درویش که اسرارِ نَهان میبخشد
هر دَم مُلْکی، به رایگان میبخشد
درویش کسی نیست که نان میطلبد
درویش کسی بُوَد که جان میبخشد
#رباعی_مولانا
هر دَم مُلْکی، به رایگان میبخشد
درویش کسی نیست که نان میطلبد
درویش کسی بُوَد که جان میبخشد
#رباعی_مولانا
تو دوتن هستی :
یکی بیدار در ظلمت و دیگری خفته در نور .
از جبران خلیل جبران است.
#اصلی #جبران_خلیل_جبران
یکی بیدار در ظلمت و دیگری خفته در نور .
از جبران خلیل جبران است.
#اصلی #جبران_خلیل_جبران
آفرینش همه تسبیح "خداوند دل" است
و پدیده ها همه "صورت های حق اند"،
پس حق است که تسبیح خود می گوید ...
"الحمدلله رب العالمین "
خود حق است که ثناخوان خویشتن است...
#ابن_عربی
و پدیده ها همه "صورت های حق اند"،
پس حق است که تسبیح خود می گوید ...
"الحمدلله رب العالمین "
خود حق است که ثناخوان خویشتن است...
#ابن_عربی
#یک حبه نور
[یا أَیُّهَا الْإِنْسانُ ما غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَرِیمِ"]
اى انسان چه چیز تو را در برابر پروردگار كريمت مغرور كرده است؟!
[سوره انفطار | ایه۶]
[یا أَیُّهَا الْإِنْسانُ ما غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَرِیمِ"]
اى انسان چه چیز تو را در برابر پروردگار كريمت مغرور كرده است؟!
[سوره انفطار | ایه۶]
و ما سه برادر بودیم :
حُسن و عشق و حُزن
حسن مدتی بود که رخت از
شارستان وجود آدم بربسته بود
و عشق هر کسی را به خود راه نمی داد و به هر جایی ماوی نمی کرد .
راه حزن اما نزدیک بود
و به یک منزل به کنعان می رسید .
مونس العشاق
سهروردی
حُسن و عشق و حُزن
حسن مدتی بود که رخت از
شارستان وجود آدم بربسته بود
و عشق هر کسی را به خود راه نمی داد و به هر جایی ماوی نمی کرد .
راه حزن اما نزدیک بود
و به یک منزل به کنعان می رسید .
مونس العشاق
سهروردی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چه دانستم که این سودا
مرا زین سان کُند مَجنون
دِلَم را دوزخی سازد
دو چَشمَم را کُند جیحون
چه دانستم که سیلابی
مرا ناگاه بِرْبایَد
چو کَشتیاَم دَراَنْدازد
میانِ قُلْزُمِ پُرخون
#غزل_مولانا
#همایون_شجریان
مرا زین سان کُند مَجنون
دِلَم را دوزخی سازد
دو چَشمَم را کُند جیحون
چه دانستم که سیلابی
مرا ناگاه بِرْبایَد
چو کَشتیاَم دَراَنْدازد
میانِ قُلْزُمِ پُرخون
#غزل_مولانا
#همایون_شجریان
هست معشوقی نهان اندر دلت
چشــم اگـــر داری بـیا بنمایمت
عاشقان او ز خــوبان خوب تر
خوشتر و زیباتر و محبوب تر
دل ز عشق او توانا می شود
خاک هم دوش ثریا می شود
خاک نجد از فیض او چالاک شد
آمد اندر وجد و بر افلاک شد
محمد_اقبال_لاهوری
چشــم اگـــر داری بـیا بنمایمت
عاشقان او ز خــوبان خوب تر
خوشتر و زیباتر و محبوب تر
دل ز عشق او توانا می شود
خاک هم دوش ثریا می شود
خاک نجد از فیض او چالاک شد
آمد اندر وجد و بر افلاک شد
محمد_اقبال_لاهوری
ای که رحمت مینیاید بر منت
آفرین بر جان و رحمت بر تنت
قامتت گویم که دلبندست و خوب
یا سخن یا آمدن یا رفتنت
حسن اندامت نمیگویم به شرح
خود حکایت میکند پیراهنت
ماه رویا مهربانی پیشه کن
سیرتی چون صورت مستحسنت
سعدی
آفرین بر جان و رحمت بر تنت
قامتت گویم که دلبندست و خوب
یا سخن یا آمدن یا رفتنت
حسن اندامت نمیگویم به شرح
خود حکایت میکند پیراهنت
ماه رویا مهربانی پیشه کن
سیرتی چون صورت مستحسنت
سعدی
نه راحت از فلک جویم نه دولت از خدا خواهم
وگر پرسی چه میخواهی؟ تو را خواهم تو را خواهم
نمیخواهم که با سردی چو گل خندم ز بیدردی
دلی چون لاله با داغِ محبت آشنا خواهم
چه غم کان نوشِ لب در ساغرم خونابه میریزد
من از ساقی ستم جویم من از شاهد جفا خواهم
ز شادیها گریزم در پناهِ نامرادیها
به جای راحت از گردون، بلا خواهم بلا خواهم
چنان با جان من ای غم درآمیزی که پنداری
تو از عالم مرا خواهی من از عالم تو را خواهم
به سودای محالم ساغرِ مِی خنده خواهد زد
اگر پیمانهی عیشی در این ماتمسرا خواهم
نیابد تا نشان از خاکِ من آیینه رخساری
"رهی" خاکسترِ خود را همآغوش صبا خواهم
رهی معیری
وگر پرسی چه میخواهی؟ تو را خواهم تو را خواهم
نمیخواهم که با سردی چو گل خندم ز بیدردی
دلی چون لاله با داغِ محبت آشنا خواهم
چه غم کان نوشِ لب در ساغرم خونابه میریزد
من از ساقی ستم جویم من از شاهد جفا خواهم
ز شادیها گریزم در پناهِ نامرادیها
به جای راحت از گردون، بلا خواهم بلا خواهم
چنان با جان من ای غم درآمیزی که پنداری
تو از عالم مرا خواهی من از عالم تو را خواهم
به سودای محالم ساغرِ مِی خنده خواهد زد
اگر پیمانهی عیشی در این ماتمسرا خواهم
نیابد تا نشان از خاکِ من آیینه رخساری
"رهی" خاکسترِ خود را همآغوش صبا خواهم
رهی معیری
چراغی افروخته،
چراغی ناافروخته را
بوسهای داد و برفت.
آن در حقِّ او بَس است
و او به مقصود رسید.
#فيه_ما_فيه
چراغی ناافروخته را
بوسهای داد و برفت.
آن در حقِّ او بَس است
و او به مقصود رسید.
#فيه_ما_فيه
" اطوار عشق "
عشق کور است زیرا جز معشوق نمی بیند و عشق تمام بصیرت و بینایی است که نور دیدهٔ عاشق ز قاف تا قاف است و عشق زندان است و بند است و کمند است و اسارت است و عشق باغ است و بوستان است و آزادی است. و عشق تمام دانش و معرفت و هوش و درایت است از آنکه تنها خردمندان حقیقی و اصحاب انس و معرفت اند که راه عشق را می شناسند و بر همهٔ راهها مرجَّح می دارند، و از نگاهی دیگر عشق تمام بیخبری و جنون و بیهوشی و مدهوشی و حیرت است در جمال معشوق و استغراق در عظمت و جلال و معزول شدن عقل و دانش.
هر که به جز عاشقان، ماهیِ بی آب دان
مرده و پژمرده است، گر چه بوَد او وزیر
هر که شود صیدِ عشق، کی شود او صیدِ مرگ؟
چون سپرش مه بوَد، کی رسدش زخم تیر؟
مولانا
برگرفته از کتاب " در صحبت مولانا "
به قلم حسین الهی قمشه ای
عشق کور است زیرا جز معشوق نمی بیند و عشق تمام بصیرت و بینایی است که نور دیدهٔ عاشق ز قاف تا قاف است و عشق زندان است و بند است و کمند است و اسارت است و عشق باغ است و بوستان است و آزادی است. و عشق تمام دانش و معرفت و هوش و درایت است از آنکه تنها خردمندان حقیقی و اصحاب انس و معرفت اند که راه عشق را می شناسند و بر همهٔ راهها مرجَّح می دارند، و از نگاهی دیگر عشق تمام بیخبری و جنون و بیهوشی و مدهوشی و حیرت است در جمال معشوق و استغراق در عظمت و جلال و معزول شدن عقل و دانش.
هر که به جز عاشقان، ماهیِ بی آب دان
مرده و پژمرده است، گر چه بوَد او وزیر
هر که شود صیدِ عشق، کی شود او صیدِ مرگ؟
چون سپرش مه بوَد، کی رسدش زخم تیر؟
مولانا
برگرفته از کتاب " در صحبت مولانا "
به قلم حسین الهی قمشه ای
حکمت آموزی
نفع در این است که لقمه ای خوردی
چندانی صبر کنی که آن لقمه نفع خود بکند
آنگاه لقمۀ دیگر بخوری
حکمت این است
و همچنین در استماع و حکمت
امّا اگر کسی را سوزشی و رنجی باشد
که زود زود می خورد
آن خود کاری دیگر است، او داند
اما بر طعام ما با آن آزمایش نکند .
#شمس_تبریزی
یادگیری و فراگیری علم و حکمت، همانند غذا خوردن است. اگر غذا را متنوع و زیاد بخوریم، نه تنها فایده نمی کند، بلکه ضرر هم دارد. در فراگیری دانش و حکمت، باید آنچه را که می آموزیم، هرچند کم، کاملا درک کنیم و به کار گیریم و بعد به سراغ بقیه اش برویم.
جناب شمس می فرمایند که به همین گونه نیز باید حکمت را آموخت ولی اگر کسی میل و کشش زیادی به خوردن و یادگیری دارد و می خواهد زیاد زیاد بیاموزد، خودش می داند، ولی با سخن من (تشبیه به طعام و غذا شده است) این کار را نکند.
نفع در این است که لقمه ای خوردی
چندانی صبر کنی که آن لقمه نفع خود بکند
آنگاه لقمۀ دیگر بخوری
حکمت این است
و همچنین در استماع و حکمت
امّا اگر کسی را سوزشی و رنجی باشد
که زود زود می خورد
آن خود کاری دیگر است، او داند
اما بر طعام ما با آن آزمایش نکند .
#شمس_تبریزی
یادگیری و فراگیری علم و حکمت، همانند غذا خوردن است. اگر غذا را متنوع و زیاد بخوریم، نه تنها فایده نمی کند، بلکه ضرر هم دارد. در فراگیری دانش و حکمت، باید آنچه را که می آموزیم، هرچند کم، کاملا درک کنیم و به کار گیریم و بعد به سراغ بقیه اش برویم.
جناب شمس می فرمایند که به همین گونه نیز باید حکمت را آموخت ولی اگر کسی میل و کشش زیادی به خوردن و یادگیری دارد و می خواهد زیاد زیاد بیاموزد، خودش می داند، ولی با سخن من (تشبیه به طعام و غذا شده است) این کار را نکند.
درویشانِ به خدا و درویشانِ از خدا
فقریست كه به حق بَرَد
و از غیر حق گریزان كند
و فقریست كه از حق گریزان كند
به خَلق بَرَد
#شمس_تبریزی
درویشان بر دو نوعند :
یکی درویشانِ به خدا و دیگر درویشانِ از خدا.
درویشانِ به خدا، کسانی هستند که محتاجِ حق اند.
ولی درویشان از خدا، کسانی هستند که دلشان از حقیقت تهی است. و طالب و شیفته نام و نان هستند .
نقش درویش است او، نه اَهلِ نان
نقش سگ را تو مینداز استخوان
فقرِ لقمه دارد او، نه فقرِ حق
پیشِ نقش مُردهیی کَم نِهْ طبق
ماهی خاکی بُوَد، درویش نان
شکل ماهی، لیک از دریا رَمان
مرغ خانهست او، نَه سیمرغ هوا
لوت نوشَد او، ننوشد از خدا
عاشق حَق است او بهر نَوال
نیست جانَش عاشقِ حُسن و جَمال
#مثنوی_مولانا
فقریست كه به حق بَرَد
و از غیر حق گریزان كند
و فقریست كه از حق گریزان كند
به خَلق بَرَد
#شمس_تبریزی
درویشان بر دو نوعند :
یکی درویشانِ به خدا و دیگر درویشانِ از خدا.
درویشانِ به خدا، کسانی هستند که محتاجِ حق اند.
ولی درویشان از خدا، کسانی هستند که دلشان از حقیقت تهی است. و طالب و شیفته نام و نان هستند .
نقش درویش است او، نه اَهلِ نان
نقش سگ را تو مینداز استخوان
فقرِ لقمه دارد او، نه فقرِ حق
پیشِ نقش مُردهیی کَم نِهْ طبق
ماهی خاکی بُوَد، درویش نان
شکل ماهی، لیک از دریا رَمان
مرغ خانهست او، نَه سیمرغ هوا
لوت نوشَد او، ننوشد از خدا
عاشق حَق است او بهر نَوال
نیست جانَش عاشقِ حُسن و جَمال
#مثنوی_مولانا
آن عاشقانِ شرزه که با شب نزیستند
رفتند و شهرِ خفته ندانست کیستند
فریادشان تموجِ شطِ حیات بود
چون آذرخش در سخنِ خویش زیستند
مرغانِ پر گشودهی طوفان که روزِ مرگ
دریا و موج و صخره بر ایشان گریستند
میگفتی ای عزیز! سترون شدهست خاک
اینک ببین برابرِ چشمِ تو چیستند
هر صبح و شب به غارتِ طوفان روند و باز،
باز آخرین شقایقِ این باغ نیستند
محمدرضا شفیعی کدکنی
شعرخوانی
رفتند و شهرِ خفته ندانست کیستند
فریادشان تموجِ شطِ حیات بود
چون آذرخش در سخنِ خویش زیستند
مرغانِ پر گشودهی طوفان که روزِ مرگ
دریا و موج و صخره بر ایشان گریستند
میگفتی ای عزیز! سترون شدهست خاک
اینک ببین برابرِ چشمِ تو چیستند
هر صبح و شب به غارتِ طوفان روند و باز،
باز آخرین شقایقِ این باغ نیستند
محمدرضا شفیعی کدکنی
شعرخوانی
انديشه كردن در ذات حق باطل است.
نه بدان خاطر كه فكر ما كوتاه است و موضوع فكرت بلند.
بلكه چون خداوند فرمود :
ما از رگ گردن به آدمى نزديكتريم،
هر چه بيشتر در او انديشه كنند
از او دورتر شوند.
زيرا انديشه كردن يافتن واسطه اى است كه تفكر كننده را به مراد نزديكتر كند.
و اينجا چون نهايت نزديكى حاصل است؛
هر واسطه و دليلى كه ذهن بياورد،
خود مايه دورى از محبوب و حجاب روى او شود.
در مثنوى جلال الدين رومى ،
حكايت مردى را مى خوانيم كه از خدا گنج مى خواهد
و طالب روزى وسيع ، بى واسطه كسب است.
بعد از دعا و زارى بسيار در خواب نشان گنجنامه اى را به وى مى دهند
كه در آن نوشته است:
براى يافتن گنج مراد، بايد تير و كمان به دست گيرى و به فلان نقطه روى
و روى در قبله بايستى و تير در چله كمان نهى و رها كنى
هر كجا تير افتاد گنج همان جاست.
آن مرد گنجنامه را مى يابد و بدان نقطه مى رود تير در كمان مى گذارد
و تا بناگوش مى كشد و رها مى كند
تير به نقطه اى دور دست مى افتد
اما هرچه در آن نقطه و اطرافش كندوكاو مى كند از گنج اثرى نمى بيند
گمان مى كند كه كمان را به قدر كافى نكشيده است
تيرى ديگر ، با قوتى بيشتر ، رها مى كند كه دورتر مى افتد
و باز اثرى از گنج نمى بيند
مدتى ادامه مى دهد تا بكلى نا اميد مى شود و باز ناله و زارى مى كند.
در خواب با وى مى گويند كه دستور را تمام و كمال اجرا نكردى
ما گفتيم تير در كمان نه و رها كن
و از كشيدن كمان سخنى نگفتيم.
كشيدن كمان فضولى بيجاى توست
و اين فضولى است كه تو را از گنج محروم كرده است.
بدين سان راز گنج بر مرد آشكار مى شود و آن را مى يابد.
نكته داستان در اين است كه
گنج در كنار آدمى است
همان جاست كه او ايستاده است.
آنچه حق است اقرب از "حبل الوريد"
تو فكندى تير فكرت را بعيد
اى كمان و تيرها پرداخته
صيد نزديك و تو دور انداخته
هر كه دور اندازتر او دورتر
وز چنين گنج است او مهجورتر
فلسفى خود را ز انديشه بكشت
گو بدو كاو را سوى گنج است پشت
گو بدو چندان كه افزون مى دود
از مراد دل جداتر مى شود
مثنوى
برگرفته از مقدمه كتاب گلشن راز
به قلم حسين الهي قمشه اي
نه بدان خاطر كه فكر ما كوتاه است و موضوع فكرت بلند.
بلكه چون خداوند فرمود :
ما از رگ گردن به آدمى نزديكتريم،
هر چه بيشتر در او انديشه كنند
از او دورتر شوند.
زيرا انديشه كردن يافتن واسطه اى است كه تفكر كننده را به مراد نزديكتر كند.
و اينجا چون نهايت نزديكى حاصل است؛
هر واسطه و دليلى كه ذهن بياورد،
خود مايه دورى از محبوب و حجاب روى او شود.
در مثنوى جلال الدين رومى ،
حكايت مردى را مى خوانيم كه از خدا گنج مى خواهد
و طالب روزى وسيع ، بى واسطه كسب است.
بعد از دعا و زارى بسيار در خواب نشان گنجنامه اى را به وى مى دهند
كه در آن نوشته است:
براى يافتن گنج مراد، بايد تير و كمان به دست گيرى و به فلان نقطه روى
و روى در قبله بايستى و تير در چله كمان نهى و رها كنى
هر كجا تير افتاد گنج همان جاست.
آن مرد گنجنامه را مى يابد و بدان نقطه مى رود تير در كمان مى گذارد
و تا بناگوش مى كشد و رها مى كند
تير به نقطه اى دور دست مى افتد
اما هرچه در آن نقطه و اطرافش كندوكاو مى كند از گنج اثرى نمى بيند
گمان مى كند كه كمان را به قدر كافى نكشيده است
تيرى ديگر ، با قوتى بيشتر ، رها مى كند كه دورتر مى افتد
و باز اثرى از گنج نمى بيند
مدتى ادامه مى دهد تا بكلى نا اميد مى شود و باز ناله و زارى مى كند.
در خواب با وى مى گويند كه دستور را تمام و كمال اجرا نكردى
ما گفتيم تير در كمان نه و رها كن
و از كشيدن كمان سخنى نگفتيم.
كشيدن كمان فضولى بيجاى توست
و اين فضولى است كه تو را از گنج محروم كرده است.
بدين سان راز گنج بر مرد آشكار مى شود و آن را مى يابد.
نكته داستان در اين است كه
گنج در كنار آدمى است
همان جاست كه او ايستاده است.
آنچه حق است اقرب از "حبل الوريد"
تو فكندى تير فكرت را بعيد
اى كمان و تيرها پرداخته
صيد نزديك و تو دور انداخته
هر كه دور اندازتر او دورتر
وز چنين گنج است او مهجورتر
فلسفى خود را ز انديشه بكشت
گو بدو كاو را سوى گنج است پشت
گو بدو چندان كه افزون مى دود
از مراد دل جداتر مى شود
مثنوى
برگرفته از مقدمه كتاب گلشن راز
به قلم حسين الهي قمشه اي