معرفی عارفان
1.26K subscribers
35K photos
12.9K videos
3.24K files
2.8K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
مر وصل ترا هزار صاحب هوس است
تا خود به وصال تو که را دسترس است

آن کس که بیافت راحتی یافت تمام
وانکس که نیافت رنج نایافت بس است


#مولانای_جان
Be Khoda
Mohsen Chavoshi
بخدا

مولانا
#چاوشی محسن
ای که در مسجد روی بهر سجود
سر بجنبد دل نجنبد این چه سود


مولانا
گر گفتن اسرار تو امکان بودی
پست و بالا همه گلستان بودی

گر غیرت نخوت نه در ایام بدی
هر فرعونی موسی عمران بودی


#مولانای_جان
گر قدر کمال خویش بشناختمی
دامان خود از خاک بپرداختمی

خالی و سبک بر آسمان تاختمی
سر بر فلک نهم برافراختمی

#مولانای_جان
کی ببینی سرخ و سبز و فور را
تا نبینی پیش از این سه، نور را؟

#مثنوی_مولانا دفتر اول


📘چشمتان را ببندید، چند لحظه بسته باقی بگذارید و بعد باز کنید. اولین چیزی که می بینید چیست؟ ممکن است بگویید اولین شیء مادی را که پیرامون من هست، می بینم، مثل انسان، کتاب، و هر چیزی که پیرامون ما هست. اما مولانا می گوید: آن اولین چیزی که می بینی، نور است، نه آن شیء مادی. چون اگر نور نباشد، اگر در تاریکی محض باشی، ممکن نیست بتوانی چیزی را ببینی. حتی عده ای اعتقاد دارند که همین نخستین چیز، خدا است و می گویند، صبح به محض بیداری، اولین چیزی را که می بینید، همان خدا است. زیرا فقط نور است که در نخستین دید ما بر چشم ما ظاهر می شود.
وقتی نور نباشد چگونه می توانی رنگ، مثلا سرخ و سبز و سرخ کمرنگ (فور) را تشخیص بدهی؟ روح یا آدم درون هم همین طور است. میخواهد بگوید که جهان ما، مانند رنگ های گوناگون عالم کثرت است. (یعنی همین جهان مادی ما) و برای درک این عالم کثرت ما محتاج به نور حق داریم. اما ما چون به این موضوع نور توجه نداریم، گمان می کنیم آنچه در عالم هست، ماده است. در واقع هوش و حواس ما آنچنان در رنگ های این جهان (تكثرات و مظاهر این جهان) غرق شده که دیگر چیزی غیر از آن ادراک نمی کنیم و همین رنگها روپوشی شده که به اصل دیدن، یعنی نور توجه نداریم

لیک چون در رنگ گم شد هوش تو
شد ز نور، آن رنگ ها روپوش تو

چون که شب آن رنگها مستور بود
پس بدیدی دید رنگ از نور بود

#مثنوی_مولانا دفتر اول
بیا که توبه ز لَعلِ نگار و خندهٔ جام
حکایتیست که عقلش نمی‌کُنَد تَصدیق

اگر چه مویِ میانَت به چُون مَنی نَرِسَد
خوش است خاطرم از فکرِ این خیالِ دَقیق


#حضرت_حافظ
حلاوتی که تو را در چَهِ زَنَخدان است
به کُنهِ آن نَرِسَد صد هزار فکرِ عمیق

اگر به رنگِ عقیقی شد اشکِ من، چه عجب؟
که مُهرِ خاتَمِ لَعلِ تو هست همچو عقیق


#حضرت_حافظ
برخیز که ساقی اندرآمد
وان جان هزار دلبر آمد

آمد می ناب وز پی نقل
بادام و نبات و شکر آمد


#مولانای_جان
عاقل از سر بِنهَد این هستی و باد »
چون شنید انجامِ فرعونان و عاد »

ور بِنَنهَد ، دیگران از حالِ او »
عبرتی گیرند از اِضلالِ(۱) او »

(۱) اضلال : گمراهی

#مثنوی_مولانا دفتر اول



📘داستان‌هایی که میشنویم از قوم هایی همچون فرعون و عاد و غیره و نتیجه کار آنها برای این است که غرور و خودبینی را از خود دور کنیم و ببینیم که عاقبتی ندارد  وگرنه خودمان میشویم عامل عبرت برای سایرین
حکایت

و از او [ابوبکر واسطی] می‌ آید که یک روز در بیمارستانی شد. دیوانه‌ ای دید، های‌ و هو می‌ کرد و نعره می‌ زد. گفت: "آخر چنین بندی گران بر پای تو نهاده‌اند، چه جای نشاط است و های‌ و هو؟" گفت: "ای غافل! بند بر پای من است نه بر دل من."


📚 #کتاب
#تذکرة_الاولیاء  #عطار
#حکایت
همچنان جمله نعیم این جهان
بس خوش است از دور پیش از امتحان

می نماید در نظر از دور آب
چون روی نزدیک باشد آن سراب

#مثنوی_مولانا دفتر ششم


📘خیلی از نعمت های دنیا که چشم انسان بدنبالش است از دور و قبل از دسترسی خوب و بدون عیب بنظر میرسد
همچون سراب که از دور همانند آب است و چون نزدیک شوی اثری از آب نیست
قانع به یک استخوان چو کرکس بودن
به ز آن که طفیل خوان ناکس بودن

با نان جوین خویش حقا که به است
کالوده و پالوده هر خس بودن



#خیام_نیشابوری
رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین
نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین

نه حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین
اندر دو جهان کرا بود زهره این

 
#خیام_نیشابوری
برخیز و مخور غم جهان گذران
بنشین و دمی به شادمانی گذران

در طبع جهان اگر وفایی بودی
نوبت بتو خود نیامدی از دگران



#خیام_نیشابوری
ای دیده اگر کور نئی گور ببین
وین عالم پر فتنه و پر شور ببین

شاهان و سران و سروران زیر گلند
روهای چو مه در دهن مور ببین



#خیام_نیشابوری
گفت شاهی شیخ را اندر سخن
چیزی از بخشش ز من درخواست کن

گفت ای شه شرم ناید مر ترا
که چنین گویی مرا زین برتر آ

من دو بنده دارم و ایشان حقیر
وآن دو بر تو حاکمانند و امیر

گفت شه آن دو چه‌اند این زلتست
گفت آن یک خشم و دیگر شهوتست

شاه آن دان کو ز شاهی فارغست
بی مه و خورشید نورش بازغست

مخزن آن دارد که مخزن ذات اوست
هستی او دارد که با هستی عدوست

خواجهٔ لقمان بظاهر خواجه‌وش
در حقیقت بنده لقمان خواجه‌اش

#مولانای_جان
در درون دل در آید چون خیال
پیش او مکشوف باشد سر حال

در تن گنجشک چیست از برگ و ساز
که شود پوشیده آن بر عقل باز

#مولانای_جان
آنک واقف گشت بر اسرار هو
سر مخلوقات چه بود پیش او

آنک بر افلاک رفتارش بود
بر زمین رفتن چه دشوارش بود

#مولانای_جان
آنک بر افلاک رفتارش بود
بر زمین رفتن چه دشوارش بود

در کف داود کاهن گشت موم
موم چه بود در کف او ای ظلوم

بود لقمان بنده‌شکلی خواجه‌ای
بندگی بر ظاهرش دیباجه‌ای

چون رود خواجه به جای ناشناس
در غلام خویش پوشاند لباس

او بپوشد جامه‌های آن غلام
مر غلام خویش را سازد امام

در پیش چون بندگان در ره شود
تا نباید زو کسی آگه شود

گوید ای بنده تو رو بر صدر شین
من بگیرم کفش چون بندهٔ کهین

تو درشتی کن مرا دشنام ده
مر مرا تو هیچ توقیری منه

ترک خدمت خدمت تو داشتم
تا به غربت تخم حیلت کاشتم

خواجگان این بندگیها کرده‌اند
تا گمان آید که ایشان بنده‌اند

چشم‌پر بودند و سیر از خواجگی
کارها را کرده‌اند آمادگی


#مولانای_جان
عشق جانست عشق تو جان‌تر
لطف درمان و از تو درمان‌تر

کافری‌های زلف کافر تو
گشته ز ایمان جمله ایمان‌تر


#مولانای_جان