روزى ابليس بر حضرت عيسى مسيح ظاهر شد، و به او گفت:
مگر تو نمی گویی هيچ چیزی به انسان نمیرسد مگر اين كه خداوند آن را برايش مقدر كرده باشد.
حضرت عيسى پاسخ داد: « آرى ، چنين است.
ابليس گفت:
پس بيا خودت را از بالاى اين قلهی كوه به پایین پرت كن . اگر براى تو سلامتى مقدر شده باشد سالم خواهى ماند، و اگر سلامتى مقدر نشده بود كه ...
حضرت
عيسى فرمودند:« اى ملعون،خداوند بندهاش را امتحان میکند، نه بنده،خدايش را ...!
مگر تو نمی گویی هيچ چیزی به انسان نمیرسد مگر اين كه خداوند آن را برايش مقدر كرده باشد.
حضرت عيسى پاسخ داد: « آرى ، چنين است.
ابليس گفت:
پس بيا خودت را از بالاى اين قلهی كوه به پایین پرت كن . اگر براى تو سلامتى مقدر شده باشد سالم خواهى ماند، و اگر سلامتى مقدر نشده بود كه ...
حضرت
عيسى فرمودند:« اى ملعون،خداوند بندهاش را امتحان میکند، نه بنده،خدايش را ...!
نرگس شیراز_هایده
@Euterpe_Calliope
ترانهٔ "نرگس شیراز "
یکی از قشنگترین های نامیاد بانو هایده
یکی از قشنگترین های نامیاد بانو هایده
ای درویش!عشق عصای موسی است ،و دنیا ساحر است،و همه روز در سحر است؛یعنی همه روز خیال بازی می کند،و مردم به خیال بازی دنیا فریفته می شوند.عشق دهان باز می کند و دنیا را،و هر چه در دنیاست به یک بار فرو می برد،و سالک را پاک و صافی و مجرد می گرداند.اکنون سالک را نام صافی می شود.تا اکنون صوفی نبود،از جهت آن که صافی نبود،و چون صافی شد،صوفی گشت.
کتاب_الانسان_الکامل
کتاب_الانسان_الکامل
یا رب!
مرا از ذل معصیت به عز طاعت آور.
میگفتی: الهی! آه، من عرفک فلم یعرفک فکیف حال من لم یعرفک.
آه! آنکه تو را میداند نمیداند، پس چگونه باشد حال کسی که تو را نداند.
مناجات ابراهیم ادهم
مرا از ذل معصیت به عز طاعت آور.
میگفتی: الهی! آه، من عرفک فلم یعرفک فکیف حال من لم یعرفک.
آه! آنکه تو را میداند نمیداند، پس چگونه باشد حال کسی که تو را نداند.
مناجات ابراهیم ادهم
Majnoon
Moein (Www.BestMusik.Org)
ترانه بسیار زیبا و خاطره انگیز
* مجنون *
با صدای : معین
* مجنون *
با صدای : معین
Yekdoone Dokhtar
Andy (Www.BestMusik.Org)
ترانه بسیار زیبا و خاطره انگیز
* یکدونه دختر *
با صدای :اندی
* یکدونه دختر *
با صدای :اندی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
امیلی برونته
تا آن هنگام که ستارگان میدرخشند،
جای نومیدی نیست
تا آن هنگام که شبها
بر برگها شبنم مینشانند
و آفتاب چهرهٔ صبح را زرّین میکند
جای نومیدی نیست.
هرچند که سیل اشک بر گونهها روان شود.
وقتی تو آه میکشی، بادها آه میکشند
و زمستانْ غصههای خود را چون برف
بر گور برگهای پاییزی فرو میبارد.
امّا زمین بار دیگر زنده میشود
و سرنوشتِ تو از کائنات جدا نیست
پس همچنان در سیر و سفر باش
و اگر چندان شاد و سرخوش نیستی
نومید و دلشکسته نیز مباش.
تا آن هنگام که ستارگان میدرخشند،
جای نومیدی نیست
تا آن هنگام که شبها
بر برگها شبنم مینشانند
و آفتاب چهرهٔ صبح را زرّین میکند
جای نومیدی نیست.
هرچند که سیل اشک بر گونهها روان شود.
وقتی تو آه میکشی، بادها آه میکشند
و زمستانْ غصههای خود را چون برف
بر گور برگهای پاییزی فرو میبارد.
امّا زمین بار دیگر زنده میشود
و سرنوشتِ تو از کائنات جدا نیست
پس همچنان در سیر و سفر باش
و اگر چندان شاد و سرخوش نیستی
نومید و دلشکسته نیز مباش.
بی رُخَت ،
جان ، در میان نتوان نهاد ،
بی یقین ،
پا ، بر گمان ، نتوان نهاد ،
جان بباید داد و ،
بِستَد بوسهای ،
بی کنارت ،
در میان نتوان نهاد ،
#عراقی
سلام
صبح بخیر
جان ، در میان نتوان نهاد ،
بی یقین ،
پا ، بر گمان ، نتوان نهاد ،
جان بباید داد و ،
بِستَد بوسهای ،
بی کنارت ،
در میان نتوان نهاد ،
#عراقی
سلام
صبح بخیر
نقل است که گفت: شبی در مسجد بیت المقدس خویش را در میان بوریایی پنهان کردم که خادمان میگذاشتند تا کسی در مسجد باشد. چون پاره ای از شب بگذشت در مسجد گشاده شد. پیری درآمد، پلاسی پوشیده بود و چهل تن در قفای او هر یک پلاسی پوشیده. آن پیر در محراب شد، و دو رکعت نماز گزارد، و پشت به محراب بازنهاد. یکی از ایشان گفت: امشب یکی در این مسجد است که نه از ماست.
آن پیر تبسم کرد و گفت: پسر ادهم است. چهل روز است تا حلاوت عبادت نمییابد. چون این بشنودم بیرون آمدم و گفتم: چون نشان میدهی به خدای بر تو که بگوی به چه سبب است.
گفت: فلان روز در بصره خرما خرید ی. خرمایی افتاده بود. پنداشتی که از آن توست. برداشتی و در خرمای خود بنهادی.
چون این بشنودم، به بر خرما فروش رفتم و از او بحلی خواستم. خرما فروش را بحل کرد و گفت: چون کار بدین باریکی است، من ترک خرما فروختن گفتم از آن کار توبه کرد و دکان برانداخت و از جمله ابدال گشت.
تذکره الاولیاء
ذکر ابراهیم ادهم️️ ️ ️ ️ ️ ️️ ️ ️ ️
آن پیر تبسم کرد و گفت: پسر ادهم است. چهل روز است تا حلاوت عبادت نمییابد. چون این بشنودم بیرون آمدم و گفتم: چون نشان میدهی به خدای بر تو که بگوی به چه سبب است.
گفت: فلان روز در بصره خرما خرید ی. خرمایی افتاده بود. پنداشتی که از آن توست. برداشتی و در خرمای خود بنهادی.
چون این بشنودم، به بر خرما فروش رفتم و از او بحلی خواستم. خرما فروش را بحل کرد و گفت: چون کار بدین باریکی است، من ترک خرما فروختن گفتم از آن کار توبه کرد و دکان برانداخت و از جمله ابدال گشت.
تذکره الاولیاء
ذکر ابراهیم ادهم️️ ️ ️ ️ ️ ️️ ️ ️ ️
پادشاهی دو شاهین گرفت، آنها را به مربی پرندگان سپرد تا آموزش شکار ببینند. اما یکی از آنها از روی شاخه ای که نشسته بود پرواز نمی کرد...
پادشاه اعلام کرد هرکس شاهین را درمان کند پاداش خوبی می گیرد.
کشاورزی موفق شد! پادشاه از او پرسید: چگونه درمانش کردی؟
کشاورز گفت: شاخه ای که به آن وابسته شده بود را بریدم!
گاهی اوقات باید شاخه عادتها و باورهای غلط را ببریم تا بتوانیم آسوده و رها زندگی کنیم.
پادشاه اعلام کرد هرکس شاهین را درمان کند پاداش خوبی می گیرد.
کشاورزی موفق شد! پادشاه از او پرسید: چگونه درمانش کردی؟
کشاورز گفت: شاخه ای که به آن وابسته شده بود را بریدم!
گاهی اوقات باید شاخه عادتها و باورهای غلط را ببریم تا بتوانیم آسوده و رها زندگی کنیم.
مردى نزد بایزید بسطامى آمد و گفت: چرا هجرت نكنى و از شهرى به شهرى نروى تا خلق را فایده دهى و خود نیز پخته تر گردى كه
گفته اند:
بسیار سفر باید تا پخته شود خامى
صوفى نشود صافى تا در نكشد جامى
بایزید گفت: در این شهر كه هستم، دوستى دارم كه ملازمت او را بر خود واجب كرده ام.به وى مشغولم و از او به دیگرى نمی پردازم.
آن مرد گفت: آب كه در یك جا بماند و جارى نگردد،
در جایگاه خود بگندد.
بایزید جواب داد: دریا باش تا هرگز نگندى.
بایزید_بسطامی
گفته اند:
بسیار سفر باید تا پخته شود خامى
صوفى نشود صافى تا در نكشد جامى
بایزید گفت: در این شهر كه هستم، دوستى دارم كه ملازمت او را بر خود واجب كرده ام.به وى مشغولم و از او به دیگرى نمی پردازم.
آن مرد گفت: آب كه در یك جا بماند و جارى نگردد،
در جایگاه خود بگندد.
بایزید جواب داد: دریا باش تا هرگز نگندى.
بایزید_بسطامی
بر عاشقان فَریضه بُوَد جُستوجویِ دوست
بَر روی و سَر چو سِیل دَوان تا بهجویِ دوست
خود اوست جُمله طالب و ما هَمچو سایهها
ای گفتوگویِ ما هَمِگی گفتوگوی دوست
گاهی به جویِ دوست چو آبِ رَوان خوشیم
گاهی چو آب۫ حَبس شدم در سَبوی دوست
گَه چون حَویجِ دیگ بجوشیم و او به فکر
کَفگیر۫ میزَنَد که چُنیناست خویِ دوست
بر گوشِ ما نَهاده دَهان او به دَم۫دَمِه
تا جانِ ما بگیرد یک بارِه بویِ دوست
چون جان جان وِی آمد از وِی گُزیر نیست
من در جهان ندیدم یک جان۫ عَدوی دوست
بگدازدت زِ ناز و چو مویَت کُنَد ضَعیف
نَد۫هی به هر دو عالَم یکتایِ مویِ دوست
با دوست ما نِشَسته که اِی دوست دوست کو
کو کو هَمیزنیم زِ مَستی به کویِ دوست
تصویرهای ناخوش و اندیشۀ رَکیک
از طَبع سُست باشد و این نیست سوی دوست
خاموش باش تا صِفَتِ خویش خود کند
کو های-هایِ سَردِ تو کو های-هوی دوست؟
دیوانشمس .غزل ۴۴۲
بَر روی و سَر چو سِیل دَوان تا بهجویِ دوست
خود اوست جُمله طالب و ما هَمچو سایهها
ای گفتوگویِ ما هَمِگی گفتوگوی دوست
گاهی به جویِ دوست چو آبِ رَوان خوشیم
گاهی چو آب۫ حَبس شدم در سَبوی دوست
گَه چون حَویجِ دیگ بجوشیم و او به فکر
کَفگیر۫ میزَنَد که چُنیناست خویِ دوست
بر گوشِ ما نَهاده دَهان او به دَم۫دَمِه
تا جانِ ما بگیرد یک بارِه بویِ دوست
چون جان جان وِی آمد از وِی گُزیر نیست
من در جهان ندیدم یک جان۫ عَدوی دوست
بگدازدت زِ ناز و چو مویَت کُنَد ضَعیف
نَد۫هی به هر دو عالَم یکتایِ مویِ دوست
با دوست ما نِشَسته که اِی دوست دوست کو
کو کو هَمیزنیم زِ مَستی به کویِ دوست
تصویرهای ناخوش و اندیشۀ رَکیک
از طَبع سُست باشد و این نیست سوی دوست
خاموش باش تا صِفَتِ خویش خود کند
کو های-هایِ سَردِ تو کو های-هوی دوست؟
دیوانشمس .غزل ۴۴۲
قدر دل از آنست که دلدارپسند است
مانند متاعی که خریدارپسند است
کارم ز تو دشوار از آنست که در عشق
من بوالعجب و خوی تو دشوارپسند است
با چشم تو دارد سر و کاری دل بیمار
بیمار بلی صحبت بیمار پسند است
عاشق نبود بوالهوس آن دل بیذوق
کز باغ محبت گل بیخارپسند است
چون زلف تو دیدیم پر و بال بریدیم
صد شکر که آن دام گرفتارپسند است
گستاخ در آن چشم مپندار که آن چشم
مست است ولی شیوۀ هشیارپسند است
من مست نسیم گل آغوش پسندم
آن گل نکنم بوی که دستارپسند است
پرهیز نزیبد ز نکویان که محال است
گل چیدن از آن باغ که دیوارپسند است
مسجد روی و سبحهشماری دلش افسرد
#طالب پس از این خانه خمار پسند است
طالب آملی
مانند متاعی که خریدارپسند است
کارم ز تو دشوار از آنست که در عشق
من بوالعجب و خوی تو دشوارپسند است
با چشم تو دارد سر و کاری دل بیمار
بیمار بلی صحبت بیمار پسند است
عاشق نبود بوالهوس آن دل بیذوق
کز باغ محبت گل بیخارپسند است
چون زلف تو دیدیم پر و بال بریدیم
صد شکر که آن دام گرفتارپسند است
گستاخ در آن چشم مپندار که آن چشم
مست است ولی شیوۀ هشیارپسند است
من مست نسیم گل آغوش پسندم
آن گل نکنم بوی که دستارپسند است
پرهیز نزیبد ز نکویان که محال است
گل چیدن از آن باغ که دیوارپسند است
مسجد روی و سبحهشماری دلش افسرد
#طالب پس از این خانه خمار پسند است
طالب آملی
بشوق او سپردم خویش را او داند و کارش
که کار افتاده ی عشقم،نمی آیم به کار خود
طالب آملی
که کار افتاده ی عشقم،نمی آیم به کار خود
طالب آملی
بُتی دارم که در ایامِ کُفرْ افشانیِ زلفش
ز مسجد، نغمه های "ها صنم !" در گوش میآید
طالب آملی
ز مسجد، نغمه های "ها صنم !" در گوش میآید
طالب آملی
Ghasam Nakhor
Moein
ترانه بسیار زیبا و خاطره انگیز
قسم نخور
با صدای : معین
قسم نخور
با صدای : معین
●ورود ستی النساء بیگم به هند
ستی النساء پس از انکه برادرش طالب که از مادر از او جدا بود، به دنبال شور شاعری و جذبه جهانگردی راهی اصفهان و از آن پس رهسپار هندوستان شد، به سبب پیوند مهرآئینی که به برادر داشت دیگر ماندن در زادگاه خود را نتوانست و در سال ۱۰۲۸ ه. ق به هنگامی که طالب در مقام ملک الشعرایی دربار در رکاب جهانگیرشاه، پادشاه فرهنگ دوست هند به سیاحت کشمیر مشغول بود، وارد اگره شد.
#معرفی
طالب آملی
ستی النساء پس از انکه برادرش طالب که از مادر از او جدا بود، به دنبال شور شاعری و جذبه جهانگردی راهی اصفهان و از آن پس رهسپار هندوستان شد، به سبب پیوند مهرآئینی که به برادر داشت دیگر ماندن در زادگاه خود را نتوانست و در سال ۱۰۲۸ ه. ق به هنگامی که طالب در مقام ملک الشعرایی دربار در رکاب جهانگیرشاه، پادشاه فرهنگ دوست هند به سیاحت کشمیر مشغول بود، وارد اگره شد.
#معرفی
طالب آملی
باز نواي اميد زد دل مايوس ما
قهقهه ي كبك شد گريه ي طاووس ما
از گل حرمان ما رست گل وصل دوست
زمزمه ي شكر گشت نغمه ي افسوس ما
داد فغان داد دل گشت چو محمل پديد
*صيت جرس پست كرد ناله ي ناقوس ما
سينه ي ما بس كه يافت روشني از شمع دل
كعبه ي پرواز گشت قبه ي فانوس ما
تا به ره او شديم خاك نسيم بهار
لب كند از غنچه وام بهر زبان بوس ما
بسكه چو #طالب در عيش و طرب بسته ايم
كنج قفس گلشن است بر دل محبوس ما
* صیت : آوازه ، شهرت .
طالب آملی
قهقهه ي كبك شد گريه ي طاووس ما
از گل حرمان ما رست گل وصل دوست
زمزمه ي شكر گشت نغمه ي افسوس ما
داد فغان داد دل گشت چو محمل پديد
*صيت جرس پست كرد ناله ي ناقوس ما
سينه ي ما بس كه يافت روشني از شمع دل
كعبه ي پرواز گشت قبه ي فانوس ما
تا به ره او شديم خاك نسيم بهار
لب كند از غنچه وام بهر زبان بوس ما
بسكه چو #طالب در عيش و طرب بسته ايم
كنج قفس گلشن است بر دل محبوس ما
* صیت : آوازه ، شهرت .
طالب آملی