معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.5K photos
13.2K videos
3.25K files
2.82K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
ای برادران حقیقت،
همچنان از پوست برون آیید که مار بیرون آید و همچنان روید که مور رود.
که آواز پای شما کس نشنود.
بر مثال کژدم باشید که پیوسته سلاح شما پس پشت شما بود، که شیطان از پس برآید!
زهر خورید تا خوش زیید، مرگ را دوست دارید تا زنده مانید...

شهاب الدين سهروردي
ز جان و دل چو یادت می کنم، دارم عجب از وی

که جان و دل ز یکدیگر به رشکند و من از هر دو

#اميرخسرو_دهلوی
جراحت دل عاشق دواپذیر نباشد

چو درد دوست بیامد چه می‌کنیم دوا را؟

#اوحدی_مراغه‌ای
تا توانی در میان این ظلمات از قلم و دست و زبان و مال و جاه راحتی به محتاجی می‌رسان...

و "ارحموا من فی‌الارض یرحمکم من فی‌‌السَّماء"  فراموش مکن...

و یقین دان که تو را هیچ کاری نیست الّا راحت رسانیدن چندان که بتوانی...

جوانمردا! چندان که توانی از مال و جاه و از قلم و زبان از هیچ کس دریغ مدار که وقت آید که خواهی خیری کنی و نتوانی.

عین‌القضات همدانی
آفرینش همه تسبیح خداوند دل است و پدیده ها همه صورت های حق اند،


پس حق است که تسبیح خودمی گوید

"الحمدالله رب العالمین " خود حق است که ثناخوان خویشتن است...



جناب شیخ ابن عربی
ما آینه ایم !
هرکه در ما نِگَرَد؛
هر نیک و بدی که بیند ،
از خود بیند.

جناب ابوسعید ابوالخیر
دریغا! که مردم در بندِ آن نیستند که چیزی بدانند؛ بل که در بندِ آنند که خلق در ایشان اعتقاد کنند که عالِمند.


عين القضات همداني
اگر در برادر خود، عیبی بینی، آن عیب در توست که در او میبینی عالم هم همین آیینه است که نقش خود را در او می بینی که المؤمن مراة المؤمن
(مؤمن آینه ی مؤمن است) آن عیب را از خود جدا کن زیرا آنچه از او میرنجی از خود میرنجی گفتند پیلی را آوردند بر سر چشمه که آب خورد، عکس خود را در آب می دید و می رمید، او میپنداشت که از دیگری میرمد نمیدانست که از خود میرمد همه ی اخلاق بد از ظلم و کین و حسد و حرص و بی رحمی و کبر، چون در توست نمیرنجی چون آن را در دیگری میبینی میرنجی

فیه ما فیه
جزیره سبز و گاو غمگین

جزیره سرسبز و پر علف است که در آن گاوی خوش خوراک زندگی می‌کند. هر روز از صبح تا شب علف صحرا را می‌خورد و چاق و فربه می‌شود. هنگام شب که به استراحت مشغول است یکسره در غم فرداست.آیا فردا چیزی برای خوردن پیدا خواهم کرد؟ او از این غصه تا صبح رنج می‌برد و نمی‌خوابد و مثل موی لاغر و باریک می‌شود. صبح صحرا سبز و خُرِّم است. علفها بلند شده و تا کمر گاو می‌رسند. دوباره گاو با اشتها به چریدن مشغول می‌شود و تا شب می‌چرد و چاق و فربه می‌شود. باز شبانگاه از ترس اینکه فردا علف برای خوردن پیدا می‌کند یا نه؟ لاغر و باریک می‌شود. سالیان سال است که کار گاو همین است اما او هیچ وقت با خود فکر نکرده که من سالهاست از این علف‌‌زار می‌خورم و علف همیشه هست و تمام نمی‌شود، پس چرا باید غمناک باشم؟
*تفسیر داستان: گاو، رمزِ نفسِ زیاده طلبِ انسان است و صحرا هم این دنیاست. آدمیزاد، بیقرار و ناآرام و بیمناک است.

مثنوی معنوی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هیچ وقت نباید قضاوت بکنی
پیر زن و ارایش صورت

پیرزنی 90 ساله كه صورتش زرد و مانند سفرة كهنه پر چین و چروك بود. دندانهایش ریخته بود قدش مانند كمان خمیده و حواسش از كار افتاده، اما با این سستی و پیری میل به شوهر و شهوت در دل داشت. و به شكار شوهر علاقة فراوان داشت. همسایه‌ها او را به عروسی دعوت كردند. پیرزن، جلو آیینه رفت تا صورت خود را آرایش كند، سرخاب بر رویش می‌‌مالید اما از بس صورتش چین و چروك داشت، صاف نمی‌شد. برای اینكه چین و چروك ها را صاف كند، نقش‌های زیبای وسط آیه‌ها و صفحات قرآن را می‌برید و بر صورتش می‌چسباند و روی آن سرخاب می‌مالید. اما همینكه چادر بر سر می‌گذاشت كه برود نقشها از صورتش باز می‌شد و می‌افتاد. باز دوباره آنها را می‌چسباند. چندین بار چنین كرد و باز تذهیبهای قرآن از صورتش كنده می‌شد. ناراحت شد و شیطان را لعنت كرد. ناگهان شیطان در آیینه، پیش روی پیرزن ظاهر شد و گفت: ای فاحشة خشك ناشایست! من كه به حیله‌گری مشهور هستم در تمام عمرم چنین مكری به ذهنم خطور نكرده بود. چرا مرا لعنت می‌كنی تو خودت از صد ابلیس مكارتری. تو ورقهای قرآن را پاره پاره كردی تا صورت زشتت را زیبا كنی. اما این رنگ مصنوعی صورت تو را سرخ و با نشاط نكرد.

مثنوی معنوی
با خلق اندک اندک بیگانه شو. حق را با خلق هیچ صحبت و تعلق نیست. ندانم ازیشان چه حاصل شود؟ کسی را از چه باز رهانند، یا به چه نزدیک کنند؟

آخر تو سیرت انبیا داری، پیروی ایشان می‌کنی؛ انبیا اختلاط کم کرده‌اند، ایشان به حق تعلق دارند، اگر چه به ظاهر خلق گرد ایشان در آمده‌اند.

سخن انبیا را تأویلی هست، باشد که گویند برو؛ آن "برو"، "مرو" باشد در حقیقت.

شمس الدین محمد تبریزی
آفتاب است كه همه عالم را روشني مي دهد. روشنايي مي بيند كه از دهانم فرو مي افتد. نور برون مي رود از گفتارم در زير حروف سياه مي تابد! خود اين آفتاب را پشت به ايشان است، روي به آسمانها و روشني زمينها از وي است. روي آفتاب با مولاناست زيرا روي مولانا به آفتاب است.

ورقي فرض كن يك روي در تو يك روي در يار، يا در هر كه هست. آن روي كه سوي تو بود خواندي، آن روي كه سوي يار است هم ببايد خواندن.

در اين عالم جهات نظاره آمده بودم و هر سخني مي شنيدم بي سين و خا و نون. كلامي بي كاف و لام و الف و ميم و از اين جانب سخنها مي شنيدم. مي گفتم اي سخن بي حرف! اگر تو سخني پس اينها چيست؟ گفت: نزد من بازيچه. گفتم: پس مرا به بازيچه فرستادي؟ گفت: ني نو خواستي، خواستي تو كه ترا خانه اي باشد در آب و گل و من ندانم و نبينم.

سنايي به وقت مرگ چيزي مي گفت زير زبان. گوش چون به دهانش بردند، اين مي گفت:
بازگشتم زآنچه گفتم زآنكه نيست
در سخن معني و در معني سخن

شمس‌الدین محمد تبريزی
كه تا آن مرد چه قوّت داشته است در شريعت؟ كه چنان آواز صريح مي شنيد و دست او نمي لرزيد و همچنان مي زد".
ديگر بار حسين را ببردند تا بكشند. صد هزار آدمي گرد آمدند و او چشم گِرد همه بر مي گردانيد و مي گفت: " حق، حق، حق، انا الحق".
نقل است كه درويشي در آن ميان از او پرسيد كه:" عشق چيست؟". گفت:" امروز بيني و فردا و پس فردا". آن روزش بكشتند و ديگر روز بسوختند و سيّوم روزش به باد بر دادند - يعني عشق اين است - خادم در آن حال از وي وصيّتي خواست. گفت:" نفس را به چيزي كه كردني بود مشغول دار و اگر نه او تو را به چيزي مشغول گرداند كه ناكردني بُوَد". پسرش گفت:" مرا وصيّتي كن". گفت:" چون جهانيان در اعمال كوشند، تو در چيزي كوش كه ذرّه اي از آن به از هزار اعمال اِنس و جِنّ بوَد، و آن نيست الّا علم حقيقت".
در راه كه مي رفت، مي خراميد، دست اندازان و عيّاروار راه مي رفت با سيزده بند گران. گفتند:" اين خراميدن از چيست؟". گفت:" زيرا كه به نَحْرگاه مي روم". و نعره مي زد و مي گفت:

نَديمي غَيْرُ منسوبٍ الي شَيْءٍ مِنْ الحَيفِ

حريف من منسوب نيست به چيزي از حيف

سَقاني مِثْلَ ما يَشْرَب كفعلِ الضَّيْفِ بالضَّيفِ

بداد مرا شرابي و بزرگ كرد مرا چنان كه مهمان مهمان را

فَلَمّا دارتِ الكأسُ، دَعا بالنَّطْعِ و السَّيْفِ

پس چون دوري چند بگشت، شمشير و نطع خواست

كذا مَن يَشْرَب الرّاحَ مَعَ التِنّين بالصَّيفِ

چنين باشد سزاي كسي كه با اژدها در تمور خمر كهن خورد.
پس شبلي در مقابله او بايستاد و آواز داد كه:

" اَوَلَمْ نَنْهَكَ عَنِ العالَمينَ؟". و گفت:

" مَا التصوّف يا حلّاج؟". گفت:

" كمترين اين است كه مي بيني".

گفت:" بلندتر كدام است؟".

گفت:" تو را بدان راه نيست".

پس هر كس سنگي مي انداختند. شبلي موافقت را گلي انداخت. حسين بن منصور آهي كرد. گفتند:" از اين همه سنگ چرا هيچ آه نكردي؟ از گلي آه كردن چه سرّ است؟". گفت:" از آن كه آنها نمي دانند، معذورند. از او سختم ميايد كه مي داند كه: نمي بايد انداخت"
پس دستش جدا كردند، خنده اي بزد. گفتند:" خنده چيست؟". گفت:" دست از آدمي بسته جدا كردن آسان است. مرد آن است كه دست صفات - كه كلاه همّت از تارك عرش در مي كشد - قطع كند". پس پايهاش ببريدند. تبسّمي كرد و گفت:" بدين پاي سفر خاك مي كردم. قدمي ديگر دارم كه هم اكنون سفر هر دو عالم كند؛ اگر توانيد، آن قدم ببريد". پس دو دست بريده خون آلود بر روي در ماليد و روي و ساعد را خون آلود كرد. گفتند:" چرا كردي؟". گفت:" خون بسيار از من رفت. دانم كه رويم زرد شده باشد. شما پنداريد كه زردي روي من از ترس است. خون در روي ماليدم تا در چشم شما سرخ روي باشم كه گلگونه مردان خون ايشان است". گفتند:" اگر روي را به خون سرخ كردي، ساعد را باري چرا آلودي؟". گفت:" وضو مي سازم". گفتند:" چه وضو؟". گفت:

رَكْعَتانِ في العشقِ، لا يَصحُ وضوءُ هما الا بالدَّمّ

در عشق دو ركعت است كه وضو آن درست نيايد الّا به خون. سپس چشم هايش بركندند. قيامتي از خلق برخاست و بعضي مي گريستند و بعضي سنگ مي انداختند. پس خواستند تا زبانش ببرند. گفت:" چنداني صبر كن تا سخني بگويم". روي سوي آسمان كرد و گفت:" الهي! بر اين رنج كه از بهر تو مي دارند محرومشان مگردان، و از اين دولتشان بي نصيب مكن. الحمدلله كه دست و پاي من ببريدند در راه تو، و اگر سر از تن باز كنند، در مشاهده جلال تو (بر سر دار مي كنند)". پس گوش و بيني ببريدند و سنگ روانه كردند. عجوزه اي پاره اي رُگو در دست، مي آمد. چون حسين را ديد گفت:" محكم زنيد اين حلّاجك رهنا را. تا او را با سخن اسرار چه كار؟". و آخرين سخن حسين اين بود كه:" حَسْبُ الواجِدِ اِفرادُ الواحدِ (له). پس اين آيت برخواند:" يَسْتَعجِلُ بِها الذين لا يؤمنون بها ( والذين آمنوا مُشفقونَ منها و يعلمون اَنَّها الحَقُّ). پس زبانش ببريدند و نماز شام بود كه سرش ببريدند. در ميان سر ببريدن تبسّمي كرد و جان بداد.
مردمان خروش كردند و حسين گوي قضا به پايان (ميدان) رضا برد و از يك يك اندام او آواز مي آمد كه " اَنَا الحقُّ". روز ديگر گفتند:" اين فتنه بيش از آن خواهد بود كه در حال حيات". پس او را بسوختند. از خاكستر او آواز " اَنَا الحق" مي آمد و در وقت قتل هر خون كه از وي بر زمين مي آمد، نقش " الله" ظاهر مي گشت. حسين بن منصور با خادم گفته بود كه:" چون خاكستر من در دجله اندازند، آب قوّت گيرد چنان كه بغداد را بيم غرق باشد آن ساعت خرقه من به لب دجله بر تا آب آرام گيرد". پس روز سيّوم خاكستر حسين را به آب دادند هم چنان آواز "اَنَا الحق" مي آمد و آب قوّت گرفت. خادم خرقه شيخ به لب دجله برد. آب باز قرار خود شد و خاكستر خاموش گشت. پس آن خاكستر را جمع كردند و دفن كردند؛ و كس را از اهل طريقت اين فتوح نبود كه او را.

ذكر حسين بن منصور، رحمة الله عليه
شادمانی، عدم نیاز به شادمانی است.

آرامش، یک مقصد نیست بلکه غیبتِ
جستجوگرِ آرامش است.
عشق ، مرگِ امید به فردای بهتر و امروز را با شیرینی و شکنندگی لطیف اش در
آغوش گرفتن است.

زندگی کردن بدون امید، یک چیز
باشکوه است چرا که شامل چشمانی
گشوده است
و وجودی کاملاً ریشه دار در زمان حال و قلبی کاملاً باز به هدیه های امروز.

به سادگی چشمانت را از هدف برگیر.
سرت را به نشانه احترام به این لحظه بلافصل خم کن و این روز زنده را در آغوش بگیر:
این روز را که نزدیک تر از همه چیز است،
بزرگترین و حاضر و آماده ترین
هدیه است.

جف فوستر
ترکیب طبایع چو به کام تو دمی‌ست
رو شاد بزی اگرچه بر تو ستمی‌ست

با اهل خرد باش که اصل تن تو
گردی و نسیمی و غباری و دمی‌ست

حکیم عمر خیام
به نظرم بزرگترین گامی که بشریت می‌تواند در راه سعادت خود بر دارد در بهبود مسئله تعلیم و تربیت خواهد بود.

باید افراد را طوری تربیت کرد که ایدهٔ انسان‌دوستی با روح آن‌ها عجین گردد بقسمی که همهٔ بشریت را یک خانواده با منافع مشترك بدانند.
باید در مغز افراد این مسئله را وارد ساخت که همکاری بین ابناء نوع بشر بیش از رقابت و هم‌چشمی ارزش و مقام دارد.

بالاخره تعلیم و تربیت باید درمسیری انجام گیرد که افراد بشر بفهمند دوست داشتن دیگران نه تنها یک وظیفۀ اخلاقی و یکی از تعالیم اصلی و اساسی نظیر تعالیم کلیساست، بلکه خود مدبرانه‌ترین سیاستی است که انسان می‌تواند برای تأمین سعادت خود بگیرد.

#برتراند_راسل
خوش آندم کز درم ای جان در آئی
در این غمخانهٔ هجران در آئی

شب تاریک هجرانرا کنی روز
چه خورشیدای مه تابان در آئی

#فیض_کاشانی
خوش خرام ای سرو جان
   کامروز جان دیگری

           خوش بخند ای گلْسِتان
              کز گلْسِتان دیگری


#جلال_الدین_مولانا