سری سقطی عارفی بزرگ بود . عطار میگوید شبی او حضرت یعقوب علیه السلام را به خواب دید. گفت ای پیامبر خدا: این چه شور است که از بهر یوسف در جهان انداخته ای؟ چون تو را بر حضرت بار هست حدیث یوسف را بر باد ده.............ندائی به سر او رسید : که یا سری دل نگاه دار ......و یوسف را به او نمودند . نعره ای بزد و بیهوش شد. و سیزده شبانه روز بی عقل افتاده بود .........چون به عقل باز آمد گفتند : ای ن جزای آنکس است که عاشقان درگاه ما را ملامت کند.......
تذکره الاولیاء عطار .ذکر سری سقطی
تذکره الاولیاء عطار .ذکر سری سقطی
حضرت موسی و بنی اسرائیل:
حضرت موسی برای قوم بنی اسرائیل زحمات زیادی کشید .آنها بعد از اینکه از مصر بیرون آمدند مدت کوتاهی بعد به سرزمین موعود رسیدند . سردارانی فرستادند تا اوضاع این سرزمین را از نظر وضع سپاه و کشاورزی و زندگی تحقیق کنند بعضی از سرداران گفتند که در این سرزمین سپاهی قوی است و همین امر باعث شد که بنی اسرائیل بترسند و هر چه خدا فرمود من شما را یاری خواهم داد با توکل به من وارد شوید آن ها نپذیرفتند و همین امر خشم خدا را برانگیخت و مجازاتشان کرد که تا 40 سال در بیابان ها آواره شوند ونتوانند به این سرزمین پا بگذارند و مرتب در گیر بلا و جنگ با اقوام دور و نزدیک آنجا شوند و همین مسئله برای حضرت موسی مشکلات بیشماری به همراه داشت ...
باری در طی این 40 سال این قوم از موسی خواسته های زیادی طلب کردند و قدر نداستند. همچون "من وسلوی" که "من" نوعی ارزن بود که هر روز صبح در کناراردوگاه های بنی اسرائیل به اذن خدا و به وفور پیدا میشد تا از آن نان درست کنند و "سلوی" نوعی بلدرچین که بصورت گروهی ظاهر میشدند تا بنی اسرائیل از گوشت آن ها غذا تهیه کنند بدون رنج و زحمتی ..
اما آنها بعد از مدتی گفتند خسته شدیم و هوس عدس و پیازو غیره کردند و مرتب میگفتند ایکاش پیش فرعون مانده بودیم و همان بردگی را میکردیم و سر خانه و زندگی خودمان بودیم و در عوض از این مزایا بهره مند بودیم..و آواره بیابان ها نمی شدیم....
و همین جهلشان که ایمان کافی نداشتند و صبور نبودند.بسیار موسی را بارها و بارها خشمگین کرد و عاقبت روزی این خشم کار دست حضرت موسی داد که حکایتش در کتاب آسمانی و سراسر نور عهد عتیق چنین نوشته شده است.
.زمانی بود که بنی اسرائیل تشنه بودند و جویای آب و از موسی با شکایتهای فراوان آب خواستند و خداوند به موسی گفت عصایت را به سنگ بزن تا 12 چشمه جاری شود ."در قرآن هم به آن اشاره مختصری شده".معمولاموسی هروقت معجزه ای میکرد میگفت به اذن پروردگارم ..ولی اینبارعصبانی بود و فراموش کرد بگوید به اذن پروردگار..
و خداوند خشمگین گشت و به او گفت :
ای موسی چون نام ما را به زبان نراندی مقدر شد که هرگز نتوانی پا به سرزمین موعود بگذاری ..از دور آن را خواهی دید ولی همان زمان مرگت فرا خواهد رسید و بسویم خواهی آمد و چنین شد و موسی بارها به قوم بنی اسرائیل گفت : بخاطر شما خداوند از من خشم گرفت و اجازه نخواهد داد.وارد سرزمین موعود شوم
بر گرفته از کتاب تورات
خداوند در قرآن میفرماید محمد قصه انبیا را برای مردم بخوان تا فکر کنند وپند گیرند .....
همیشه در پناه خدا باشید و راهتان نور باران باد..
حضرت موسی برای قوم بنی اسرائیل زحمات زیادی کشید .آنها بعد از اینکه از مصر بیرون آمدند مدت کوتاهی بعد به سرزمین موعود رسیدند . سردارانی فرستادند تا اوضاع این سرزمین را از نظر وضع سپاه و کشاورزی و زندگی تحقیق کنند بعضی از سرداران گفتند که در این سرزمین سپاهی قوی است و همین امر باعث شد که بنی اسرائیل بترسند و هر چه خدا فرمود من شما را یاری خواهم داد با توکل به من وارد شوید آن ها نپذیرفتند و همین امر خشم خدا را برانگیخت و مجازاتشان کرد که تا 40 سال در بیابان ها آواره شوند ونتوانند به این سرزمین پا بگذارند و مرتب در گیر بلا و جنگ با اقوام دور و نزدیک آنجا شوند و همین مسئله برای حضرت موسی مشکلات بیشماری به همراه داشت ...
باری در طی این 40 سال این قوم از موسی خواسته های زیادی طلب کردند و قدر نداستند. همچون "من وسلوی" که "من" نوعی ارزن بود که هر روز صبح در کناراردوگاه های بنی اسرائیل به اذن خدا و به وفور پیدا میشد تا از آن نان درست کنند و "سلوی" نوعی بلدرچین که بصورت گروهی ظاهر میشدند تا بنی اسرائیل از گوشت آن ها غذا تهیه کنند بدون رنج و زحمتی ..
اما آنها بعد از مدتی گفتند خسته شدیم و هوس عدس و پیازو غیره کردند و مرتب میگفتند ایکاش پیش فرعون مانده بودیم و همان بردگی را میکردیم و سر خانه و زندگی خودمان بودیم و در عوض از این مزایا بهره مند بودیم..و آواره بیابان ها نمی شدیم....
و همین جهلشان که ایمان کافی نداشتند و صبور نبودند.بسیار موسی را بارها و بارها خشمگین کرد و عاقبت روزی این خشم کار دست حضرت موسی داد که حکایتش در کتاب آسمانی و سراسر نور عهد عتیق چنین نوشته شده است.
.زمانی بود که بنی اسرائیل تشنه بودند و جویای آب و از موسی با شکایتهای فراوان آب خواستند و خداوند به موسی گفت عصایت را به سنگ بزن تا 12 چشمه جاری شود ."در قرآن هم به آن اشاره مختصری شده".معمولاموسی هروقت معجزه ای میکرد میگفت به اذن پروردگارم ..ولی اینبارعصبانی بود و فراموش کرد بگوید به اذن پروردگار..
و خداوند خشمگین گشت و به او گفت :
ای موسی چون نام ما را به زبان نراندی مقدر شد که هرگز نتوانی پا به سرزمین موعود بگذاری ..از دور آن را خواهی دید ولی همان زمان مرگت فرا خواهد رسید و بسویم خواهی آمد و چنین شد و موسی بارها به قوم بنی اسرائیل گفت : بخاطر شما خداوند از من خشم گرفت و اجازه نخواهد داد.وارد سرزمین موعود شوم
بر گرفته از کتاب تورات
خداوند در قرآن میفرماید محمد قصه انبیا را برای مردم بخوان تا فکر کنند وپند گیرند .....
همیشه در پناه خدا باشید و راهتان نور باران باد..
عابدی سالها آرزوی دیدار خضر پیامبر داشت
هر روز راهی گورستانی میشد و می نشست و یک جزو قرآن میخواند تا بلکه به این دیدار مشرف شود ...روزی در بین راه پیرمردی نورانی دید. پیرمرد به او گفت : اجازه میدهی با هم همراه شویم ؟ عابدبا کمال میل پذیرفت و آن ها قدم زنان بطرف گورستان رفتند و ساعتها از هر دری صحبت کردند ....درموقع بازگشت پیرمرد به عابد گفت : سالها آرزوی دیدار مرا داشتی . خوب امروز دیدی و با هم همصحبت شدیم اما حتی وقت نکردی که آن یک جزو همیشگی قرآنت را بخوانی و از یاد خدا غافل گشتی ..و این غفلت به هیچ چیز در این دنیا ترجیح ندارد حتی دیدار من .عابد فکر کرد و دید همینگونه است .این قصه حکایت ما هست که چله ها میگیریم تا فلان اولیا را ببینیم و به فرض هم دیدیم و از ایشان هم حاجتی تمنا کردیم آیا آن ها در دل همین جواب را نمیدهند؟؟؟بیائید تمنای مان نزدیکی و رضای خدا باشد آنوقت خواهیم دید که خود اولیا جلوه گر خواهند شد.
همیشه در پناه خدا باشید و راهتان نور باران باد
هر روز راهی گورستانی میشد و می نشست و یک جزو قرآن میخواند تا بلکه به این دیدار مشرف شود ...روزی در بین راه پیرمردی نورانی دید. پیرمرد به او گفت : اجازه میدهی با هم همراه شویم ؟ عابدبا کمال میل پذیرفت و آن ها قدم زنان بطرف گورستان رفتند و ساعتها از هر دری صحبت کردند ....درموقع بازگشت پیرمرد به عابد گفت : سالها آرزوی دیدار مرا داشتی . خوب امروز دیدی و با هم همصحبت شدیم اما حتی وقت نکردی که آن یک جزو همیشگی قرآنت را بخوانی و از یاد خدا غافل گشتی ..و این غفلت به هیچ چیز در این دنیا ترجیح ندارد حتی دیدار من .عابد فکر کرد و دید همینگونه است .این قصه حکایت ما هست که چله ها میگیریم تا فلان اولیا را ببینیم و به فرض هم دیدیم و از ایشان هم حاجتی تمنا کردیم آیا آن ها در دل همین جواب را نمیدهند؟؟؟بیائید تمنای مان نزدیکی و رضای خدا باشد آنوقت خواهیم دید که خود اولیا جلوه گر خواهند شد.
همیشه در پناه خدا باشید و راهتان نور باران باد
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
جشن سَده از جشنهای ایرانی است که در آغاز شامگاه ۱۰ بهمن برگزار میشود.[۱] این جشن هزاران سال قدمت دارد و از کهنترین جشنهای ایرانی (حتی قدیمیتر از نوروز) بهشمار میرود.[۲] این جشن، جشن پیدایش آتش در نظر گرفته میشود. بر اساس شاهنامهٔ فردوسی، پیشینهٔ این جشن به دوران هوشنگشاه، از دومین شاهان پیشدادی، بازمیگردد. آمدهاست که هوشنگشاه به هنگام شکار، چون مار دراز سیاهرنگی را میبیند، به سوی آن سنگی پرتاب میکند که از برخورد این سنگ به سنگ دیگر، جرقهای شکل میگیرد و بوته خشکی آتش میگیرد که آنجا بوده است. ایرانیان از آن هنگام به بعد از آن آتش پاسداری میکنند.[۲] سَده در میان زرتشتیان با روشن کردن آتش برگزار میشود و به نیایش میپردازند.
#ویکی_پدیا
#تمدن_کهن
#جشن_سده
#ویکی_پدیا
#تمدن_کهن
#جشن_سده
جهنّم، جهل انسان است...!
و بهشت فهم انسان...!
فریب وعده دهندگان بهشتی نامرئی را مخورید،
که بهشتی جز خِرد و اندیشه، که در ما نهان شده است، وجود ندارد..!!!
هیچ جهنمی سوزاننده تر از جهل نیست.
که اگر مراقب خودتان نباشید،
شما را در تنور خود، کباب خواهند کرد...!
به قول عطار:
هر چه در فهم تو آید ؛ آن بود مفهوم تو...
و بهشت فهم انسان...!
فریب وعده دهندگان بهشتی نامرئی را مخورید،
که بهشتی جز خِرد و اندیشه، که در ما نهان شده است، وجود ندارد..!!!
هیچ جهنمی سوزاننده تر از جهل نیست.
که اگر مراقب خودتان نباشید،
شما را در تنور خود، کباب خواهند کرد...!
به قول عطار:
هر چه در فهم تو آید ؛ آن بود مفهوم تو...
آه هر سوختهای، ناخنِ شیریست دَرو
هر گُلِ داغِ جنون، چشمِ پلنگ است اینجا
گاهْ صلح است و گهی جنگ و گهی ناز و نیاز
گلِ رخسار بتان، رنگبه رنگ است اینجا
از خدا بیخبران چند دل از ما ببرند؟
وارسی نیست مگر شهرِ فرنگ است اینجا؟!
میرزا ابوالحسن
#وحی_مشهدی
قرن ۱۱ ه.ق.
هر گُلِ داغِ جنون، چشمِ پلنگ است اینجا
گاهْ صلح است و گهی جنگ و گهی ناز و نیاز
گلِ رخسار بتان، رنگبه رنگ است اینجا
از خدا بیخبران چند دل از ما ببرند؟
وارسی نیست مگر شهرِ فرنگ است اینجا؟!
میرزا ابوالحسن
#وحی_مشهدی
قرن ۱۱ ه.ق.
ای خنده زده لعل تو بر حقّهی یاقوت
مرجان لب لعل تو مر جانِ مرا قوت
یاقوت لب لعل تو چون قوتِ رواناست
یاقوت نهم نام لب لعل تو یا قوت؟
هاروت گر از دیدهی ما روت بدیدی
صد ساحری آموختی از غمزهی جادوت
از حسرت شمشاد قدت گر بدهم جان
از سرو تراشند مرا تختهی تابوت
قربان وفاتم به وفاتم گذری کن
تا بوت مگر بشنوم از گوشهی تابوت
صد دل چو دل زار جفاکیش شفایی
قربان کششهای کمانخانهی ابروت.
#شفایی_اصفهانی
مرجان لب لعل تو مر جانِ مرا قوت
یاقوت لب لعل تو چون قوتِ رواناست
یاقوت نهم نام لب لعل تو یا قوت؟
هاروت گر از دیدهی ما روت بدیدی
صد ساحری آموختی از غمزهی جادوت
از حسرت شمشاد قدت گر بدهم جان
از سرو تراشند مرا تختهی تابوت
قربان وفاتم به وفاتم گذری کن
تا بوت مگر بشنوم از گوشهی تابوت
صد دل چو دل زار جفاکیش شفایی
قربان کششهای کمانخانهی ابروت.
#شفایی_اصفهانی
روزی خداوند به حضرت موسی فرمود :
یا موسی برو و بد ترین مخلوقم را به درگاه بیار ..موسی رفت و با خودش گفت :میروم و فلان شخص را می آورم چون از او بدنام تر کسی در میان قوم نیست ...
آرام آرام که میرفت فکر کرد از کجا معلوم ؟؟شاید او توبه کرده باشد و الان عزیز درگاه باشد ....
باز با خود گفت : خدا فرمود بد ترین مخلوق را به نزدش ببرم ..خوب سگی هست که او هم چندان در میان قوم محبوب نیست میروم و او را می آورم .....
باز فکر کرد از کجا معلوم که از او بد تر نباشد ...خلاصه هر چه که در ذهنش جستجو کرد دید گناهان خودش بیشتر و بیشتر جلوی چشمانش آمد ..
عاقبت برگشت بسوی خدا و گفت : پروردگارا هر چه گشتم در این عالم از خودم گناه کار تر ندیدم..
خداوند فرمود : ای موسی اگر غیر از این میکردی هم اکنون تو را از پیامبری معزول میکردم....
و حالا این قصه ما هست که فکر می کنیم در این عالم از ما بهتر پیدا نمیشود ..چشم هایمان را بر گناهانمان بسته ایم و مرتب در مورد دیگران و عیب های آنا قضاوت میکنیم ..
همه این قصه ها درس است
آیا پند میگیریم ؟؟؟؟؟؟
همیشه در پناه خدا باشید و راهتان نور باران باد
یا موسی برو و بد ترین مخلوقم را به درگاه بیار ..موسی رفت و با خودش گفت :میروم و فلان شخص را می آورم چون از او بدنام تر کسی در میان قوم نیست ...
آرام آرام که میرفت فکر کرد از کجا معلوم ؟؟شاید او توبه کرده باشد و الان عزیز درگاه باشد ....
باز با خود گفت : خدا فرمود بد ترین مخلوق را به نزدش ببرم ..خوب سگی هست که او هم چندان در میان قوم محبوب نیست میروم و او را می آورم .....
باز فکر کرد از کجا معلوم که از او بد تر نباشد ...خلاصه هر چه که در ذهنش جستجو کرد دید گناهان خودش بیشتر و بیشتر جلوی چشمانش آمد ..
عاقبت برگشت بسوی خدا و گفت : پروردگارا هر چه گشتم در این عالم از خودم گناه کار تر ندیدم..
خداوند فرمود : ای موسی اگر غیر از این میکردی هم اکنون تو را از پیامبری معزول میکردم....
و حالا این قصه ما هست که فکر می کنیم در این عالم از ما بهتر پیدا نمیشود ..چشم هایمان را بر گناهانمان بسته ایم و مرتب در مورد دیگران و عیب های آنا قضاوت میکنیم ..
همه این قصه ها درس است
آیا پند میگیریم ؟؟؟؟؟؟
همیشه در پناه خدا باشید و راهتان نور باران باد
مولوی خودش را به نی تشبیه میکند چرا ؟
زیرا که نی سه صفت دارد .
1- تویش خالی است
2- چندین سوراخ در آن کرده اند برای اینکه نکات و آهنگ ها را معین کند .
3-مستعد است برای اینکار . نه مثل چوب است و نه مثل آهن .
اگر کسی خود را از غرور و ما و منی خالی کرد و سوراخهای هجر عشق خدائی را در خود جای داد آنوقت آن "نای" که خدا باشد در او میدمد و صدای عشق از او خارج میشود
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدائی ها شکایت میکند
زیرا که نی سه صفت دارد .
1- تویش خالی است
2- چندین سوراخ در آن کرده اند برای اینکه نکات و آهنگ ها را معین کند .
3-مستعد است برای اینکار . نه مثل چوب است و نه مثل آهن .
اگر کسی خود را از غرور و ما و منی خالی کرد و سوراخهای هجر عشق خدائی را در خود جای داد آنوقت آن "نای" که خدا باشد در او میدمد و صدای عشق از او خارج میشود
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدائی ها شکایت میکند
و گفت: از آن چهار ماهگی باز در شکم مادر بجنبیدم تا اکنون همه چیزی یاد دارم آن وقت نیز که بدان جهان شده باشم تا به قیامت آنچه برود و آنچه بخواهد رفت بتو بازنمایم پس گفت: مردم گویند فلان کس امام است امام نبود آنکس که از هرچه او آفریده بود خبر ندارد از عرش تا بثری و ازمشرق تا مغرب.
ابوالحسن خرقانی
ابوالحسن خرقانی
در روزگاران قدیم امیری بود که یک باز"شاهین" نیکوئی داشت. و آن باز را از همه بازهای دیگرش بیشتر دوست داشت.
روزی این باز بدنبال کبوتری می افتد و به خانه پیرزنی می آید .پیرزن باز را گرفته و فکر کرد این هم مثل سایر مرغان است و با خودش گفت پیش خودم نگاهش میدارم.
برای همین اول پرهایش را برید تا باز نپرد و بعد مقداری ارزن جلوی او ریخت و چون دید باز نمیتواند ارزن بخورد فکر کرد شاید بخاطر نوکش میباشد پس نوک باز بیچاره را هم برید تا بتواند مثلا ارزن بخورد ..بعد نگاهی به چنگالهای باز کرد و گفت چقدر دراز شده بهتره چنگالهایش را هم ببرم...و هیچ شفقتی بر جان این باز نکرد..
از آن طرف امیر که بسیار از گم شدن بازش ناراحت بود کسانی را فرستاد تا در شهر ها و روستاها خبر بدهند که هرکس باز امیر را یافته بهتر است بیاورد و پس بدهد و گرنه اگر باز را در خانه ای پیدا کنند افرادش را عقوبت میکنند..
از آن طرف پیرزن که نمیدانست باز چیست میشنید و محل نمی گذاشت ..تا عاقبت کسان امیر باز را در خانه پیرزن پیدا کردند و گفتند :
ای پیرزن این همه ما منادی کردیم و تو باز امیر را در خانه ات نگه داشتی؟؟و حالا ما مجبوریم که این خانه را بر سرت خراب کنیم ..
پیرزن گفت : این باز امیر است؟؟
گفتند : آری
گفت : خوب شد که گفتی چون من تصمیم داشتم امروز او را بکشم که نه ارزن میخورد و نه گندم ..
خبر به گوش امیر رسید که باز تو در خانه پیرزنی است .گفت : بیاورند.
امیر به باز نگریست و خندید و گفت :
هر که دست امیر را بگذارد و به سرای پیرزنی فرود آید مکافات او کم از این نبود که با تو کرده اند...
قصه اینجاست که بیشتر مردم با دوستان و اولیاء خدا هم همین کار را میکنند . هم پر ایشان را میکنند و هم نوکشان را میبرند و هم طعمه ایشان را از دستشان میگیرند...
و این اولیا که همچون بازان شاهوار هستند بالاجبار در گوشه خانه پر ادبار دنیا"مثل خانه پیرزن" متحیر و زار و نزار و نژند نشسته اند تا بالاخره روزی به دست امیربه سر ولایت خویش رسند
بر گرفته از کتاب زیبای انس التائبین
اثرقطب العارفین احمد جامی ملقب به پیر ژنده پیل
روزی این باز بدنبال کبوتری می افتد و به خانه پیرزنی می آید .پیرزن باز را گرفته و فکر کرد این هم مثل سایر مرغان است و با خودش گفت پیش خودم نگاهش میدارم.
برای همین اول پرهایش را برید تا باز نپرد و بعد مقداری ارزن جلوی او ریخت و چون دید باز نمیتواند ارزن بخورد فکر کرد شاید بخاطر نوکش میباشد پس نوک باز بیچاره را هم برید تا بتواند مثلا ارزن بخورد ..بعد نگاهی به چنگالهای باز کرد و گفت چقدر دراز شده بهتره چنگالهایش را هم ببرم...و هیچ شفقتی بر جان این باز نکرد..
از آن طرف امیر که بسیار از گم شدن بازش ناراحت بود کسانی را فرستاد تا در شهر ها و روستاها خبر بدهند که هرکس باز امیر را یافته بهتر است بیاورد و پس بدهد و گرنه اگر باز را در خانه ای پیدا کنند افرادش را عقوبت میکنند..
از آن طرف پیرزن که نمیدانست باز چیست میشنید و محل نمی گذاشت ..تا عاقبت کسان امیر باز را در خانه پیرزن پیدا کردند و گفتند :
ای پیرزن این همه ما منادی کردیم و تو باز امیر را در خانه ات نگه داشتی؟؟و حالا ما مجبوریم که این خانه را بر سرت خراب کنیم ..
پیرزن گفت : این باز امیر است؟؟
گفتند : آری
گفت : خوب شد که گفتی چون من تصمیم داشتم امروز او را بکشم که نه ارزن میخورد و نه گندم ..
خبر به گوش امیر رسید که باز تو در خانه پیرزنی است .گفت : بیاورند.
امیر به باز نگریست و خندید و گفت :
هر که دست امیر را بگذارد و به سرای پیرزنی فرود آید مکافات او کم از این نبود که با تو کرده اند...
قصه اینجاست که بیشتر مردم با دوستان و اولیاء خدا هم همین کار را میکنند . هم پر ایشان را میکنند و هم نوکشان را میبرند و هم طعمه ایشان را از دستشان میگیرند...
و این اولیا که همچون بازان شاهوار هستند بالاجبار در گوشه خانه پر ادبار دنیا"مثل خانه پیرزن" متحیر و زار و نزار و نژند نشسته اند تا بالاخره روزی به دست امیربه سر ولایت خویش رسند
بر گرفته از کتاب زیبای انس التائبین
اثرقطب العارفین احمد جامی ملقب به پیر ژنده پیل
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #زادن_سهراب_از_تهمینه فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۵ ( #قسمت_اول ) ۱ چو نُه ماه بگذشت ، بر دُختِ شاه ، یکی کودک آمد ، چو تابندهماه ، ۲ تو گفتی ،، گَوِ پیلتن ، رستم است ، و یا ، سامِ شیر است ،، یا ، نیرَم است…
داستان رستم و سهراب
#زادن_سهراب_از_تهمینه
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۵
( #قسمت_دوم )
۱۲
ز تُخمِ کیاَم؟ ،، وز کدامین گُهر؟ ،
چه گویم؟ ،، چو پرسد کسی ، از پدر ،
۱۳
گر این پرسش ، از من بمانَد نهان ،
نمانَم ترا زنده اندر جهان ،
۱۴
چو بشنید تهمینه ، گفتِ جوان ،
بترسید از آن نامور پهلوان ،
۱۵
بدو گفت مادر : که ، بشنو سُخُن ،
بدین ، شادمان باش و ،، تندی مکُن ،
۱۶
تو ، پورِ گَوِ پیلتن ،، رستمی ،
ز دستانِ سامی و ،، از نیرمی ،
۱۷
ازیرا سرت ز آسمان برترست ،
که تُخمِ تو ،، زان نامور گوهرست ،
۱۸
جهانآفرین ، تا جهان آفرید ،
سواری چو رستم ، نیامد پدید ،
۱۹
دلِ شیر ، دارد ،، تنِ ژندهپیل ،
نهنگان برآرَد ز دریایِ نیل ،
۲۰
چو سامِ نریمان ، به گیتی نبود ،
سرش را ، نیارست گردون بسود ،
۲۱
یکی نامه از رستمِ جنگجوی ،
بیاورد و ، بنمود پنهان بدوی ،
۲۲
سه یاقوتِ رخشان و ، سه بدره زر ،
کز ایران ، فرستاده بودش پدر ،
بخش ۶ : « به مادر چنین گفت سهراب گو »
بخش ۴ : « چو یک بهره زان تیرهشب در گذشت »
ادامه دارد 👇👇👇
#زادن_سهراب_از_تهمینه
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۵
( #قسمت_دوم )
۱۲
ز تُخمِ کیاَم؟ ،، وز کدامین گُهر؟ ،
چه گویم؟ ،، چو پرسد کسی ، از پدر ،
۱۳
گر این پرسش ، از من بمانَد نهان ،
نمانَم ترا زنده اندر جهان ،
۱۴
چو بشنید تهمینه ، گفتِ جوان ،
بترسید از آن نامور پهلوان ،
۱۵
بدو گفت مادر : که ، بشنو سُخُن ،
بدین ، شادمان باش و ،، تندی مکُن ،
۱۶
تو ، پورِ گَوِ پیلتن ،، رستمی ،
ز دستانِ سامی و ،، از نیرمی ،
۱۷
ازیرا سرت ز آسمان برترست ،
که تُخمِ تو ،، زان نامور گوهرست ،
۱۸
جهانآفرین ، تا جهان آفرید ،
سواری چو رستم ، نیامد پدید ،
۱۹
دلِ شیر ، دارد ،، تنِ ژندهپیل ،
نهنگان برآرَد ز دریایِ نیل ،
۲۰
چو سامِ نریمان ، به گیتی نبود ،
سرش را ، نیارست گردون بسود ،
۲۱
یکی نامه از رستمِ جنگجوی ،
بیاورد و ، بنمود پنهان بدوی ،
۲۲
سه یاقوتِ رخشان و ، سه بدره زر ،
کز ایران ، فرستاده بودش پدر ،
بخش ۶ : « به مادر چنین گفت سهراب گو »
بخش ۴ : « چو یک بهره زان تیرهشب در گذشت »
ادامه دارد 👇👇👇