گرچه میدانم که میرنجی و مشکل میشود
گر نکوبی حلقهی سد جا بر در دل میشود
دل اگر دیوانه شد؟ دارالشفای صبر هست
میکنم یک هفتهاش زنجیر و عاقل میشود
عشق و سودا چیست وحشی؟مایهی بیحاصلی
غیر ناکامی ز خودکامان چه حاصل میشود!؟
#وحشی_بافقی
گر نکوبی حلقهی سد جا بر در دل میشود
دل اگر دیوانه شد؟ دارالشفای صبر هست
میکنم یک هفتهاش زنجیر و عاقل میشود
عشق و سودا چیست وحشی؟مایهی بیحاصلی
غیر ناکامی ز خودکامان چه حاصل میشود!؟
#وحشی_بافقی
ای یار ناسامان من از من چرا رنجیدهای؟
وی درد و ای درمان من از من چرا رنجیدهای؟
ای سرو خوش بالای من ای دلبر رعنای من
لعل لبت حلوای من از من چرا رنجیدهای؟
بنگر ز هجرت چون شدم سرگشته چون گردون شدم
وز ناوکت پرخون شدم از من چرا رنجیدهای؟
گر من بمیرم در غمت خونم بتا در گردنت
فردا بگیرم دامنت از من چرا رنجیدهای؟
من سعدی درگاه تو عاشق به روی ماه تو
هستیم نیکوخواه تو از من چرا رنجیدهای؟
حضرت سعدی
وی درد و ای درمان من از من چرا رنجیدهای؟
ای سرو خوش بالای من ای دلبر رعنای من
لعل لبت حلوای من از من چرا رنجیدهای؟
بنگر ز هجرت چون شدم سرگشته چون گردون شدم
وز ناوکت پرخون شدم از من چرا رنجیدهای؟
گر من بمیرم در غمت خونم بتا در گردنت
فردا بگیرم دامنت از من چرا رنجیدهای؟
من سعدی درگاه تو عاشق به روی ماه تو
هستیم نیکوخواه تو از من چرا رنجیدهای؟
حضرت سعدی
چه بودی ار دل آن ماه مهربان بودی
که حال ما نه چنین بودی ار چنان بودی
بگفتمی که چه ارزد نسیم طره دوست
گرم به هر سر مویی هزار جان بودی
برات خوشدلی ما چه کم شدی یا رب
گرش نشان امان از بد زمان بودی
گرم زمانه سرافراز داشتی و عزیز
سریر عزتم آن خاک آستان بودی
ز پرده کاش برون آمدی چو قطره اشک
که بر دو دیده ما حکم او روان بودی
اگر نه دایره عشق راه بربستی
چو نقطه حافظ سرگشته در میان بودی
#حضرت_حافظ
که حال ما نه چنین بودی ار چنان بودی
بگفتمی که چه ارزد نسیم طره دوست
گرم به هر سر مویی هزار جان بودی
برات خوشدلی ما چه کم شدی یا رب
گرش نشان امان از بد زمان بودی
گرم زمانه سرافراز داشتی و عزیز
سریر عزتم آن خاک آستان بودی
ز پرده کاش برون آمدی چو قطره اشک
که بر دو دیده ما حکم او روان بودی
اگر نه دایره عشق راه بربستی
چو نقطه حافظ سرگشته در میان بودی
#حضرت_حافظ
Mordeh Bodam Zendeh Shodam
Alireza Eftekhari
مرده بُدَم زنده شدم گریه بُدَم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیدهی سیر است مرا جانِ دلیر است مرا
زَهرهی شیر است مرا زُهرهی تابنده شدم
گفت که دیوانه نِهای لایق این خانه نِهای
رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نهای رو که از این دست نهای
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نهای در طرب آغشته نهای
پیش رخِ زنده کنش کشته و افکنده شدم
گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی
گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبلهی این جمع شدی
جمع نیَم شمع نیَم دودِ پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری
شیخ نیَم پیش نیَم امرِ تو را بنده شدم
گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم
در هوسِ بال و پرش بیپر و پرکنده شدم
گفت مرا دولتِ نو راه مرو رنجه مشو
زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم
گفت مرا عشقِ کهن از برِ ما نقل مکن
گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم
چشمهی خورشید تویی سایهگهِ بید منم
چونک زدی بر سرِ من پَست و گدازنده شدم
تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم
صورت جان وقت سحر لاف همیزد ز بطر
بنده و خربنده بُدَم شاه و خد
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیدهی سیر است مرا جانِ دلیر است مرا
زَهرهی شیر است مرا زُهرهی تابنده شدم
گفت که دیوانه نِهای لایق این خانه نِهای
رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نهای رو که از این دست نهای
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نهای در طرب آغشته نهای
پیش رخِ زنده کنش کشته و افکنده شدم
گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی
گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبلهی این جمع شدی
جمع نیَم شمع نیَم دودِ پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری
شیخ نیَم پیش نیَم امرِ تو را بنده شدم
گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم
در هوسِ بال و پرش بیپر و پرکنده شدم
گفت مرا دولتِ نو راه مرو رنجه مشو
زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم
گفت مرا عشقِ کهن از برِ ما نقل مکن
گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم
چشمهی خورشید تویی سایهگهِ بید منم
چونک زدی بر سرِ من پَست و گدازنده شدم
تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم
صورت جان وقت سحر لاف همیزد ز بطر
بنده و خربنده بُدَم شاه و خد
ای نگاهت قصه گوی مهربانیها مرا
خنده ات یادآور عـهد جوانیها مرا
خاطر پـر حسرتم را با پیامی شاد کن
ای صدایت مژده بخش کامرانیها مـرا
رفته بودم، مُرده بودم. تا تو از در آمدی
زنده شد در دل امید زندگانیهـا مرا
پا به پای یادها اینسو و آنسو می کشید
در پـنـاه صـبر عمری سـخت جانیها مرا
ای به شیدائی جوان، با عاشق پیرت بمان
تا ز پـا نـفکنده دسـت ناتـوانیها مرا
مـنـکـه با آزادگی کـشـتـم هــزاران آرزو
مـی کـشد آخـر غـم بی همزبانیهـا مـرا
وعده گـاه عاشقان روزی مــزار من شود
تا ابـد این خـود نـشـان بی نشـانیهـا مـرا
نـقشِ بـد هـرگز نـزد آئـینه ی پـنـدار مـن
خـلقت اول بست نور خوش گمانیها مرا
برّه ای آرام چون من چشمه ی هستی ندید
چوب بر دستا ! چه حاجت این شبانیها مرا
معینی کرمانشاهی
خنده ات یادآور عـهد جوانیها مرا
خاطر پـر حسرتم را با پیامی شاد کن
ای صدایت مژده بخش کامرانیها مـرا
رفته بودم، مُرده بودم. تا تو از در آمدی
زنده شد در دل امید زندگانیهـا مرا
پا به پای یادها اینسو و آنسو می کشید
در پـنـاه صـبر عمری سـخت جانیها مرا
ای به شیدائی جوان، با عاشق پیرت بمان
تا ز پـا نـفکنده دسـت ناتـوانیها مرا
مـنـکـه با آزادگی کـشـتـم هــزاران آرزو
مـی کـشد آخـر غـم بی همزبانیهـا مـرا
وعده گـاه عاشقان روزی مــزار من شود
تا ابـد این خـود نـشـان بی نشـانیهـا مـرا
نـقشِ بـد هـرگز نـزد آئـینه ی پـنـدار مـن
خـلقت اول بست نور خوش گمانیها مرا
برّه ای آرام چون من چشمه ی هستی ندید
چوب بر دستا ! چه حاجت این شبانیها مرا
معینی کرمانشاهی
و گفت: علامت تواضع آن است كه سخن حق قبول كنی از هر كه گويد.
تذکرة_الاولیاء
عطار_نیشابوری
تذکرة_الاولیاء
عطار_نیشابوری
چشمش بلای مستان ما را از او مترسان
من مستم و نترسم از چوب شحنگانش
این صورتش بهانهست او نور آسمانست
بگذر ز نقش و صورت جانش خوشست جانش
مولانا
من مستم و نترسم از چوب شحنگانش
این صورتش بهانهست او نور آسمانست
بگذر ز نقش و صورت جانش خوشست جانش
مولانا
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
💙دکتر وین دایر توضیح میدهد:
"نیرویی برتر هدایتگر همه چیز است."
"نیرویی برتر هدایتگر همه چیز است."
" رزق از وی جو مجو از زید و عمر
مستی از وی جو مجو از بنگ و خمر
وانگری زو خواه نه از گنج و مال
نصرت از وی خواه نه از عم وخال
این دم او را خواه و باقی را بمان
تا تو باشی وارث ملک جهان "
#مثنوی_مولانا دفترپنجم
📘روزیِ نیکو را از خداوند طلب کن و
نه از آدمیان. حال خوش را از او بخواه و نه از اسباب مادی... توانگری را در اتصال به اوجستجو
کن و نه از گنج و مال. یاری از وی بطلب و نه از یار و کسان او را بخوان و از دیگران دست بکش.
آنگاه خواهی دید که بر سر ملک جهان امیر هستی ...
.
مستی از وی جو مجو از بنگ و خمر
وانگری زو خواه نه از گنج و مال
نصرت از وی خواه نه از عم وخال
این دم او را خواه و باقی را بمان
تا تو باشی وارث ملک جهان "
#مثنوی_مولانا دفترپنجم
📘روزیِ نیکو را از خداوند طلب کن و
نه از آدمیان. حال خوش را از او بخواه و نه از اسباب مادی... توانگری را در اتصال به اوجستجو
کن و نه از گنج و مال. یاری از وی بطلب و نه از یار و کسان او را بخوان و از دیگران دست بکش.
آنگاه خواهی دید که بر سر ملک جهان امیر هستی ...
.
گر یار کنی خصم تواش گردانیم
هر لحظه به نوعی دگرت رنجانیم
گر خار شدی گل از تو پنهان داریم
ور گل گردی در آتشت بنشانیم
#مولانای_جان
هر لحظه به نوعی دگرت رنجانیم
گر خار شدی گل از تو پنهان داریم
ور گل گردی در آتشت بنشانیم
#مولانای_جان
مریدِ پیرِ مُغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردیّ و او به جا آورد
به تنگچشمیِ آن تُرکِ لشکری نازم
که حمله بر منِ درویشِ یک قبا آورد
#حضرت_حافظ
چرا که وعده تو کردیّ و او به جا آورد
به تنگچشمیِ آن تُرکِ لشکری نازم
که حمله بر منِ درویشِ یک قبا آورد
#حضرت_حافظ
اصلاحیه❌❌❌
خود گنه کاریم و از دنیا شکایت می کنيم!
غافل از خود، دیگری را هم قضاوت می کنيم!
کودکی جان می دهد از درد فقر و ما هنوز…
چشم می بندیم و هرشب خواب راحت می کنيم!
عمر کوتاه است و دنیا فانی و با این وجود…
ما به این دنیای فانی زود عادت می کنيم!
ما که بردیم آبرو از عشق، پس دیگر چرا…
عشق را با واژه هامان بی شرافت می کنيم؟
کاش پاسخ داشت این پرسش که ما در زندگی…
با همیم اما چرا احساس غربت می کنيم؟
.
جعلی❌❌❌
از شیخ بهایی نیست❌❌❌
شاعر : منوچهر مکرم✅✅✅
خود گنه کاریم و از دنیا شکایت می کنيم!
غافل از خود، دیگری را هم قضاوت می کنيم!
کودکی جان می دهد از درد فقر و ما هنوز…
چشم می بندیم و هرشب خواب راحت می کنيم!
عمر کوتاه است و دنیا فانی و با این وجود…
ما به این دنیای فانی زود عادت می کنيم!
ما که بردیم آبرو از عشق، پس دیگر چرا…
عشق را با واژه هامان بی شرافت می کنيم؟
کاش پاسخ داشت این پرسش که ما در زندگی…
با همیم اما چرا احساس غربت می کنيم؟
.
جعلی❌❌❌
از شیخ بهایی نیست❌❌❌
شاعر : منوچهر مکرم✅✅✅
کرامات و نهان بینی و نهان شنوی این ها چه هستند؟
بزرگترین معجزه درک خویش است.
همه اینها انحراف هایی هستند در مسیر سلوک ؛
انسانی که خویش را درک کرده است برتر از آنها است.
شخصی عجایبی را با نهانبینی دیده است و توصیف میکند. این چه فایدهای دارد؟ آیا این به او یا به دیگران در شناخت خویش کمک میکند؟ شما ذرهای به درک واقعیت خویش نزدیکتر نخواهید بود. صداها و منظرههایی که میتوانند در طول مراقبه پدیدار شوند باید به عنوان انحرافها و وسوسه هایی در نظر گرفته شوند. به هیچ کدام از آنها نباید اجازه داد که سالک معنوی را اغفال کنند.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
گفتم : آباد توان ساخت، دلم را؟
گفتا: حسن این خانه همین است،
که ویران ماند...
#فروغی_بسطامی
خواهی که دلت نشکند از سنگ مکافات
مشکن دل کس را که در این خانه کسی هست
از دیدهٔ دلسوختگان چهره مپوشان
ای آینه هشدار که صاحب نفسی هست
#فروغی_بسطامی
گفتا: حسن این خانه همین است،
که ویران ماند...
#فروغی_بسطامی
خواهی که دلت نشکند از سنگ مکافات
مشکن دل کس را که در این خانه کسی هست
از دیدهٔ دلسوختگان چهره مپوشان
ای آینه هشدار که صاحب نفسی هست
#فروغی_بسطامی
مپرس ای دل از این چشم اشکبار مپرس
ز چار موجه ی این بحر بی کنار مپرس
نه خون گذاشت به دل،نه بر دیده قطره ی اشک
ز باد دستی مژگان اشکبار مپرس
ز دوستان گرامی جدا فکند مرا
ز بی وفایی دوران بی مدار مپرس
نجیب چون که شدی آگه از جزای عمل
ز پایداری منصور و پای دار مپرس
نجیب کاشانی
ز چار موجه ی این بحر بی کنار مپرس
نه خون گذاشت به دل،نه بر دیده قطره ی اشک
ز باد دستی مژگان اشکبار مپرس
ز دوستان گرامی جدا فکند مرا
ز بی وفایی دوران بی مدار مپرس
نجیب چون که شدی آگه از جزای عمل
ز پایداری منصور و پای دار مپرس
نجیب کاشانی
بی همرهی یاد تو از خویش نرفتیم
از کوی تو هرگز قدمی پیش نرفتیم
در بحر غمت هم چو حباب از دل بی تاب
آهی نکشیدیم که از خویش نرفتیم
یک بار نشد کز سر کوی تو ستم کار
با چشم پر از آب و جگر ریش نرفتیم
در دایره ی کوی تو چون نقطه ی پرگار
ساکن شده،هرگز قدمی پیش نرفتیم
قدر شب وصل تو ندانست دل زار
تا در ستم هجر تو از خویش نرفتیم
جُستیم نجیب از در دل فیض گشایش
هرگز ز پی مصلحت اندیش نرفتیم
نجیب کاشانی
از کوی تو هرگز قدمی پیش نرفتیم
در بحر غمت هم چو حباب از دل بی تاب
آهی نکشیدیم که از خویش نرفتیم
یک بار نشد کز سر کوی تو ستم کار
با چشم پر از آب و جگر ریش نرفتیم
در دایره ی کوی تو چون نقطه ی پرگار
ساکن شده،هرگز قدمی پیش نرفتیم
قدر شب وصل تو ندانست دل زار
تا در ستم هجر تو از خویش نرفتیم
جُستیم نجیب از در دل فیض گشایش
هرگز ز پی مصلحت اندیش نرفتیم
نجیب کاشانی