معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.4K photos
13.1K videos
3.25K files
2.81K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
موجیم و وصل ما از خود بریدن است
ساحل بهانه‌ای‌ست رفتن رسیدن است

تا شعله در سریم، پروانه اخگریم
شمعیم و اشک ما در خود چکیدن است

ما مرغ بی پریم، از فوج دیگریم
پرواز بال ما در خون تپیدن است

پر می‌کشیم و بال، بر پرده ی خیال
اعجاز ذوق ما در پر کشیدن است

ما هیچ نیستیم جز سایه ای ز خویش
آیینِ آینه خود را ندیدن است

گفتی مرا بخوان، خواندیم و خامُشی
پاسخ همین تو را تنها شنیدن است

بی‌درد و بی‌غم است چیدن رسیده را
خامیم و درد ما از کال چیدن است!


#قیصرامین‌پور
بَقا حَقّ راست، باقی جُملِه فانی ست
بَیانَش جُملِه دَر سَبعُ المَثانی ست

🍀بیتِ شِشصد و نَود و هفت 697
گلشن راز
.«به چه بلند گردد درجه مرد؟» بعضی گفتند: « به کثرت صوم » بعضی گفتند: « به مداومت صلاة » و بعضی گفتند: «به مجاهده و محاسبه و بذل مال ».
ابن عطا گفت: «بلندی نيافت الا به خوی خوش. نبينی که مصطفی را -عليه الصلوة والسلام - به اين ستودند؟ که: « و انک لعلی خلق عظيم »

📖تذکرة‌الاولیاء
زمانی که در طلبِ این بودم که چیزی رو به مالکیت بگیرم و  مال خودم بدونم، ترس رو عمیقا حس کردم.
زمانی که درک کردم هیچ چیز برای من نیست، تونستم از همه چیز لذت ببرم.
زمانی که نخواستم کسی یا چیزی من رو شاد کنه، همه چیز شادی آور شد.
همه چیز یک هدیه است،
مال تو و به نام تو نیست
بلکه یک هدیه است...
در نهایت همه ش رها میشه و هیچ چیز رو نمیتونی ببری.
عشق و ستایش زمانی وجود داره که چیزی رو مال خودت ندونی!
سپاسگزاریِ حقیقی در حالتِ عدمِ مالکیت و کنترل به وجود میاد.

سوفیا
ساناندا
مــرغ باغ
ملکــــوتم
نیم از عالم خاک

چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم

#مولانا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
به دو صد بام برآیم
به دو صد دام درآیم
چه کنم آهوی جانم
سر صحرای تو دارد

مولانای جانم
شیشه شریف تر است یا طلا؟!
ایرج رضایی

حق دارید پیش خود بگویید چه قیاس و چه پرسش ابلهانه ای! شیشه کجا و طلا کجا؟ طلا با آن رنگ روشن و رخشانش که چشمها را خیره می کند و دیده را از دیده خانه می رباید و قدر و قیمتی چنان پُربها دارد چه نسبتی با شیشه شکننده و کم بها دارد؟ مگر آدمی عقلش را از کف داده باشد که بخواهد این دو ماده را، که یکی سخت محتشم و عزیز و شریف است و آن دیگری بس نازل و فرومایه و حقیر، در کنار هم قرار دهد. همان طلایی که نزد قدما همچون کاملترین فلز که بی زوال و فناناپذیر است به اعتبار جاودانگی و زیبایی و درخشندگی خیره کننده اش، فلز خورشید دانسته شده و این همه دلهای آدمیان را از آغاز تاریخ بشر تا امروز صید کمند زرین خویش کرده است. از قدیم الایام، مقابرِ شاهان و اولیا و قدیسان و مردان و زنان آیینی و سپند را از طلا یا تن پوشی از طلا می ساخته اند تا گواه رفعت و بلندی مقام آنان باشد و نشان دهد مقراض فنا را هرگر بر گریبان هستی آنان دستی نیست.
با این همه، صنعتگری هنرمند، ساکن یکی از روستاهای کشور ترکیه که سالهاست در کار ساختن نظرگردان/ بلاگردان یا همان مهره های چشم زخم با رنگ آبی و فیروزه ای از جنس شیشه است، در فیلم مستند کوتاهی که به زندگی و هنر او اختصاص یافته، عبارتی تکان دهنده بر زبان می آورد که حاکی از ایمان و بینش عمیق معنوی او نسبت به کار خویش است. او می گوید:
"برای من ارزش شیشه، بیش از طلاست چون شیشه ماده شریفیه. وقتی که می افته می شکنه. برای همین ارزشش بیشتره!"
این نگاه عمیق و لطیف و انسانی، که هر آنچه از چشم نگاه عادت زده نقطه ضعف و شکست پنداشته شده، مایه کرامت و عزت و عظمت دانسته می شود، با سخن و نگاه آن دسته از عارفان ما نسبت و پیوند می یابد که با استناد به حدیثی قدسی، خداوند (بخوانید حقیقت) را به دلهای شکسته نزدیکتر می دانسته اند. با توجه به همین چشم انداز بلند است که حافظ می فرماید:
بکن معامله ای وین دل شکسته بخر
که با شکستگی ارزد به صد هزار درست!

البته گفتن ندارد که شکست و ناکامی، تلخ است. دردناک و ناگوار است وقتی دل در مقصودی ببندی و با هزار جِدّ و جهد و امید و آرزو، تن و جان و عمر و مال گرامی در راه رسیدنِ آن مقصود به کار گیری، اما در پایان دریابی که جز باد، هیچ در کف نداری. درست مثل حافظ که حاصلش از عشق و آن همه خون دل خوردن ها، به تعبیر خودش، بی نصیبی و حرمان بود و جز باد در کف نبود.
حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
یعنی از وصل تواَش نیست بجز باد به دست

شکست در عرصه ها و میدان های سهمناک زندگی، می تواند به عجز و استیصال، یأس و نومیدی و در نهایت به فروپاشی مطلق انسان برای از سرگیری زندگی و هر گونه آغازِ تلاشی تازه منجر شود. با این همه، در پاره ای موقعیتها، شکست می تواند راهی برای رهایی و غلبه بر خویشتن به شمار آید. خویشتنی که گرفتار کِبر و خودبینی و نخوت است و دستخوش پندار و دروغ و توهّم. رنج ناشی از شکست، بیداری و روشنایی می آورد. واقع بینی و فروتنی می آورد. لطف و رِقّت و انکسار و شکسته دلی می آورد. سازِ ناکوک و ناموزون وجود آدمی را گوشمال می دهد و خوش آوا و کوک و موزون می کند. از دل همین شکست ها می توان به چنان بصیرت و درک و دریافت های عمیقی دست یافت که امکان حصول آنها در شرایط فتح و کامکاری هرگز میسّر نخواهد بود. بصیرت های زخمیِ ناشی از تجربه شکست را نباید دست کم گرفت. به قول نیچه: " آنچه مرا نکشد، قوی ترم می سازد."
اگر بخواهیم از نگاه و منظری والاتر بنگریم، خداوند نیز چنان که عارفان ما بارها گفته اند در دلهای شکسته جای دارد. در عالم صورت و دنیای پلید سیاست است که قاعده الحقُّ لمن غَلبَ ساری و جاری است. اما در عالم معنا، حق را بایستی در دلهای مغلوبان و شکسته دلان یافت. حق نه به همین معنای عرفی و اجتماعی؛ بلکه حق در معنای حقیقت غایی و متعالی. سخن شمس در مقالات را از این روزنه باید نگریست آنجا که فرمود:
"دو کس کشتی می گیرند، یا نبردی می کنند، از آن دو کس هر که مغلوب و شکسته شد حق با اوست، نه با آن غالب. زیرا که اَناَ عِندَ المُنکَسِرَهِ."( خُمی از شراب ربّانی: گزیده مقالات شمس، نشر ماهی، ص ۱۹۶)

اپیکور نیز در همین معنا و حال و هوا سخنی گفته که تأمل برانگیز و یادکردنی است:

"در یک بحث فلسفی آن‌کس که شکست می‌خورد سهم بیشتری به کف آورده، ‌چون بیشتر آموخته است."
‍ اگر شاهنامه فردوسی نبود؟

محمد علی فروغی:

اگر فردوسی شاهنامه را نظم نکرده بود این روایات به حالت تاریخ بلعمی (ترجمه و تلخیص تاریخ محمدبن جریرطبری) و نظایر آن در می آمد که از صدهزار نفر یک نفر آنها را نخوانده بلکه ندیده است، و شکی نیست در اینکه اگر سخن دلنشین فردوسی نبود، وسیله ی ابقای تاریخ ایران همانا منحصر به کتب امثال مسعودی و حمزه بن حسن و ابوریحان می بود که همه به زبان عرب نوشته شده و اکثریت عظیم ایرانی ها از فهم آن عاجزند. شاهنامه فردوسی از بدو امر نزد فارسی زبانان چنان دلچسب واقع شده که عموما فریفته آن گردیده اند. هرکس خواندن می توانست، شاهنامه را می خواند و کسی که خواندن نمی دانست در مجالس شاهنامه خوانی برای شنیدن و تمتع یافتن از آن حاضر می شد. کمتر ایرانی بود که آن داستان ها را نداند و اشعار شاهنامه را از بر نخواند و رجال احیا شده ی فردوسی را نشناسد. اگر این اوقات ازین قبیل مجالس نمی بینی و روایت آن اشعار را کمتر می شنوی، از آن است که شداید و بدبختی های عصر اخیر محور زندگانی ما را به کلی منحرف ساخته و به قول معروف چرخ ما را چنبر کرده بود .


محمد علی اسلامی ندوشن:

طیّ این هزار سال هرگاه ایرانی در تنگنا یا نیاز یا خطر قرار می‌گرفته، دست کمک به طرف شاهنامه دراز می‌کرده، بدانگونه که می‌توانیم بگوئیم که ایران را در دو وجه می‌بینیم: ایران پیش از شاهنامه، و ایران بعد از شاهنامه.
چند نمونه بیاورم:

ـ دوران مغول و بعد از مغول که دورانی مصیبت‌بار است، هنگام شکوفائی شاهنامه است. بایسنقر، نواده‌ی تیمور لنگ، شاهنامه را با خطّ خوش نویساند و نگارگری کرد. بدانگونه که یکی از هنری‌ترین کتابهای جهان شد. همین چند سال پیش دانشگاه هاروارد امریکا چاپی از آن کرد که «گرانترین کتاب جهان» شناخته شد.

ـ بیشترین تعداد شاهنامه‌ی مذهّب، در کتابخانه‌ی توبقابی ترکیه یافت می‌شود، که شاهان صفوی به عنوان شفیع در زمانی که اختلاف‌های دامنه‌دار میان ایران و عثمانی بود، و شیعه و سنّی در برابر هم چنگ و دندان نشان می‌دادند، به عثمانی‌های هدیه می‌کردند، تا آن را وسیله‌‌ی تفاهم قرار دهند.

ـ فتحعلیشاه قاجار نیز، برای عذرخواهی از تزار روسیّه، آنگاه که سفیر روس به دست ایرانیها کشته شده بود، جزو هدایا، یک جلد شاهنامه‌ی مذهّب به پطرزبورگ روانه کرد. شاهنامه و نقش‌هائی که در آن به کار رفته بود، کتاب صلح بود. در ضمن با ارسال این کتاب می‌خواستند بگویند ما چه گذشته‌ی باشکوهی داشته‌ایم. ببینید چه مردان و زنانی در ایران بوده‌اند. آن زمان هنوز تاریخ هخامنشی‌ها شناخته نشده بود.

شاهنامه کتاب مردم ایران است. گرچه به دست یک نفر پدید آمده، گوئی هزاران هزار نفر در ایجاد آن دست داشته‌اند، زیرا عمق روح ایرانی و کام‌ها و ناکامی‌های او را سروده است. همانگونه که گفتم، اگر شاهنامه هم نبود، ایران با همین آب و همین خاک و همین کوه، بر جای می‌ماند. البرز همان البرز می‌بود، ولی کو آن سیمرغ که زال را در آن پرورد، تا رستم از آن پدید آید، و کو آن غاز که ضحّاک در آن به بند کشیده شد؟ در آن صورت کشوری می‌شد بی‌زبان که هرچه به او می‌گفتند، جواب نداشت، و بی‌پنجره، که افق در برابرش نبود.


مقاله در فصلنامه پاژ، سال اوّل، شماره‌ چهارم، زمستان ۱۳۸۷، (جشن‏نامه دکتر خالقی مطلق)
امروز روز بزرگداشت حکیم ابوالقاسم فردوسی است.
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #زادن_سهراب_از_تهمینه فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۵ ( #قسمت_دوم )                  ۱۲ ز تُخمِ کی‌اَم؟ ،، وز کدامین گُهر؟ ، چه گویم؟ ،، چو پرسد کسی ، از پدر ، ۱۳ گر این پرسش ، از من بمانَد نهان ، نمانَم ترا زنده اندر جهان ، ۱۴…
داستان رستم و سهراب
#زادن_سهراب_از_تهمینه

فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۵
( #قسمت_سوم )
                

۲۳

بِدانگاه ، کو زاده بودش ز ، مام ،

فرستاده بودش پدر ، با پیام ،

۲۴

بگفتش : تو این را بخوبی نگر ،

که بابت فرستاده ، ای پُرهنر ،

۲۵

سزد ، گر بداری کنون یادگار ،

همانا ، که باشد ترا این بکار ،

۲۶

پدر ، گر بداند که تو ، زین نشان ،

شدستی سرافرازِ گردنکشان ،

۲۷

چو داند ،، بخوانَد ترا نزدِ خویش ،

دلِ مادرت ، گردد از درد ، ریش ،

۲۸

دگر گفت : کافراسیاب این سُخُن ،

نبایدکه داند ز سر تا به بُن ،

۲۹

که او ، دشمنِ نامور رستم است ،

به توران‌زمین ،، زو ، همه ماتم است ،

۳۰

مبادا که گردد به تو کینه‌خواه ،

ز خشمِ پدر ،،، پور ، سازد تباه ،

۳۱

چنین گفت سهراب : کاندر جهان ،

ندارد کسی این سخن را نهان ،
کسی این سخن را ندارد نهان ،

۳۲

بزرگانِ جنگ‌آوَر ، از باستان ،

ز رستم زنند این زمان داستان ،

۳۳

نَبَرده‌نژادی ، که چونین بُوَد ،

نهان کردن از من ،، چه آیین بُوَد؟ ،



بخش ۶ : « به مادر چنین گفت سهراب گو »

بخش ۴ : « چو یک بهره زان تیره‌شب در گذشت »

ادامه دارد 👇👇👇
درمزرعِ دهر کز نشاط آمده پاک
دهقانِ اجل نریخت جز تخمِ هلاک

چون دانهٔ گندم همه زان با دل چاک
ازخاکِ برون نامده رفتند به خاک

سیّد محمّد جامه باف مشهدی
گفته بودم به ره عشق تو دل خوش دارم
به‌جهنم که نشد، کار دگر خواهم کرد


ابوالقاسم #عارف_قزوینی
صوفیان مست‌اند و زاهد بی‌خبر
از که پرسم من رهِ میخانه را؟


#نشاط_اصفهانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM


عشق چون بر دلِ من زور آورد
همچو دریا جانِ من شور آورد

#عطار_نیشابوری
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM


شادی را رها کرده
و غم را می‌پُرسند.

#شمس‌_تبریزی
#مقالات_شمس_تبریزی


ملول از همرهان بودن طریقِ کاروانی نیست
بِکِش دشواریِ منزل به یادِ عهدِ آسانی

#حافظ

اکنون که ما قافله آدمیان فراخنای جهان را صحرا به صحرا و کوه به کوه طی می‌کنیم مباد که با همراهان و همسفران تندی و تلخی کنیم و ملالت پیش آوریم بلکه باید به یاد آن روز خوش که در منزل پایان فرود می‌آییم و بارهای فراق را از دوش می‌افکنیم و به دیدار اهل و عزیزان خود می‌رسیم و وجد و سرور و شادی می‌کنیم، این دشواری‌های گذران قافله را بر خود آسان گردانیم. این بیت خود یک افیون آرام بخش است.

📚 درصحبت حافظ
#استاد‌الهی‌قمشه‌ای
#ملالت
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
زلف و رخسار تو ره بر دل بیتاب زنند
رهزنان قافله را در شب مهتاب زنند

شکوه ای نیست ز طوفان حوادث ما را
دل به دریازدگان خنده به سیلاب زنند

جرعه نوشان تو ای شاهد علوی چون صبح
باده از ساغر خورشید جهانتاب زنند

خاکساران ترا خانه بود بر سر اشک
خس و خاشاک سراپرده به گرداب زنند

گفتم : از بهر چه پویی ره میخانه رهی
گفت : آنجاست که بر آتش غم آب زنند

«رهی معیری»
هر كس بايد بتواند به جايی، كسی، عملی، مفهومی و "هنری" پناه بياورد.

چون موارد زياد و دوران‌های سختی پيش می‌آید كه حتما لازم است انسان بتواند به يک "چيزی" ، به هر "چيزی" كه باشد متوسل شود...



#ادوارد_مونگ
رقص زندگی
.
دریا به عشق می‌ماند
به درونش می‌روی
و نمی‌دانی بیرون خواهی آمد یا نه ؟
چه بسیار کسان که
جوانی خود را به پای او ریختند
شیرجه‌های سرنوشت‌ساز
زیرآبی‌های مرگ‌بار
گرفتگی عضلات
جریان‌های تند آب
گرداب‌ها ، کوسه‌ها
صخره‌های ناپیدا
عروسان دریایی
وای بر ما اگر
صرفا به خاطر پنج‌شش غریق
دست از شنا برداریم
وای اگر به دریا پشت کنیم
تنها به خاطر آن که راه بلعیدن ما را می‌داند
دریا به عشق می‌ماند
هزاران نفر از آن لذت می‌برند
یک نفر اما بهایش را می‌پردازد.

“دینوس خریس تیانوس”
هرچند که می کوشم که از عشق درگذرم، عشق مرا شیفته و سرگردان می دارد؛
و با این همه:

او غالب می شود و من مغلوب.

با عشق کی توانم کوشید؟!

کارم اندر عشق مشکل می شود
خان و مانم در سر دل می شود

هر زمان گویم که بگریزم ز عشق
عشق پیش از من به منزل می شود!!!!!!!!

دریغا
    عشق
        فرض راه است
          همه کس را.

دریغا اگر عشق خالق نداری
باری عشق مخلوق مهیا کن
تا قدر این کلمات تورا حاصل شود.

دریغا از عشق چه توان گفت!
و از عشق چه نشان شاید داد،
و چه عبارت توان کرد!

در عشق قدم نهادن کسی را مسلم شود که با خود نباشد و ترک خود بکند و خود را ایثار عشق کند.

عشق آتش است،
هرجا که باشد جز او رخت دیگری ننهد.
هرجا که رسد سوزد،
و به رنگ خود گرداند.

در عشق کسی قدم نهد
  " کش جان نیست"
    با جان بودن به عشق در سامان نیست

درماندۀ عشق را از آن درمان نیست
کانگشت بهرچه بر نهی عشق آن نیست...


عین القضات،
تمهیدات
نخواهیم برگاهِ ضحاک را
مرآن اژدها دوشِ ناپاک را

به دست اندرش آبگون دشنه بود
به خون پریچهرگان تشنه بود

فردوسی، شاهنامه،
داستان ضحاک
چون رژیم در بند دروغ‌های خودش است، باید همه‌چیز را جعل کند و وارونه جلوه دهد.
باید گذشته را جعل کند.
باید حال را جعل کند و باید آینده را هم جعل کند.
باید آمارها را جعل کند.
باید منکر این شود که یک دستگاه امنیتی فراگیر، غیرپاسخگو، و خودسر دارد.
باید وانمود کند به حقوق بشر احترام می‌گذارد و باید وانمود کند کسی را مورد پیگرد و آزار قرار نمی‌دهد. باید وانمود کند از هیچ‌چیز و هیچ‌کس نمی‌ترسد.

باید وانمود کند در هیچ موردی وانمود نمی‌کند...



#قدرت_بی‌_قدرتان
#واتسلاف_هاول
.