نقل است که چون فردوسی از دنیا نقل کرد، شیخ ابوالقاسم کرّگانی بر جنازۀ او نماز نگزارد، که همۀ عمر به کار نظم مشغولی کرد؛ همان شب در خواب فردوسی را در بهشت دید، پرسید که از کجا بدین مقام رسیدی؟ گفت: مرا خدای تعالی بدین بیت رحمت کرد که گفتم:
جهان را بلندیّ و پستی تویی
ندانم چهای، هرچه هستی تویی
بعضی عزیزان میگویند که بدین بیت بوده:
میازار موری که دانهکش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
[مجلسآرای، فخری هروی، تصحیح و تحقیق دکتر هادی بیدکی، تهران: انتشارات دکتر محمود افشار، ۱۴۰۱، ص ۸۹]
بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار؛ تعمیم زبان فارسی، تحکیم وحدت ملّی و تمامیت ارضی
جهان را بلندیّ و پستی تویی
ندانم چهای، هرچه هستی تویی
بعضی عزیزان میگویند که بدین بیت بوده:
میازار موری که دانهکش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
[مجلسآرای، فخری هروی، تصحیح و تحقیق دکتر هادی بیدکی، تهران: انتشارات دکتر محمود افشار، ۱۴۰۱، ص ۸۹]
بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار؛ تعمیم زبان فارسی، تحکیم وحدت ملّی و تمامیت ارضی
تا بکرد آن کعبه را در وی نرفت
واندرین خانه بجز آن حی نرفت
حضرت حق تعالی از همان روزی که کعبه را بنیاد نهاد بدان در نیامد. ولی به اندرون این خانه (قلب انسان) جز حق در نمی آید.
(اشاره به حدیث ،نه زمین، گنجایش مرا دارد و نه آسمان، ولی دل مومن، گنجایش من دارد ولی دل مؤمن، گنجایش من دارد.)
چون مرا دیدی خدا را دیده ای
گِردِ کعبه صدق بر گردیده ای
ای بایزید، همینکه مرا ببینی، خدا را دیده ای، و تو در واقع کعبه صدق و راستی را طواف کرده ای.
خدمت من طاعت و حمدِ خداست
تا نپنداری که حق از من جداست
خدمت کردن به من همان طاعت و ستایش خداوند است، تا مبادا گمان بری که حق از من جداست.
چشم نیکو باز کن، در من نگر
تا ببینی نورِ حق اندر بشر
چشم دلت را خوب بگشا و به من نگاه کن، تا نور حق را در بشر مشاهده کنی .
( یکی از مهم ترین مبانی اعتقادی صوفیان بیان شده و آن، مسئله فناء و اتحاد ظاهر و مظهر و تجسُد لاهوت در ناسوت و مقام اَناالحق و معیّت قیومی است.)
بایزید آن نکته هارا هوش داشت
همچو زرّین حلقه اش در گوش داشت
بایزید بسطامی همه آن نکته های دقیق را که پیر گفت با گوشِ هوش شنید و دریافت و آن ها را مانند. حلقه های طلا به گوش انداخت.
آمد از وَی بایزید اندر مَزید
مُنتهی در مُنتَها آخِر رسید
براثر ارشاد آن پیر، بر مقام روحی و مرتبت معنوی بایزید افزوده شد و او که سالکی منتهی بود به نهایت و غایت سلوک رسید. عارفی به راز حقیقت واحد می رسد که در مراحل سلوک توقف نکند.
شرح مثنوی شریف
استاد کریم زمانی
واندرین خانه بجز آن حی نرفت
حضرت حق تعالی از همان روزی که کعبه را بنیاد نهاد بدان در نیامد. ولی به اندرون این خانه (قلب انسان) جز حق در نمی آید.
(اشاره به حدیث ،نه زمین، گنجایش مرا دارد و نه آسمان، ولی دل مومن، گنجایش من دارد ولی دل مؤمن، گنجایش من دارد.)
چون مرا دیدی خدا را دیده ای
گِردِ کعبه صدق بر گردیده ای
ای بایزید، همینکه مرا ببینی، خدا را دیده ای، و تو در واقع کعبه صدق و راستی را طواف کرده ای.
خدمت من طاعت و حمدِ خداست
تا نپنداری که حق از من جداست
خدمت کردن به من همان طاعت و ستایش خداوند است، تا مبادا گمان بری که حق از من جداست.
چشم نیکو باز کن، در من نگر
تا ببینی نورِ حق اندر بشر
چشم دلت را خوب بگشا و به من نگاه کن، تا نور حق را در بشر مشاهده کنی .
( یکی از مهم ترین مبانی اعتقادی صوفیان بیان شده و آن، مسئله فناء و اتحاد ظاهر و مظهر و تجسُد لاهوت در ناسوت و مقام اَناالحق و معیّت قیومی است.)
بایزید آن نکته هارا هوش داشت
همچو زرّین حلقه اش در گوش داشت
بایزید بسطامی همه آن نکته های دقیق را که پیر گفت با گوشِ هوش شنید و دریافت و آن ها را مانند. حلقه های طلا به گوش انداخت.
آمد از وَی بایزید اندر مَزید
مُنتهی در مُنتَها آخِر رسید
براثر ارشاد آن پیر، بر مقام روحی و مرتبت معنوی بایزید افزوده شد و او که سالکی منتهی بود به نهایت و غایت سلوک رسید. عارفی به راز حقیقت واحد می رسد که در مراحل سلوک توقف نکند.
شرح مثنوی شریف
استاد کریم زمانی
ای خجسته رنج و بیماری و تب
ای مبارک درد و بیداریِ شب
چه فرخنده است رنج و بیماری و تب! و چه خجسته است درد و بیداری در شب!
نک مرا پیری از لطف و کَرَم
حق چنین رنجوریی داد و سَقَم
حق تعالی از روی لطف و احسان در دوران سالخوردگی به من این چنین کسالت و بیماری عطا فرمود.
سقم: بیماری
دردِ پُشتم داد هم تا من ز خواب
برجهد هر نیم شب لابد شتاب
حق تعالی به من درد پشت داد تا من در هر نیمه شب از شدّت درد سرآسیمه از خواب برجهم.
تا نخُسپم جملهشب چُونگاومیش
دردها بخشید حق از لطفِ خویش
حق تعالی از روی لطف و کرم خود دردهایی به من داد تا مبادا سرأسر شب را مانند گاومیش بخوابم.
زینشکست ان رحمِشاهان جُوشکرد
دوزخ از تهدیدِ من خاموش کرد
به راسطه این درد، دریای رحمت شاهان حقیقت برای من به وش و خروش آمد و دوزخ دیگر مرا نترسانید و خموش شد.
علّت اینکه در اینجا «شاهان» گفته یا برای تعظیم و تفخیم و جامعیّت مقام حق تعالی است. و یا مراد از شاهان خداوند و انبیاء و اولیاء است.
شرح مثنوی شریف
استاد کریم زمانی
ای مبارک درد و بیداریِ شب
چه فرخنده است رنج و بیماری و تب! و چه خجسته است درد و بیداری در شب!
نک مرا پیری از لطف و کَرَم
حق چنین رنجوریی داد و سَقَم
حق تعالی از روی لطف و احسان در دوران سالخوردگی به من این چنین کسالت و بیماری عطا فرمود.
سقم: بیماری
دردِ پُشتم داد هم تا من ز خواب
برجهد هر نیم شب لابد شتاب
حق تعالی به من درد پشت داد تا من در هر نیمه شب از شدّت درد سرآسیمه از خواب برجهم.
تا نخُسپم جملهشب چُونگاومیش
دردها بخشید حق از لطفِ خویش
حق تعالی از روی لطف و کرم خود دردهایی به من داد تا مبادا سرأسر شب را مانند گاومیش بخوابم.
زینشکست ان رحمِشاهان جُوشکرد
دوزخ از تهدیدِ من خاموش کرد
به راسطه این درد، دریای رحمت شاهان حقیقت برای من به وش و خروش آمد و دوزخ دیگر مرا نترسانید و خموش شد.
علّت اینکه در اینجا «شاهان» گفته یا برای تعظیم و تفخیم و جامعیّت مقام حق تعالی است. و یا مراد از شاهان خداوند و انبیاء و اولیاء است.
شرح مثنوی شریف
استاد کریم زمانی
ای خجسته رنج و بیماری و تب
ای مبارک درد و بیداریِ شب
چه فرخنده است رنج و بیماری و تب! و چه خجسته است درد و بیداری در شب!
نک مرا پیری از لطف و کَرَم
حق چنین رنجوریی داد و سَقَم
حق تعالی از روی لطف و احسان در دوران سالخوردگی به من این چنین کسالت و بیماری عطا فرمود.
سقم: بیماری
دردِ پُشتم داد هم تا من ز خواب
برجهد هر نیم شب لابد شتاب
حق تعالی به من درد پشت داد تا من در هر نیمه شب از شدّت درد سرآسیمه از خواب برجهم.
تا نخُسپم جملهشب چُونگاومیش
دردها بخشید حق از لطفِ خویش
حق تعالی از روی لطف و کرم خود دردهایی به من داد تا مبادا سرأسر شب را مانند گاومیش بخوابم.
زینشکست ان رحمِشاهان جُوشکرد
دوزخ از تهدیدِ من خاموش کرد
به راسطه این درد، دریای رحمت شاهان حقیقت برای من به وش و خروش آمد و دوزخ دیگر مرا نترسانید و خموش شد.
علّت اینکه در اینجا «شاهان» گفته یا برای تعظیم و تفخیم و جامعیّت مقام حق تعالی است. و یا مراد از شاهان خداوند و انبیاء و اولیاء است.
شرح مثنوی شریف
استاد کریم زمانی
ای مبارک درد و بیداریِ شب
چه فرخنده است رنج و بیماری و تب! و چه خجسته است درد و بیداری در شب!
نک مرا پیری از لطف و کَرَم
حق چنین رنجوریی داد و سَقَم
حق تعالی از روی لطف و احسان در دوران سالخوردگی به من این چنین کسالت و بیماری عطا فرمود.
سقم: بیماری
دردِ پُشتم داد هم تا من ز خواب
برجهد هر نیم شب لابد شتاب
حق تعالی به من درد پشت داد تا من در هر نیمه شب از شدّت درد سرآسیمه از خواب برجهم.
تا نخُسپم جملهشب چُونگاومیش
دردها بخشید حق از لطفِ خویش
حق تعالی از روی لطف و کرم خود دردهایی به من داد تا مبادا سرأسر شب را مانند گاومیش بخوابم.
زینشکست ان رحمِشاهان جُوشکرد
دوزخ از تهدیدِ من خاموش کرد
به راسطه این درد، دریای رحمت شاهان حقیقت برای من به وش و خروش آمد و دوزخ دیگر مرا نترسانید و خموش شد.
علّت اینکه در اینجا «شاهان» گفته یا برای تعظیم و تفخیم و جامعیّت مقام حق تعالی است. و یا مراد از شاهان خداوند و انبیاء و اولیاء است.
شرح مثنوی شریف
استاد کریم زمانی
و اکنون با تو بگویم که
کار با عـشـق چیست؟
کار با عشق آن است که پارچهای را با تار و پود قلب خویش ببافی
بدین امید که معشوقِ تو آن را بر تن خواهد کرد.
کار با عشق آن است که خانهای را
با خشتِ "محبت" بنا کنی
بدین امید که محبوبِ تو در آن زندگی خواهد کرد.
کار با عشق آن است که
دانهای را با لطف و مهربانی بکاری
و حاصل آن را با لذت درو کنی،
چنانکه گویی معشوقِ تو آن را تناول خواهد کرد.
و بالاخره کار با عشق آن است که
هر چیز را با "نَفَسِ خویش جان دهی"
و بدانی که تمام پاکان و قدیسان عالم در "کار تو" می نگرند.
جبران خلیل جبران
📚 پیامبر
کار با عـشـق چیست؟
کار با عشق آن است که پارچهای را با تار و پود قلب خویش ببافی
بدین امید که معشوقِ تو آن را بر تن خواهد کرد.
کار با عشق آن است که خانهای را
با خشتِ "محبت" بنا کنی
بدین امید که محبوبِ تو در آن زندگی خواهد کرد.
کار با عشق آن است که
دانهای را با لطف و مهربانی بکاری
و حاصل آن را با لذت درو کنی،
چنانکه گویی معشوقِ تو آن را تناول خواهد کرد.
و بالاخره کار با عشق آن است که
هر چیز را با "نَفَسِ خویش جان دهی"
و بدانی که تمام پاکان و قدیسان عالم در "کار تو" می نگرند.
جبران خلیل جبران
📚 پیامبر
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #آمدن_تهمینه_دختر_شاه_سمنگان_نزد_رستم فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۴ ( #قسمت_چهارم ) ۴۰ بِدان پهلوان داد ، آن دُختِ خویش ، بر آنسان که بودست آیین و کیش ، ۴۱ به خشنودی و رای و فرمانِ اوی ، به خوبی بیاراست ،…
داستان رستم و سهراب
#آمدن_تهمینه_دختر_شاه_سمنگان_نزد_رستم
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۴
( #قسمت_پنجم )
۵۳
ور ایدونکه ، آید ز اختر ،، پسر ،
ببندش بهبازو ،، نشانِ پدر ،
۵۴
به بالایِ سامِ نریمان بُوَد ،
به مردی و خویِ کریمان بُوَد ،
۵۵
فرود آرَد از ابر ،؛ پرّانعقاب ؛
نیابد ( #نتابد ) به تندی ،، بر او ، آفتاب ،
۵۶
بهبازی شمارَد ، همی رزمِ شیر ،
نپیچد سر ، از جنگِ پیلِ دلیر ،
۵۷
همی بود آن شب ، برِ ماهروی ،
همی گفت از هر سخن ، پیشِ اوی ،
۵۸
چو ، خورشید ،، رخشنده شد بر سپهر ،
بیاراست رویِ زمین را ، به مِهر ،
۵۹
به پدرودکردن ،، گرفتش به بَر ،
بسی بوسه دادش ،، به چشم و به سر ،
۶۰
پریچهر ،، گریان ، ازو بازگشت ،
ابا انده و درد ،، انباز گشت ،
#انده = اندُه - اندِه - اندوه
۶۱
برِ رستم آمد ، گرانمایهشاه ،
بپرسیدش از خواب و آرامگاه ،
۶۲
چو این گفته شد ،، مژده دادش به رَخش ،
از او شادمان شد ، دلِ تاجبخش ،
۶۳
بیامد ، بمالید و ،، زین برنهاد ،
ز یزدانِ نیکیدهش ، کرد یاد ،
۶۴
بیامد سوی شهر ایران ، چو باد ،
وزین داستان ، کرد بسیار ، یاد ،
۶۵
وز آنجا ، سوی زابلستان کشید ،
کسی را نگفت ، آنچه دید و شنید ،
#پایان_بخش ۴
بخش ۵ : « چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه »
بخش ۳ : « چو نزدیک شهر سمنگان رسید »
ادامه دارد 👇👇👇
#آمدن_تهمینه_دختر_شاه_سمنگان_نزد_رستم
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۴
( #قسمت_پنجم )
۵۳
ور ایدونکه ، آید ز اختر ،، پسر ،
ببندش بهبازو ،، نشانِ پدر ،
۵۴
به بالایِ سامِ نریمان بُوَد ،
به مردی و خویِ کریمان بُوَد ،
۵۵
فرود آرَد از ابر ،؛ پرّانعقاب ؛
نیابد ( #نتابد ) به تندی ،، بر او ، آفتاب ،
۵۶
بهبازی شمارَد ، همی رزمِ شیر ،
نپیچد سر ، از جنگِ پیلِ دلیر ،
۵۷
همی بود آن شب ، برِ ماهروی ،
همی گفت از هر سخن ، پیشِ اوی ،
۵۸
چو ، خورشید ،، رخشنده شد بر سپهر ،
بیاراست رویِ زمین را ، به مِهر ،
۵۹
به پدرودکردن ،، گرفتش به بَر ،
بسی بوسه دادش ،، به چشم و به سر ،
۶۰
پریچهر ،، گریان ، ازو بازگشت ،
ابا انده و درد ،، انباز گشت ،
#انده = اندُه - اندِه - اندوه
۶۱
برِ رستم آمد ، گرانمایهشاه ،
بپرسیدش از خواب و آرامگاه ،
۶۲
چو این گفته شد ،، مژده دادش به رَخش ،
از او شادمان شد ، دلِ تاجبخش ،
۶۳
بیامد ، بمالید و ،، زین برنهاد ،
ز یزدانِ نیکیدهش ، کرد یاد ،
۶۴
بیامد سوی شهر ایران ، چو باد ،
وزین داستان ، کرد بسیار ، یاد ،
۶۵
وز آنجا ، سوی زابلستان کشید ،
کسی را نگفت ، آنچه دید و شنید ،
#پایان_بخش ۴
بخش ۵ : « چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه »
بخش ۳ : « چو نزدیک شهر سمنگان رسید »
ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
عطار « الهی نامه » « آغاز کتاب » بسم الله الرحمن الرحیم ( #قسمت_هفتم ) ۹۷ درین دریا ، بماندم ناگهی من ، ندارم جز بسویِ تو ،، رهی ، من ، ۹۸ رَهَم بنمای ،، تا دُرّ وصالت ، بهدست آرَم ، ز دریایِ جلالت ، ۹۹ توئی گوهر ، درونِ بحر ،، بیشک ، توئی در…
عطار « الهی نامه » « آغاز کتاب »
بسم الله الرحمن الرحیم
( #قسمت_هشتم )
۱۱۲
تو ،،، میخواهد ز تو ، تا ، رُخ نمائی ،
وِرا از جان و دل ،، پاسخ نمائی ،
۱۱۳
تو ،،، میخواهد ز تو ، اینجا ، حقیقت ،
که بنمائی بِدو پیدا ، حقیقت ،
۱۱۴
تو ،،، میخواهد ز تو ، تا ، راز بیند ،
ترا در گنجِ جان ،،، او ، باز بیند ،
۱۱۵
تو ،،، میخواهد ز تو ، در کویِ دنیا ،
که بیند رویِ تو ، در سویِ دنیا ،
۱۱۶
تو ،،، میخواهد ز تو ، در کلّ اسرار ،
که بنمائی در انجامش ، تو دیدار ،
#در_انجامش = در پایان او را
۱۱۷
تو ،،، میخواهد ز تو ، ای ذاتِ بیچون ،
که بیند ذاتت ای جان ،، بی چه و چون ،
۱۱۸
چنان درماندهام در حضرتِ تو ،
ندارم تابِ دیدِ قُربتِ تو ،
۱۱۹
شب و روزم ، ز عشقت ، زار مانده ،
بهگِردِ خویش ، چون پرگار مانده ،
۱۲۰
طلبگارِ توام ، در جان و در دل ،
نباشم یک دم از یادِ تو ، غافل ،
#طلبگارِ تواَم = خواهانِ تو هستم - تو را میخواهم
۱۲۱
تو ، در جانی همیشه حاضر ،،، ای دوست ،
توئی مغز و ، منم اینجایگه ،،، پوست ،
۱۲۲
دلِ عطّار ، پُر خون شد درین راه ،
که تا شد از وصالِ دوست ،، آگاه ،
۱۲۳
کنون ، چون در یقینم راه دادی ،
مرا ، اینجا دلی آگاه دادی ،
۱۲۴
بجز وصفت نخواهم کرد ، ای جان ،
که تا مانم به عشقت فَرد ،،، ای جان ،
۱۲۵
اگر کامم نخواهی داد اینجا ،
ز دستِ تو ، کنم فریاد اینجا ،
۱۲۶
مرا ، هم دادهای امیدِ فضلت ،
که بنمائی مرا ،، در عشق ، وصلت ،
#عطار
بسم الله الرحمن الرحیم
( #قسمت_هشتم )
۱۱۲
تو ،،، میخواهد ز تو ، تا ، رُخ نمائی ،
وِرا از جان و دل ،، پاسخ نمائی ،
۱۱۳
تو ،،، میخواهد ز تو ، اینجا ، حقیقت ،
که بنمائی بِدو پیدا ، حقیقت ،
۱۱۴
تو ،،، میخواهد ز تو ، تا ، راز بیند ،
ترا در گنجِ جان ،،، او ، باز بیند ،
۱۱۵
تو ،،، میخواهد ز تو ، در کویِ دنیا ،
که بیند رویِ تو ، در سویِ دنیا ،
۱۱۶
تو ،،، میخواهد ز تو ، در کلّ اسرار ،
که بنمائی در انجامش ، تو دیدار ،
#در_انجامش = در پایان او را
۱۱۷
تو ،،، میخواهد ز تو ، ای ذاتِ بیچون ،
که بیند ذاتت ای جان ،، بی چه و چون ،
۱۱۸
چنان درماندهام در حضرتِ تو ،
ندارم تابِ دیدِ قُربتِ تو ،
۱۱۹
شب و روزم ، ز عشقت ، زار مانده ،
بهگِردِ خویش ، چون پرگار مانده ،
۱۲۰
طلبگارِ توام ، در جان و در دل ،
نباشم یک دم از یادِ تو ، غافل ،
#طلبگارِ تواَم = خواهانِ تو هستم - تو را میخواهم
۱۲۱
تو ، در جانی همیشه حاضر ،،، ای دوست ،
توئی مغز و ، منم اینجایگه ،،، پوست ،
۱۲۲
دلِ عطّار ، پُر خون شد درین راه ،
که تا شد از وصالِ دوست ،، آگاه ،
۱۲۳
کنون ، چون در یقینم راه دادی ،
مرا ، اینجا دلی آگاه دادی ،
۱۲۴
بجز وصفت نخواهم کرد ، ای جان ،
که تا مانم به عشقت فَرد ،،، ای جان ،
۱۲۵
اگر کامم نخواهی داد اینجا ،
ز دستِ تو ، کنم فریاد اینجا ،
۱۲۶
مرا ، هم دادهای امیدِ فضلت ،
که بنمائی مرا ،، در عشق ، وصلت ،
#عطار
عابد میکوشد تا خداوند از او راضی باشد،
ولی عارف میکوشد تا او از خداوند راضی باشد،
دومی سختتر و سهمگینتر است!
ای رهرو حقیقت هر آنچه از دوست به تو رسید خواه نعمت یا نقمت شاکر باش و اگر شاکر نیستی، راضی باش؛
و اگر این مقدار هم تاب نداری، لااقل صابر باش که کمتر از این در طریقت کافری است.
#ملاهادی_سبزواری
شرح منظومه
.
ولی عارف میکوشد تا او از خداوند راضی باشد،
دومی سختتر و سهمگینتر است!
ای رهرو حقیقت هر آنچه از دوست به تو رسید خواه نعمت یا نقمت شاکر باش و اگر شاکر نیستی، راضی باش؛
و اگر این مقدار هم تاب نداری، لااقل صابر باش که کمتر از این در طریقت کافری است.
#ملاهادی_سبزواری
شرح منظومه
.
آتش
همایون شجریان ، هوشنگ ابتهاج
خشک و تَر هر چه در جهان باشد
مایهی سوختن در آن باشد
سوختن در هوای نور شدن
سبک از حبسِ خویش دور شدن…
#هوشنگ_ابتهاج
#همایون_شجریان
.
مایهی سوختن در آن باشد
سوختن در هوای نور شدن
سبک از حبسِ خویش دور شدن…
#هوشنگ_ابتهاج
#همایون_شجریان
.
دل شیدا ( علیرضا افتخاری)
@matalebzib
دل شیدا....
علیرضا افتخاری🎼
ای وای من ای وای من
زد این دل شیدای من
آتش به سر تا پای من
🌹♥️
علیرضا افتخاری🎼
ای وای من ای وای من
زد این دل شیدای من
آتش به سر تا پای من
🌹♥️
🕊️
قاصدک!
شعر مرا از بر کن..
برو آن گوشهی باغ..
سمت آن نرگس مست...
و بخوان در گوشش...
و بگو باور کن...
یک نفر یاد تو را...
دمی از دل نبرد...
#سهراب_سپهری
قاصدک!
شعر مرا از بر کن..
برو آن گوشهی باغ..
سمت آن نرگس مست...
و بخوان در گوشش...
و بگو باور کن...
یک نفر یاد تو را...
دمی از دل نبرد...
#سهراب_سپهری
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎶🎶
آهنگ مازندرانی
با تصاویر زیبا تقدیم شما خوبان
🌹♥️
آهنگ مازندرانی
با تصاویر زیبا تقدیم شما خوبان
🌹♥️
منم که مهر نبی و ولی پناه من است
دعای نایب حق ورد صبحگاه من است
ز پادشاه و گدا فارغم بحمد اللّه
گدای خاک ره دوست پادشاه من است
ز وصل او نشکیبم گرم به تیغ زنند
رمیدن از در دولت نه رسم و راه من است
به حال من نظری میکن ای امام زمان
که التفات تو کفاره گناه من است
مرا ز دنیی و عقبی غرض وصال شماست
جز این خیال ندارم خدا گواه من است
بر آستان شما رو نهادهام زان روی
فرا ز مسند خورشید تکیهگاه من است
ز موجهای حوادث مرا چه باک ای فیض
چو مهر حیدر و اولاد او پناه من است
وگرنه ذکر حقم بر زبان خروشی نیست
به دل محبت این قوم عذرخواه من است
«فیض کاشانی»
دعای نایب حق ورد صبحگاه من است
ز پادشاه و گدا فارغم بحمد اللّه
گدای خاک ره دوست پادشاه من است
ز وصل او نشکیبم گرم به تیغ زنند
رمیدن از در دولت نه رسم و راه من است
به حال من نظری میکن ای امام زمان
که التفات تو کفاره گناه من است
مرا ز دنیی و عقبی غرض وصال شماست
جز این خیال ندارم خدا گواه من است
بر آستان شما رو نهادهام زان روی
فرا ز مسند خورشید تکیهگاه من است
ز موجهای حوادث مرا چه باک ای فیض
چو مهر حیدر و اولاد او پناه من است
وگرنه ذکر حقم بر زبان خروشی نیست
به دل محبت این قوم عذرخواه من است
«فیض کاشانی»
مژده آمدنت داد صبا دوران را
رونق عهد شبابست دگر ایمان را
ای صبا گر به مقیمان درش بازرسی
برسان بندگی و خدمت مشتاقان را
گر به منزلگه آن نایب حق ره یابم
خاک روب در آن خانه کنم مژگان را
رفعت پایه ما خدمت اهل البیت است
نیست حاجت که بر افلاک کشیم ایوان را
بنده آل نبی باش که در کشتی آل
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
ترسم آن خیره که بر شیعه او میخندد
در سر کار تشیع کند آخر جان را
ماه کنعانی من! مسند مصر آن تو شد
وقت آنست که بدرود کنی زندان را
یک نظر دیدن رویت ز خدا خواهد فیض
در سرش آن که به پای تو فشاند جان را
«فیض کاشانی»
رونق عهد شبابست دگر ایمان را
ای صبا گر به مقیمان درش بازرسی
برسان بندگی و خدمت مشتاقان را
گر به منزلگه آن نایب حق ره یابم
خاک روب در آن خانه کنم مژگان را
رفعت پایه ما خدمت اهل البیت است
نیست حاجت که بر افلاک کشیم ایوان را
بنده آل نبی باش که در کشتی آل
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
ترسم آن خیره که بر شیعه او میخندد
در سر کار تشیع کند آخر جان را
ماه کنعانی من! مسند مصر آن تو شد
وقت آنست که بدرود کنی زندان را
یک نظر دیدن رویت ز خدا خواهد فیض
در سرش آن که به پای تو فشاند جان را
«فیض کاشانی»
به خدا اگر به فیضت اثری رسد ز فیضت
گذرد ز آسمانها بدرد حجابها را
صبا به لطف بگو ختم آل طاها را
که فرقت تو به زاری بسوخت دلها را
قرار خاطر ما هم تو میتوانی شد
که سر به کوه و بیابان تو دادهای ما را
برون خرام ز مغرب که تیره شد آفاق
ز رسم خویش بگردان طلوع بیضا را
بیا بیا که حضور تو مرده زنده کند
ز آسمان به زمین آورد مسیحا را
نماند صبر و سکون بعد از این به هیچ دلی
به وصل گل برسان بلبلان شیدا را
خوش آن زمان که به نور تو راه حق سپریم
طریق و منزل و مقصد یکی شود ما را
نهد به پای تو سر فیض و جان کند تسلیم
گذشت قطره ز مستی چو دید دریا را
«فیض کاشانی»
گذرد ز آسمانها بدرد حجابها را
صبا به لطف بگو ختم آل طاها را
که فرقت تو به زاری بسوخت دلها را
قرار خاطر ما هم تو میتوانی شد
که سر به کوه و بیابان تو دادهای ما را
برون خرام ز مغرب که تیره شد آفاق
ز رسم خویش بگردان طلوع بیضا را
بیا بیا که حضور تو مرده زنده کند
ز آسمان به زمین آورد مسیحا را
نماند صبر و سکون بعد از این به هیچ دلی
به وصل گل برسان بلبلان شیدا را
خوش آن زمان که به نور تو راه حق سپریم
طریق و منزل و مقصد یکی شود ما را
نهد به پای تو سر فیض و جان کند تسلیم
گذشت قطره ز مستی چو دید دریا را
«فیض کاشانی»
به ملازمان مهدی که رساند این دعا را
که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را
ز فریب دیو مردم، به جناب او پناهم
مگر آن شهاب ثاقب نظری کند سها را
چو قیامتی دهد رو که به دوستان نمائی
برکات مصطفی را، حرکات مرتضی را
تو بدان شمائل و خو که ز جد خویش داری
به جهان در افکنی شور، چو کنی حدیث ما را
دل دشمنان بسوزی چو عذار برفروزی
تن دوستان سراسر، همه جان شود خدا را
چه شود اگر نسیمی ز در تو بوی آرد
به پیام آشنائی بنوازد آشنا را
«فیض کاشانی»
که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را
ز فریب دیو مردم، به جناب او پناهم
مگر آن شهاب ثاقب نظری کند سها را
چو قیامتی دهد رو که به دوستان نمائی
برکات مصطفی را، حرکات مرتضی را
تو بدان شمائل و خو که ز جد خویش داری
به جهان در افکنی شور، چو کنی حدیث ما را
دل دشمنان بسوزی چو عذار برفروزی
تن دوستان سراسر، همه جان شود خدا را
چه شود اگر نسیمی ز در تو بوی آرد
به پیام آشنائی بنوازد آشنا را
«فیض کاشانی»