آیین دستگیری ز اهل جهان نیاید
بانگ درای همت زین کاروان نیاید
ای عندلیب خو کن با خار غم که هرگز
بوی گل مروت زین بوستان نیاید
بر حرف اهل حاجت گوش قبول بگشا
کاین حرف را نگوید کس تا به جان نیاید
ناچار گشته غربت دل را و گرنه هرگز
مرغی بود که یادش از آشیان نیاید
کم آیدم به خاطر همصحبتان جانی
کآتش به جان نگیرد دل در فغان نیاید
تیر دعا چه خوبست گر بر نشان توان زد
اما چه چاره سازم گر بر نشان نیاید؟
وحشی دگر نیاید سویم عروس دولت
روزی بیاید آخر گر این زمان نیاید
#وحشی_بافقی
بانگ درای همت زین کاروان نیاید
ای عندلیب خو کن با خار غم که هرگز
بوی گل مروت زین بوستان نیاید
بر حرف اهل حاجت گوش قبول بگشا
کاین حرف را نگوید کس تا به جان نیاید
ناچار گشته غربت دل را و گرنه هرگز
مرغی بود که یادش از آشیان نیاید
کم آیدم به خاطر همصحبتان جانی
کآتش به جان نگیرد دل در فغان نیاید
تیر دعا چه خوبست گر بر نشان توان زد
اما چه چاره سازم گر بر نشان نیاید؟
وحشی دگر نیاید سویم عروس دولت
روزی بیاید آخر گر این زمان نیاید
#وحشی_بافقی
ای گزیده یار چونت یافتم
ای دل و دلدار چونت یافتم
می گریزی هر زمان از کار ما
در میان کار چونت یافتم
چند بارم وعده کردی و نشد
ای صنم این بار چونت یافتم
زحمت اغیار آخر چند چند
هین که بیاغیار چونت یافتم
ای دریده پردههای عاشقان
پرده را بردار چونت یافتم
ای ز رویت گلستانها شرمسار
در گل و گلزار چونت یافتم
مولانا علیه الرحمه
ای دل و دلدار چونت یافتم
می گریزی هر زمان از کار ما
در میان کار چونت یافتم
چند بارم وعده کردی و نشد
ای صنم این بار چونت یافتم
زحمت اغیار آخر چند چند
هین که بیاغیار چونت یافتم
ای دریده پردههای عاشقان
پرده را بردار چونت یافتم
ای ز رویت گلستانها شرمسار
در گل و گلزار چونت یافتم
مولانا علیه الرحمه
برون از جهان تکیه جایی طلب کن
ورای خــِرد پیشــوایی طلــب کن
قلم برکش و بر دو گیتی رقم زن
قدم درنه و رهنمایی طلب کن
جهان فرش توست آستینی برافشان
فلک عرش توست استوایی طلب کن
همه درد چشم تو شد هستی تو
شو از نیستی توتیایی طلب کن
چو در گنبدی، همصف مـردگانی
ز گنبد برون شو بقایی طلب کن
خاقانی علیه الرحمه
ورای خــِرد پیشــوایی طلــب کن
قلم برکش و بر دو گیتی رقم زن
قدم درنه و رهنمایی طلب کن
جهان فرش توست آستینی برافشان
فلک عرش توست استوایی طلب کن
همه درد چشم تو شد هستی تو
شو از نیستی توتیایی طلب کن
چو در گنبدی، همصف مـردگانی
ز گنبد برون شو بقایی طلب کن
خاقانی علیه الرحمه
تا منزل آدمی سرای دنیاست
کارش همه جرم و کار حق، لطف و عطاست
خوش باش که آن سرا چنین خواهد بود
سالی که نکوست، از بهارش پیداست
شیخ بهایی
کارش همه جرم و کار حق، لطف و عطاست
خوش باش که آن سرا چنین خواهد بود
سالی که نکوست، از بهارش پیداست
شیخ بهایی
هفت دریا قطرهای ازبحر بیپایان ماست
این چنین بحری ز ما می جو که این بحر آن ماست
گنج او در کنج دل میجوکه آنجا یافتیم
جای گنج عشق او کنج دل ویران ماست
دل به دلبر دادهایم وجان به جانان میدهیم
گر قبول اوفتد شکرانههابر جان ماست
ما درین دور قمر خوش مجلسی آراستیم
جام می در دور و ما سرمست این دوران ماست
جز خیال روی او نقشی نیاید در نظر
هرچه ما دیدیمو میبینیم آنجانان ما است
دل به دست زلف اودادیم و در پا میکشد
ما پریشانیم از او، او نیز سرگردان ماست
#شاه_نعمت_الله_ولی
این چنین بحری ز ما می جو که این بحر آن ماست
گنج او در کنج دل میجوکه آنجا یافتیم
جای گنج عشق او کنج دل ویران ماست
دل به دلبر دادهایم وجان به جانان میدهیم
گر قبول اوفتد شکرانههابر جان ماست
ما درین دور قمر خوش مجلسی آراستیم
جام می در دور و ما سرمست این دوران ماست
جز خیال روی او نقشی نیاید در نظر
هرچه ما دیدیمو میبینیم آنجانان ما است
دل به دست زلف اودادیم و در پا میکشد
ما پریشانیم از او، او نیز سرگردان ماست
#شاه_نعمت_الله_ولی
چو یقین شدهست دل را که تو جان جان جانی
بگشا در عنایت که ستون صد جهانی
همه شاخهها شکفته ملکان قدح گرفته
همگان ز خویش رفته به شراب آسمانی
برسان سلام جانم تو بدان شهان ولیکن
تو کسی به هش نیابی که سلامشان رسانی
#مولانا
بگشا در عنایت که ستون صد جهانی
همه شاخهها شکفته ملکان قدح گرفته
همگان ز خویش رفته به شراب آسمانی
برسان سلام جانم تو بدان شهان ولیکن
تو کسی به هش نیابی که سلامشان رسانی
#مولانا
می خمخانهٔ ما مستی دیگر دارد
هر که آید بر ما کام دلی بردارد
رند سرمست در این بزم ملوکانهٔ ما
از سر ذوق درآید خبری گر دارد
عشق و ساقی و حریفان همه مستند ولی
عقل مخمور ندانم که چه در سر دارد
لب بنه بر لب ما آب حیاتی می نوش
زانکه زان آب حیات این لب ما تر دارد
آفتابی است که از مشرق جان می تابد
نور او آینهٔ ماه منور دارد
قول مستانهٔ ما ملک جهان را بگرفت
این چنین گفته که در کاغذ و دفتر دارد
نعمت الله حریف من و سرمست و خراب
گر بگویم که کنم توبه که باور دارد
حضرت شاه نعمتالله ولی
هر که آید بر ما کام دلی بردارد
رند سرمست در این بزم ملوکانهٔ ما
از سر ذوق درآید خبری گر دارد
عشق و ساقی و حریفان همه مستند ولی
عقل مخمور ندانم که چه در سر دارد
لب بنه بر لب ما آب حیاتی می نوش
زانکه زان آب حیات این لب ما تر دارد
آفتابی است که از مشرق جان می تابد
نور او آینهٔ ماه منور دارد
قول مستانهٔ ما ملک جهان را بگرفت
این چنین گفته که در کاغذ و دفتر دارد
نعمت الله حریف من و سرمست و خراب
گر بگویم که کنم توبه که باور دارد
حضرت شاه نعمتالله ولی
صنما خرگه توم که بسازی و برکنی
قلمیام به دست تو که تراشی و بشکنی
منم آن شقه علم که گهم سرنگون کنی
و گهی بر فراز کوه برآری و برزنی
منم آن ذره هوا که در این نور روزنم
سوی روزن از آن روم که تو بالای روزنی
هله ذره مگو مرا چو جهان گیر خود مرا
دو جهان بیتو آفتاب کجا یافت روشنی
همگی پوستم هله تو مرا مغز نغز گیر
همه خشکاند مغزها چو نبخشی تو روغنی
اگرم شاه و بیتوام چه دروغست ما و من
و گرم خاک و با توام چه لطیفست آن منی
به تو نالم تو گوییم که تو را دور کردهام
که ببینم در این هوا که تو ذره چه میکنی
به یکی ذره آفتاب چرا مشورت کند
تو بکش هم تو زنده کن مکن ای دوست کردنی
تو چه می دادهای به دل که چپ و راست میفتد
و گهی نی چپ و نه راست و نه ترس و نه ایمنی
دیوان شمس
قلمیام به دست تو که تراشی و بشکنی
منم آن شقه علم که گهم سرنگون کنی
و گهی بر فراز کوه برآری و برزنی
منم آن ذره هوا که در این نور روزنم
سوی روزن از آن روم که تو بالای روزنی
هله ذره مگو مرا چو جهان گیر خود مرا
دو جهان بیتو آفتاب کجا یافت روشنی
همگی پوستم هله تو مرا مغز نغز گیر
همه خشکاند مغزها چو نبخشی تو روغنی
اگرم شاه و بیتوام چه دروغست ما و من
و گرم خاک و با توام چه لطیفست آن منی
به تو نالم تو گوییم که تو را دور کردهام
که ببینم در این هوا که تو ذره چه میکنی
به یکی ذره آفتاب چرا مشورت کند
تو بکش هم تو زنده کن مکن ای دوست کردنی
تو چه می دادهای به دل که چپ و راست میفتد
و گهی نی چپ و نه راست و نه ترس و نه ایمنی
دیوان شمس
ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن
دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن
نزد شاهین محبت بی پر و بال آمدن
پیش باز عشق آئین کبوتر داشتن
سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن
تن بیاد روی جانان اندر آذر داشتن
اشک را چون لعل پروردن بخوناب جگر
دیده را سوداگر یاقوت احمر داشتن
هر کجا نور است چون پروانه خود را باختن
هر کجا نار است خود را چون سمندر داشتن
آب حیوان یافتن بیرنج در ظلمات دل
زان همی نوشیدن و یاد سکندر داشتن
از برای سود، در دریای بی پایان علم
عقل را مانند غواصان، شناور داشتن
گوشوار حکمت اندر گوش جان آویختن
چشم دل را با چراغ جان منور داشتن
در گلستان هنر چون نخل بودن بارور
عار از ناچیزی سرو و صنوبر داشتن
از مس دل ساختن با دست دانش زر ناب
علم و جان را کیمیا و کیمیاگر داشتن
همچو مور اندر ره همت همی پا کوفتن
چون مگس همواره دست شوق بر سر داشتن
پروین اعتصامی
دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن
نزد شاهین محبت بی پر و بال آمدن
پیش باز عشق آئین کبوتر داشتن
سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن
تن بیاد روی جانان اندر آذر داشتن
اشک را چون لعل پروردن بخوناب جگر
دیده را سوداگر یاقوت احمر داشتن
هر کجا نور است چون پروانه خود را باختن
هر کجا نار است خود را چون سمندر داشتن
آب حیوان یافتن بیرنج در ظلمات دل
زان همی نوشیدن و یاد سکندر داشتن
از برای سود، در دریای بی پایان علم
عقل را مانند غواصان، شناور داشتن
گوشوار حکمت اندر گوش جان آویختن
چشم دل را با چراغ جان منور داشتن
در گلستان هنر چون نخل بودن بارور
عار از ناچیزی سرو و صنوبر داشتن
از مس دل ساختن با دست دانش زر ناب
علم و جان را کیمیا و کیمیاگر داشتن
همچو مور اندر ره همت همی پا کوفتن
چون مگس همواره دست شوق بر سر داشتن
پروین اعتصامی
از خون جوانان وطن لاله دمیده
از ماتم سرو قدشان سرو خمیده
در سایۀ گل بلبل ازین غصه خزیده
گل نیز چو من در غمشان جامه دریده
چه کجرفتاری ای چرخ
خوابند وکیلان و خرابند وزیران
بردند به سرقت همه سیم و زر ایران
ما را نگذارند به یک خانۀ ویران
یا رب بستان داد فقیران ز امیران
چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!
سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری (نه آیین داری) ای چرخ!
از اشک همه روی زمین زیر و زبر کن
مشتی گرت از خاک وطن هست به سر کن
غیرت کن و اندیشۀ ایام بتر کن
اندر جلو تیر عدو سینه سپر کن
چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!
سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری (نه آیین داری) ای چرخ!
از دست عدو نالۀ من از سر درد است
اندیشه هر آن کس کند از مرگ، نه مرد است
جانبازی عشاق نه چون بازی نرد است
مردی اگرت هست، کنون وقت نبرد است
چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!
سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری (نه آیین داری) ای چرخ!
عارف ز ازل تکیه بر ایام ندادهست
جز جام به کس دست چو خیام ندادهست
دل جز به سر زلف دلارام ندادهست
صد زندگی ننگ به یک نام ندادهست
چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!
سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری (نه آیین داری) ای چرخ!
#عارف_قزوینی
از ماتم سرو قدشان سرو خمیده
در سایۀ گل بلبل ازین غصه خزیده
گل نیز چو من در غمشان جامه دریده
چه کجرفتاری ای چرخ
خوابند وکیلان و خرابند وزیران
بردند به سرقت همه سیم و زر ایران
ما را نگذارند به یک خانۀ ویران
یا رب بستان داد فقیران ز امیران
چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!
سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری (نه آیین داری) ای چرخ!
از اشک همه روی زمین زیر و زبر کن
مشتی گرت از خاک وطن هست به سر کن
غیرت کن و اندیشۀ ایام بتر کن
اندر جلو تیر عدو سینه سپر کن
چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!
سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری (نه آیین داری) ای چرخ!
از دست عدو نالۀ من از سر درد است
اندیشه هر آن کس کند از مرگ، نه مرد است
جانبازی عشاق نه چون بازی نرد است
مردی اگرت هست، کنون وقت نبرد است
چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!
سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری (نه آیین داری) ای چرخ!
عارف ز ازل تکیه بر ایام ندادهست
جز جام به کس دست چو خیام ندادهست
دل جز به سر زلف دلارام ندادهست
صد زندگی ننگ به یک نام ندادهست
چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!
سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری (نه آیین داری) ای چرخ!
#عارف_قزوینی
بگذر ز علم رسمی، که تمام قیل و قال است
من و درس عشق ای دل! که تمام وجد و حال است
ز مراحم الهی، نتوان برید امید
مشنو حدیث زاهد، که شنیدنش وبال است
طمع وصال گفتی که به کیش ما حرام است
تو بگو که خون عاشق، به کدام دین حلال است؟
به جواب دردمندان، بگشا لب ای شکرخا!
به کرشمه کن حواله، که جواب صد سوال است
غم هجر را بهائی، به تو ای بت ستمگر
به زبان حال گوید که زبان قال لال است
#شیخ_بهایے
من و درس عشق ای دل! که تمام وجد و حال است
ز مراحم الهی، نتوان برید امید
مشنو حدیث زاهد، که شنیدنش وبال است
طمع وصال گفتی که به کیش ما حرام است
تو بگو که خون عاشق، به کدام دین حلال است؟
به جواب دردمندان، بگشا لب ای شکرخا!
به کرشمه کن حواله، که جواب صد سوال است
غم هجر را بهائی، به تو ای بت ستمگر
به زبان حال گوید که زبان قال لال است
#شیخ_بهایے
خنک آن روز که از عقل نجاتم دادند
سوی آرامگه عشق براتم دادند
یار مستان خرابات الستم کردند
از دم روح فزاشان برکاتم دادند
عشق بگرفت مرا از من و بنشست بجا
سیئاتم ستدند و حسناتم دادند
عشق صوری عجبی در دل افسرده دمید
مرگ را سر ببریدند و حیاتم دادند
هر چه دادم بعوض خوبتری بگرفتم
چون گذشتم زصفت جلوهٔ ذاتم دادند
چون سپردم صفت و ذات به اهلش یک یک
نو به نو خلعتی از ذات و صفاتم دادند
بار عقلی که از اندوش دلم بود گران
چون فکندم زغم و غصه نجاتم دادند
زیرخط آب حیات از لب او نوشیدم
ره بسر چشمهٔ خضر از ظلماتم دادند
چه گشادی که شد از دولت عشقم روزی
شکرلله که در این شیوه ثباتم دادند
هر چرا یافتم از دولت شبخیزی بود
کام جان از برکات خلواتم دادند
کاسهٔ فقر گرفتم بکف عجز و نیاز
چون بدیدند فقیرم صدقاتم دادند
فیض تبدیل صفت کن بصفات معشوق
کاین مقامات ز تبدیل صفاتم دادند
این جواب غزل حافظ آگاه که گفت
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
#فیض_کاشانے
سوی آرامگه عشق براتم دادند
یار مستان خرابات الستم کردند
از دم روح فزاشان برکاتم دادند
عشق بگرفت مرا از من و بنشست بجا
سیئاتم ستدند و حسناتم دادند
عشق صوری عجبی در دل افسرده دمید
مرگ را سر ببریدند و حیاتم دادند
هر چه دادم بعوض خوبتری بگرفتم
چون گذشتم زصفت جلوهٔ ذاتم دادند
چون سپردم صفت و ذات به اهلش یک یک
نو به نو خلعتی از ذات و صفاتم دادند
بار عقلی که از اندوش دلم بود گران
چون فکندم زغم و غصه نجاتم دادند
زیرخط آب حیات از لب او نوشیدم
ره بسر چشمهٔ خضر از ظلماتم دادند
چه گشادی که شد از دولت عشقم روزی
شکرلله که در این شیوه ثباتم دادند
هر چرا یافتم از دولت شبخیزی بود
کام جان از برکات خلواتم دادند
کاسهٔ فقر گرفتم بکف عجز و نیاز
چون بدیدند فقیرم صدقاتم دادند
فیض تبدیل صفت کن بصفات معشوق
کاین مقامات ز تبدیل صفاتم دادند
این جواب غزل حافظ آگاه که گفت
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
#فیض_کاشانے
دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش
وز شما پنهان نشاید کرد سر می فروش
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت میگردد جهان بر مردمان سختکوش
وان گهم درداد جامی کز فروغش بر فلک
زهره در رقص آمد و بربط زنان میگفت نوش
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
گوش کن پند ای پسر وز بهر دنیا غم مخور
گفتمت چون در حدیثی گر توانی داشت هوش
در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید
زان که آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش
بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست
یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش
ساقیا می ده که رندیهای حافظ فهم کرد
آصف صاحب قران جرم بخش عیب پوش
حافظ رحمة اللّه علیه
وز شما پنهان نشاید کرد سر می فروش
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت میگردد جهان بر مردمان سختکوش
وان گهم درداد جامی کز فروغش بر فلک
زهره در رقص آمد و بربط زنان میگفت نوش
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
گوش کن پند ای پسر وز بهر دنیا غم مخور
گفتمت چون در حدیثی گر توانی داشت هوش
در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید
زان که آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش
بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست
یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش
ساقیا می ده که رندیهای حافظ فهم کرد
آصف صاحب قران جرم بخش عیب پوش
حافظ رحمة اللّه علیه
در آدمی عشقی و دردی و خارخاری¹ و تقاضایی هست که اگر صدهزار عالم مُلک او شود که نیاساید و آرام نیابد.
این خلق به تفصیل در هر پیشهای و صنعتی و منصبی [میکوشند] و تحصیلِ نجوم و طب و غیرذلک میکنند و هیچ آرام نمیگیرند، زیرا آنچه مقصود است به دست نیامده است.
آخِر معشوق را «دلارام» میگویند یعنی که دل به وی آرام گیرد.
پس به غیر، چون قرار و آرام گیرد؟
#مولانای_جان
📙 فیه ما فیه
این خلق به تفصیل در هر پیشهای و صنعتی و منصبی [میکوشند] و تحصیلِ نجوم و طب و غیرذلک میکنند و هیچ آرام نمیگیرند، زیرا آنچه مقصود است به دست نیامده است.
آخِر معشوق را «دلارام» میگویند یعنی که دل به وی آرام گیرد.
پس به غیر، چون قرار و آرام گیرد؟
#مولانای_جان
📙 فیه ما فیه
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
.
ساز و آواز《ابوعطا》
و اجرای تصنیف "بهار دلکش،"
خواننده: #محمدرضا_شجریان
تار: #محمدرضا_لطفی
خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست؟
ساقی کجاست گو سبب انتظار چیست؟
#حافظ
ساز و آواز《ابوعطا》
و اجرای تصنیف "بهار دلکش،"
خواننده: #محمدرضا_شجریان
تار: #محمدرضا_لطفی
خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست؟
ساقی کجاست گو سبب انتظار چیست؟
#حافظ
در آدمی عشقی و دردی و خارخاری¹ و تقاضایی هست که اگر صدهزار عالم مُلک او شود که نیاساید و آرام نیابد.
این خلق به تفصیل در هر پیشهای و صنعتی و منصبی [میکوشند] و تحصیلِ نجوم و طب و غیرذلک میکنند و هیچ آرام نمیگیرند، زیرا آنچه مقصود است به دست نیامده است.
آخِر معشوق را «دلارام» میگویند یعنی که دل به وی آرام گیرد.
پس به غیر، چون قرار و آرام گیرد؟
#مولانای_جان
📙 فیه ما فیه
این خلق به تفصیل در هر پیشهای و صنعتی و منصبی [میکوشند] و تحصیلِ نجوم و طب و غیرذلک میکنند و هیچ آرام نمیگیرند، زیرا آنچه مقصود است به دست نیامده است.
آخِر معشوق را «دلارام» میگویند یعنی که دل به وی آرام گیرد.
پس به غیر، چون قرار و آرام گیرد؟
#مولانای_جان
📙 فیه ما فیه
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
از من رمقی به سعی ساقی مانده ست
استاد جان شجریان💠
استاد جان شجریان💠
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
استادجان شجریان💠
ای آفتاب...
آهسته نِه پا در حریمِ یارِ من
ترسم صدای پای تو
خواب است و بیدارش کند...
ای آفتاب...
آهسته نِه پا در حریمِ یارِ من
ترسم صدای پای تو
خواب است و بیدارش کند...
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آواز : استادجان شجریان
دکلمه : احمد شاملو
شعر : خیام
من بی می ناب زیستن نتوانم
بی باده کشید بار تن نتوانم...
دکلمه : احمد شاملو
شعر : خیام
من بی می ناب زیستن نتوانم
بی باده کشید بار تن نتوانم...