معرفی عارفان
1.26K subscribers
34.2K photos
12.4K videos
3.22K files
2.77K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
مرا اوحدالدین گفت : چه گردد اگر بر من آیی به هم باشیم؟
گفتم : پیاله بیاوریم، یکی من، یکی تو...
می گردانیم، آنجا که گرد می شوند به سماع
گفت : نتوانم
گفتم : پس صحبت من کارتو نیست
باید که مریدان و همه دنیا را به پیاله ای بفروشی...


شمس تبریزی
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
*
بشنو از من بهترین راوی منم
راست خواهی هم نی و هم نی‌زنم...


#جعلی
#مولانا

از مولانا نیست
اندیشه ی بقا، فردا را مهمتر از امروز جلوه
می دهد و موجب می شود امروز را فدای فردا کنی.
هر فردایی وقتی می آید ،امروز می شود و تو همه ی امروزهایت را قربانی فرداهای نیامده میکنی.
این لحظه را با شکوه  زندگی کن...

#اشو
به وفای تو که گر خشت زنند از گل من

همچنان در دل من مهر و وفای تو بود


#سعدی
بی محبت مگذران عمر عزیز خویش را


در بهاران عندلیب و در خزان پروانه باش


#صائب_تبریزی
چه غریب ماندی ای دل! نه غمی، نه غمگساری
نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری

غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری

چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری

دل من ! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری

نرسید آن ماهی که به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری

همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری

سحرم کشیده خنجر که، چرا شبت نکشته ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری

به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من؟
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری

چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری

نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری

سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیگر نگشایدت کناری

به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری


#هوشنگ_ابتهاج
زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا
چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا

چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید
چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا

زهی ماه زهی ماه زهی باده همراه
که جان را و جهان را بیاراست خدایا

زهی شور زهی شور که انگیخته عالم
زهی کار زهی بار که آن جاست خدایا

فروریخت فروریخت شهنشاه سواران
زهی گرد زهی گرد که برخاست خدایا

فتادیم فتادیم بدان سان که نخیزیم
ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا

ز هر کوی ز هر کوی یکی دود دگرگون
دگربار دگربار چه سوداست خدایا

نه دامیست نه زنجیر همه بسته چراییم
چه بندست چه زنجیر که برپاست خدایا

چه نقشیست چه نقشیست در این تابه دل‌ها
غریبست غریبست ز بالاست خدایا

خموشید خموشید که تا فاش نگردید
که اغیار گرفتست چپ و راست خدایا


ديوان شمس
مولانا
*شمس تبریزی و مولانا*

شمس دست مولانا را گرفت و در گردش های شبانه به تماشای فقیران و بيچارگان قونیه برد و به آهستگی زیر گوش او گفت:
می بینی این دردمندان را؟
اینان اگر گبرند، اگر مسلمان، اگر ترسایند و اگر اهل کنیسه، همه بندگان یک خدایند، دردمندان فراموش شده این دیارند و از طایفه شکسته دلانند، اما افسوس که ما را غیرت یاری ایشان نیست. ما بر خیال می رانیم و حکام بر سمند مراد سوارند.

از آن پس رفته رفته شمس، حکایات عارفان را در گوش مولانا زمزمه کرد. به او گفت که:
مردان خدا تنها در مجالس و مساجد حضور ندارند، بلکه در خرابات هم هستند.

به او یادآوری کرد که:
از جستجوی خداوند در لابلای کتابِ «معارف» پدر،  چشم بپوشد و خداوند را تنها در اخبار و احادیث باز نجوید بلکه در درون دل خود او را بیابد.

به او گفت که:
خداوند، غریبه ای در یک سرزمین دور نیست، او به نزدیکی وزش نسیمی ست که بر روی گونه های ما احساس می شود،
تمام کائنات از خدا تشکیل شده است.
او در همه جا هست اما برترین جایگاه واقعی او قلب انسان های واقعی و دل دلشکستگان است.

به او آموخت که:
خداوند در نزد عارفان، در چهره یک دوست و دلبر آشنا تجلی می کند و برتر از آن است  که به اثبات  درآید.

با او از خداوندی گفت که:
همه جا رحمت بی پایان و خوان کرمش را گسترانیده و جایی از هستی نیست که او نباشد حتّی در دوزخ!

به او آموخت که:
سرای خداوند، سرای خشم و کینه، و درگه او درگه نومیدی  نیست
و سپس به نرمی افزود که:
"خداوند متعلق به هیچ قوم و مذهبی نیست"

خداوند همسایه و معشوق دیوار به دیواری است که فقط باید بیدار شد
خدا را در همه جا مشاهده کرد.
او، هم در دلق گدایان است و هم دراطلس شاهان. اما دیده ای باید که تا شناسد او را در هر لباس!

به او آموخت که:
دوستان خداوند بر روی زمین تنها و ناشناسند. اساتیدی هستند در لباس مبدل
و اگرچه خاموش و بی ادعایند، اما از آنچه مشیّت و اراده پروردگار است آگاهی دارند
و اگر چه در نزد مردمان خوار و یتیم اند، اما در حقیقت سرفرازانند.
و افزود که:
دفتر ایشان نیز سواد و حرف نیست اما دامنه دانش عظیم ایشان به پهنای جهان آفرینش است.

به او گفت راههای رسیدن به خدا بی شمارند و هرکس می تواند آزادانه راه خود را برگزیند
و از او خواست تا شمع آگاهی را در میان ابلهانی که مشت های خود را به سوی یکدیگر گره کرده و بر سر نام ها به نزاع برخاسته اند، برافروزد که:
"در جهان هیچ چیز برتر از آگاهی نیست".
درخت تنومند و پرباری که هر کس از میوه آن بخورد به آب حیات دست یافته و هرگز نخواهد مرد. 

از حماسه جوانمردی های حلاج گفت که چگونه در برابر خلیفه زورگو و مقتدر، در حالی که بانگ "اناالحق" سر می داد، بر سر دار رفت
و در حالی که فریاد "اقتلونی" برآورده بود، ایشان را به کشتن خویش دعوت می کرد
تا از این رهگذر او به آرامش رسد و آنها پاداش یابند.

از شیخ ابوسعید گفت که:
هر کجا نام او برده شود دل های مردمان خوش گردد.
از رقص و سماع  و شور و وجد و ذوق و حال مجالس او سخن ها گفت
و از تساهل و مدارای او حکایت ها بر زبان آورد.

از مبارزه و چالش های دائمی مردان خدا با نفس گفت.
از بایزید که سراسر زندگی خود را وقف این مبارزه کرد
و از سفر دور و دراز مرغان عطار که آهنگ آن کردند تا خود با گزینش سیمرغ بر سرنوشت خویش حاکم شوند.

به او آموخت که:
در باره دیگران داوری نکند و فتوا به کفر کسی ندهد،
که هیچ کس از عاقبت حال دیگری آگاه نیست.

او را با خود به "سرای مهر" خرقانی برد.
آنجا که هر که بدانجا در می آمد نانش می دادند و از ایمانش نمی پرسیدند

بدو آموخت که:
*خداوند عشق مطلق است و براى رسيدن به خدا، باید*
*عاشق شد و عشق ورزید*…!!!
اگر عالم همه پرخار باشد
دل عاشق همه گلزار باشد

وگر بی‌کار گردد چرخ گردون
جهان عاشقان بر کار باشد

همه غمگین شوند و جان عاشق
لطیف و خرم و عیار باشد

به عاشق ده تو هر جا شمع مرده‌ست
که او را صد هزار انوار باشد

وگر تنهاست عاشق نیست تنها
که با معشوق پنهان یار باشد

شراب عاشقان از سینه جوشد
حریف عشق در اسرار باشد

به صد وعده نباشد عشق خرسند
که مکر دلبران بسیار باشد

وگر بیمار بینی عاشقی را
نه شاهد بر سر بیمار باشد

سوار عشق شو وز ره میندیش
که اسب عشق بس رهوار باشد

به یک حمله تو را منزل رساند
اگر چه راه ناهموار باشد

علف خواری نداند جان عاشق
که جان عاشقان خمار باشد

ز شمس الدین تبریزی بیابی
دلی کو مست و بس هشیار باشد

مولانا
در نگنجد عشق در گفت و شنيد
عشق دريايى ست قعرش ناپديد

آتش عشق است كاندر نى فتاد
جوشش عشق است كاندر مى فتاد

هرچه گويم عشق را شرح و بيان
چون به عشق آيم خجل باشم از آن

مولانا
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#انگیزشی
#عشق و جادوی #محبت


#حضرت_مولانا :

از محبت، تلخها شیرین شود 
وز محبت، مسها زرین شود

ازمحبت دُردها صافی شود 
وز محبت دَردها شافی شود

از محبت خارها گل می شود 
وز محبت سرکه ها مُل می شود

از محبت دار، تختی می شود 
وز محبت بار، بختی می شود

از محبت سِجن، گلشن می شود 
بی محبت روضه گُلخَن می شود

از محبت، نار، نوری می شود 
وز محبت دیو حوری می شود

از محبت سنگ، روغن می شود 
بی محبت موم، آهن می شود

از محبت حزن شادی می شود
وز محبت غول هادی می شود

از محبت نیش نوشی می شود
وز محبت شیر موشی می شود

از محبت سُقم صحت می شود
وز محبت قهر، رحمت می شود

از محبت مرده، زنده می شود 
وز محبت شاه بنده می شود

این محبت هم نتیجه دانش است 
کی گزافه بر چنین تختی نشست؟
خلق را تقلیدشان بر باد داد
ای دو صد لعنت بر این تقلید باد..



#مثنوی_معنوی [دفتر دوم]
معجزه بالا بردن ارتعاش
@chlesh_kade85
#موسیقی نزد #مولانا

موسیقی فاخر حیات بخش است، حیات انگیز است. بی‌خود نیست وقتی مولانا به دکان زرگری «صلاح الدین زرکوب» رسید، از صدای چکش او بر سندان زرگری چنان به وجد آمد که ساعت‌ها به #سماع پرداخت. یا نوشته‌اند که روزی یکی از فروشندگان دوره گرد که پوست روباه می‌فروخت، به رسم فروشندگان دوره گرد، داد می‌زد که دل کو دل کو. یعنی پوست روباه می‌فروشم هرکس می‌خواهد بیاید. ظاهرا آن دل کو دل کو را هم با نوعی آواز و ترنم ادا می‌کرد. مولانا از شنیدن آواز دل کو دل کو، سرمست می‌شود، به چرخ در می‌آید، به سماع می‌پردازد و همین طور رقصان و سماع کنان تا مدرسه‌اش می‌رود و مردم شهر هم یکپارچه به شور و هیجان در می‌آیند از این احوال عجیب و غریب مولانا
.
       نامت شنوم، دل ز فرح زنده شود
       حال من از اقبال تو فرخنده شود

     وز غیر تو هر جا سخن آید به میان
       خاطر به هزار غم پراگنده شود

              #رودکی
گر شود قلبی  خریدارِ  مِحَک
در مِحَکّی اش درآید نقص و شک


مثال دیگر، هرگاه سکّه ای تقلّبی، طالب سنگِ محک شود، باید در درست بودن آن سنگ محک شکّ و تردید کرد. زیرا اگر سنگ محک، درست و کامل باشد، طلای تقلّبی از ترس رسوایی از روبرو شدن با آن ابا دارد.

دُزد، شب خواهد، نه روز، این را بدان
شب نِیَم،  روزم  که  تابَم  در  جهان


مثال دیگر، دزد، همیشه خواهان شب است نه روز، زیرا در تاریکی شب می تواند اموال این و آن را به یغما برد. پس بدان که من (رسول الله) شبِ تاریک نیستم، بلکه روزِ جهان افروزم.

فارِقم، فاروقم و، غَلبيروار
تا که از من کَه نمی یابد گذار


من به طور دقیق میان حق و باطل، فرق می گذارم . درست مانند غربالی هستم که
نمی گذارم کاهی از من عبور کند.

فارِق: فرق گذاشتن بین حق و باطل
فارُوق: بسیار فرق گذارنده، لقب خلیفه دوم

آرد را  پیدا  کنم من از  سُپُوس
تانمایم کین نُقوشست، آن نفوس


من آرد را از سبوس جدا می کنم، تا به مردم نشان دهم که این گروه اهل صورت و ظاهراند و آن گروه اهلِ معنا و باطن. وجه دیگر: برای آنکه نشان دهم اینها جسم و کالبد خاکی اند و آن ها روح و معنا، آرد را از سبوس جدا می کنم.

شرح مثنوی
حافظ خلوت نشین دوش به میخانه شد

از سر پیمان برفت بر سر پیمانه شد

#حضرت_حافظ
هرچه بادا باد ؛ ما کشتی در آب انداختیم

گر بُود بیگانه باد شرطه ، طوفان آشناست !

#قدسی_مشهدی
گر شش جهتت بسته شود باک مدار

کز قعر نهادت سوی جانان راه است


مولانا
هیچ کس هیچ وقت مسئول وضعیت شما نیست، جز خودتان؛ افراد زیادی ممکن است در ناراحتی شما مقصر باشند؛ اما هیچ کس هیچ وقت مسئول ناراحتی شما نیست، جز خودتان.
دلیلش این است که همیشه شما هستید که تصمیم می‌گیرید هرچیزی را چگونه ببینید، چگونه به هر چیزی واکنش نشان دهید و چگونه بر هر چیزی ارزش بگذارید. همیشه شما هستید که معیاری را انتخاب می‌کنید که تجارب‌ِتان را با آن بسنجید.

#مارک_منسن
همه عالم
جان و دل و دوست میگویند و شعرخوانند،
الا شرف هرعاشقی قدر معشوق او باشد .

#فیه ما فیه