خلاصه داستان:
روزی از بارگاه الهی به حضرت موسی (ع) عتاب شد که چرا وقتی بیمار شدم به عیادت من نیامدی؟ موسی (ع) عرض کرد: پروردگارا توکه از هر نقص و عیبی منزّهی بیماری چیست که تو را دچار کند؟ من مقصود تو را درک نتوانم کردن، تو خود، مقصود را بیان فرما۔
حق تعالی فرمود: یکی از بندگان خاص من بیمار شده، مگر نمی دانی که او منم؟
مولانا در این حکایت عرفاني «اتحاد ظاهر و مظهر» را بیان می کند.
آمد از حق سویِ موسی این عتاب
کِای طلوعِ ماه دیده تو ز جِیب
از بارگاه الهی به موسی این خطابِ پُر عتاب در رسید که: ای کسی که تابش ماه را از گریبان خود دیده ای. اشاره به معجزه یدبیضاء، باید عتاب راعِتیب خواند تا قافیه با جِیب مناسب آید.
مُشرِقت کردم ز نورِ ایزدی
من حقم، رنجور گشتم، نآمدی
من با نور الهی، تو را تابان کردم. منم حق، بیمار شدم، به عیادت من نیامدی.
شرح مثنوی شریف
استاد کریم زمانی
روزی از بارگاه الهی به حضرت موسی (ع) عتاب شد که چرا وقتی بیمار شدم به عیادت من نیامدی؟ موسی (ع) عرض کرد: پروردگارا توکه از هر نقص و عیبی منزّهی بیماری چیست که تو را دچار کند؟ من مقصود تو را درک نتوانم کردن، تو خود، مقصود را بیان فرما۔
حق تعالی فرمود: یکی از بندگان خاص من بیمار شده، مگر نمی دانی که او منم؟
مولانا در این حکایت عرفاني «اتحاد ظاهر و مظهر» را بیان می کند.
آمد از حق سویِ موسی این عتاب
کِای طلوعِ ماه دیده تو ز جِیب
از بارگاه الهی به موسی این خطابِ پُر عتاب در رسید که: ای کسی که تابش ماه را از گریبان خود دیده ای. اشاره به معجزه یدبیضاء، باید عتاب راعِتیب خواند تا قافیه با جِیب مناسب آید.
مُشرِقت کردم ز نورِ ایزدی
من حقم، رنجور گشتم، نآمدی
من با نور الهی، تو را تابان کردم. منم حق، بیمار شدم، به عیادت من نیامدی.
شرح مثنوی شریف
استاد کریم زمانی
گفت: سُبحانا تو پاکی از زیان
این چه رمز ست ؟ این بکن یارب بیان
حضرت موسی(ع) عرضه داشت: ای خداوند پاک از هرگونه نقصان و کاستی، تو از هر زیان و گزندی منزّهی. این چه رازی است؟ این راز را بیان بفرما.
باز فرمودش که در رنجوریَم
چُون نپُرسیدی تو از رویِ کَرم؟
حضرت حق تعالی دوباره به موسی فرمود: در ایّامِ بیماری من چرا از روی کرم و جوانمردی به عیادت من نیامدی و حال مرا نپرسیدی؟
گفت: یارب نیست نُقصانی تو را
عقل گُم شد. این سخن را برگُشا
حضرت موسی عرضه داشت: پروردگارا، تو کاستی ونقصانی نداری. و عقلم در این خصوص سرگشته و حیران شده. پس خدایا معنی و مقصود از این کلام را بیان بفرما.
گفت: آری بندۂ خاصِ گُزین
گشت رنجور، او مَنَم، نیکو ببین
خداوند فرمود: بله، یکی از بندگان خاص و برگُزیده من بیمار شده، او در حقیقت منم، این نکته دقیق را خوب بنگر.
شرح مثنوی شریف
استاد کریم زمانی
این چه رمز ست ؟ این بکن یارب بیان
حضرت موسی(ع) عرضه داشت: ای خداوند پاک از هرگونه نقصان و کاستی، تو از هر زیان و گزندی منزّهی. این چه رازی است؟ این راز را بیان بفرما.
باز فرمودش که در رنجوریَم
چُون نپُرسیدی تو از رویِ کَرم؟
حضرت حق تعالی دوباره به موسی فرمود: در ایّامِ بیماری من چرا از روی کرم و جوانمردی به عیادت من نیامدی و حال مرا نپرسیدی؟
گفت: یارب نیست نُقصانی تو را
عقل گُم شد. این سخن را برگُشا
حضرت موسی عرضه داشت: پروردگارا، تو کاستی ونقصانی نداری. و عقلم در این خصوص سرگشته و حیران شده. پس خدایا معنی و مقصود از این کلام را بیان بفرما.
گفت: آری بندۂ خاصِ گُزین
گشت رنجور، او مَنَم، نیکو ببین
خداوند فرمود: بله، یکی از بندگان خاص و برگُزیده من بیمار شده، او در حقیقت منم، این نکته دقیق را خوب بنگر.
شرح مثنوی شریف
استاد کریم زمانی
کَفم بُرید!
میدونید این اصطلاح از کجا اومده؟
«هاتف اصفهانی» گفته:
ناصح که رُخش دیده کف خویش بُریدهست
هاتف! به چه رو میکُندم باز ملامت؟
کف بُریدن (بُریدن دست) اشاره به داستان «یوسف و زلیخا» داره که زنان دستشون رو بعد از دیدن یوسف بریدند.
«مولانا» هم میفرماید:
تو چو یوسفی رسیده
همه مصر کف بریده
بنما جمال و بستان
دل و جان تجارتی کن
میدونید این اصطلاح از کجا اومده؟
«هاتف اصفهانی» گفته:
ناصح که رُخش دیده کف خویش بُریدهست
هاتف! به چه رو میکُندم باز ملامت؟
کف بُریدن (بُریدن دست) اشاره به داستان «یوسف و زلیخا» داره که زنان دستشون رو بعد از دیدن یوسف بریدند.
«مولانا» هم میفرماید:
تو چو یوسفی رسیده
همه مصر کف بریده
بنما جمال و بستان
دل و جان تجارتی کن
شاد زی با سیاهچشمان شاد
که جهان نیست جز فسانه و باد
ز آمده شادمان بباید بود
وز گذشته نکرد باید یاد
من و آن جعدموی غالیهبوی
من و آن ماهروی حورنژاد
نیکبخت آن کسی که داد و بخورد
شوربخت آن که او نه خورد و نه داد
باد و ابر است این جهانِ فسوس
باده پیش آر هرچه باداباد
شاد بودهست از این جهان هرگز
هیچکس، تا از او تو باشی شاد؟
داد دیدهست از او به هیچ سبب
هیچ فرزانه، تا تو بینی داد؟
“رودکی”
که جهان نیست جز فسانه و باد
ز آمده شادمان بباید بود
وز گذشته نکرد باید یاد
من و آن جعدموی غالیهبوی
من و آن ماهروی حورنژاد
نیکبخت آن کسی که داد و بخورد
شوربخت آن که او نه خورد و نه داد
باد و ابر است این جهانِ فسوس
باده پیش آر هرچه باداباد
شاد بودهست از این جهان هرگز
هیچکس، تا از او تو باشی شاد؟
داد دیدهست از او به هیچ سبب
هیچ فرزانه، تا تو بینی داد؟
“رودکی”
اگر زمانی ایران سرزمین علم و هنر بوده، امروزه از دولت سر یکدسته گردنهگیر، محتکر و مقاطعهکار تبدیل به سرزمین بیزنس و پولدرآری و بچاپبچاپ شده است.
هیچ رابطه معنوی و فرهنگی با سایر جاهای دنیا ندارد و مردم منتر یکدسته شیاد کلاهبردار شدهاند.
#اشک_تمساح
#صادق_هدایت
هیچ رابطه معنوی و فرهنگی با سایر جاهای دنیا ندارد و مردم منتر یکدسته شیاد کلاهبردار شدهاند.
#اشک_تمساح
#صادق_هدایت
هست معذوریش، معذوریِ من
هست رنجوریش، رنجوریِ من
معذور بودن او، در واقع، معذور بودن من است و بیماری او نیز بیماری من.
هرکه خواهد همنشینیِ خدا
تا نشیند در حضورِ اولیا
هر کس می خواهد با خدا همنشینی کند. باید با اولیاءالله همنشینی کند.
از حضورِ اولیا گر بِشکُلی
تو هلاکی ز آنکه جزوِ بی کُلی
اگر تو از محضر اولياء الله، جدا شوی و از مصاحبت ایشان، بِبُری، قطعا هلاک
خواهی شد. زیرا که تو جزوِ فاقدِ کُلّی.
هرکه را دیو از کریمان را بَرَد
بی کسش یابد، سرش را او خَورَد
هر کس را که شیطان از محضر بزرگان حق دور سازد، او را تنها گیر می آورد و سرش را می خورد.
یک بَدَست از جمع رفتن یک زمان
مکرِ شیطان باشد، این نیکو بدان
اگر در یک آن به اندازه یک وجب از اولياء الله دور شوی، نیک بدان که این امر، از نیرنگ شیطان سرچشمه گرفته است. در چند بیت انتهایی مولانا بر لزوم داشتن پیر راهنما صحبت می کند.
شرح مثنوی شریف
استاد کریم زمانی
هست رنجوریش، رنجوریِ من
معذور بودن او، در واقع، معذور بودن من است و بیماری او نیز بیماری من.
هرکه خواهد همنشینیِ خدا
تا نشیند در حضورِ اولیا
هر کس می خواهد با خدا همنشینی کند. باید با اولیاءالله همنشینی کند.
از حضورِ اولیا گر بِشکُلی
تو هلاکی ز آنکه جزوِ بی کُلی
اگر تو از محضر اولياء الله، جدا شوی و از مصاحبت ایشان، بِبُری، قطعا هلاک
خواهی شد. زیرا که تو جزوِ فاقدِ کُلّی.
هرکه را دیو از کریمان را بَرَد
بی کسش یابد، سرش را او خَورَد
هر کس را که شیطان از محضر بزرگان حق دور سازد، او را تنها گیر می آورد و سرش را می خورد.
یک بَدَست از جمع رفتن یک زمان
مکرِ شیطان باشد، این نیکو بدان
اگر در یک آن به اندازه یک وجب از اولياء الله دور شوی، نیک بدان که این امر، از نیرنگ شیطان سرچشمه گرفته است. در چند بیت انتهایی مولانا بر لزوم داشتن پیر راهنما صحبت می کند.
شرح مثنوی شریف
استاد کریم زمانی
خلاصه داستان:
باغبانی وارد باغ خود می شود و می بیند که سه نفر در باغ هستند. این سه نفر عبارت بودند از یک فقیه و یک سیّد و یک صوفی. باغبان نگران می شود و خیال می کند که اینان، دزد و حرامی اند. پیش خود می گوید: من می توانم ثابت کنم که این سه نفر به باغم تجاوز کرده اند، ولی نمی توانم یک تنه با آنان مقابله کنم، زیرا آنها جمع متشکل اند و من تتها. سرانجام چاره ای اینگونه می اندیشد:
نخست این سه نفر را از یکدیگر جدا می کنم و سپس حق هر کدام را کف دستشان
می گذارم. از اینرو پیش می رود و با خوشرویی به صوفی می گوید: برای اینکه از تفرّج در این باغ لذّت بیشتر ببرید، برو از اتاق من در انتهای باغ، گلیمی بیاور. صوفی بیدرنگ بر می خیزد و حرکت میکند و در لابلای درختان ناپدید میشود.
باغبان در این موقع به فقیه و سیّد روی میکند و می گوید: تو فقیهِ ما هستی و این هم سيّد علویِ ما.ما مردم به برکت فتواهای تو زندگی می کنیم. این سیّد هم، از سُلاله خاندان نبوّت است و نزد ما بسی احترام دارد. ولی دیگر این صوفیِ شکم پرست کیست که با شما بزرگان همنشین شده؟! وقتی باغبان می بیند که افسونش مؤثّر افتاده و دل آن دو را نسبت به همراه خود سرد کرده است، چوبی ستبر به دست می گیرد به سراغ صوفی می رود و او را تنها می یابد و تا می تواند را مضروب می کند به طوری که پیکر نیمه جانش بر زمین می افتد. سپس باغبان نزد فقيه و سیّد باز می گردد و به سیّد می گوید: آقا سیّد در اتاق من نان های نازک و خوبی هست. برو به نوکرم بگو که آن نان ها را همراه با مرغابی بریان برایمان بفرستد تا شکمی سیر کنیم. سیّد می رود و فقیه تنها می ماند.
در این لحظه باغبان روی به او می کند، و می گوید: ای فقیه والامقام برای ما مسلّم است که تو فقیهی بزرگواری، ولی این سیّد کیست که همراه تو شده؟ تازه معلوم هم نیست که واقعا سيّد باشد. سخنان او فقیه را تحت تأثير قرار می دهد.
باغبان بلافاصله به دنبال سیّد می رود و تا حدّ توان او را نیز مضروب می کند.
وقتی که باغبان خیالش از جناب سیّد هم راحت می شود، سراغ فقیه می رود و به او نهیب می زند: آهای مردک، توفقیهی؟ به کدام دليل و اجازه ای وارد باغ مردم شده ای ؟! در اینجا فقيه متوجّه نقشه باغبان می شود و در می یابد. که همه این گفتارهای فریبنده برای جدا کردن آن سه نفر از یکدیگر بوده است، پس می گوید: ای باغبان بزن که باید بزنی، اینست سزای کسی که از باران خود جُدا شود.
این حکایت در جوامع الحکایات، باب ۲۵ از قسم اوّل امده است و مولانا نیز از این کتاب اخذ کرده است.
مولانا در ابیات اخیر متذکر شد که گسستن از اولیاء الله. آدمی را گرفتار شیطان و شیطان صفتان کند، و اینک می گوید که اگر سلوک، جمعی باشد سالکان به صفای باطن یکدیگر پشت گرم می شوند و چنانکه اگر در مقطعی ضعف و فتوری بر یکی از سُلاک درآمد. صفای باطن هم طريقانش او را مدد کند. به هرحال حکایت مذکور مضرت اختلاف را به طور مطلق نیز بیان داشته است.
باغبانی چون نظر در باغ کرد
دید چون دُزدان به باغِ خود سه مَرد
یک باغبان وقتی به باغ خود نگاه کرد. دید سه نفر مرد مانند دزدان در باغ هستند.
شرح مثنوی شریف
استاد کریم زمانی
باغبانی وارد باغ خود می شود و می بیند که سه نفر در باغ هستند. این سه نفر عبارت بودند از یک فقیه و یک سیّد و یک صوفی. باغبان نگران می شود و خیال می کند که اینان، دزد و حرامی اند. پیش خود می گوید: من می توانم ثابت کنم که این سه نفر به باغم تجاوز کرده اند، ولی نمی توانم یک تنه با آنان مقابله کنم، زیرا آنها جمع متشکل اند و من تتها. سرانجام چاره ای اینگونه می اندیشد:
نخست این سه نفر را از یکدیگر جدا می کنم و سپس حق هر کدام را کف دستشان
می گذارم. از اینرو پیش می رود و با خوشرویی به صوفی می گوید: برای اینکه از تفرّج در این باغ لذّت بیشتر ببرید، برو از اتاق من در انتهای باغ، گلیمی بیاور. صوفی بیدرنگ بر می خیزد و حرکت میکند و در لابلای درختان ناپدید میشود.
باغبان در این موقع به فقیه و سیّد روی میکند و می گوید: تو فقیهِ ما هستی و این هم سيّد علویِ ما.ما مردم به برکت فتواهای تو زندگی می کنیم. این سیّد هم، از سُلاله خاندان نبوّت است و نزد ما بسی احترام دارد. ولی دیگر این صوفیِ شکم پرست کیست که با شما بزرگان همنشین شده؟! وقتی باغبان می بیند که افسونش مؤثّر افتاده و دل آن دو را نسبت به همراه خود سرد کرده است، چوبی ستبر به دست می گیرد به سراغ صوفی می رود و او را تنها می یابد و تا می تواند را مضروب می کند به طوری که پیکر نیمه جانش بر زمین می افتد. سپس باغبان نزد فقيه و سیّد باز می گردد و به سیّد می گوید: آقا سیّد در اتاق من نان های نازک و خوبی هست. برو به نوکرم بگو که آن نان ها را همراه با مرغابی بریان برایمان بفرستد تا شکمی سیر کنیم. سیّد می رود و فقیه تنها می ماند.
در این لحظه باغبان روی به او می کند، و می گوید: ای فقیه والامقام برای ما مسلّم است که تو فقیهی بزرگواری، ولی این سیّد کیست که همراه تو شده؟ تازه معلوم هم نیست که واقعا سيّد باشد. سخنان او فقیه را تحت تأثير قرار می دهد.
باغبان بلافاصله به دنبال سیّد می رود و تا حدّ توان او را نیز مضروب می کند.
وقتی که باغبان خیالش از جناب سیّد هم راحت می شود، سراغ فقیه می رود و به او نهیب می زند: آهای مردک، توفقیهی؟ به کدام دليل و اجازه ای وارد باغ مردم شده ای ؟! در اینجا فقيه متوجّه نقشه باغبان می شود و در می یابد. که همه این گفتارهای فریبنده برای جدا کردن آن سه نفر از یکدیگر بوده است، پس می گوید: ای باغبان بزن که باید بزنی، اینست سزای کسی که از باران خود جُدا شود.
این حکایت در جوامع الحکایات، باب ۲۵ از قسم اوّل امده است و مولانا نیز از این کتاب اخذ کرده است.
مولانا در ابیات اخیر متذکر شد که گسستن از اولیاء الله. آدمی را گرفتار شیطان و شیطان صفتان کند، و اینک می گوید که اگر سلوک، جمعی باشد سالکان به صفای باطن یکدیگر پشت گرم می شوند و چنانکه اگر در مقطعی ضعف و فتوری بر یکی از سُلاک درآمد. صفای باطن هم طريقانش او را مدد کند. به هرحال حکایت مذکور مضرت اختلاف را به طور مطلق نیز بیان داشته است.
باغبانی چون نظر در باغ کرد
دید چون دُزدان به باغِ خود سه مَرد
یک باغبان وقتی به باغ خود نگاه کرد. دید سه نفر مرد مانند دزدان در باغ هستند.
شرح مثنوی شریف
استاد کریم زمانی
و [بایزید]گفت:
علامت آنکه حق او را دوست دارد آن است که سه خصلت بدو دهد.
سخاوتی چون سخاوت دریا،
شفقتی چون شفقت آفتاب
و تواضعی چون تواضع زمین...
#بایزید_بسطامی
علامت آنکه حق او را دوست دارد آن است که سه خصلت بدو دهد.
سخاوتی چون سخاوت دریا،
شفقتی چون شفقت آفتاب
و تواضعی چون تواضع زمین...
#بایزید_بسطامی
حس میکنم و میبینم تک به تک مردم، هرکس فقط به مشکل خودش و راهحل فردی مشکل خودش فکر میکند؛ و لابد نمیداند که فاجعهی اجتماعی از همین ناشی میشود که هرکس فکر میکند باید گوش و گلیم خود را از آب بهدر کشد.
چه انبوهاند مشکلات زندگی ما، و چه اندکاند کسانی که آن را مشکل خود بدانند.
نون نوشتن
محمود دولت آبادی
چه انبوهاند مشکلات زندگی ما، و چه اندکاند کسانی که آن را مشکل خود بدانند.
نون نوشتن
محمود دولت آبادی
پیر شد بختم دریغ از بس به یک پهلو بخفت
گر چه خوش در خواب شیرین است ،بیدارش کنید
دل ز بوی زلف او افتاد چون مستان خراب
داروی بیهوشی اش پر بوده،هشیارش کنید
طالب آملی
گر چه خوش در خواب شیرین است ،بیدارش کنید
دل ز بوی زلف او افتاد چون مستان خراب
داروی بیهوشی اش پر بوده،هشیارش کنید
طالب آملی
آن که از تحریر نامش، نامه بوی گل گرفت
دوش در بزم آمد و هنگامه بوی گل گرفت
با گریبانِ بهارافشان چو پیدا شد ز دور
بر تنِ مجلسنشینان جامه بوی گل گرفت
جوشِ بلبل امشب از بزمِ حریفان دور نیست
این چنین گر شعله ی هنگامه بوی گل گرفت
مشت خونی دوش کردم در گریبان سحر
کز نسیم صبحدم را جامه بوی گل گرفت
امتحان خامه میکردم به وصف روی دوست
یک رقم طی شد، تمام خامه بوی گل گرفت
دوش " #طالب" را بهوصف روی آن رنگین بهار
قطره ی خون بر زبان خامه بوی گل گرفت
طالب آملی
دوش در بزم آمد و هنگامه بوی گل گرفت
با گریبانِ بهارافشان چو پیدا شد ز دور
بر تنِ مجلسنشینان جامه بوی گل گرفت
جوشِ بلبل امشب از بزمِ حریفان دور نیست
این چنین گر شعله ی هنگامه بوی گل گرفت
مشت خونی دوش کردم در گریبان سحر
کز نسیم صبحدم را جامه بوی گل گرفت
امتحان خامه میکردم به وصف روی دوست
یک رقم طی شد، تمام خامه بوی گل گرفت
دوش " #طالب" را بهوصف روی آن رنگین بهار
قطره ی خون بر زبان خامه بوی گل گرفت
طالب آملی
ناوک مژگان گشودی وز نگه امساک چیست
من به یک تیر از تو قانع نیستم تیرِ دگر...
طالب آملی
من به یک تیر از تو قانع نیستم تیرِ دگر...
طالب آملی
در ازل باده کشیدم به اَبَد نیز کِشَم...
هرچه در صُبحْ خوش آمد به نظر شامْ خوش است
طالب آملی
هرچه در صُبحْ خوش آمد به نظر شامْ خوش است
طالب آملی
هر عضو تنت ساده تر از عضو دگر بود
موئی که بر اندام تو دیدیم کمر بود
از درد جدائی مژه بر هم نزدم دوش
با آنکه سراپای تو در مد نظر بود
زد بخت بدم نغمه ی هجران تو بر گوش
این زاغ سیه رو چه بلا شوم خبر بود
در کوی تو دوش از اثر تیزی خویت
پای مژه را بر دم شمشیر گذر بود
تا صبحدم از ناله نیاسود همانا
مرغ دلم از قافیه سنجان سحر بود
طوطی نخورد خون دل اما چه توان کرد
در هند به بخت بد ما قحط شکر بود
شد کام دل از یاد زهی سستی طالع
امشب که دعا دست در آغوش اثر بود
گفتند چه بودت به جهان رهزن اقبال
نالیدم و گفتم که هنر بود ،هنر بود
#طالب چه عجب گر دل و دین داد به تاراج
او نو سفر و بادیه پر خوف و خطر بود
طالب آملی
موئی که بر اندام تو دیدیم کمر بود
از درد جدائی مژه بر هم نزدم دوش
با آنکه سراپای تو در مد نظر بود
زد بخت بدم نغمه ی هجران تو بر گوش
این زاغ سیه رو چه بلا شوم خبر بود
در کوی تو دوش از اثر تیزی خویت
پای مژه را بر دم شمشیر گذر بود
تا صبحدم از ناله نیاسود همانا
مرغ دلم از قافیه سنجان سحر بود
طوطی نخورد خون دل اما چه توان کرد
در هند به بخت بد ما قحط شکر بود
شد کام دل از یاد زهی سستی طالع
امشب که دعا دست در آغوش اثر بود
گفتند چه بودت به جهان رهزن اقبال
نالیدم و گفتم که هنر بود ،هنر بود
#طالب چه عجب گر دل و دین داد به تاراج
او نو سفر و بادیه پر خوف و خطر بود
طالب آملی
جانشینی درد را در عاشقی چون داغ نیست
داغ می باید که بنشیند مرا بر جای درد
طالب آملی
داغ می باید که بنشیند مرا بر جای درد
طالب آملی