«الهي ! تو مي داني كه هشت بهشت در جنب اكرامي كه تو با من كرده اي اندك است ، و در جنب انس دادن مرا با ذكر خويش و در جنب فراغتي كه مرا داده اي در وقت تفكر كردن در عظمت تو...»
«علامت عارف آن بود كه بيشتر خاطر او در تفكر بود و در عبرت ، و بيشتر سخن او ثنا بود و مدحت حق ، و بيشتر طاعت باشد از اعمال او ، و بيشتر نظر او در لطايف صنع بود و قدرت او...»
#مناجات_ابراهیم_ادهم
«از بايزيدي بيرون آمدم ، چون مار از پوست ، پس نگه كردم عاشق و معشوق را يكي ديدم كه در عالم توحيد همه يكي توان ديد...»
«حق تعالي سي سال آينه ي من بود ، اكنون من آينه ي خودم ، يعني آنچه من نبودم ، چون من نماندم ، حق تعالي آينه ي خويش است ، اينكه مي گويم " اكنون آينه ي خويشم " حق است كه به زبان من سخن مي گويد و من در ميانه ناپديد...»
«بار خدايا ! تا كي ميان من و تو ، مني و تويي بود ؟ مني از ميان بردار تا مني من به تو باشد تا من هيچ نباشم . »جنيد بغدادي گفت : « ما تصوف از قيل و قال نگرفتيم ، از گرسنگي يافتيم ، و دست بداشتن از آرزو و بريدن از آنچه دوست داشتيم و اندر چشم ما آراسته بود...»
#مناجات_بایزید_بسطامی
«علامت عارف آن بود كه بيشتر خاطر او در تفكر بود و در عبرت ، و بيشتر سخن او ثنا بود و مدحت حق ، و بيشتر طاعت باشد از اعمال او ، و بيشتر نظر او در لطايف صنع بود و قدرت او...»
#مناجات_ابراهیم_ادهم
«از بايزيدي بيرون آمدم ، چون مار از پوست ، پس نگه كردم عاشق و معشوق را يكي ديدم كه در عالم توحيد همه يكي توان ديد...»
«حق تعالي سي سال آينه ي من بود ، اكنون من آينه ي خودم ، يعني آنچه من نبودم ، چون من نماندم ، حق تعالي آينه ي خويش است ، اينكه مي گويم " اكنون آينه ي خويشم " حق است كه به زبان من سخن مي گويد و من در ميانه ناپديد...»
«بار خدايا ! تا كي ميان من و تو ، مني و تويي بود ؟ مني از ميان بردار تا مني من به تو باشد تا من هيچ نباشم . »جنيد بغدادي گفت : « ما تصوف از قيل و قال نگرفتيم ، از گرسنگي يافتيم ، و دست بداشتن از آرزو و بريدن از آنچه دوست داشتيم و اندر چشم ما آراسته بود...»
#مناجات_بایزید_بسطامی
دیدم همه عالم را نقش در گرمابه
ای برده تو دستارم هم سوی تو دست آرم
هر جنس سوی جنسش زنجیر همیدرد
من جنس کیم کاین جا در دام گرفتارم
#مولانا
ای برده تو دستارم هم سوی تو دست آرم
هر جنس سوی جنسش زنجیر همیدرد
من جنس کیم کاین جا در دام گرفتارم
#مولانا
دلم زین بیش غوغا بر نتابد
سرم زین بیش سودا بر نتابد
بیا امشب مگو فردا که اینکار
دگر امروز و فردا بر نتابد
#عبید_زاکانی
دلم زین بیش غوغا بر نتابد
سرم زین بیش سودا بر نتابد
بیا امشب مگو فردا که اینکار
دگر امروز و فردا بر نتابد
#عبید_زاکانی
ﺭﺍﺯِ ﺩﻝِ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻮﺷﻴﺎﺭ ﻧﮕﻮیید
ﺍﺳﺮﺍﺭ ﻟﺐ ﻳﺎﺭ ﺑﻪ ﺍﻏﻴﺎﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ
ﺍﺯ ﺑﻴﺨﺒﺮﺍﻥ ﺭﺍﻩ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﻣﭙﺮﺳﻴﺪ
ﺑﺎﺩﻝ ﺳﻴﻪ ﻫﺎﻥ ﻗﺼﻪ ﺩﻟﺪﺍﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ
ﺑﻮﻳﻰ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﻣﻴﺨﺎﻧﻪ ﺷﻨﻴﺪﻳﺪ
ﺍﻯ ﺍﻫﻞ ﻧﻈﺮ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ
ﺍﺳﺮﺍﺭ ﺍﻧﺎ ﺍﻟﺤﻖ ﻛﻪ ﻛﺴﻰ ﻭﺍﻗﻒ ﺁﻥ ﻧﻴﺴﺖ
ﮔﺮ ﺳﺮ ﺑﺮﻭﺩ ﺟﺰ ﺑﻪ ﺳﺮِ ﺩﺍﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ
ﺭﺍﺯﻯ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺮ ﺳﺮ ﭘﻴﻤﺎﻧﻪ ﻧﻬﺎﺩﺳﺖ
ﺍﺯ ﻣﺴﺖ ﺑﭙﺮﺳﻴﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺸﻴﺎﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ
ﭼﻮﻥ ﻧﻴﺴﺖ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺳﺨﻨﻰ ﺟﺰ ﺳﺨﻦ ﻳﺎﺭ
ﻣﺎ ﺭﺍ ﺳﺨﻨﻰ ﺟﺰ ﺳﺨﻦ ﻳﺎﺭﻧﮕﻮﻳﻴﺪ...
#شیخ_فخرالدین_عراقی
ﺍﺳﺮﺍﺭ ﻟﺐ ﻳﺎﺭ ﺑﻪ ﺍﻏﻴﺎﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ
ﺍﺯ ﺑﻴﺨﺒﺮﺍﻥ ﺭﺍﻩ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﻣﭙﺮﺳﻴﺪ
ﺑﺎﺩﻝ ﺳﻴﻪ ﻫﺎﻥ ﻗﺼﻪ ﺩﻟﺪﺍﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ
ﺑﻮﻳﻰ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﻣﻴﺨﺎﻧﻪ ﺷﻨﻴﺪﻳﺪ
ﺍﻯ ﺍﻫﻞ ﻧﻈﺮ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ
ﺍﺳﺮﺍﺭ ﺍﻧﺎ ﺍﻟﺤﻖ ﻛﻪ ﻛﺴﻰ ﻭﺍﻗﻒ ﺁﻥ ﻧﻴﺴﺖ
ﮔﺮ ﺳﺮ ﺑﺮﻭﺩ ﺟﺰ ﺑﻪ ﺳﺮِ ﺩﺍﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ
ﺭﺍﺯﻯ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺮ ﺳﺮ ﭘﻴﻤﺎﻧﻪ ﻧﻬﺎﺩﺳﺖ
ﺍﺯ ﻣﺴﺖ ﺑﭙﺮﺳﻴﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺸﻴﺎﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ
ﭼﻮﻥ ﻧﻴﺴﺖ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺳﺨﻨﻰ ﺟﺰ ﺳﺨﻦ ﻳﺎﺭ
ﻣﺎ ﺭﺍ ﺳﺨﻨﻰ ﺟﺰ ﺳﺨﻦ ﻳﺎﺭﻧﮕﻮﻳﻴﺪ...
#شیخ_فخرالدین_عراقی
#امشب باغزلی ازحضرت حافظ
ما بی غمان ِ مست ِ دل از دست دادهایم
همراز ِ عشق و همنفس ِ جام ِ بادهایم
بر ما بسی کمان ِ ملامت کشیدهاند
تا کار ِ خود ز ابروی جانان گشادهایم
ای گل! تو دوش داغ ِ صبوحی کشیدهای
ما آن شقایقیم که با داغ زادهایم
پیر ِ مغان ز توبهی ما گر ملول شد
گو باده صاف کن که به عذر ایستادهایم
کار از تو میرود مددی ای دلیل ِ راه!
کانصاف میدهیم و ز راه اوفتادهایم
چون لاله مِی مبین و قدح در میان ِ کار
این داغ بین که بر دل ِ خونین نهادهایم
گفتی که حافظ! این همه رنگ و خیال چیست
نقش ِ غلط مبین که همان لوح سادهایم
ما بی غمان ِ مست ِ دل از دست دادهایم
همراز ِ عشق و همنفس ِ جام ِ بادهایم
بر ما بسی کمان ِ ملامت کشیدهاند
تا کار ِ خود ز ابروی جانان گشادهایم
ای گل! تو دوش داغ ِ صبوحی کشیدهای
ما آن شقایقیم که با داغ زادهایم
پیر ِ مغان ز توبهی ما گر ملول شد
گو باده صاف کن که به عذر ایستادهایم
کار از تو میرود مددی ای دلیل ِ راه!
کانصاف میدهیم و ز راه اوفتادهایم
چون لاله مِی مبین و قدح در میان ِ کار
این داغ بین که بر دل ِ خونین نهادهایم
گفتی که حافظ! این همه رنگ و خیال چیست
نقش ِ غلط مبین که همان لوح سادهایم
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
رقصی کنید ای عارفان ، چرخی زنید ای منصفان
در دولتِ شاه جهان ، آن شاهِ جان افزای
ما
در گردن اَفکنده دُهل ، در گردکِ نسرین
و گل
کِامشب بوَد دف و دُهل
نیکوترین کالای ما
#مولانا
در دولتِ شاه جهان ، آن شاهِ جان افزای
ما
در گردن اَفکنده دُهل ، در گردکِ نسرین
و گل
کِامشب بوَد دف و دُهل
نیکوترین کالای ما
#مولانا
Ragheeb
Shahram Solati & Shahram Shabpareh
ترانه بسیار زیبا و خاطره انگیز
رقیب
با صدای : شهرام صولتی و شهرام شب پره
رقیب
با صدای : شهرام صولتی و شهرام شب پره
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#آبراهام_مازلو روانشناس معروف میگوید:
بگذارید مردم به وضوح
متوجه شوند که
هر زمانی که انسان دیگری را تهدید می کنند،
تحقیر می کنند،
بی مورد می رنجانند،
بر او غلبه می کنند
و یا بی توجهی می کنند،
نیرویی خواهند شد
برای ایجاد آسیب های روانی در وی.
و بگذارید مردم بدانند که
هر فردی که مهربان است،
کمک رسان است،
معقول است،
مشتاق و خون گرم است،
نیرویی برای درمان آسیب های روانی محسوب می شود،
هر چند این نیرو کوچک باشد.
بگذارید مردم به وضوح
متوجه شوند که
هر زمانی که انسان دیگری را تهدید می کنند،
تحقیر می کنند،
بی مورد می رنجانند،
بر او غلبه می کنند
و یا بی توجهی می کنند،
نیرویی خواهند شد
برای ایجاد آسیب های روانی در وی.
و بگذارید مردم بدانند که
هر فردی که مهربان است،
کمک رسان است،
معقول است،
مشتاق و خون گرم است،
نیرویی برای درمان آسیب های روانی محسوب می شود،
هر چند این نیرو کوچک باشد.
عشقِ غیور، خانه ویران کن جان است و سوزندۀ ارکان، حدیث وصل کردن با وی از خامی است همانا بوصول رایات سلطان وصال عشق رخت بر لاشۀ وجود عاشق می نهد و از دروازه هستی بدر میکند و بصحرای عدم می فرستد. سر رشته این معنی در ضبط نمی آید همانا این پیچاپیچ از شکن زلف معشوق است و دل را در آن شکستگیها می باید جست:
گفتم جانم گفت برماش طلب
گفتم که دلم گفت همانجاش طلب
گفتم عقلم کرد اشارت سوی زلف
یعنی که درین شکستگیهاش طلب
#لوایح
#عین_القضات_همدانی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
ساقی نامه
# محمدرضا شجریان
# محمد موسوی
# منصور نریمان
# کامران داروغه
بیا ساقی آن می که حال آورد
کرامت فزاید کمال آورد
#حافظ
# محمدرضا شجریان
# محمد موسوی
# منصور نریمان
# کامران داروغه
بیا ساقی آن می که حال آورد
کرامت فزاید کمال آورد
#حافظ
برگذری درنگری جز دل خوبان نبری
سر مکش ای دل که از او هرچه کنی جان نبری
تا نشوی خاک درش در نگشاید به رضا
تا نکشی خار غمش گل ز گلستان نبری
تا نکنی کوه بسی دست به لعلی نرسد
تا سوی دریا نروی گوهر و مرجان نبری
سر ننهد چرخ تو را تا که تو بیسر نشوی
کس نخرد نقد تو را تا سوی میزان نبری
تا نشوی مست خدا غم نشود از تو جدا
تا صفت گرگ دری یوسف کنعان نبری
تا تو ایازی نکنی کی همه محمود شوی
تا تو ز دیوی نرهی ملک سلیمان نبری
نعمت تن خام کند محنت تن رام کند
محنت دین تا نکشی دولت ایمان نبری
خیره میا خیره مرو جانب بازار جهان
زآنک در این بیع و شری این ندهی آن نبری
خاک که خاکی نهلد سوسن و نسرین نشود
تا نکنی دلق کهن خلعت سلطان نبری
آه گدارو شدهای خاطر تو خوش نشود
تا نکنی کافریی مال مسلمان نبری
هیچ نبردهست کسی مهره ز انبان جهان
رنجه مشو زآنک تو هم مهره ز انبان نبری
مهره ز انبان نبرم گوهر ایمان ببرم
گو تو به جان بخل کنی جان بر جانان نبری
ای کشش عشق خدا میننشیند کرمت
دست نداری ز کهان تا دل از ایشان نبری
هین بکشان هین بکشان دامن ما را به خوشان
زآنک دلی که تو بری راه پریشان نبری
راست کنی وعدهی خود دست نداری ز کشش
تا همه را رقصکنان جانب میدان نبری
هیچ مگو ای لب من تا دل من باز شود
زآنک تو تا سنگ دلی لعل بدخشان نبری
گر چه که صد شرط کنی بیهمه شرطی بدهی
زآنک تو بس بیطمعی زر به حرمدان نبری
#مولانا
سر مکش ای دل که از او هرچه کنی جان نبری
تا نشوی خاک درش در نگشاید به رضا
تا نکشی خار غمش گل ز گلستان نبری
تا نکنی کوه بسی دست به لعلی نرسد
تا سوی دریا نروی گوهر و مرجان نبری
سر ننهد چرخ تو را تا که تو بیسر نشوی
کس نخرد نقد تو را تا سوی میزان نبری
تا نشوی مست خدا غم نشود از تو جدا
تا صفت گرگ دری یوسف کنعان نبری
تا تو ایازی نکنی کی همه محمود شوی
تا تو ز دیوی نرهی ملک سلیمان نبری
نعمت تن خام کند محنت تن رام کند
محنت دین تا نکشی دولت ایمان نبری
خیره میا خیره مرو جانب بازار جهان
زآنک در این بیع و شری این ندهی آن نبری
خاک که خاکی نهلد سوسن و نسرین نشود
تا نکنی دلق کهن خلعت سلطان نبری
آه گدارو شدهای خاطر تو خوش نشود
تا نکنی کافریی مال مسلمان نبری
هیچ نبردهست کسی مهره ز انبان جهان
رنجه مشو زآنک تو هم مهره ز انبان نبری
مهره ز انبان نبرم گوهر ایمان ببرم
گو تو به جان بخل کنی جان بر جانان نبری
ای کشش عشق خدا میننشیند کرمت
دست نداری ز کهان تا دل از ایشان نبری
هین بکشان هین بکشان دامن ما را به خوشان
زآنک دلی که تو بری راه پریشان نبری
راست کنی وعدهی خود دست نداری ز کشش
تا همه را رقصکنان جانب میدان نبری
هیچ مگو ای لب من تا دل من باز شود
زآنک تو تا سنگ دلی لعل بدخشان نبری
گر چه که صد شرط کنی بیهمه شرطی بدهی
زآنک تو بس بیطمعی زر به حرمدان نبری
#مولانا
زندگی یک بازی است و هر بازیی یک قاعده و قانونی دارد بازی زندگی هم همینطور.
در بازی زندگی هر کسی یک نقشی دارد که باید تا میتواند آن را خوب بازی کند، ولی نباید فراموش کند که او آن نقشی که بازی میکند نیست و با نقشش هویت نگیرد.
در نقش خود صادق باشید ولی غیر جدی، اجازه بدهید که حس شوخ طبعی در شما زنده بماند.
همسر بودن، مادر بودن، پدر بودن، فرزند بودن و ...
همگی نقش هایی هستند که باید به زیبایی ایفا کنید، اما آنها را جدی نگیرید.
ای انسان آگاه باش که تو نقشی که بازی میکنی نیستی.
تو ورای همه ی نقشها و صورتها هستی.
#اشو
در بازی زندگی هر کسی یک نقشی دارد که باید تا میتواند آن را خوب بازی کند، ولی نباید فراموش کند که او آن نقشی که بازی میکند نیست و با نقشش هویت نگیرد.
در نقش خود صادق باشید ولی غیر جدی، اجازه بدهید که حس شوخ طبعی در شما زنده بماند.
همسر بودن، مادر بودن، پدر بودن، فرزند بودن و ...
همگی نقش هایی هستند که باید به زیبایی ایفا کنید، اما آنها را جدی نگیرید.
ای انسان آگاه باش که تو نقشی که بازی میکنی نیستی.
تو ورای همه ی نقشها و صورتها هستی.
#اشو
پادشاهی خداوند در درون شماست
ولی چشمان شما آن را در بیرون جستجو می کند...
به همین دلیل همیشه آن را از دست
می دهید...
شادی در درون شماست
نه در بیرون از شما.
#اشو
ولی چشمان شما آن را در بیرون جستجو می کند...
به همین دلیل همیشه آن را از دست
می دهید...
شادی در درون شماست
نه در بیرون از شما.
#اشو
ديدن درويشى جماعت مشايخ را در خواب، و درخواست كردن روزى حلال بىمشغول شدن به كسب و از عبادت ماندن، و ارشاد ايشان او را، و ميوۀ تلخ و ترش كوهى بر وى شيرين شدن، به داد آن مشايخ.
آن یکی درویش گفت اندر سمر
خضریان را من بدیدم خواب در
گفتم ایشان را که روزی حلال
از کجا نوشم که نبود آن وبال
مر مرا سوی کهستان راندند
میوهها زان بیشه میافشاندند
که خدا شیرین بکرد آن میوه را
در دهان تو به همتهای ما
هین بخور پاک و حلال و بیحساب
بی صداع و نقل و بالا و نشیب
پس مرا زان رزق نطقی رو نمود
ذوق گفت من خردها میربود
گفتم این فتنهست ای رب جهان
بخششی ده از همه خلقان نهان
شد سخن از من دل خوش یافتم
چون انار از ذوق میبشکافتم
گفتم ار چیزی نباشد در بهشت
غیر این شادی که دارم در سرشت
هیچ نعمت آرزو ناید دگر
زین نپردازم به حور و نیشکر
مانده بود از کسب یک دو حبهام
دوخته در آستین جبهام
#مثنوی شریف
#کنوز العرفان قزوینی
آن یکی درویش گفت اندر سمر
خضریان را من بدیدم خواب در
گفتم ایشان را که روزی حلال
از کجا نوشم که نبود آن وبال
مر مرا سوی کهستان راندند
میوهها زان بیشه میافشاندند
که خدا شیرین بکرد آن میوه را
در دهان تو به همتهای ما
هین بخور پاک و حلال و بیحساب
بی صداع و نقل و بالا و نشیب
پس مرا زان رزق نطقی رو نمود
ذوق گفت من خردها میربود
گفتم این فتنهست ای رب جهان
بخششی ده از همه خلقان نهان
شد سخن از من دل خوش یافتم
چون انار از ذوق میبشکافتم
گفتم ار چیزی نباشد در بهشت
غیر این شادی که دارم در سرشت
هیچ نعمت آرزو ناید دگر
زین نپردازم به حور و نیشکر
مانده بود از کسب یک دو حبهام
دوخته در آستین جبهام
#مثنوی شریف
#کنوز العرفان قزوینی
انسان هميشه از تحوّل برخوردار بوده است. تحوّلى كه از مرتبۀ پست به برترين مرحلۀ تكاملى دست يافته است. روزگارى، موجودى ناخودآگاه بنام جماد بوده و ديگران براى او پشيزى ارزش قايل نبودند، و آن را عدم مىانگاشتند. در حالى كه نابودى در كار نبود،بلكه گام به عالم نبات گذاشته و به موجودى برتر تبديل گرديد.باز نيروى الهى او را از نباتيّت به عالم حيوانيّت، و از آنجا به قلمرو انسانيّت كشاند.باز ديگران تصوّر كردند كه مرگ او را در رُبود. در حالى كه اين نيز يك مرحلۀ ديگر از كمال او بود. پس از اين مرحله،به مرحلهاى عالىتر از حيات قبلىاش دست يافت، تا به قلمرو خدايى رسيد كه: «اِنّا لِلّهِ وَ انّا الَيْهِ راجِعوُنَ» به اين ترتيب به كمالى دست مىيابد كه استعداد آن را خداوند در وى نهفته و قابليّت آن را نيز دارد.
از جمادی مردم و نامی شدم
وز نما مردم به حیوان برزدم
مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم
حملهٔ دیگر بمیرم از بشر
تا بر آرم از ملایک پر و سر
وز ملک هم بایدم جستن ز جو
کل شیء هالک الا وجهه
بار دیگر از ملک قربان شوم
آنچ اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون
گویدم که انا الیه راجعون
مرگ دان آنک اتفاق امتست
کاب حیوانی نهان در ظلمتست
همچو نیلوفر برو زین طرف جو
همچو مستسقی حریص و مرگجو
مرگ او آبست و او جویای آب
میخورد والله اعلم بالصواب
ای فسرده عاشق ننگین نمد
کو ز بیم جان ز جانان میرمد
سوی تیغ عشقش ای ننگ زنان
صد هزاران جان نگر دستکزنان
جوی دیدی کوزه اندر جوی ریز
آب را از جوی کی باشد گریز
آب کوزه چون در آب جو شود
محو گردد در وی و جو او شود
وصف او فانی شد و ذاتش بقا
زین سپس نه کم شود نه بدلقا
خویش را بر نخل او آویختم
عذر آن را که ازو بگریختم
#مولوی مثنوی شریف
از جمادی مردم و نامی شدم
وز نما مردم به حیوان برزدم
مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم
حملهٔ دیگر بمیرم از بشر
تا بر آرم از ملایک پر و سر
وز ملک هم بایدم جستن ز جو
کل شیء هالک الا وجهه
بار دیگر از ملک قربان شوم
آنچ اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون
گویدم که انا الیه راجعون
مرگ دان آنک اتفاق امتست
کاب حیوانی نهان در ظلمتست
همچو نیلوفر برو زین طرف جو
همچو مستسقی حریص و مرگجو
مرگ او آبست و او جویای آب
میخورد والله اعلم بالصواب
ای فسرده عاشق ننگین نمد
کو ز بیم جان ز جانان میرمد
سوی تیغ عشقش ای ننگ زنان
صد هزاران جان نگر دستکزنان
جوی دیدی کوزه اندر جوی ریز
آب را از جوی کی باشد گریز
آب کوزه چون در آب جو شود
محو گردد در وی و جو او شود
وصف او فانی شد و ذاتش بقا
زین سپس نه کم شود نه بدلقا
خویش را بر نخل او آویختم
عذر آن را که ازو بگریختم
#مولوی مثنوی شریف
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
گر من از پای اندرآیم گو درآی
بهتر از من صد هزار از دست رفت
سعدی
# آواز: محمدرضا شجریان
# آهنگساز: پرویز مشکاتیان
بهتر از من صد هزار از دست رفت
سعدی
# آواز: محمدرضا شجریان
# آهنگساز: پرویز مشکاتیان
عشق، و سودا و هوس
@AvayeMehregan
گر من از پای اندر آيم گو درآی
بهتر از من صد هزار از دست رفت
عشق و سودا و هوس
# آواز : محمدرضا شجریان
# آلبوم : قاصدک
# آهنگ : پرویز مشکاتیان
بهتر از من صد هزار از دست رفت
عشق و سودا و هوس
# آواز : محمدرضا شجریان
# آلبوم : قاصدک
# آهنگ : پرویز مشکاتیان
ای سرو روان و گلبن نو مه پیکر آفتاب پرتو
بستان و بده بگوی و بشنو شبهای چنین نه وقت خواب است
امشب شب خلوت است تا روز ای طالع سعد و بخت فیروز
شمعی به میان ما برافروز
یا شمع مکن که ماهتاب است
#سعدی
بستان و بده بگوی و بشنو شبهای چنین نه وقت خواب است
امشب شب خلوت است تا روز ای طالع سعد و بخت فیروز
شمعی به میان ما برافروز
یا شمع مکن که ماهتاب است
#سعدی
شوق درون به سوی دری میکشد مرا
من خود نمیروم، دگری میکشد مرا
یاران مدد که جذبهی عشق قوی کمند
دیگر به جای پرخطری میکشد مرا
#محتشم_کاشانی
من خود نمیروم، دگری میکشد مرا
یاران مدد که جذبهی عشق قوی کمند
دیگر به جای پرخطری میکشد مرا
#محتشم_کاشانی