معرفی عارفان
1.25K subscribers
35.6K photos
13.2K videos
3.25K files
2.82K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
القصه ای رفیق سیه‌بخت ‌ساده‌لوح
راهی بزن که سجده به سیم و زرت کنند

مام وطن به دامن بیگانه خفته مست
دل بدگمان مکن که چه با مادرت کنند!

فریدون توللی
بگو به شیخ ریا اعتقاد ما به تو چه
یقین ما به خدایی مرتضی به تو چه

اگر خدای بخواهد به مرتضی بدهد
تمام هست خدایی خویش را به تو چه

اگر که ذات علی همچو ذات حضرت حق
بدون مثل و یگانه است زاهدا به تو چه

حسود شان امامی؟بمیر از حسدت
به کوری تو بگویم علی خدا به تو چه

خدای خود بپرست و زما گلایه مکن
اگر علیست خداوندگار ما به تو چه

خدا اراده نموده که خانه کعبه
شود به عشق علی در جهان بنا به تو چه

خدا اراده نموده که در صف محشر
به دست شاه ولایت دهد جزا به تو چه

میان کل خلایق خدای هر دو جهان
فقط به مدح علی گفته انما به تو چه

تو قائلی که علی از خدا جداست ولی
اگر که نیست علی از خدا جدا به تو چه

اگر توراست امامی بجز علی چه به ما
اگر علیست یگانه امام ما به تو چه

اگر به نوح و مسیح و کلیم و ابراهیم
علیست پیر طریق و شه ولا به تو چه

امام قائل نحن صنائع الله است
و خلق عالم و ادم به دست ما به تو چه

ز قبل خلقت ادم اگر به امر خدا
علی امام و ولی بود از ابتدا به تو چه

اگر بیان خدا شد به مدح او لولاک
برای اوست اگر خلق ماسوا به تو چه

صغیر را چه به تو؟تا به کی حسد بر او
اگر که شهره شده او به هرکجا به تو چه

ردیف شعر تو مقداد بر دلم بنشست
بگو به منکر اوصاف مرتضی به تو چه

عبد استان علی عمرانی
مقداد اصفهانی
عرفی چه حالت است که در شهرِ بختِ ما
نازاده‌کودکان به رحم پیر می‌شوند

#عرفی_شیرازی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هر عشقى كه در عاشق ، عقلى يا تعقلى باقى گذارد كه جز به محبوبش بينديشد، عشق ناب نيست و حديث نفس است كه گفته‌اند:
خيری در عشقى نيست كه با عقل تدبير شود


#ابن_عربی
در ازل، چون نرخ هر جنسی به نقدی بسته شد
بسته شد جنسِ وفا را نرخ بر نقدِ جفا!

#‌واله_اصفهانی
به چنگ آرم شبی گر طره ی جانانه خود را
بپرسم مو به مو حال دل ديوانه خود را
اسير دانه ی خال لب يارم من ای زاهد
مكن دام دل من سبحه صد دانه خود را
کجا منت کشم از ساقی نامشفق گردون
که من پر کرده ام از خون دل پیمانه  خودرا
كسان بندند سد در راه سيل از بيم ويرانی
خلاف من كه وقف سيل كردم خانه خود را
مكافات ار نخواهی بر ميفكن  خانمان از كس
كه دارد دوست هر مرغ ضعيفی لانه خود را
چو خواهی رفتن و بگذاشتن افسانه ای از خود
به نيكی در جهان بگذار هان افسانه خود را
سر و كار است هر كس را "صغير"آخر به گورستان
چه  كم  بينی  كنون از  قصر شه  ويرانه  خود را

صغیر اصفهانی
تو مست خواب و قدح های فیض در دل شب
تمام چشم که دستی شود بلند آنجا

صائب
«دربارهٔ نظام‌الدین محمود قمرِ اصفهانی»*


دربارهٔ نظام‌الدین محمود قمرِ اصفهانی شاعرِ سدهٔ هفتم که از ستایندگانِ سلسلهٔ سلغریان (ممدوحانِ سعدی) و نیز خاندانِ آلِ صاعد و آلِ خجند بوده بسیار کم پژوهش‌شده‌است. در تذکره‌ها نیز اطلاعاتِ تاریخی و زندگی‌نامه‌ایِ چندانی دربارهٔ این شاعر یافت‌نمی‌شود. دیوانِ قمر ضمنِ «دواوینِ شعرای ستّه» که منتخبی است مفصّل از آثارِ شش شاعر (معزّی، اخسیکتی، ادیبِ صابر، شمسِ طبسی و ناصرخسرو) آمده. تاریخِ کتابتِ نسخه که به کتابخانهٔ «ایندیانا افیسِ» لندن تعلق‌دارد، سالِ ۷۱۳ یا ۷۱۴ ه‍. ق است. نخستین‌بار علّامه قزوینی عکسی از این مجموعه را به ایران منتقل‌کرد.
استاد تقیِ بینش که به‌واسطهٔ تصحیحِ دیوانِ شمسِ طبسی با این مجموعه آشنایی یافته‌بود، درصددِ تصحیحِ دیوانِ قمر نیز برآمد.
گویا انتشارِ دیوانِ قمر در مشهد و آن هم از سوی انتشاراتِ گمنامِ «باران» بیش‌تر به دیده‌نشدنِ این شاعر دامن‌زد. دیوانِ قمر هم نسخهٔ نسبتاً کهن و نزدیک به روزگارِ شاعر دارد و هم مصحّحِ کاردان، مقدّمه و تعلیقاتِ مفیدی به آن افزوده‌است.
یکی از اهمیت‌های دیوانِ قمر تعلّقِ او به ناحیهٔ عراقِ عجم است. چراکه می‌دانیم پیش از ظهورِ سعدی شاعرانِ فارسی‌زبانِ این دیار انگشت‌شمار اند و مشهورترین‌شان نیز جمال‌الدین و کمال‌ِ اصفهانی.

دیوانِ قمرِ اصفهانی از منظرِ فرهنگِ شعری و مضامین و درون‌مایه، دنبالهٔ دیوانِ خاقانی و ظهیر و جمال‌الدین و به‌ویژه انوری است. در دیوانِ قمر هم مدح هست هم هجو و فراتر از آن خبیثات. قحبه و قلتبان و زن‌غر از واژه‌های پربسامدِ دیوانِ او است. او جایی به «ذوالفقارِ هجا»ی خویش اشاره‌کرده (ص ۱۹۵) و خود را در تندزبانی و پرده‌دری با سوزنی سنجیده: «سوزنی نیستم ولی در هجو ...» (ص ۲۰۰). قمر هم قصیده دارد، هم قطعه و هم غزل و رباعی.
او گرچه ازسویی از بی‌نیازی و خرسندیِ خویش لاف‌می‌زند:

من ام آن کس که از رزانتِ رای
طیرهٔ ماه و رشکِ خورشیدم
هر سخی را و سفله را از نظم
سببِ نام و ننگِ جاویدم (ص ۱۵۸)

اما از دیگرسو به‌کرّات برای چیزهای محقّری هم‌چون موزه و پوستین و پیراهن، ملتمساتِ متعدّدی سروده‌است.
قمر نیز دچارِ همان تناقض‌هایی در شخصیت است که شاعرانی هم‌چون جمال و ظهیر و انوری و سوزنی و تاحدّی خاقانی گرفتارِ آن اند. او گاه به خودانتقادی یا «خودمشت‌مالی» نیز پرداخته:

من ام آن کس که ز هر بد بترم
در بدی نیست به عالم دگرم
رند و بدخو و دغا و دغل‌ام
اصلِ ناپاکی و قانونِ شر ام (ص ۱۷۳)

او نیز هم‌چون بسیاری از شاعرانِ دور از خراسان ازجمله خاقانی حسرتِ سفر به خراسان را در دل داشته‌است. قمر بیش از هر شاعری به انوری توجه دارد و به‌کرّات از قصیدهٔ «گر دل و دست بحر و کان باشد ...» تأثیرپذیرفته (صص ۴۶، ۱۵۰، ۲۱۰ و ۲۴) و براساسِ طرح و زمینِ قصائدِ او چندین قصیده سروده. از ابیاتِ او است که در آن خود را با انوری سنجیده‌:

گر بَرَدی بادِ صبح شمّهٔ شعرم به بلخ
جانِ دگر یابدی کالبدِ انوری (ص ۹۲)
جان شودش تازه دگر انوری
گر شنود شیوهٔ اشعارِ من (ص ۱۷۹)

قمر در ارزیابیِ کلی شاعری متوسّط و میان‌مایه است. اما مگر در تاریخِ شعرِ فارسی از این‌گونه شاعران که نامدارتر از او گشته‌اند کم داریم؟! او به‌ویژه آن‌گاه که هم‌چون جمال‌الدین اصفهانی و انوری به نقدِ روزگار و احوالِ مردمانِ زمانه و بی‌قدری هنر زبان‌می‌گشاید شعرش شنیدنی است. قصیدهٔ زیر توانمندیِ او را در این حیطه نشان‌‌می‌دهد:

کجا شد کجا روزگارِ هنر
کجا دولتِ کامکارِ هنر؟! [...]
هنرمند عریان نشیند کنون
که از هم بشد پود و تارِ هنر
همانا به‌جز روزِ حرمان نزاد
شبِ تیره بر انتظارِ هنر (صص ۱۱۱_۱۱۰).
او قصیدهٔ «برفِ» کمال‌الدین اصفهانی را نیز استقبال‌کرده و انصافاً خوب ازعهده‌برآمده:

برهم‌فکنده‌است مرا کار و بار برف
پیش و پس‌ام نمی‌دهد از اضطراب برف [...]
درخوردِ حالِ من نبُد این برف گرنه من
سرمای سخت دیده‌ام و بیشمار برف
نه روغنِ چراغ نه هیزم نه اکل و شرب
چه لایقِ من است در این روزگار برف؟!
یاران و همدلان همه یارانِ هم شدند
در کنجِ خانه است مرا یارِ غار برف!
اسبابِ تابخانه ندارم نه پوششی
هان ای ستیزه‌روی چه داری ببار برف! (صص ۵_۱۱۴).

* دیوانِ نظام‌الدین محمود قمرِ اصفهانی، به‌اهتمامِ دکتر تقیِ بینش، مشهد، انتشاراتِ باران، ۱۳۶۳.
ذرّه‌ای دردم ده ای درمانِ من 
زانکه بی دردت بميرد جانِ من
چون برآيد جان، ندارم جز« تو»کس 
هم رهِ جانم تو باش آخر نفس
چون زمن خالی بماند جایِ من 
گر «تو» همراهم نباشی، وایِ من

#عطار_نیشابوری
بخوان آنچه را دیده‌ای بر جبینم
عزادارِ غم‌های این سرزمینم

عزادارِ صبح و درخت و سبویم
هماغوشِ ایرانِ اندوهگینم

بر این خاکِ پاکِ اهورایی آیا
چه رفته‌ست دیری؟ که من این‌چنینم

نخواندم طربنامهٔ هیچ برگی
سرودم خزان را به صوتِ حزینم

نجُستم در این گوشه‌ها هیچ گنجی
چرا مار سر بر زد از آستینم؟

دریغا دریغاست وردِ زبانم
کجا رفت امیدِ شور آفرینم؟

کجا رفت پیغمبرِ بی‌شکستم؟
چرا سوخت الهامِ روح‌الامینم؟

چرا غصّه می‌جوشد از کهنه‌خاکم؟
چرا مرگ می‌بارد از کهنه‌دینم؟

"مجویید در من ز شادی نشانه"
که غم می‌چکد از بهشتِ برینم

رفیقانِ من! ای که موعودتان حق!
مرا واگذارید، من بی‌یقینم!

#جویا_معروفی
.
.
#کرمان
.
           هر که از شکم مادر به درآید،
                   این جهان را بیند،
             و هر که از خود به درآید،
                  آن جهان را بیند...

               #عین القضات همدانی
.
      حق هزاران صنعت و فن ساخته ست
        تا که مادر بر تو مهر انداخته ست

           #مولانا مثنوی دفتر سوم
.
                به من بیاموز مادر!

                    به من بیاموز
چگونه عطر، به گُلِ سُرخش باز می‌گردد
             تا من به تو باز گردم
                        مادر!

                  به من بیاموز
چگونه خاکستر، دوباره اخگر می‌شود
            و رودخانه، سرچشمه
                 وآذرخش‌ها، ابر
و چگونه برگ‌های پاییز دوباره به شاخه‌ها
                   باز می‌گردد
             تا من به تو بازگردم
                      مادر!...

                 #غادة_السَّمّان
      
گر یک ورق از کتاب ما برخوانی
حیران ابد شوی زهی حیرانی

گر یک نفسی به درس دل بنشینی
استادان را به درس خود بنشانی


#مولانای_جان
گر هیچ نشانه نیست اندر وادی
بسیار امیدهاست در نومیدی

ای دل مبر امید که در روضهٔ جان
خرما دهی، ار نیز درخت بیدی


#مولانای_جان
گرنه حذر از غیرت مردان کنمی
آن کار که دوش گفته‌ام آن کنمی

ور رشک نبودی همه هشیاران را
بی‌خویش و خراب و مست و حیران کنمی

#مولانای_جان
درون توست، اگر خلوتی و انجمنی‌ست
بُرون ز خویش‌ کجا می‌روی؟ جهان خالی‌ست

بیدل
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده‌ام به بد دیدن

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقتِ ما کافریست رنجیدن


#حضرت_حافظ
به پیرِ میکده گفتم که چیست راه نجات ؟
بخواست جامِ می و گفت عیب پوشیدن

مرادِ دل ز تماشای باغِ عالم چیست ؟
به دستِ مردمِ چشم از رخِ تو گل چیدن

#حضرت_حافظ
به می‌پرستی از آن نقشِ خود زدم بر آب
که تا خراب کنم نقشِ خود پرستیدن
به رحمتِ سرِ زلفِ تو واثقم ور نه
کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن ؟
عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس
که وعظ بی‌عملان واجب است نشنیدن


#حضرت_حافظ
به می‌پرستی از آن نقشِ خود زدم بر آب
که تا خراب کنم نقشِ خود پرستیدن
به رحمتِ سرِ زلفِ تو واثقم ور نه
کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن ؟
عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس
که وعظ بی‌عملان واجب است نشنیدن


#حضرت_حافظ