معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.4K photos
13.1K videos
3.25K files
2.81K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مسیح را دیدند به شتاب و مضطرب از راهی می‌گذشت. علتش را پرسیدند.
گفت: رهایم کنید که او اکنون می‌رسد.
پرسیدند چه کسی؟
گفت: آن نادان و ابله.
گفتند: با دمِ عیسوی مُرده، زنده کرده‌ای، نابینا شفا داده‌ای و بیمار لاعلاج را درمان نموده‌ای. او را نیز با نَفَسِ عیسایی از این جهل برهان.
مسیح گفت: آری همه را توانستم، اما از علاج این درمانده‌ام.

مولوی

شفای هر کسی بر حسب ِ درد ِ اوست ...

شفای اهل گناه به وجود ِ رحمت است و شفای اهل ِ اطاعت به وجود نعمت و شفای عارفان به وجود قربت و شفای واجدان به وجود حقیقت .

شفای اهل عصیان به وجود نجات است

شفای اهل اطاعت به وجود درجات

شفای عارفان به قرب و مناجات....

شیخ روزبهان بقلی شیرازی
بهترین سُخن‌ها آن است که مُفید باشد نه که بسیار...
بعضی را شاید که سخنِ اندک مُفیدتر باشد از بسیاری.
چنان که تنوری را چون آتش به غایت باشد از او مَنفعت نتوانی گرفتن و نزدیکِ او نتوانی رفتن، و از چراغی ضعیف فایده گیری.
پس مقصود فایده است.


فیه ما فیه
روایت انسان
علیرضا قربانی
آدم به زمین آمد،این حادثه رویا نیست
این‌فرصت بی‌تکرار،عشق‌است معمانیست
تا خواب،حقیقت را صدگونه‌ روایت کرد
هر قول،سلوکش را تعبیر نهایت کرد

ما ساده‌ترین تفسیر از پیچ‌وخم عشقیم
با لذت حیرانی همراه غم عشقیم
آنان که در آیینه از هیچ نترسیدند
نادیده‌ترین‌ها را در آیینه‌ها دیدند

می‌شد سفر دنیا آسانتر از این باشد
آدم به‌ هوس خو کرد تا خسته‌ترین باشد

در آتش پروانه پرواز نمی‌میرد
با بستن لب هرگز آواز نمی‌میرد
تاوان یقین را دوست بی‌مرگ نمی‌گیرد
مشتاق فنا اما با مرگ نمی‌میرد
خطر نیمه عارفان و مدعیان دروغین :

عرفان در مراحل دل انگیز خود که به روشن شدگی تعبیر میشود یک رهاشدگی از خود و دیگران است. وقتی برای شخصی هنوز این تجربه و حالت بوجود نیامده ،چگونه میتواند برای دیگران ادعا کند، چگونه میتواند لاف مکاشفه و مشاهده سر دهد. ، فوقش این است که اگر مراجعه کننده ای بود در حد الهامی که میشود پاسخی ارائه شود. در عرفان این یک اصل است که اگر مدعی حق بودی خودت ناحقی، بجرم اینکه تویی وجود دارد اگرچه حق در مشتت باشد.

آمده است که مرشدان اجازه نمیدادند که مریدان واصل نشده به راهنمایی دیگران بپردازند و حتی در مراحلی نمیگذاشتند از صومعه خارج شوند حتی اجازه نداشتند به درختان دست بزنند تا مبادا با وجود متزلزلشان به دیگران خسارت وارد کنند.یک آدم عامی و عادی خیلی کم خطر تر از یک نیمه عارف است، و هرچه شخص بسوی رهاشدگی پیش میرود خطرناکتر میشود. اگر شخص به وجود خالص تبدیل نشده باشد ناچارا تحت تاثیر افکار و عواطف عمل خواهد کرد و ببار آوردن خسارت لاجرم است.

چراکه هرچه بصورت منطقی، داستان را سبک سنگین میکند میبیند سالها تلاش کرده و به محضر مرشدان و اساتید مختلف شرفیاب شده است و عرفان را از سر تا به پا فوت آب است و پیش خودش میگوید اگر من نتوانم راهنمایی کنم پس چه کسی میتواند اما وقتی از او میپرسی آیا به اشراق رسیده ای یا نه میگوید نه من ادعایی ندارم اما در حد تجاربم دیگران را راهنمایی میکنم، او در ته وجودش میداند که آنچیز برایش رخ نداده ولی غرور حاصل از سالها تلاش بیفایده نمیگذارد در جایگاه حقیقی خود بماند و دام بطرف چیزی که در وجودش یافت نمیشود پیشروی کرده و فیگورش را میگیرد
آن کو ندید رنجی،
رنج کسان نداند..

#امیر_خسرو_دهلوی


تا رنج تحمل نکنی،
گنج نبینی

تا شب نرود،
صبح پدیدار نباشد...

#سعدی
در دست بانویی، به نخی گفت سوزنی
کای هرزه ‌گرد بی سر و بی پا چه می ‌کنی

ما میرویم تا که بدوزیم پاره ‌ای
هر جا که میرسیم، تو با ما چه می ‌کنی

خندید نخ که ما همه جا با تو همرهیم
بنگر به روز تجربه تنها چه می ‌کنی

پندار، من ضعیفم و ناچیز و ناتوان
بی اتحاد من، تو توانا چه می ‌کنی

#پروین_اعتصامی
" لطف و قهر الهی "

گوته، شاعر و نویسنده نامی آلمانی، چه بسیار که مست و مدهوشِ گفتارهای بی پرده الهی بوده است که خداوند گویی در سفینه ای به عظمت ابر از پرده غیب به در آمده و حماسه پادشاهی خود را بر ملک و ملکوت به گوش جهانیان می رساند که رعد و برق و باران و تگرگ از نشانه های حضور من و از تجلیات جمال و جلال من است گاهی به لطف و گاهی به قهر. همین تجلی جمال و جلال است که مولانا را به حمد و تسبیح وا می دارد:

چون رعد و برق می خندد ثنا و حمد می گویم
چو چرخِ صافِ پر نورم به گردِ ماه گردانم

برگرفته از کتاب "در صحبت قرآن"
به قلم حسین الهی قمشه ای
شریعت آن است که او را پرستی،
و طریقت آن است که او را طلبی،
و حقیقت آن است که او را بینی.

‎شيخ شبلي
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #آمدن_تهمینه_دختر_شاه_سمنگان_نزد_رستم فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۴ ( #قسمت_دوم )                  ۱۴ چنین داد پاسخ : که تهمینه‌اَم ، تو گویی ، دل از غم ،، به دو نیمه‌ام ، ۱۵ یکی دُختِ شاهِ سمنگان ، منم ، ز پشتِ هژبر و پلنگان…
داستان رستم و سهراب
#آمدن_تهمینه_دختر_شاه_سمنگان_نزد_رستم

فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۴
( #قسمت_سوم )


                

۲۷

ترااَم کنون ، گر بخواهی مرا ،

نبیند همی ، مرغ و ماهی مرا ،

#ترااَم کنون = اکنون مالِ تو هستم - اکنون برای تو هستم

۲۸

یکی آنکه بر تو ، چنین گشته‌ام ،

خِرَد را ، ز بهرِ هوا کُشته‌ام ،

* یکی آنکه بر تو چنین گشته‌ام = یک دلیل که برای تو اینگونه شدم .

۲۹

و دیگر که ، از تو ، مگر کردگار ،

نشانَد یکی کودکم در کنار ،

۳۰

مگر چون تو باشد ، به مردی و زور ،

سپهرش ، دهد بهره ، کیوان و هور ،

۳۱

سه دیگر که ، رَخشَت به جای آوَرَم ،

سمنگان ، همه زیرِ پای آوَرَم ،

۳۲

سخن‌هایِ آن ماه ، آمد به بُن ،

تهمتن ، سراسر شنید آن سُخُن ،

* آمد به بُن = تمام شد

۳۳

چو رستم ، بدانسان پری‌چهره دید ،

ز ، هر دانشی ، نزدِ او بهره دید ،

۳۴

دگر آنکه ،، از رخش داد آگهی ،

ندید ایچ فرجام ،، جز فرَّهی ،

۳۵

برِ خویش خواندش ، چو سروِ روان ،

بیامد خرامان ،، برِ پهلوان ،

۳۶

بفرمود : تا ، موبدی پُرهنر ،

بیاید ،، بخواهد وِرا از پدر ،

۳۷

بشد دانشومند ، نزدیکِ شاه ،

سخن گفتی از پهلوانِ سپاه ،


* دانشومند = دانشمند

۳۸

خبر چون به شاهِ سمنگان رسید ،

از آن شادمانی ، دلش بردَمید ،

۳۹

ز پیوندِ رستم ، دلش شاد گشت ،

بسانِ یکی سروِ آزاد ، گشت ،





بخش ۵ : چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه

بخش ۳ : چو نزدیک شهر سمنگان رسید



ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
عطار « الهی نامه » « آغاز کتاب » بسم الله الرحمن الرحیم ( #قسمت_پنجم ) ۶۵ گهی پیدا شوی چون نورِ خورشید ، گهی پنهان شوی در عشق جاوید ، ۶۶ گهی پیدا شوی از عشق ، چون ماه ، گهی پنهان شوی در هفت خرگاه ، ۶۷ ز پیدائیِ خود ، پنهان بمانی ، ز پنهائیِ خود…
عطار « الهی نامه » « آغاز کتاب »
بسم الله الرحمن الرحیم
( #قسمت_ششم )




۸۱

چو در وقتِ بهار ، آئی پدیدار ،

حقیقت ، پرده برداری ، ز رخسار ،

۸۲

فروغِ رویَت ، اندازی سویِ خاک ،

عجایب نقشها ، سازی سویِ خاک ،

۸۳

بهار و نسترن پیدا نماید ،

ز رویَت ، جوشِ گُل ، غوغا نماید ،

۸۴

گُل ، از شوقِ تو ،، خندان در بهارست ،

از آنش ،،، رنگهایِ بی‌شمارست ،

۸۵

نهی بر فرقِ نرگس ،، تاجی از زر ،

فشانی بر سرِ او ،، زَابر ، گوهر ،


#زابر = از ابر

۸۶

بنفشه ،، خرقه‌پوشِ خانقاهت ،

فگنده سر به‌بَر ، از شوقِ راهت ،

۸۷

چو سوسن ، شُکر گفت ، از هر زبانت ،

ازآن ، افراخت سر ، سویِ جهانت ،

۸۸

ز عشقت ، لاله هر دَم ، خونِ دل خورد ،

ازاین ماندست ،، دل ، پُر خون و ،،، رُخ ، زرد ،

۸۹

همه ، از شوقِ تو ، حیران برآیند ،

به سویِ خاکِ تو ، ریزان درآیند ،

۹۰

هر آن وصفی که گویم ،، بیش از آنی ،

یقین دانم که ، بی‌شک ،،، جانِ جانی ،

۹۱

توئی چیزی دگر ، اینجا ندانم ،

بجز ذاتِ ترا ،، یکتا ندانم ،

۹۲

همه ، جانا توئی ،،، چه نیست ، چه هست ،

ندیدم جز تو ،، در کَونَین ، پیوست ،

۹۳

ز تو بیدارم و ،، از خویش ، غافل ،

مرا ، یا رب ،، توانی کرد واصل ،

۹۴

منم از دردِ عشقت ،، زار و مجروح ،

توئی جانا ،، حقیقت ، قوّةِ روح ،

۹۵

منم حیران و سرگردانِ ذاتت ،

فرومانده به دریای صفاتت ،

۹۶

منم ، دُرّ وصالت را ، طلب‌گار ،

درین دریا ، بماندستم گرفتار ،



#عطار
Ey Baran
Alireza Ghorbani
خداوندا باران رحمتت را از ما دریغ مکن ....
آلودگی های جسم و روح ما را بشوی
سرزمین ما را از غبار پاک کن ...
تنها تو قادر و توانایی....🌹🙏
از طنزهای تلخ روزگار ماست.

بی اختیار یاد این نوشته سیمین بهبهانی افتادم که:《وای که ردپای دزد آبادی ما چقدر شبیه چکمه های کدخداست》؟؟!!!

یکی می گفت :
دزد چکمه های کدخدا را دزدیده ؛
دیگری میگفت:
چکمه های دزد شبیه چکمه کدخدا بوده و هر کسی بطریقی واقعیت را توجیه میکرد.
دیوانه ای فریاد برآورد که :
مردم ! دزد خود کدخداست!!! اما اهل آبادی پوزخندی زدندو گفتند؛
کدخدا !! به دل نگیر او دیوانه و مجنون است.
ولی فقط کدخدا فهمید که تنها عاقل آبادی اوست.
از فردای آن روز دیگر کسی آن مجنون را ندید و وقتی احوالش را جویا می شدند، کدخدا میگفت دزد او را کشته است!!!

کدخدا واقعیت را میگفت ولی درک مردم از واقعیت فرسنگها فاصله داشت شاید هم از سرنوشت مجنون می ترسیدند!

چون در آن آبادی؛
دانستن بهایش سنگین بود!!!
ولی نادانی، انعام داشت!!!...
حکایت بسیار زیبا و آموزنده

در جنگل الاغی با گرگی بر سر رنگ علف بحث و جدلی رخ میدهد الاغ میگوید علف سفید است و گرگ هم میگوید خیر علف سبز است و بحث آنان به زد و خورد می انجامد تا عاقبت روباه از راه می‌رسد و آن دو را پیش سلطان جنگل شیر میبرد و ماجرا را برای او تعریف میکند شیر بلافاصله دستور میدهد گرگ را زندان کنید و الاغ را آزاد ....

پس از ساعتی که الاغ از آنجا میرود گرگ را می‌آورند نزد شیر .
گرگ میگوید ای سلطان با توجه به اینکه میدانی علف سبز است چرا مرا به زندان افکندی شیر خندید و گفت

بله من هم میدانم علف سبز است تو را از این جهت به زندان انداختم که فراموش نکنی هیچگاه با الاغ جماعت بحث نکنی

🌹🌹🌹🌹🌹🌹
مثنوی یک قصه‌ای دارد حکایت یک گاو است که از صبح تا شب، توی یک جزیره سبزِ خوش آب و علف مشغول چراست. خوب می‌چرد، خوب می‌خورد، چاق و فربه می‌شود، بعد شب تا صبح از نگرانی اینکه فردا چه بخورد، هرچه به تن‌اش گوشت شده بود، آب می‌شود !
حکایت آن گاو، حکایت دل نگرانی‌های بیخود ما آدم‌هاست. حکایت‌‌ همان ترس‌هایی، که هیچ‌وقت اتفاق نمی‌افتد، فقط لحظه‌هایمان را هدر می‌دهد. یک روز چشم باز می‌کنی، به خودت می‌آیی، می‌بینی عمری در ترس گذشته و تو لذتی از روز‌هایت نبردی .
معتاد شده‌ایم، عادت کرده‌ایم هر روز یک دل‌مشغولی پیدا کنیم. یک روز غصه گذشته ر‌هایمان نمی‌کند، یک روز دلواپسی فردا ...
مدتی‌ست فکرم مشغول این تک بیتِ «باید پارو نزد وا داد» شده است. خوب است گاهی، دلمان را به دریا بزنیم، توکل کنیم و امیدوار باشیم موج بعدی که می‌آید ما را به جاهای خوب خوب می‌رساند ...
باور کنید‌‌ همان فکرش هم خوب است، شما را به جاهای خوب خوب می‌رساند !
#مثنوی_معنوی_شریف

دفتر پنجم ابیات ۲۸۵۵ الی ...

داستان جزیره سبز و گاو خوش دهان

یک جزیره ی سبز هست اندر جهان
اندرو گاوی ست تنها خوش دهان

حکایت از این قرار است که جزیره ای سرسبز وجود دارد و در آن گاوی پُرخور زندگی میکند.

گاو از صبح تا شب همه ی علفهای جزیره را خورده و چاق و فربه میشود.

اما همینکه شب فرا می رسد
فکر و خیال او را بر میدارد که فردا چه بخورم؟

دوباره صبح می دمد و آن گاو با حرص و ولع تمام تا به شب همه ی علفها را میخورد.

مجدداً شب آن نگرانی ها و خیالات یاوه به جانش می افتند.

خلاصه ی کلام سالیان سال است که آن گاو چنین حالی دارد و هرگز نشده که لحظه ای خیالش برآساید.

نفس، آن گاوست و آن دشت، این جهان
کو همی لاغر شود از خوفِ نان

در این حکایت مقصود از این گاو نفس اماره است و آن جزیره دنیا.
نفس از ترسِ فقدان نان لاغر میشود.

نفس حریص آدمی دائماً با خود میگوید فردا چکنم، هیچ فکر نمی کند که دیروز چگونه گذشت......

براستی آیا انسان برای خوردن و خوابیدن به دنیا آمده است.
#مثنوی_معنوی_شریف

دفتر پنجم ابیات ۲۸۵۵ الی ...

داستان جزیره سبز و گاو خوش دهان

یک جزیره ی سبز هست اندر جهان
اندرو گاوی ست تنها خوش دهان

حکایت از این قرار است که جزیره ای سرسبز وجود دارد و در آن گاوی پُرخور زندگی میکند.

گاو از صبح تا شب همه ی علفهای جزیره را خورده و چاق و فربه میشود.

اما همینکه شب فرا می رسد
فکر و خیال او را بر میدارد که فردا چه بخورم؟

دوباره صبح می دمد و آن گاو با حرص و ولع تمام تا به شب همه ی علفها را میخورد.

مجدداً شب آن نگرانی ها و خیالات یاوه به جانش می افتند.

خلاصه ی کلام سالیان سال است که آن گاو چنین حالی دارد و هرگز نشده که لحظه ای خیالش برآساید.

نفس، آن گاوست و آن دشت، این جهان
کو همی لاغر شود از خوفِ نان

در این حکایت مقصود از این گاو نفس اماره است و آن جزیره دنیا.
نفس از ترسِ فقدان نان لاغر میشود.

نفس حریص آدمی دائماً با خود میگوید فردا چکنم، هیچ فکر نمی کند که دیروز چگونه گذشت......

براستی آیا انسان برای خوردن و خوابیدن به دنیا آمده است.
خداوندگارا نظر کن به جود
که جرم آمد از بندگان در وجود

گناه آید از بندهٔ خاکسار
به امید عفو خداوندگار

کریما به رزق تو پرورده ‌ایم
به انعام و لطف تو خو کرده ‌ایم

گدا چون کرم بیند و لطف و ناز
نگردد ز دنبال بخشنده باز

چو ما را به دنیا تو کردی عزیز
به عقبی همین چشم داریم نیز

عزیزی و خواری تو بخشی و بس
عزیز تو خواری نبیند ز کس

خدایا به عزت که خوارم مکن
به ذل گنه شرمسارم مکن

مرا شرمساری ز روی تو بس
دگر شرمساری مکن پیش کس

تو دانی که مسکین و بیچاره ایم
فرو مانده نفس اماره ‌ایم

به مردان راهت که راهی بده
وز این دشمنانم پناهی بده

خدایا به ذات خداوندیت
به اوصاف بی مثل و مانندیت

به لبیک حجاج بیت ‌الحرام
به مدفون یثرب علیه ‌السلام

به پیران پشت از عبادت دو تا
ز شرم گنه دیده بر پشت پا

که چشمم ز روی سعادت مبند
زبانم به وقت شهادت مبند🙏🏼

حضرت سعدي عليه الرحمه
میدان فراخ و مرد میدانی نه
احوال جهان چنانکه میدانی نه

ظاهرها شان به اولیا ماند لیک
در باطنشان بوی مسلمانی نه

حضرت مولانا
#حضرت_مولانا

ای عجب آن عهد و آن سوگند کو
وعده‌های آن لب چون قند کو
گر فراق بنده از بد بندگیست
چون تو با بد بد کنی پس فرق چیست

‌‌
محی الدین ابن عربی در برخی مصنفات خود از اوحدالدین حامد آورده که گفت:

در بلاد ما خواجه یوسف همدانی زیاده از شصت سال بر سجاده شیخی نشسته بود ، روزی در زاویه خود بود که خاطر بیرون رفتن در دل وی خطور نمود ، و عادت وی آن نبود که در آن حین بیرون آید ، بر مرکبی سوار شد و سر وی را گذاشت تا هر کجا که خدای تعالی خواهد وی را ببرد.
آن مرکب اورا از شهر بیرون برد و به بادیه درآمد تا وی را به مسجدی ویران رسانید و بایستاد.
شیخ به آنجا فرو آمد و دید که شخصی سر درکشیده ، بعد ساعتی سر بالا نمود ، جوانی بود با هیبت ، گفت: یا یوسف مرا مساله ای مشکل شده و ذکر نمود ، شیخ آن را بیان فرمود ، بعد از آن گفت: ای فرزند هرگاه تورا مشکلی شود به شهر درآی و از من پرس و مرا در رنج میفکن.
شیخ گفته است آن جوان بمن نظر نمود و گفت: هرگاه مرا مشکلی شود هر سنگی مرا یوسفی است مثل تو!
ابن عربی گوید که من از آنجا دانستم که مرید صادق به صدق خود جاذب شیخ بسوی خود است و چون امر طریقت پوشیده است به نهان تعلیم فرمایند.