معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱ ( #قسمت_دوم ) ۱۲ بسوزد ،، چو در سوزش آید درست ، چو شاخی نو ، از بیخِ کهنه بِرُست ، ۱۳ دَمِ مرگ ،، چون آتشِ هولناک ، ندارد ز بُرنا و فرتوت ،، باک ، ۱۴ جوان را چه باید به گیتی طرب؟ ، که نی مرگ را…
داستان رستم و سهراب
#رفتن_رستم_به_شکار_و_رسیدن_نزد_شاه_سمنگان
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۲
( #قسمت_اول )
۱
ز گفتار دهقان ،، یکی داستان ،
بپیوندم از گفتهٔ باستان ،
۲
ز موبد ، بدان گونه برداشت یاد ،
که رستم ، برآراست از بامداد ،
۳
غمی بُد دلش ، سازِ نخچیر کرد ،
کمر بست و ، ترکش پر از تیر کرد ،
۴
برفت و ، به رَخش اندر آورد پای ،
برانگیخت آن پیلپیکر ز جای ،
۵
سوی مرز تورانش بنهاد روی ،
جو شیرِ دژاگاهِ نخچیرجوی ،
۶
چو نزدیکیِ مرزِ توران رسید ،
بیابان ، سراسر پُر از گور دید ،
۷
برافروخت چون گل ، رُخِ تاجبخش ،
بخندید و ، از جای برکرد رخش ،
۸
به تیر و کمان و به گرز و کمند ،
بیفگند بر دشت نخچیر چند ،
۹
ز خار و ز خاشاک و شاخِ درخت ،
یکی آتشی برفروزید سخت ،
۱۰
چو آتش پراکنده شد ، پیلتن ،
درختی بجُست از درِ بابزن ،
۱۱
یکی نرّهگوری بزد بر درخت ،
که در چنگِ او پر مرغی نسخت ،
۱۲
چو بُریان شد ، از هم بِکَند و بخورد ،
ز مغز استخوانش برآورد گرد ،
۱۳
پس آنگه ، خرامان بشد نزدِ آب ،
چو سیراب شد ، کرد آهنگِ خواب ،
بخش ۳ : چو نزدیک شهر سمنگان رسید
بخش ۱ : کنون رزم سهراب و رستم شنو
ادامه دارد 👇👇👇
#رفتن_رستم_به_شکار_و_رسیدن_نزد_شاه_سمنگان
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۲
( #قسمت_اول )
۱
ز گفتار دهقان ،، یکی داستان ،
بپیوندم از گفتهٔ باستان ،
۲
ز موبد ، بدان گونه برداشت یاد ،
که رستم ، برآراست از بامداد ،
۳
غمی بُد دلش ، سازِ نخچیر کرد ،
کمر بست و ، ترکش پر از تیر کرد ،
۴
برفت و ، به رَخش اندر آورد پای ،
برانگیخت آن پیلپیکر ز جای ،
۵
سوی مرز تورانش بنهاد روی ،
جو شیرِ دژاگاهِ نخچیرجوی ،
۶
چو نزدیکیِ مرزِ توران رسید ،
بیابان ، سراسر پُر از گور دید ،
۷
برافروخت چون گل ، رُخِ تاجبخش ،
بخندید و ، از جای برکرد رخش ،
۸
به تیر و کمان و به گرز و کمند ،
بیفگند بر دشت نخچیر چند ،
۹
ز خار و ز خاشاک و شاخِ درخت ،
یکی آتشی برفروزید سخت ،
۱۰
چو آتش پراکنده شد ، پیلتن ،
درختی بجُست از درِ بابزن ،
۱۱
یکی نرّهگوری بزد بر درخت ،
که در چنگِ او پر مرغی نسخت ،
۱۲
چو بُریان شد ، از هم بِکَند و بخورد ،
ز مغز استخوانش برآورد گرد ،
۱۳
پس آنگه ، خرامان بشد نزدِ آب ،
چو سیراب شد ، کرد آهنگِ خواب ،
بخش ۳ : چو نزدیک شهر سمنگان رسید
بخش ۱ : کنون رزم سهراب و رستم شنو
ادامه دارد 👇👇👇
گفتند: چرا محبت را به بلا مقرون کردند؟!
گفت: تا هر سفله دعوی محبت نکند!
#تذکره_الاولیاء
#عطار
هر دل نبرد چاشنی داغ محبت
این آتش بیرنگ نسوزد همهکس را
#بیدل
گفت: تا هر سفله دعوی محبت نکند!
#تذکره_الاولیاء
#عطار
هر دل نبرد چاشنی داغ محبت
این آتش بیرنگ نسوزد همهکس را
#بیدل
تو ، چه دانی؟ ،
که ما ، چه مرغانیم؟ ،
هر نَفَس ،
زیرِ لب ، چه میخوانیم؟ ،
چون بهدست آوَرَد ،
کسی ، ما را ،
ما ، گهی گنج ،،
گاه ، ویرانیم ،
تا ، در این صورتیم ،
از کس ، ما ،
هم ، نَرَنجیم و ،،،
هم ، نَرَنجانیم ،
#مولانا
که ما ، چه مرغانیم؟ ،
هر نَفَس ،
زیرِ لب ، چه میخوانیم؟ ،
چون بهدست آوَرَد ،
کسی ، ما را ،
ما ، گهی گنج ،،
گاه ، ویرانیم ،
تا ، در این صورتیم ،
از کس ، ما ،
هم ، نَرَنجیم و ،،،
هم ، نَرَنجانیم ،
#مولانا
فریدون گفت نقّاشان چین را : ،
كه پیرامونِ خرگاهش ، بدوزند : ،
بَدان را ،،، نیک دار ، ای مردِ هشیار ،
كه نیكان ،، خود ، بزرگ و ، نیکروزند ،
#سعدی
كه پیرامونِ خرگاهش ، بدوزند : ،
بَدان را ،،، نیک دار ، ای مردِ هشیار ،
كه نیكان ،، خود ، بزرگ و ، نیکروزند ،
#سعدی
شنیدم ، که جمشیدِ فرخسرشت ،
به سرچشمهای ، رویِ سنگی نبشت ،
بر این چشمه ،، چون ما ، بسی دَم زدند ،
برفتند ،،، چون چشم بر هم زدند ،
گرفتیم عالَم ،، به مردی و زور ،
ولیکن ، نبُردیم با خود ، به گور ،
#سعدی
به سرچشمهای ، رویِ سنگی نبشت ،
بر این چشمه ،، چون ما ، بسی دَم زدند ،
برفتند ،،، چون چشم بر هم زدند ،
گرفتیم عالَم ،، به مردی و زور ،
ولیکن ، نبُردیم با خود ، به گور ،
#سعدی
سعدیا با تو نگفتم که مرو در پی دل
نروم باز گر این بار که رفتم جستم
سعدی
نروم باز گر این بار که رفتم جستم
سعدی
دلبرم در بر و پرسم ز کسان، یار کجاست
تاکه اغیار ندانند که دلدار کجاست . . .
عارض اصفهانی
تاکه اغیار ندانند که دلدار کجاست . . .
عارض اصفهانی
ندا رسید به عاشق ز عالم رازش
که عشق هست براق خدای میتازش
تبارک الله در خاکیان چه باد افتاد
چو آب لطف بجوشید ز آتش نازش
گرفت شکل کبوتر ز ماه تا ماهی
ز عشق آنک درآید به چنگل بازش
گرفت چهره عشاق رنگ و سکه زر
ز عشق زرگر ما و ز لذت گازش
در آن هوا که هوا و هوس از او خیزد
چه دید مرغ دل از ما ز چیست پروازش
گهی که مرغ دل ما بماند از پرواز
که بست شهپر او را کی برد انگازش
مگو که غیرت هر لحظه دست میخاید
که شرم دار ز یار و ز عشق طنازش
ز غیرتش گله کردم به خنده گفت مرا
که هر چه بند کند او تو را براندازش
جناب مولوی
که عشق هست براق خدای میتازش
تبارک الله در خاکیان چه باد افتاد
چو آب لطف بجوشید ز آتش نازش
گرفت شکل کبوتر ز ماه تا ماهی
ز عشق آنک درآید به چنگل بازش
گرفت چهره عشاق رنگ و سکه زر
ز عشق زرگر ما و ز لذت گازش
در آن هوا که هوا و هوس از او خیزد
چه دید مرغ دل از ما ز چیست پروازش
گهی که مرغ دل ما بماند از پرواز
که بست شهپر او را کی برد انگازش
مگو که غیرت هر لحظه دست میخاید
که شرم دار ز یار و ز عشق طنازش
ز غیرتش گله کردم به خنده گفت مرا
که هر چه بند کند او تو را براندازش
جناب مولوی
دوست میدارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
شب همه شب انتظار صبح رویی میرود
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را
وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او
تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را
گر من از سنگ ملامت روی برپیچم، زنم
جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را
کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست
بر زمستان صبر باید طالب نوروز را
عاقلان خوشه چین از سر لیلی غافلند
این کرامت نیست جز مجنون خرمن سوز را
عاشقان دین و دنیاباز را خاصیتیست
کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را
دیگری را در کمند آور که ما خود بندهایم
ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را
سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست
در میان این و آن فرصت شمار امروز را
#حضرت_سعدی
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
شب همه شب انتظار صبح رویی میرود
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را
وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او
تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را
گر من از سنگ ملامت روی برپیچم، زنم
جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را
کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست
بر زمستان صبر باید طالب نوروز را
عاقلان خوشه چین از سر لیلی غافلند
این کرامت نیست جز مجنون خرمن سوز را
عاشقان دین و دنیاباز را خاصیتیست
کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را
دیگری را در کمند آور که ما خود بندهایم
ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را
سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست
در میان این و آن فرصت شمار امروز را
#حضرت_سعدی
دگر آن شبست امشب که ز پی سحر ندارد
من و باز آن دعاها که یکی اثر ندارد !!!
من و زخم تیز دستی که زد آنچنان به تیغم
که سرم فتاده بر خاک و تنم خبر ندارد !
همه زهر خورده پیکان خورم و رطب شمارم
چه کنم که نخل حرمان به از این ثمر ندارد
ز لبی چنان که بارد شکرش ز شکرستان
همه زهر دارد اما چه کند شکر ندارد
به هوای باغ مرغان همه بالها گشاده
به شکنج دام مرغی چه کند که پر ندارد
بکش و بسوز و بگذر منگر به این که عاشق
به جز این که مهر ورزد گنهای دگر ندارد
می وصل نیست وحشی به خمار هجر خو کن
که شراب ناامیدی غم درد سر ندارد
#وحشی_بافقی
من و باز آن دعاها که یکی اثر ندارد !!!
من و زخم تیز دستی که زد آنچنان به تیغم
که سرم فتاده بر خاک و تنم خبر ندارد !
همه زهر خورده پیکان خورم و رطب شمارم
چه کنم که نخل حرمان به از این ثمر ندارد
ز لبی چنان که بارد شکرش ز شکرستان
همه زهر دارد اما چه کند شکر ندارد
به هوای باغ مرغان همه بالها گشاده
به شکنج دام مرغی چه کند که پر ندارد
بکش و بسوز و بگذر منگر به این که عاشق
به جز این که مهر ورزد گنهای دگر ندارد
می وصل نیست وحشی به خمار هجر خو کن
که شراب ناامیدی غم درد سر ندارد
#وحشی_بافقی
ای غم اگر مو شوی پیش منت بار نیست
در شکرینه یقین سرکه انکار نیست
گر چه تو خون خوارهای رهزن و عیارهای
قبله ما غیر آن دلبر عیار نیست
کان شکرهاست او مستی سرهاست او
ره نبرد با وی آنک مرغ شکرخوار نیست
هر که دلی داشتست بنده دلبر شدست
هر که ندارد دلی طالب دلدار نیست
کل چه کند شانه را چونک ورا موی نیست
پود چه کار آیدش آنک ورا تار نیست
با سر میدان چه کار آن که بود خرسوار
تا چه کند صیرفی هر کش دینار نیست
جان کلیم و خلیل جانب آتش دوان
نار نماید در او جز گل و گلزار نیست
ای غم از این جا برو ور نه سرت شد گرو
رنگ شب تیره را تاب مه یار نیست
ای غم پرخار رو در دل غمخوار رو
نقل بخیلانهات طعمه خمار نیست
حلقهٔ غین تو تنگ میمت از آن تنگتر
تنگ متاع تو را عشق خریدار نیست
ای غم شادی شکن پر شکرست این دهن
کز شکرآکندگی ممکن گفتار نیست
دیوان شمس
در شکرینه یقین سرکه انکار نیست
گر چه تو خون خوارهای رهزن و عیارهای
قبله ما غیر آن دلبر عیار نیست
کان شکرهاست او مستی سرهاست او
ره نبرد با وی آنک مرغ شکرخوار نیست
هر که دلی داشتست بنده دلبر شدست
هر که ندارد دلی طالب دلدار نیست
کل چه کند شانه را چونک ورا موی نیست
پود چه کار آیدش آنک ورا تار نیست
با سر میدان چه کار آن که بود خرسوار
تا چه کند صیرفی هر کش دینار نیست
جان کلیم و خلیل جانب آتش دوان
نار نماید در او جز گل و گلزار نیست
ای غم از این جا برو ور نه سرت شد گرو
رنگ شب تیره را تاب مه یار نیست
ای غم پرخار رو در دل غمخوار رو
نقل بخیلانهات طعمه خمار نیست
حلقهٔ غین تو تنگ میمت از آن تنگتر
تنگ متاع تو را عشق خریدار نیست
ای غم شادی شکن پر شکرست این دهن
کز شکرآکندگی ممکن گفتار نیست
دیوان شمس
هر که او با ما درین دریا نشست
کی تواند لحظه ای بی ما نشست
از سر هر دو جهان برخاسته
بر در یکتای بی همتا نشست
گرچه تنها بود و تنها جمع کرد
آمد آن تنها و با تنها نشست
عقل رفت و زیر دست و پا فتاد
عشق آمد سوی ما بالا نشست
تشنه ای آمد به سوی ما چو ما
عین ما را دید و در دریا نشست
مجلس عشقست و ما مست و خراب
خاطر رندان ما آنجا نشست
نعمت الله جام می جوید مدام
چون تواند یک زمان از پا نشست
حضرت شاه نعمتالله ولی
کی تواند لحظه ای بی ما نشست
از سر هر دو جهان برخاسته
بر در یکتای بی همتا نشست
گرچه تنها بود و تنها جمع کرد
آمد آن تنها و با تنها نشست
عقل رفت و زیر دست و پا فتاد
عشق آمد سوی ما بالا نشست
تشنه ای آمد به سوی ما چو ما
عین ما را دید و در دریا نشست
مجلس عشقست و ما مست و خراب
خاطر رندان ما آنجا نشست
نعمت الله جام می جوید مدام
چون تواند یک زمان از پا نشست
حضرت شاه نعمتالله ولی
یارب، تو مرا مژدهی وصلی برسان
برهانم از این نوع و به اصلی برسان
تا چند از این فصل مکرر دیدن
بیرون ز چهار فصل، فصلی برسان!
#شیخ_بهایی
برهانم از این نوع و به اصلی برسان
تا چند از این فصل مکرر دیدن
بیرون ز چهار فصل، فصلی برسان!
#شیخ_بهایی
یک جام با تو خوردن یک عمر میپرستی
یک روز با تو بودن، یک روزگار مستی
گفتی دهم شرابت از شیشهٔ محبت
پیمانهام ندادی، پیمان من شکستی
#فروغی_بسطامی
یک روز با تو بودن، یک روزگار مستی
گفتی دهم شرابت از شیشهٔ محبت
پیمانهام ندادی، پیمان من شکستی
#فروغی_بسطامی
دل در گرهِ زلف تو بستیم دگربار
وز هر دو جهان ، مهر گسستیم دگربار
جام دو جهان پر ز مِیِ عشق تو دیدیم ؛
خوردیم می و جام شکستیم دگربار ...
#عراقی
وز هر دو جهان ، مهر گسستیم دگربار
جام دو جهان پر ز مِیِ عشق تو دیدیم ؛
خوردیم می و جام شکستیم دگربار ...
#عراقی
Hargez Nadanam Randane
Shams Ensemble [tarabestan.com]
گروه تنبور شمس
تهمورس و سهراب پورناظری
مولانا
هرگز ندانم
راندن مستی
که افتد بر درم
در خانه
گر می باشدم
پیشش نهم
با وی خورم
مستی که شد مهمان من
جان منست و
آن من
تاج من و سلطان من
تا برنشیند بر سرم
ای یار من
وی خویش من
مستی بیاور پیش من
روزی که مستی کم کنم
از عمر خویشش نشمرم
تهمورس و سهراب پورناظری
مولانا
هرگز ندانم
راندن مستی
که افتد بر درم
در خانه
گر می باشدم
پیشش نهم
با وی خورم
مستی که شد مهمان من
جان منست و
آن من
تاج من و سلطان من
تا برنشیند بر سرم
ای یار من
وی خویش من
مستی بیاور پیش من
روزی که مستی کم کنم
از عمر خویشش نشمرم