عشق آمد که بلا آوردم
این بلا بهر شما آوردم
دردمندی گه دوا می جوید
دُرد درد است دوا آوردم
عشق گوید که منم محرم راز
خبر سر خدا آوردم
عشق شاهست و منم بندهٔ او
خدمتش نیک به جا آوردم
عمر جاوید به من او بخشید
ورنه من خود ز کجا آوردم
سر خود در هوس دار بقا
بر سر دار فنا آوردم
نعمت الله به همه بخشیدم
بینوا را به نوا آوردم
حضرت شاه نعمتالله ولی
این بلا بهر شما آوردم
دردمندی گه دوا می جوید
دُرد درد است دوا آوردم
عشق گوید که منم محرم راز
خبر سر خدا آوردم
عشق شاهست و منم بندهٔ او
خدمتش نیک به جا آوردم
عمر جاوید به من او بخشید
ورنه من خود ز کجا آوردم
سر خود در هوس دار بقا
بر سر دار فنا آوردم
نعمت الله به همه بخشیدم
بینوا را به نوا آوردم
حضرت شاه نعمتالله ولی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
قشنگ ترین عشق
نگاه خداوند بر بندگان است
هر کجا هستید به
به نگاه پر مهر خدا میسپارمتون
شبتون به نور خدا روشن
شب بر شما خوش
نگاه خداوند بر بندگان است
هر کجا هستید به
به نگاه پر مهر خدا میسپارمتون
شبتون به نور خدا روشن
شب بر شما خوش
#یک حبه نور
[یا أَیُّهَا الْإِنْسانُ ما غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَرِیمِ"]
اى انسان چه چیز تو را در برابر پروردگار كريمت مغرور كرده است؟!
[سوره انفطار | ایه۶]
[یا أَیُّهَا الْإِنْسانُ ما غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَرِیمِ"]
اى انسان چه چیز تو را در برابر پروردگار كريمت مغرور كرده است؟!
[سوره انفطار | ایه۶]
همهٔ ما تا زندهایم
بین اوقاتِ غم و شادی تاب میخوریم
درست مثلِ گذشتِ روزگار
که بر محورِ شب و روز تاب میخورد
زندگی یک تابِ بازی است
دنیا ما را بین غم و شادی تاب میدهد
تا یاد بگیریم چگونه به تعادل برسیم
غم و شادی به نوبت فرا میرسند
باید هنگامِ شادی با فروتنی
و هنگامِ غم با اُمید
خودمان را محکم نگه داریم
و به خدا مطمئن باشیم
که ما را نخواهد انداخت
پس با آرامش و اطمینان بازی کنیم
🌺🌺🌺
یارمهربانم
درود
بامداد پنجشنبه ات نیکو
🌺🌺🌺
امروزت
با طراوت
و چون صدای باران
گوش نواز
دلت سرشار از شادی
زندگيت شیرین تر از عسل
دنیایت غرق درشادی و آرامش
روزت به زیبایی دل مهربونت
🌺🌺🌺
شادباشی
بین اوقاتِ غم و شادی تاب میخوریم
درست مثلِ گذشتِ روزگار
که بر محورِ شب و روز تاب میخورد
زندگی یک تابِ بازی است
دنیا ما را بین غم و شادی تاب میدهد
تا یاد بگیریم چگونه به تعادل برسیم
غم و شادی به نوبت فرا میرسند
باید هنگامِ شادی با فروتنی
و هنگامِ غم با اُمید
خودمان را محکم نگه داریم
و به خدا مطمئن باشیم
که ما را نخواهد انداخت
پس با آرامش و اطمینان بازی کنیم
🌺🌺🌺
یارمهربانم
درود
بامداد پنجشنبه ات نیکو
🌺🌺🌺
امروزت
با طراوت
و چون صدای باران
گوش نواز
دلت سرشار از شادی
زندگيت شیرین تر از عسل
دنیایت غرق درشادی و آرامش
روزت به زیبایی دل مهربونت
🌺🌺🌺
شادباشی
چون جناب ابوالحسن خرقانی را وفات نزدیک رسید
گفت:
کاشکی دل پر خونم بشکافتند و به خلق نشان تا بدانند که با این خدای بت پرستی راست نخواهد آمد پس گفت: سی متر
خاکم فروتر برید که این زمین زیر بسطام است روا نبود و ادب نباشد که خاک من بالای خاک بایزید بود
وآنگاه وفات کرد
بس چون دفنش کردند شب را برفی عظیم آمد
دیگر روز سنگی بزرگ سپید بر خاک او نهاده دیدم و نشان قدم شیر یافتند دانستند که آن سنگ را شیر آورده است و بعضی گویند شیر را دیدند بر سر خاک او طواف میکرد
و در افواهست که شیخ گفته است که هر که دست بر سنگ خاک ما نهد و حاجت خواهد روا شود و مجرب است از بعد آن شیخ را دیدند در خواب پرسیدند که حق تعالی با تو چه کرد گفت:
نامۀ بدست من داد گفتم مرا بنامه چه مشغول میکنی تو خود بیش از آن که بکردم دانستۀ که از من چه آید من خود میدانستم
که از من چه آیدنامۀ به کرام الکاتبین رها کن که چون ایشان نبشتهاند ایشان میخوانند و مرا بگذار که نفسی با تو باشم.
(جناب ابو الحسن خرقانی روحه العزیز )
گفت:
کاشکی دل پر خونم بشکافتند و به خلق نشان تا بدانند که با این خدای بت پرستی راست نخواهد آمد پس گفت: سی متر
خاکم فروتر برید که این زمین زیر بسطام است روا نبود و ادب نباشد که خاک من بالای خاک بایزید بود
وآنگاه وفات کرد
بس چون دفنش کردند شب را برفی عظیم آمد
دیگر روز سنگی بزرگ سپید بر خاک او نهاده دیدم و نشان قدم شیر یافتند دانستند که آن سنگ را شیر آورده است و بعضی گویند شیر را دیدند بر سر خاک او طواف میکرد
و در افواهست که شیخ گفته است که هر که دست بر سنگ خاک ما نهد و حاجت خواهد روا شود و مجرب است از بعد آن شیخ را دیدند در خواب پرسیدند که حق تعالی با تو چه کرد گفت:
نامۀ بدست من داد گفتم مرا بنامه چه مشغول میکنی تو خود بیش از آن که بکردم دانستۀ که از من چه آید من خود میدانستم
که از من چه آیدنامۀ به کرام الکاتبین رها کن که چون ایشان نبشتهاند ایشان میخوانند و مرا بگذار که نفسی با تو باشم.
(جناب ابو الحسن خرقانی روحه العزیز )
عاشق شدهام بر تو ،تدبیر چه فرمایی؟
از راه صلاح آیم ، یا از ره رسوایی؟
تا جان و دلم باشد من جان و دلت جویم
یا من به کنار افتم ، یا تو به کنار آیی
هرجا که تو را بینم، دست من و زلف تو
دانی که قلم نبود ، بر عاشق سودایی
در دوستیات شهری گشتند مرا دشمن
بر من که کند رحمت؟ گر هم تو نبخشایی
زینسان که منم بی تو دور از تو مبادا کس
نه دسترسی بر تو ، نه بی تو شکیبایی
نظامی گنجوی
از راه صلاح آیم ، یا از ره رسوایی؟
تا جان و دلم باشد من جان و دلت جویم
یا من به کنار افتم ، یا تو به کنار آیی
هرجا که تو را بینم، دست من و زلف تو
دانی که قلم نبود ، بر عاشق سودایی
در دوستیات شهری گشتند مرا دشمن
بر من که کند رحمت؟ گر هم تو نبخشایی
زینسان که منم بی تو دور از تو مبادا کس
نه دسترسی بر تو ، نه بی تو شکیبایی
نظامی گنجوی
دلدار ظریف است و گناهش اینست
زیبا و لطیف است و گناهش اینست
آخر به چه عیب میگریزند از او
از عیب عفیف است و گناهش اینست
مولانای_جان
زیبا و لطیف است و گناهش اینست
آخر به چه عیب میگریزند از او
از عیب عفیف است و گناهش اینست
مولانای_جان
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
از مصطفی-ص- بشنو آنجا که گفت:
«رَأیتُ رَبَّ العِزَّة عَلَی صُورَةِ أُمّی»
یعنی خدا را بر صورتِ مادرِ خود دیدم
#تمهیدات
#عین_القضات_همدانی
همچو کتابیست جهان،
جامعِ اسرارِ نهان
جانِ تو سردفترِ آن،
فهم کن این مسأله را
حضرت مولانا
جامعِ اسرارِ نهان
جانِ تو سردفترِ آن،
فهم کن این مسأله را
حضرت مولانا
منتظران را به لب آمد نفس
ای ز تو فریاد به فریادرس
ما همه جسمیم بیا جان تو باش
ما همه موریم سلیمان تو باش
شحنه توئی قافله تنها چراست
قلب تو داری علم آنجا چراست
ز آفت این خانه آفت پذیر
دست برآور همه را دست گیر
هر چه رضای تو بجز راست نیست
با تو کسی را سر وا خواست نیست
گر نظر از راه عنایت کنی
جمله مهمات کفایت کنی
دایره بنمای به انگشت دست
تا به تو بخشیده شود هر چه هست
نظامی
ای ز تو فریاد به فریادرس
ما همه جسمیم بیا جان تو باش
ما همه موریم سلیمان تو باش
شحنه توئی قافله تنها چراست
قلب تو داری علم آنجا چراست
ز آفت این خانه آفت پذیر
دست برآور همه را دست گیر
هر چه رضای تو بجز راست نیست
با تو کسی را سر وا خواست نیست
گر نظر از راه عنایت کنی
جمله مهمات کفایت کنی
دایره بنمای به انگشت دست
تا به تو بخشیده شود هر چه هست
نظامی
با مدرک، با پول، با شوهر، با این چیزها؛
آدم خوشبخت نمیشود ...!
باید درد زندگی را تحمل کرد،
تا از دور خوشبختی به آدم چشمک بزند...
چشمهایش
#بزرگ_علوی
آدم خوشبخت نمیشود ...!
باید درد زندگی را تحمل کرد،
تا از دور خوشبختی به آدم چشمک بزند...
چشمهایش
#بزرگ_علوی
حق تعالی به بایزید گفت:
که یا بایزید چه خواهی?
گفت: خواهم که نخواهم
که یا بایزید چه خواهی?
گفت: خواهم که نخواهم
صوفی به مرقّع و سجّاده صوفی نبود صوفی آن بود که نبود.
شیخ ابوالحسن خرقانی
شیخ ابوالحسن خرقانی
حکایت
شخصی بر سفره امیری مهمان بود، دید که در میان سفره، دو کبک بریان قرار دارد، پس با دیدن کبک ها شروع به خندیدن کرد.
امیر علت این خنده را پرسید. مرد پاسخ گفت: "در ایام جوانی به کار راهزنی مشغول بودم.روزی راه بر کسی بستم آن بینوا التماس کرد که پولش را بگیرم و از جانش در گذرم اما من مصمم به کشتن او بودم. در آخر آن بیچاره به دو کبک که در بیابان بود رو کرد و گفت:" شما شاهد باشید که این مرد، مرا بی گناه کشته است!!"
اکنون که این دو کبک را در سفره شما دیدم یاد کار ابلهانه آن مرد افتادم... امیر پس از شنیدن داستان، رو به مرد میکند و میگوید: "کبکها شهادت خودشان را دادند."پس از این گفته، امیر دستور داد؛ سر آن مرد را بزنند.
شخصی بر سفره امیری مهمان بود، دید که در میان سفره، دو کبک بریان قرار دارد، پس با دیدن کبک ها شروع به خندیدن کرد.
امیر علت این خنده را پرسید. مرد پاسخ گفت: "در ایام جوانی به کار راهزنی مشغول بودم.روزی راه بر کسی بستم آن بینوا التماس کرد که پولش را بگیرم و از جانش در گذرم اما من مصمم به کشتن او بودم. در آخر آن بیچاره به دو کبک که در بیابان بود رو کرد و گفت:" شما شاهد باشید که این مرد، مرا بی گناه کشته است!!"
اکنون که این دو کبک را در سفره شما دیدم یاد کار ابلهانه آن مرد افتادم... امیر پس از شنیدن داستان، رو به مرد میکند و میگوید: "کبکها شهادت خودشان را دادند."پس از این گفته، امیر دستور داد؛ سر آن مرد را بزنند.
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت
یاد تو میرفت و ما عاشق و بیدل بدیم
پرده برانداختی کار به اتمام رفت
ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت
سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت
مشعلهای برفروخت پرتو خورشید عشق
خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت
عارف مجموع را در پس دیوار صبر
طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت
هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت
آخر عمر از جهان چون برود خام رفت
ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان
راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت
همت سعدی به عشق میل نکردی ولی
می چو فرو شد به کام عقل به ناکام رفت
#حضرت_سعدی
چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت
یاد تو میرفت و ما عاشق و بیدل بدیم
پرده برانداختی کار به اتمام رفت
ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت
سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت
مشعلهای برفروخت پرتو خورشید عشق
خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت
عارف مجموع را در پس دیوار صبر
طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت
هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت
آخر عمر از جهان چون برود خام رفت
ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان
راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت
همت سعدی به عشق میل نکردی ولی
می چو فرو شد به کام عقل به ناکام رفت
#حضرت_سعدی
تو منکری ولیک به من مهربانیت
میبارد از ادای نگاه نهانیت
میرم به ملتفت نشدنهای ساخته
وان طرز بازدیدن و تقریب دانیت
یک خم شدن ز گوشهی ابروی التفات
آید برون ز عهدهی سد سر گرانیت
نازم کرشمه را که سدم نکته حل نمود
بی منت موافقت و همزبانیت
شادی التفات تو کارم تمام کرد
بادا بقای عمر تو و زندگانیت
ای شاهباز دوری ما از تو لازمست
گنجشک را چه زهرهی هم آشیانیت
جنبیدت این هوس ز کجا ای نهال لطف
کی اوفتاد رغبت میوه فشانیت
من از کجا و این همه نوباوهی امید
یارب که بر خوری ز درخت جوانیت
شاخ گلی کجاست بدین پاک دامنی
بیهوده سالها نکنــــم باغبانیت
سد نوبهار را ز تو آبست و رنگ و بو
دارد خدا نگاه ز باد خزانیت
وحشی پیاله گیر که دیگر حریف توست
کز خم به شیشه رفت می شادمانیت
#وحشیبافقی
میبارد از ادای نگاه نهانیت
میرم به ملتفت نشدنهای ساخته
وان طرز بازدیدن و تقریب دانیت
یک خم شدن ز گوشهی ابروی التفات
آید برون ز عهدهی سد سر گرانیت
نازم کرشمه را که سدم نکته حل نمود
بی منت موافقت و همزبانیت
شادی التفات تو کارم تمام کرد
بادا بقای عمر تو و زندگانیت
ای شاهباز دوری ما از تو لازمست
گنجشک را چه زهرهی هم آشیانیت
جنبیدت این هوس ز کجا ای نهال لطف
کی اوفتاد رغبت میوه فشانیت
من از کجا و این همه نوباوهی امید
یارب که بر خوری ز درخت جوانیت
شاخ گلی کجاست بدین پاک دامنی
بیهوده سالها نکنــــم باغبانیت
سد نوبهار را ز تو آبست و رنگ و بو
دارد خدا نگاه ز باد خزانیت
وحشی پیاله گیر که دیگر حریف توست
کز خم به شیشه رفت می شادمانیت
#وحشیبافقی
ای جان جان جانم تو جان جان جانی
بیرون ز جان جان چیست آنی و بیش از آنی
پی میبرد به چیزی جانم ولی نه چیزی
تو آنی و نه آنی یا جانی و نه جانی
بس کز همه جهانت جستم به قدر طاقت
اکنون نگاه کردم تو خود همه جهانی
گنج نهانی اما چندین طلسم داری
هرگز کسی ندانست گنجی بدین نهانی
نی نی که عقل و جانم حیران شدند و واله
تا چون نهفته ماند چیزی بدین عیانی
چیزی که از رگ من خون میچکید کردم
فانی شدم کنون من باقی دگر تو دانی
کردم محاسن خود دستار خوان راهت
تا بو که از ره خود گردی برو فشانی
در چار میخ دنیا مضطر بماندهام من
گر وارهانی از خود دانم که میتوانی
عطار بی نشان شد از خویشتن بکلی
بویی فرست او را از کنه بی نشانی
#جتاب_عطار
بیرون ز جان جان چیست آنی و بیش از آنی
پی میبرد به چیزی جانم ولی نه چیزی
تو آنی و نه آنی یا جانی و نه جانی
بس کز همه جهانت جستم به قدر طاقت
اکنون نگاه کردم تو خود همه جهانی
گنج نهانی اما چندین طلسم داری
هرگز کسی ندانست گنجی بدین نهانی
نی نی که عقل و جانم حیران شدند و واله
تا چون نهفته ماند چیزی بدین عیانی
چیزی که از رگ من خون میچکید کردم
فانی شدم کنون من باقی دگر تو دانی
کردم محاسن خود دستار خوان راهت
تا بو که از ره خود گردی برو فشانی
در چار میخ دنیا مضطر بماندهام من
گر وارهانی از خود دانم که میتوانی
عطار بی نشان شد از خویشتن بکلی
بویی فرست او را از کنه بی نشانی
#جتاب_عطار