دلدار ظریف است و گناهش اینست
زیبا و لطیف است و گناهش اینست
آخر به چه عیب میگریزند از او
از عیب عفیف است و گناهش اینست
#مولانای_جان
زیبا و لطیف است و گناهش اینست
آخر به چه عیب میگریزند از او
از عیب عفیف است و گناهش اینست
#مولانای_جان
دل در بر من زنده برای غم تست
بیگانهٔ خلق و آشنای غم تست
لطفی است که میکند غمت با دل من
ورنه دل تنگ من چه جای غم تست
#مولانای_جان
بیگانهٔ خلق و آشنای غم تست
لطفی است که میکند غمت با دل من
ورنه دل تنگ من چه جای غم تست
#مولانای_جان
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ی ایام دل آدمیان است
دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است
روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردی ست درین سینه که همزاد جهان است
از داد و داد آن همه گفتند و نکردند
یارب چه قدر فاصله ی دست و زبان است
خون می چکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من می کنم افشردن جان است
از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی ست که اندر قدم راهروان است
#امیرهوشنگ_ابتهاج
این دیده از آن روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ی ایام دل آدمیان است
دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است
روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردی ست درین سینه که همزاد جهان است
از داد و داد آن همه گفتند و نکردند
یارب چه قدر فاصله ی دست و زبان است
خون می چکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من می کنم افشردن جان است
از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی ست که اندر قدم راهروان است
#امیرهوشنگ_ابتهاج
دل در بَرِ هر که هست، از دلبر ماست
هر جا جهَد این برق، از آنْ گوهر ماست
هر زر که در او مُهر اَلَست است و بَلیٰ
در هر کانی که هست آن زر، زر ماست
#مولانای_جان
هر جا جهَد این برق، از آنْ گوهر ماست
هر زر که در او مُهر اَلَست است و بَلیٰ
در هر کانی که هست آن زر، زر ماست
#مولانای_جان
ز خاک آفریدت خداوند پاک
پس ای بنده افتادگی کن چو خاک
افتادگی آموز اگر طالب فیضی
هرگز نخورد آب زمینی که بلند است
بر مال و جمال خویشتن غره مشو
کان را به شبی برند و این را به تبی
#شاعر_سعدی
پس ای بنده افتادگی کن چو خاک
افتادگی آموز اگر طالب فیضی
هرگز نخورد آب زمینی که بلند است
بر مال و جمال خویشتن غره مشو
کان را به شبی برند و این را به تبی
#شاعر_سعدی
"هر طرف غولی همی خواند تو را
کای برادر راه خواهی هین بیا
ره نمایم همرهت باشم رفیق
من قلاووزم در این راهِ دقیق
نی قلاووز است و نی ره داند او
یوسفا کم رو سوی آن گرگ خو"
#مثنوی_مولانا دفترسوم
📘شیاطین در راه انسان اند و اور ا به
راه های گوناگون وسوسه می کنند.
او را به گمراهی می اندازند که راه
را می دانند.
آدمی باید بداند که این شیاطین به
راه هدایت نمی کنند, بلکه چون گرگ
آماده ی دریدن اویند...
کای برادر راه خواهی هین بیا
ره نمایم همرهت باشم رفیق
من قلاووزم در این راهِ دقیق
نی قلاووز است و نی ره داند او
یوسفا کم رو سوی آن گرگ خو"
#مثنوی_مولانا دفترسوم
📘شیاطین در راه انسان اند و اور ا به
راه های گوناگون وسوسه می کنند.
او را به گمراهی می اندازند که راه
را می دانند.
آدمی باید بداند که این شیاطین به
راه هدایت نمی کنند, بلکه چون گرگ
آماده ی دریدن اویند...
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چله ی این کهنه کمان است
#امیرهوشنگ_ابتهاج
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چله ی این کهنه کمان است
#امیرهوشنگ_ابتهاج
دست نمیدهد مرا بی تو نفس زدن دمی
زانکه دمی که با توام قوت من است عالمی
صبح به یک نفس جهان روشن ازآن همی کند
کز سر صدق هر نفس با تو برآورد دمی
#شیخ_عطارنیشابوری
زانکه دمی که با توام قوت من است عالمی
صبح به یک نفس جهان روشن ازآن همی کند
کز سر صدق هر نفس با تو برآورد دمی
#شیخ_عطارنیشابوری
فتوای عشق:
«ای عزیز، جمال لیلی دانهای دان، بر دامی نهاده، و تو چه دانی که دام چیست؟
صیاد ازل چون خواست که از نهاد مجنون مرکبی سازد از آن عشق خود، اما او را استعداد آن نبود که به دام جمال عشق ازل افتد که آنگاه به تابشی از ان هلاک شدی، بفرمود تا عشق لیلی را یک چندی از نهاد مجنون مرکبی ساختند، تا پخته عشق لیلی شود و آنگاه بار کشیدن عشق او را قبول تواند کردن.» ......
#عین_القضات_همدانی
#تمهیدات
ندارد پای عشق او دل بیدست و بیپایم
که روز و شب چو مجنونم سر زنجیر میخایم
منم افتاده در سیلی اگر مجنون آن لیلی
ز من گر یک نشان خواهد نشانی هاش بنمایم
#مولانا از ۱۴۳۸
«ای عزیز، جمال لیلی دانهای دان، بر دامی نهاده، و تو چه دانی که دام چیست؟
صیاد ازل چون خواست که از نهاد مجنون مرکبی سازد از آن عشق خود، اما او را استعداد آن نبود که به دام جمال عشق ازل افتد که آنگاه به تابشی از ان هلاک شدی، بفرمود تا عشق لیلی را یک چندی از نهاد مجنون مرکبی ساختند، تا پخته عشق لیلی شود و آنگاه بار کشیدن عشق او را قبول تواند کردن.» ......
#عین_القضات_همدانی
#تمهیدات
ندارد پای عشق او دل بیدست و بیپایم
که روز و شب چو مجنونم سر زنجیر میخایم
منم افتاده در سیلی اگر مجنون آن لیلی
ز من گر یک نشان خواهد نشانی هاش بنمایم
#مولانا از ۱۴۳۸
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مکن در وقت صبح ای دوست سستی
که داری ایمنی و تندرستی
چو پیدا شد نسیم صبحگاهی
در آن ساعت بیابی هرچه خواهی
هر آن خلعت کزان درگاه پوشند
چوآید صبحدم آنگاه پوشند
چو شب از صبح گردد حلقه درگوش
درآید ذرهای خاک درجوش
عطار
که داری ایمنی و تندرستی
چو پیدا شد نسیم صبحگاهی
در آن ساعت بیابی هرچه خواهی
هر آن خلعت کزان درگاه پوشند
چوآید صبحدم آنگاه پوشند
چو شب از صبح گردد حلقه درگوش
درآید ذرهای خاک درجوش
عطار
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
من نه آنم که ز سودای تو دل بردارم
فیض_کاشانی
فیض_کاشانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
گر کار فلک به عدل سنجیده بدی
احوال فلک جمله پسندیده بدی
ور عدل بدی بکارها در گردون
کی خاطر اهل فضل رنجیده بدی
خـیـام
احوال فلک جمله پسندیده بدی
ور عدل بدی بکارها در گردون
کی خاطر اهل فضل رنجیده بدی
خـیـام
جان بی جانان تن بی جان بود
خوش نباشد جان که بی جانان بود
کنج دل گنجینهٔ عشق وی است
آنچنان گنجی در این ویران بود
چشم ما بسته خیالش در نظر
روشنی دیدهٔ ما آن بود
آفتابست او و عالم سایه بان
این چنین پیدا چنان پنهان بود
دل به دریا ده بیا با ما نشین
زانکه اینجا بحر بی پایان بود
دو نماید صورت و معنی یکی است
موج و دریا نزد ما یکسان بود
نعمت الله در خرابات مغان
دیدم او ساقی سرمستان بود
( حضرت شاه نعمت الله ولی)
خوش نباشد جان که بی جانان بود
کنج دل گنجینهٔ عشق وی است
آنچنان گنجی در این ویران بود
چشم ما بسته خیالش در نظر
روشنی دیدهٔ ما آن بود
آفتابست او و عالم سایه بان
این چنین پیدا چنان پنهان بود
دل به دریا ده بیا با ما نشین
زانکه اینجا بحر بی پایان بود
دو نماید صورت و معنی یکی است
موج و دریا نزد ما یکسان بود
نعمت الله در خرابات مغان
دیدم او ساقی سرمستان بود
( حضرت شاه نعمت الله ولی)
کیمیا گری که بتواند از قلبش عنصرهای چون احترام،خواستن،صبر،تاسف،تعجب،بخشش و رحمدلی را استخراج کند می تواند از آن هر مرکبی بسازد که عشق نام دارد.
و آن فرد یک کیمیاگر است.
"جبران خلیل جبران"
و آن فرد یک کیمیاگر است.
"جبران خلیل جبران"
الهی!
خواندی تاخیر کردم.
فرمودی، تقصیر کردم.
عمر خود بر باد کردم و بر تن خود بیداد کردم.
اگر گوییم ثنای تو گوییم.
اگر جوییم رضای تو جوییم.
الهی!
گفتی کریمم،
امید بدان تمام است.
تا کرم تو در میان است،
نا امیدی حرام است.
#خواجه_عبدالله_انصاری
خواندی تاخیر کردم.
فرمودی، تقصیر کردم.
عمر خود بر باد کردم و بر تن خود بیداد کردم.
اگر گوییم ثنای تو گوییم.
اگر جوییم رضای تو جوییم.
الهی!
گفتی کریمم،
امید بدان تمام است.
تا کرم تو در میان است،
نا امیدی حرام است.
#خواجه_عبدالله_انصاری
اگر بسته ی عشقی خلاصی مجوی...
و اگر کشته ی عشقی قصاص مجوی...
که عشق آتشی سوزان است و بحری بی پایان است و هم جان است و هم جان را جانان است و قصه ی بی پایان است و درد بی درمان است و عقل در ادراک وی حیران است و دل از دریافت وی ناتوان است.
نهان کننده ی عیان است و عیان کننده ی نهان است ...
اگر خاموش باشد دل را چاک کند و از غیر خودش پاک کند...
عشق درد نیست ولی به درد آرد...
بلا نیست ولیکن بلا را به سر مرد آورد...
چنان که علت حیات است و همچنان سبب ممات است...
هرچند مایه ی راحت است پیرایه ی آفتاب است...
محبت محب را سوزد نه محبوب را و عشق طالب را سوزد نه مطلوب را....
شرح عشق ار من بگویم بر دوام
صد قیامت بگذرد و آن نا تمام
📚محبت نامه - باب العشق
خواجه عبدالله انصاری
و اگر کشته ی عشقی قصاص مجوی...
که عشق آتشی سوزان است و بحری بی پایان است و هم جان است و هم جان را جانان است و قصه ی بی پایان است و درد بی درمان است و عقل در ادراک وی حیران است و دل از دریافت وی ناتوان است.
نهان کننده ی عیان است و عیان کننده ی نهان است ...
اگر خاموش باشد دل را چاک کند و از غیر خودش پاک کند...
عشق درد نیست ولی به درد آرد...
بلا نیست ولیکن بلا را به سر مرد آورد...
چنان که علت حیات است و همچنان سبب ممات است...
هرچند مایه ی راحت است پیرایه ی آفتاب است...
محبت محب را سوزد نه محبوب را و عشق طالب را سوزد نه مطلوب را....
شرح عشق ار من بگویم بر دوام
صد قیامت بگذرد و آن نا تمام
📚محبت نامه - باب العشق
خواجه عبدالله انصاری