هر که با ما تعلّق گرفت
و از این شراب مست شد،
هر جا که رَوَد، با هر که نشیند
و با هر قومی که صحبت کند،
او فی الحقیقه با ما می نشیند
و با این جنس می آمیزد.
فیه ما فیه
و از این شراب مست شد،
هر جا که رَوَد، با هر که نشیند
و با هر قومی که صحبت کند،
او فی الحقیقه با ما می نشیند
و با این جنس می آمیزد.
فیه ما فیه
ابن عربی:به برکت اهل بیت علیهم السلام هیچ کس از امت در آتش باقی نمی ماند.
امت محمد ص اگر در آتش دوزخ جاودان بمانند، ننگ و عیب در منصب و مقام پیغمبر صلی الله علیه[ و آله] و سلم باز می گردد...
و اگر در آتش باقی بماند، آتش بر او «بردا و سلاما=خنک و سالم»_ به برکت اهل البیت در آخرت_می شود، برکت اهل البیت در دنیا و آخرت چه بزرگ است.
جناب ابن عربی
امت محمد ص اگر در آتش دوزخ جاودان بمانند، ننگ و عیب در منصب و مقام پیغمبر صلی الله علیه[ و آله] و سلم باز می گردد...
و اگر در آتش باقی بماند، آتش بر او «بردا و سلاما=خنک و سالم»_ به برکت اهل البیت در آخرت_می شود، برکت اهل البیت در دنیا و آخرت چه بزرگ است.
جناب ابن عربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
صبح عشق است ساقیا برخیز
روز عیش است مطربا بردار
تا بر آریم بانگ نوشانوش
تا برقصیم جمله صوفیوار
رضی_الدین_آرتیمانی
روز عیش است مطربا بردار
تا بر آریم بانگ نوشانوش
تا برقصیم جمله صوفیوار
رضی_الدین_آرتیمانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دو یار ِ زیرک و از بادهی کهن دومنی
فراغتی و کتابی و گوشهی چمنی
من این مقام به دنیا و آخرت ندهم
اگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی
هر آن که کنج ِ قناعت به گنج ِ دنیا داد
فروخت یوسف ِ مصری به کمترین ثمنی
بیا که رونق ِ این کارخانه کم نشود
به زهد ِ همچو تویی یا به فسق ِ همچو منی
ز تندباد ِ حوادث نمیتوان دیدن
در این چمن که گُلی بوده است یا سمنی
ببین در آینهی جام نقش بندی ِ غیب
که کس به یاد ندارد چنین عجب زمنی
از این سَموم که بر طرف ِ بوستان بگذشت
عجب که بوی گُلی هست و رنگ ِ نسترنی
به صبر کوش تو ای دل! که حق رها نکند
چنین عزیز نگینی به دست ِ اهرمنی
مزاج ِ دهر تبه شد در این بلا حافظ!
کجاست فکر ِ حکیمی و رای بَرهَمَنی
حافظ
فراغتی و کتابی و گوشهی چمنی
من این مقام به دنیا و آخرت ندهم
اگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی
هر آن که کنج ِ قناعت به گنج ِ دنیا داد
فروخت یوسف ِ مصری به کمترین ثمنی
بیا که رونق ِ این کارخانه کم نشود
به زهد ِ همچو تویی یا به فسق ِ همچو منی
ز تندباد ِ حوادث نمیتوان دیدن
در این چمن که گُلی بوده است یا سمنی
ببین در آینهی جام نقش بندی ِ غیب
که کس به یاد ندارد چنین عجب زمنی
از این سَموم که بر طرف ِ بوستان بگذشت
عجب که بوی گُلی هست و رنگ ِ نسترنی
به صبر کوش تو ای دل! که حق رها نکند
چنین عزیز نگینی به دست ِ اهرمنی
مزاج ِ دهر تبه شد در این بلا حافظ!
کجاست فکر ِ حکیمی و رای بَرهَمَنی
حافظ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
برای همه پیش میاد که لحظاتی رو عمیقا احساس پوچی کنیم، چاره جز دوام آوردن و جنگیدن نیست تا این احساس پوچی رو با زندگی کردن از بین ببریم.
زندگی خیلی قشنگه و ما باید از این شانسی که بهمون داده شده نهایت استفاده رو کنیم
تا وقتی که زندگی در جریانه...
هرچقدر در زندگی بیشتر خوشحال باشید
زندگی دلایل بیشتری برای خوشحالی به شما خواهد داد...
زندگی خیلی قشنگه و ما باید از این شانسی که بهمون داده شده نهایت استفاده رو کنیم
تا وقتی که زندگی در جریانه...
هرچقدر در زندگی بیشتر خوشحال باشید
زندگی دلایل بیشتری برای خوشحالی به شما خواهد داد...
راهِ مردان،
که اصنامِ عادت را پاره پاره کردند،
دیگر است،
و راهِ نامردان و مدّعیان،
که صنمِ عادت را معبود خود کردند، دیگر...
عین القضات همدانی
که اصنامِ عادت را پاره پاره کردند،
دیگر است،
و راهِ نامردان و مدّعیان،
که صنمِ عادت را معبود خود کردند، دیگر...
عین القضات همدانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آفتابا بار دیگر خانه را پرنور کن
دوستان را شاد گردان دشمنان را کور کن
از پس کوهی برآ و سنگها را لعل ساز
بار دیگر غورهها را پخته و انگور کن
آفتابا بار دیگر باغ را سرسبز کن
دشت را و کشت را پرحله و پرجور کن
مولانا
دوستان را شاد گردان دشمنان را کور کن
از پس کوهی برآ و سنگها را لعل ساز
بار دیگر غورهها را پخته و انگور کن
آفتابا بار دیگر باغ را سرسبز کن
دشت را و کشت را پرحله و پرجور کن
مولانا
بایزید اندر سفر جُستی بسی
تا بیابد خِضرِ وقتِ خود کسی
بایزید بسطامی در سیر و سیاحتِ فراوان بود تا فردی را به عنوان پیر راهدان خود پیداکند. خِضرِ وقت کنایه از پیر طریقت و مرشد کامل و ولی فاضلی است که در هر دوره ای ازأدوار به دستگیری و ارشاد خلایق می پردازد و بی حضور او راه را نمی توان به انجام رسانید.
صوفیه، خضر را مظهر اسم باطن می دانند، از اینرو خضرِ وقت در شمار اولیای مستور الهی است که هر کسی نمی تواند به حضور او راه یابد مگر آنکه عاشقِ صادق باشد.
دید پیری با قدی همچون هِلال
دید در وَی فرّ و گفتارِ رِجال
بایزید پیری را مشاهده کرد که قامتی خمیده و نورانی مانند هلال ماه داشت، و در او شکوه و بزرگی دید و نیز در گفتار او صفت و خاصیت گفتار مردان خدا را دید.
دیده نابینا و، دل چُون آفتاب
همچو پیلی دیده هندُستان به خواب
دیده آن پیر، نابینا بود. ولی قلبش مانند آفتاب می درخشید. و او مانند فیلی بود که هندوستان را در خواب دیده بود. در اینجا فیلی که خواب هندوستان می بیند، کنایه از صوفی عارفی که در تأملات روحی و مکاشفات باطنی خود. عالم معنا را مشاهده می کند و آرزوی آن دیار را در دل می پرورد.
چشم بسته، خفته بیند صد طَرَب
چون گشاید آن، نبیند ای عجب
شخصی که در عالم خواب است و چشمانش بسته و پوشیده است، در خواب، صد نوع خوشی و شادی می بیند، اما همینکه چشم بگشاید. شگفتا که دیگر آن خوشی را نمی بیند.
شرح مثنوی شریف
استاد کریم زمانی
تا بیابد خِضرِ وقتِ خود کسی
بایزید بسطامی در سیر و سیاحتِ فراوان بود تا فردی را به عنوان پیر راهدان خود پیداکند. خِضرِ وقت کنایه از پیر طریقت و مرشد کامل و ولی فاضلی است که در هر دوره ای ازأدوار به دستگیری و ارشاد خلایق می پردازد و بی حضور او راه را نمی توان به انجام رسانید.
صوفیه، خضر را مظهر اسم باطن می دانند، از اینرو خضرِ وقت در شمار اولیای مستور الهی است که هر کسی نمی تواند به حضور او راه یابد مگر آنکه عاشقِ صادق باشد.
دید پیری با قدی همچون هِلال
دید در وَی فرّ و گفتارِ رِجال
بایزید پیری را مشاهده کرد که قامتی خمیده و نورانی مانند هلال ماه داشت، و در او شکوه و بزرگی دید و نیز در گفتار او صفت و خاصیت گفتار مردان خدا را دید.
دیده نابینا و، دل چُون آفتاب
همچو پیلی دیده هندُستان به خواب
دیده آن پیر، نابینا بود. ولی قلبش مانند آفتاب می درخشید. و او مانند فیلی بود که هندوستان را در خواب دیده بود. در اینجا فیلی که خواب هندوستان می بیند، کنایه از صوفی عارفی که در تأملات روحی و مکاشفات باطنی خود. عالم معنا را مشاهده می کند و آرزوی آن دیار را در دل می پرورد.
چشم بسته، خفته بیند صد طَرَب
چون گشاید آن، نبیند ای عجب
شخصی که در عالم خواب است و چشمانش بسته و پوشیده است، در خواب، صد نوع خوشی و شادی می بیند، اما همینکه چشم بگشاید. شگفتا که دیگر آن خوشی را نمی بیند.
شرح مثنوی شریف
استاد کریم زمانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ای پیک صبا حال پری چهرهٔ ما چیست
وی مرغ سلیمان خبر آخر ز سبا چیست
در سلسلهٔ زلف سراسیمهٔ لیلی
حال دل مجنون پراکندهٔ ما چیست
#خواجوی_کرمانی
وی مرغ سلیمان خبر آخر ز سبا چیست
در سلسلهٔ زلف سراسیمهٔ لیلی
حال دل مجنون پراکندهٔ ما چیست
#خواجوی_کرمانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چون "الحمداالله" گويد
بايد كه نعمتهای حق تعالی، بر دل تازه گرداند و همهٔ دلِ وِی به "صفت" شكر گردد.
كه اين كلمه شكر است؛
و شكر به "دل" بود...
شیخ محمد غزالی
کیمیای سعادت
«نابخشودنیترین چیز در تو این است که قدرت داری و فرمان نمیخواهی راند!»
و من پاسخ دادم:
«برایِ فرمان دادن مرا صدایِ شیر نیست.»
آنگاه دیگربار نجواکُنان با من گفت:
«خاموشترین کلامهایند که طوفان میزایند. اندیشههایی که با گامِ کبوتر میآیند جهان را رهبری میکنند.»
#نیچه
#چنین_گفت_زرتشت
.
و من پاسخ دادم:
«برایِ فرمان دادن مرا صدایِ شیر نیست.»
آنگاه دیگربار نجواکُنان با من گفت:
«خاموشترین کلامهایند که طوفان میزایند. اندیشههایی که با گامِ کبوتر میآیند جهان را رهبری میکنند.»
#نیچه
#چنین_گفت_زرتشت
.
گفت : در آغازِ کار در غلط افتادم.
پنداشتم که این منم که یادِ او می کنم،حال آنکه او یادِ من می کرد قبل از آنکه من یادِ او کنم.
می پنداشتم که من در طلبِ اویم،حال آنکه او در طلبِ من بود پیش از طلبِ من.
می پنداشتم که من او را می شناسم،حال آنکه او بود که مرا می شناخت از آن پیشتر که من او را بشناسم.
می پنداشتم که من او را دوست می دارم،حال آنکه او بود که مرا دوست می داشت پیش از آنکه من او را دوست بدارم.
میپنداشتم که این منم که پرستش او می کنم ، حال آنکه او بود که همهی خلایق زمین را در خدمتِ من درآورده بود...
.
بايزيد بسطامي
پنداشتم که این منم که یادِ او می کنم،حال آنکه او یادِ من می کرد قبل از آنکه من یادِ او کنم.
می پنداشتم که من در طلبِ اویم،حال آنکه او در طلبِ من بود پیش از طلبِ من.
می پنداشتم که من او را می شناسم،حال آنکه او بود که مرا می شناخت از آن پیشتر که من او را بشناسم.
می پنداشتم که من او را دوست می دارم،حال آنکه او بود که مرا دوست می داشت پیش از آنکه من او را دوست بدارم.
میپنداشتم که این منم که پرستش او می کنم ، حال آنکه او بود که همهی خلایق زمین را در خدمتِ من درآورده بود...
.
بايزيد بسطامي
ای ز فروغ رخت تافته صد آفتاب
تافتهام از غمت، روی ز من بر متاب
زنده به بوی توام، بوی ز من وامگیر
تشنهٔ روی توام، باز مدار از من آب
#جناب_عراقی
تافتهام از غمت، روی ز من بر متاب
زنده به بوی توام، بوی ز من وامگیر
تشنهٔ روی توام، باز مدار از من آب
#جناب_عراقی
زیاد در فکر عبادت خدایت که نمیدانی
خواست او چیست نباش؛
بلکه در خدمت مردمی باش که میدانی
مشکلاتشان چیست و چه می خواهند.
#کنفسیوس
خواست او چیست نباش؛
بلکه در خدمت مردمی باش که میدانی
مشکلاتشان چیست و چه می خواهند.
#کنفسیوس
عشق ؛
مثل تنفس دهان به دهان با خداوند است، انگار چیزی را در ناپیدا احیا میکنیم...
عشق ورزیدن، کاری فراطبیعی است، تجربهای عارفانه و یا هیچ...
تقوایی که میتواند از آنِ زنی روستایی باشد، همانگونه که به مردی فقیه ارزانی میگردد.
سخنان عشق ، پیوسته برپادارندهی صومعهی کوچکی است که درونش گفتگویی بیپایان جریان دارد...
کریستین بوبن
مثل تنفس دهان به دهان با خداوند است، انگار چیزی را در ناپیدا احیا میکنیم...
عشق ورزیدن، کاری فراطبیعی است، تجربهای عارفانه و یا هیچ...
تقوایی که میتواند از آنِ زنی روستایی باشد، همانگونه که به مردی فقیه ارزانی میگردد.
سخنان عشق ، پیوسته برپادارندهی صومعهی کوچکی است که درونش گفتگویی بیپایان جریان دارد...
کریستین بوبن
حضرت بایزید بسطامی رحمه الله علیه وقتی به حج رفت و شتری داشت که زاد و توشه راه را بر آن می نهاد و خودش نیز روی آن می نشست و در رکاب وی مردی بود از بسطام.
هر شب که بار شتر را می نهاد می گفت: بیچاره شتر که بارش گران و سنگین است،چگونه این همه بار را حمل می کند؟
بایزید بر این شتر جور و ستم می کند. این سخنان را چندین بار گفت.
تا شبی سلطان بایزید بشنید و گفت: ای جوان! چه می گویی که بار شتر گران و سنگین است؟ فرو نگر تا از این بار بر پشت شتر چیزی می بینی؟
مرد گفت: فرو نگریستم، دیدم که بار یک گز از روی شتر بالاتر بود و به مقدار یک درم سنگ بر پشت شتر نبود. بانگ برآورد و گفت: ای سبحان الله، این عجایب نگر .
بایزید گفت: ای جوانمرد! بانگ مدار؛ اگر خود کرامتم را به شما نشان دهم، بانگ برمی دارید و دست به شفاعت می کنید و اگر از شما پنهان کنم زبان ملامت بر من دراز کنید.
تذکره الاولیا
ذکر بایزید بسطامی
هر شب که بار شتر را می نهاد می گفت: بیچاره شتر که بارش گران و سنگین است،چگونه این همه بار را حمل می کند؟
بایزید بر این شتر جور و ستم می کند. این سخنان را چندین بار گفت.
تا شبی سلطان بایزید بشنید و گفت: ای جوان! چه می گویی که بار شتر گران و سنگین است؟ فرو نگر تا از این بار بر پشت شتر چیزی می بینی؟
مرد گفت: فرو نگریستم، دیدم که بار یک گز از روی شتر بالاتر بود و به مقدار یک درم سنگ بر پشت شتر نبود. بانگ برآورد و گفت: ای سبحان الله، این عجایب نگر .
بایزید گفت: ای جوانمرد! بانگ مدار؛ اگر خود کرامتم را به شما نشان دهم، بانگ برمی دارید و دست به شفاعت می کنید و اگر از شما پنهان کنم زبان ملامت بر من دراز کنید.
تذکره الاولیا
ذکر بایزید بسطامی