش ۷ : « خبر شد به نزدیک افراسیاب »
بخش ۵ : « چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه »
ادامه دارد 👇👇👇
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نقل است که ذوالنون گفت:
در بعضی از سفرهای خویش زنی را دیدم، از او سؤال کردم از غایت محبّت.
گفت: «ای بطّال، محبت را غایت نیست.»
گفتم: چرا؟
گفت: «از بهر آنکه محبوب را نهایت نیست.»
تذکرةالاولیاء
#شیخعطار_نیشابوری
.
در بعضی از سفرهای خویش زنی را دیدم، از او سؤال کردم از غایت محبّت.
گفت: «ای بطّال، محبت را غایت نیست.»
گفتم: چرا؟
گفت: «از بهر آنکه محبوب را نهایت نیست.»
تذکرةالاولیاء
#شیخعطار_نیشابوری
.
گرچه شب مشتاقان تاریک بوَد اما
نومید نشاید بود از روشنی بامی
سعدی به لب دریا دُردانه کجا یابی؟
در کام نهنگان رو گر میطلبی کامی
سعدی
نومید نشاید بود از روشنی بامی
سعدی به لب دریا دُردانه کجا یابی؟
در کام نهنگان رو گر میطلبی کامی
سعدی
پای بر فرقِ جهان، سَر به کفِ پایِ حبیب
تا نگویی تو که این طایفه بیپا و سَر اند..
نشاط اصفهانی
تا نگویی تو که این طایفه بیپا و سَر اند..
نشاط اصفهانی
انسان معنوی چه در جهت خود و چه در جهت دیگران، در پی حل این مسئله است که چه کنم تا درد و رنج انسانها و از جمله درد و رنج خود را کاهش دهم.
مصطفی ملکیان
بودا میگوید: فرض کنید با دوست خود در کوچه قدم میزنید که ناگهان تیری از جایی پرتاب میشود و به دوست شما برخورد میکند. به دو نحو میتوانید نسبت به این حادثه واکنش نشان دهید؛ یکی اینکه بگوئید، مردم جمع شوید و مطالعه و تحقیق کنید که جنس این تیر چیست؟ طول آن چقدر است؟ مرد آن را پرتاب کرده است یا زن؟ از سرِ دشمنی پرتاب شده است؟ یا از سر خطا؟ از این پنجره پرتاب شده است؟ یا از آن پنجره؟ چه کارخانه ای آن را ساخته است؟و...
واکنش دیگر آن است که بگویید، مردم جمع شوید کاری کنیم این تیر موجب مرگ این فرد نشود.
واکنش و طرز تلقی اول، طرز تلقیای است که به تعبیر بودا، فیلسوفان غیرمعنوی دنبال میکنند. دغدغهی آنها فقط این است که جنس تیر را بشناسند و بفهمند کسی که آن را پرتاب کرده، مرد بوده یا زن و ...
لذا از نظر بودا همه حرفهایی که فیلسوفان غیر معنوی میزنند از همین مقوله است. مثلا میگویند ماهیت زمان چیست؟ ماهیت مکان چیست؟ عالم متناهی است یا نا متناهی؟ و... اینها از مقوله طرز تلقی اول است، اما هیچ کس نگفته است اینکه عالم متناهی باشد یا نا متناهی، چه تاثیری در درد و رنج ما دارد. چه کنیم و چه چیزهایی را بدانیم که اگر آنها را ندانیم، نمیتوانیم درد و رنجمان را کاهش دهیم؟ از این نظر میگفت، من (بودا) آمدهام تا این طرز تلقی را آموزش دهم. نه میدانم ماهیت زمان چیست، نه میدانم ماهیت مکان چیست؟ و نه میدانم عالم متناهی است یا نامتناهی، اما آمدهام در راههایی که برای کاستن درد و رنج آدمیان وجود دارد، کندوکاو کنم. آدمی باید بفهمد چه چیزهایی موجب کاهش درد و رنجش میشود و چه چیزهایی احیانا موجب زایل شدن درد و رنجش به تمامه میشود.
مولانا در مثنوی معنوی میگوید، شخصی گردنش را بر جوی آبی دراز کرد تا آب بنوشد. شخص دیگری رد میشد، دید گردن کشیدهای هست، پسگردنیِ محکمی به آن کوبید. کسی که پسگردنی را خورده بود بلند شد و شروع به داد و فریاد کرد. شخصی که آن پسگردنی را زده بود گفت، هر چه بگویی حق با توست. پیش قاضی میآیم و اگر هم محکوم شدم جریمه آن را میپردازم اما یک سوال دارم و آن اینکه این صدای پسگردنی از گردن تو بود یا از دست من؟ فردی که پسگردنی خورده بود گفت: از سوالت معلوم می شود که درد نداری. آدمی که درد ندارد این سوال را مطرح میکند. آدمی که درد دارد چه کار دارد که این صدا کجا بود. او دنبال راهی است تا دردش کاهش یابد.
در واقع انسانهای معنوی به همه سوالهایی که ما انسانهای معمولی زندگیمان را صرف آنها میکنیم، به چشم سوالهایی نگاه میکنند که از مقوله سوالهایی از این دست هستند که این صدا از گردن بلند شده است یا از دست؟ این نگرش در کاهش درد و رنج هیچ تاثیری ندارد. انسان معنوی چه در جهت خود و چه در جهت دیگران، در پی حل این مسئله است که چه کنم تا درد و رنج انسانها و از جمله درد و رنج خود را کاهش دهم. "چه کنم؟"، با "برای کاهش درد و رنج چه کنم؟" فرق میکند. دومی تعبیر بوداست.
یک انسان معنوی زندگی اصیل دارد نه زندگی عاریتی.
زندگی اصیل زندگی ای بر اساس فهم و دریافتهای خود است، نه بر اساس هیچ چیز دیگری. اگر بتوانید زندگیای داشته باشید که در آن هر حرکت و سَکَنَت، سکوت و سخن، شادی و اندوه شما بر اساس فهم و دریافتهای خودتان باشد، زندگیتان اصیل است؛ زندگیای است که از اصالت برخوردار است و عاریتی نیست. زندگی ما انسانها، عاریتی است. از قدیم الایام متفکران ابعاد مختلفی در این زندگی عاریتی تشخیص داده اند.
صلاح فرد و سازی جامعه
مصطفی ملکیان
بودا میگوید: فرض کنید با دوست خود در کوچه قدم میزنید که ناگهان تیری از جایی پرتاب میشود و به دوست شما برخورد میکند. به دو نحو میتوانید نسبت به این حادثه واکنش نشان دهید؛ یکی اینکه بگوئید، مردم جمع شوید و مطالعه و تحقیق کنید که جنس این تیر چیست؟ طول آن چقدر است؟ مرد آن را پرتاب کرده است یا زن؟ از سرِ دشمنی پرتاب شده است؟ یا از سر خطا؟ از این پنجره پرتاب شده است؟ یا از آن پنجره؟ چه کارخانه ای آن را ساخته است؟و...
واکنش دیگر آن است که بگویید، مردم جمع شوید کاری کنیم این تیر موجب مرگ این فرد نشود.
واکنش و طرز تلقی اول، طرز تلقیای است که به تعبیر بودا، فیلسوفان غیرمعنوی دنبال میکنند. دغدغهی آنها فقط این است که جنس تیر را بشناسند و بفهمند کسی که آن را پرتاب کرده، مرد بوده یا زن و ...
لذا از نظر بودا همه حرفهایی که فیلسوفان غیر معنوی میزنند از همین مقوله است. مثلا میگویند ماهیت زمان چیست؟ ماهیت مکان چیست؟ عالم متناهی است یا نا متناهی؟ و... اینها از مقوله طرز تلقی اول است، اما هیچ کس نگفته است اینکه عالم متناهی باشد یا نا متناهی، چه تاثیری در درد و رنج ما دارد. چه کنیم و چه چیزهایی را بدانیم که اگر آنها را ندانیم، نمیتوانیم درد و رنجمان را کاهش دهیم؟ از این نظر میگفت، من (بودا) آمدهام تا این طرز تلقی را آموزش دهم. نه میدانم ماهیت زمان چیست، نه میدانم ماهیت مکان چیست؟ و نه میدانم عالم متناهی است یا نامتناهی، اما آمدهام در راههایی که برای کاستن درد و رنج آدمیان وجود دارد، کندوکاو کنم. آدمی باید بفهمد چه چیزهایی موجب کاهش درد و رنجش میشود و چه چیزهایی احیانا موجب زایل شدن درد و رنجش به تمامه میشود.
مولانا در مثنوی معنوی میگوید، شخصی گردنش را بر جوی آبی دراز کرد تا آب بنوشد. شخص دیگری رد میشد، دید گردن کشیدهای هست، پسگردنیِ محکمی به آن کوبید. کسی که پسگردنی را خورده بود بلند شد و شروع به داد و فریاد کرد. شخصی که آن پسگردنی را زده بود گفت، هر چه بگویی حق با توست. پیش قاضی میآیم و اگر هم محکوم شدم جریمه آن را میپردازم اما یک سوال دارم و آن اینکه این صدای پسگردنی از گردن تو بود یا از دست من؟ فردی که پسگردنی خورده بود گفت: از سوالت معلوم می شود که درد نداری. آدمی که درد ندارد این سوال را مطرح میکند. آدمی که درد دارد چه کار دارد که این صدا کجا بود. او دنبال راهی است تا دردش کاهش یابد.
در واقع انسانهای معنوی به همه سوالهایی که ما انسانهای معمولی زندگیمان را صرف آنها میکنیم، به چشم سوالهایی نگاه میکنند که از مقوله سوالهایی از این دست هستند که این صدا از گردن بلند شده است یا از دست؟ این نگرش در کاهش درد و رنج هیچ تاثیری ندارد. انسان معنوی چه در جهت خود و چه در جهت دیگران، در پی حل این مسئله است که چه کنم تا درد و رنج انسانها و از جمله درد و رنج خود را کاهش دهم. "چه کنم؟"، با "برای کاهش درد و رنج چه کنم؟" فرق میکند. دومی تعبیر بوداست.
یک انسان معنوی زندگی اصیل دارد نه زندگی عاریتی.
زندگی اصیل زندگی ای بر اساس فهم و دریافتهای خود است، نه بر اساس هیچ چیز دیگری. اگر بتوانید زندگیای داشته باشید که در آن هر حرکت و سَکَنَت، سکوت و سخن، شادی و اندوه شما بر اساس فهم و دریافتهای خودتان باشد، زندگیتان اصیل است؛ زندگیای است که از اصالت برخوردار است و عاریتی نیست. زندگی ما انسانها، عاریتی است. از قدیم الایام متفکران ابعاد مختلفی در این زندگی عاریتی تشخیص داده اند.
صلاح فرد و سازی جامعه
اگر گل،
بی زحمتِ خار بودی،
همه بلبلان دعوی عاشقی کردندی!
اما با وجود خار، از صد هزار بلبل، یکی دعوی عشق گل نکند.
#عین_القضات_همدانی
بی زحمتِ خار بودی،
همه بلبلان دعوی عاشقی کردندی!
اما با وجود خار، از صد هزار بلبل، یکی دعوی عشق گل نکند.
#عین_القضات_همدانی
یکی شیخ را گفت: دل، صافی کن تا با تو سخنی گویم! شیخ گفت: ۳۰سال است که از حق، صاف دلی می خواهم و هنوز نیافته ام; به یک ساعت، از برای تو، دل صافی از کجا آرم؟
#تذکره_اولیاء
#عطار_نیشابوری
#تذکره_اولیاء
#عطار_نیشابوری
روزت بستودم و نمیدانستم
شب با تو غنودم و نمیدانستم
ظن برده بدم به خود که من من بودم
من جمله تو بودم و نمیدانستم
#مولانای_جان
شب با تو غنودم و نمیدانستم
ظن برده بدم به خود که من من بودم
من جمله تو بودم و نمیدانستم
#مولانای_جان
#حضرت_مولانا
از قصه حال ما نپرسی
وز کشتن عاشقان نترسی...
جان و دل و نفس هرسه سوزید
تا کی گویم <<ظلمت نفسی>>
از قصه حال ما نپرسی
وز کشتن عاشقان نترسی...
جان و دل و نفس هرسه سوزید
تا کی گویم <<ظلمت نفسی>>
ریا و خودکامگی دو ضربهای بوده که بر پیکر اجتماع ما خورده است و ما هنوز هم زیرِ ضرباتِ دردناکِ ریا و دیکتاتوری به سر میبریم و از آنجا که با ریا و محیط ریازده و دیکتاتوری و محیط دیکتاتوریزده متولّد میشویم و با عوارض ریا و دیکتاتوری زندگی میکنیم و در سایهٔ همان میمیریم و نسلهای پی در پی ایرانی متولّد میشوند و میپژمرند و میمیرند کسی کمتر متوجه زیانهای ریا و دیکتاتوری میشود.
همهٔ خودکامگان تاریخ مغلوب هنر بودهاند، چه دانسته باشند و چه ندانسته باشند. لشکری که حافظ با هنر خویش علیه خودکامگی و ریاکاری برانگیخته است از لحظهٔ انتشار نخستین شعرهایش تا همین لحظه که ما خوانندگانِ دیوان او هستیم، تا هر لحظهای که انسانی در رویِ کره زمین یا یکی از کُراتِ دیگر زندگی کند و سعادت فهم سخنِ خواجهٔ شیراز را داشته باشد، یعنی زبان فارسی بداند، این لشکر همچنان تیغِ آخته و چیره بر استبداد و ریا، بیهیچ خستگی در کار خویش است:
از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی
از ازل تا به ابد فرصت درویشان است
محمدرضا شفیعی کدکنی
این کیمیای هستی
همهٔ خودکامگان تاریخ مغلوب هنر بودهاند، چه دانسته باشند و چه ندانسته باشند. لشکری که حافظ با هنر خویش علیه خودکامگی و ریاکاری برانگیخته است از لحظهٔ انتشار نخستین شعرهایش تا همین لحظه که ما خوانندگانِ دیوان او هستیم، تا هر لحظهای که انسانی در رویِ کره زمین یا یکی از کُراتِ دیگر زندگی کند و سعادت فهم سخنِ خواجهٔ شیراز را داشته باشد، یعنی زبان فارسی بداند، این لشکر همچنان تیغِ آخته و چیره بر استبداد و ریا، بیهیچ خستگی در کار خویش است:
از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی
از ازل تا به ابد فرصت درویشان است
محمدرضا شفیعی کدکنی
این کیمیای هستی
www.qwsa.blogfa.com
www.qwsa.blogfa.com
گلهای تازه ـ برنامه شماره ۱۰۶
دولت بیدار
سیاوش ، یاحقی، شریف و صارمی
هدیه پیشواز بهار:
سحرم دولت بیدار به بالین آمد
گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد
قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام
تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد
مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای
که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد
گریه آبی به رخ سوختگان بازآورد
ناله فریادرس عاشق مسکین آمد
مرغ دل باز هوادار کمان ابروییست
ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد
ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست
که به کام دل ما آن بشد و این آمد
رسم بدعهدی ایام چو دید ابر بهار
گریهاش بر سمن و سنبل و نسرین آمد
چون صبا گفته حافظ بشنید از بلبل
عنبرافشان به تماشای ریاحین آمد
حافظ
دولت بیدار
سیاوش ، یاحقی، شریف و صارمی
هدیه پیشواز بهار:
سحرم دولت بیدار به بالین آمد
گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد
قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام
تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد
مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای
که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد
گریه آبی به رخ سوختگان بازآورد
ناله فریادرس عاشق مسکین آمد
مرغ دل باز هوادار کمان ابروییست
ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد
ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست
که به کام دل ما آن بشد و این آمد
رسم بدعهدی ایام چو دید ابر بهار
گریهاش بر سمن و سنبل و نسرین آمد
چون صبا گفته حافظ بشنید از بلبل
عنبرافشان به تماشای ریاحین آمد
حافظ
#هفت_شهر_عشق
گفت ما را هفت وادی در ره است
چون گذشتی هفت وادی، درگه است
هست وادی #طلب آغاز کار
وادی #عشق است از آن پس، بی کنار
پس سیم وادی است آن #معرفت
پس چهارم وادی #استغنا صفت
هست پنجم وادی #توحید پاک
پس ششم وادی #حیرت صعبناک
هفتمین، وادی #فقر است و #فنا
بعد از این روی روش نبود تو را
در کشش افتی، روش گم گرددت
گر بود یک قطره قلزم گرددت
وادی اول: #طلب
-----------------
چون فرو آیی به وادی طلب
پیشت آید هر زمانی صد تعب
چون نماند هیچ معلومت به دست
دل بباید پاک کرد از هرچ هست
چون دل تو پاک گردد از صفات
تافتن گیرد ز حضرت نور ذات
چون شود آن نور بر دل آشکار
در دل تو یک طلب گردد هزار
وادی دوم: #عشق
------------------
بعد ازین، وادی عشق آید پدید
غرق آتش شد، کسی کانجا رسید
کس درین وادی بجز آتش مباد
وانک آتش نیست، عیشش خوش مباد
عاشق آن باشد که چون آتش بود
گرمرو، سوزنده و سرکش بود
گر ترا آن چشم غیبی باز شد
با تو ذرات جهان همراز شد
ور به چشم عقل بگشایی نظر
عشق را هرگز نبینی پا و سر
مرد کارافتاده باید عشق را
مردم آزاده باید عشق را
وادی سوم: #معرفت
---------------------
بعد از آن بنمایدت پیش نظر
معرفت را وادیی بی پا و سر
سیر هر کس تا کمال وی بود
قرب هر کس حسب حال وی بود
معرفت زینجا تفاوت یافتست
این یکی محراب و آن بت یافتست
چون بتابد آفتاب معرفت
از سپهر این ره عالیصفت
هر یکی بینا شود بر قدر خویش
بازیابد در حقیقت صدر خویش
وادی چهارم: #استغنا
----------------------
بعد ازین، وادی استغنا بود
نه درو دعوی و نه معنی بود
هفت دریا، یک شمر اینجا بود
هفت اخگر، یک شرر اینجا بود
هشت جنت، نیز اینجا مردهایست
هفت دوزخ، همچو یخ افسردهایست
هست موری را هم اینجا ای عجب
هر نفس صد پیل اجری بی سبب
تا کلاغی را شود پر حوصله
کس نماند زنده، در صد قافله
گر درین دریا هزاران جان فتاد
شبنمی در بحر بیپایان فتاد
وادی پنجم: #توحید
-------------------
بعد از این وادی توحید آیدت
منزل تفرید و تجرید آیدت
رویها چون زین بیابان درکنند
جمله سر از یک گریبان برکنند
گر بسی بینی عدد، گر اندکی
آن یکی باشد درین ره در یکی
چون بسی باشد یک اندر یک مدام
آن یک اندر یک، یکی باشد تمام
نیست آن یک کان احد آید ترا
زان یکی کان در عدد آید ترا
چون برون ست از احد وین از عدد
از ازل قطع نظر کن وز ابد
چون ازل گم شد، ابد هم جاودان
هر دو را کس هیچ ماند در میان
چون همه هیچی بود هیچ این همه
کی بود دو اصل جز پیچ این همه
وادی ششم: #حیرت
---------------------
بعد ازین وادی حیرت آیدت
کار دایم درد و حسرت آیدت
مرد حیران چون رسد این جایگاه
در تحیر مانده و گم کرده راه
هرچه زد توحید بر جانش رقم
جمله گم گردد ازو گم نیز هم
گر بدو گویند: مستی یا نهای؟
نیستی گویی که هستی یا نهای
در میانی؟ یا برونی از میان؟
بر کناری؟ یا نهانی؟ یا عیان؟
فانیی؟ یا باقیی؟ یا هر دویی؟
یا نهی هر دو توی یا نه توی
گوید اصلا میندانم چیز من
وان ندانم هم، ندانم نیز من
عاشقم، اما، ندانم بر کیم
نه مسلمانم، نه کافر، پس چیم؟
لیکن از عشقم ندارم آگهی
هم دلی پرعشق دارم، هم تهی
وادی هفتم: #فقر و #فنا
-----------------------
بعد ازین وادی فقرست و فنا
کی بود اینجا سخن گفتن روا؟
صد هزاران سایه? جاوید، تو
گم شده بینی ز یک خورشید، تو
هر دو عالم نقش آن دریاست بس
هرکه گوید نیست این سوداست بس
هرکه در دریای کل گمبوده شد
دایما گمبودهی آسوده شد
گم شدن اول قدم، زین پس چه بود؟
لاجرم دیگر قدم را کس نبود
عود و هیزم چون به آتش در شوند
هر دو بر یک جای خاکستر شودند
این به صورت هر دو یکسان باشدت
در صفت فرق فراوان باشدت
گر، پلیدی گم شود در بحر کل
در صفات خود فروماند به ذل
لیک اگر، پاکی درین دریا بود
او چو نبود در میان زیبا بود
نبود او و او بود، چون باشد این؟
از خیال عقل بیرون باشد این
عطار نیشابوری
گفت ما را هفت وادی در ره است
چون گذشتی هفت وادی، درگه است
هست وادی #طلب آغاز کار
وادی #عشق است از آن پس، بی کنار
پس سیم وادی است آن #معرفت
پس چهارم وادی #استغنا صفت
هست پنجم وادی #توحید پاک
پس ششم وادی #حیرت صعبناک
هفتمین، وادی #فقر است و #فنا
بعد از این روی روش نبود تو را
در کشش افتی، روش گم گرددت
گر بود یک قطره قلزم گرددت
وادی اول: #طلب
-----------------
چون فرو آیی به وادی طلب
پیشت آید هر زمانی صد تعب
چون نماند هیچ معلومت به دست
دل بباید پاک کرد از هرچ هست
چون دل تو پاک گردد از صفات
تافتن گیرد ز حضرت نور ذات
چون شود آن نور بر دل آشکار
در دل تو یک طلب گردد هزار
وادی دوم: #عشق
------------------
بعد ازین، وادی عشق آید پدید
غرق آتش شد، کسی کانجا رسید
کس درین وادی بجز آتش مباد
وانک آتش نیست، عیشش خوش مباد
عاشق آن باشد که چون آتش بود
گرمرو، سوزنده و سرکش بود
گر ترا آن چشم غیبی باز شد
با تو ذرات جهان همراز شد
ور به چشم عقل بگشایی نظر
عشق را هرگز نبینی پا و سر
مرد کارافتاده باید عشق را
مردم آزاده باید عشق را
وادی سوم: #معرفت
---------------------
بعد از آن بنمایدت پیش نظر
معرفت را وادیی بی پا و سر
سیر هر کس تا کمال وی بود
قرب هر کس حسب حال وی بود
معرفت زینجا تفاوت یافتست
این یکی محراب و آن بت یافتست
چون بتابد آفتاب معرفت
از سپهر این ره عالیصفت
هر یکی بینا شود بر قدر خویش
بازیابد در حقیقت صدر خویش
وادی چهارم: #استغنا
----------------------
بعد ازین، وادی استغنا بود
نه درو دعوی و نه معنی بود
هفت دریا، یک شمر اینجا بود
هفت اخگر، یک شرر اینجا بود
هشت جنت، نیز اینجا مردهایست
هفت دوزخ، همچو یخ افسردهایست
هست موری را هم اینجا ای عجب
هر نفس صد پیل اجری بی سبب
تا کلاغی را شود پر حوصله
کس نماند زنده، در صد قافله
گر درین دریا هزاران جان فتاد
شبنمی در بحر بیپایان فتاد
وادی پنجم: #توحید
-------------------
بعد از این وادی توحید آیدت
منزل تفرید و تجرید آیدت
رویها چون زین بیابان درکنند
جمله سر از یک گریبان برکنند
گر بسی بینی عدد، گر اندکی
آن یکی باشد درین ره در یکی
چون بسی باشد یک اندر یک مدام
آن یک اندر یک، یکی باشد تمام
نیست آن یک کان احد آید ترا
زان یکی کان در عدد آید ترا
چون برون ست از احد وین از عدد
از ازل قطع نظر کن وز ابد
چون ازل گم شد، ابد هم جاودان
هر دو را کس هیچ ماند در میان
چون همه هیچی بود هیچ این همه
کی بود دو اصل جز پیچ این همه
وادی ششم: #حیرت
---------------------
بعد ازین وادی حیرت آیدت
کار دایم درد و حسرت آیدت
مرد حیران چون رسد این جایگاه
در تحیر مانده و گم کرده راه
هرچه زد توحید بر جانش رقم
جمله گم گردد ازو گم نیز هم
گر بدو گویند: مستی یا نهای؟
نیستی گویی که هستی یا نهای
در میانی؟ یا برونی از میان؟
بر کناری؟ یا نهانی؟ یا عیان؟
فانیی؟ یا باقیی؟ یا هر دویی؟
یا نهی هر دو توی یا نه توی
گوید اصلا میندانم چیز من
وان ندانم هم، ندانم نیز من
عاشقم، اما، ندانم بر کیم
نه مسلمانم، نه کافر، پس چیم؟
لیکن از عشقم ندارم آگهی
هم دلی پرعشق دارم، هم تهی
وادی هفتم: #فقر و #فنا
-----------------------
بعد ازین وادی فقرست و فنا
کی بود اینجا سخن گفتن روا؟
صد هزاران سایه? جاوید، تو
گم شده بینی ز یک خورشید، تو
هر دو عالم نقش آن دریاست بس
هرکه گوید نیست این سوداست بس
هرکه در دریای کل گمبوده شد
دایما گمبودهی آسوده شد
گم شدن اول قدم، زین پس چه بود؟
لاجرم دیگر قدم را کس نبود
عود و هیزم چون به آتش در شوند
هر دو بر یک جای خاکستر شودند
این به صورت هر دو یکسان باشدت
در صفت فرق فراوان باشدت
گر، پلیدی گم شود در بحر کل
در صفات خود فروماند به ذل
لیک اگر، پاکی درین دریا بود
او چو نبود در میان زیبا بود
نبود او و او بود، چون باشد این؟
از خیال عقل بیرون باشد این
عطار نیشابوری
ما بلا بر کسی قضا نکنیم
تا ورا نام ز اولیا نکنیم
این بلا گوهر خزانه ماست
ما به هر خس گوهر عطا نکنیم
دریغا تو پنداری که بلا هر کس را دهند؟ تو از بلا چه خبر داری؟
باش تا جای رسی که بلای خدا را به جان بخری!
مگر شبلی از اینجا گفت: بار خدایا همه کس تو را از بهر لطف میجویند، و من تو را از بهر بلا می جویم!
همچنانکه زر را آزمایش کنند به بوته آتش، مومن را همچنین آزمایش کنند به بلا!
باید که مومن چندان بلا کشد که عین بلا شود، و بلا عین او شود؛ آنگاه از بلا بی خبر ماند.
جماعتی که عذاب را بلا دانند یا بلا خوانند، این می گویند که ای بیچاره بلا نشان ولا دارد و قربت با وی سرایت دارد و عذاب بعد است. از قرب تا بعد بین که چند مسافت دارد
( تمهیدات عین القضات همدانی)
تا ورا نام ز اولیا نکنیم
این بلا گوهر خزانه ماست
ما به هر خس گوهر عطا نکنیم
دریغا تو پنداری که بلا هر کس را دهند؟ تو از بلا چه خبر داری؟
باش تا جای رسی که بلای خدا را به جان بخری!
مگر شبلی از اینجا گفت: بار خدایا همه کس تو را از بهر لطف میجویند، و من تو را از بهر بلا می جویم!
همچنانکه زر را آزمایش کنند به بوته آتش، مومن را همچنین آزمایش کنند به بلا!
باید که مومن چندان بلا کشد که عین بلا شود، و بلا عین او شود؛ آنگاه از بلا بی خبر ماند.
جماعتی که عذاب را بلا دانند یا بلا خوانند، این می گویند که ای بیچاره بلا نشان ولا دارد و قربت با وی سرایت دارد و عذاب بعد است. از قرب تا بعد بین که چند مسافت دارد
( تمهیدات عین القضات همدانی)
هیچ چیز نیست که به خواندن نیرزد (بیهقی)
مگر آن که تو را به مفسده کشد در هر دین و آیینی که هستی ...
مگر آن که تو را به مفسده کشد در هر دین و آیینی که هستی ...