جز صبا کیست
کزین خسته برد پیغامی؟
جز نسیم از بر دلدار
که آرد خبری؟
ای صبا، صبح دمی
بر سر کویش بگذر
تا معطر شود آفاق
ز تو هر سحری
#فخرالدین_عراقی
کزین خسته برد پیغامی؟
جز نسیم از بر دلدار
که آرد خبری؟
ای صبا، صبح دمی
بر سر کویش بگذر
تا معطر شود آفاق
ز تو هر سحری
#فخرالدین_عراقی
هر کسی گر عیب خود دیدی ز پیش
کی بدی فارغ وی از اصلاح خویش
غافلاند این خلق از خود ای پدر
لاجرم گویند عیب همدگر
مولانا مثنوی
کی بدی فارغ وی از اصلاح خویش
غافلاند این خلق از خود ای پدر
لاجرم گویند عیب همدگر
مولانا مثنوی
#هر سخن جائی و هر نکته مقامی دارد!!!!!
#دور از جان آنانی که حسین علیه السلام را می شناسند و می فهمند!!!!
#عده ای هستند که راهزنانی حرفه ای هستند!
#به جای اینکه دستشان را بر سر و صورت ستمگر و ظالمان زنند و دزدان زنند،بر سر و صورت خود می زنند و بعد دوباره با همان دستان ظلم و ستم کرده به خود،به کمک ظالمان می رودند و بر مردم ظلمهای دیگر می کنند!!!!
#این تنها راه ترسوهاست که عملشان ناجوانمردانه است!
#هم ظلم می کنند و هم ظلم می پذیرند و هم ستمگر و کمک کننده و یاری کننده ستمگرند!
#باید فرعونهای درونتان را پیداکنید به جای آنکه خودتان را برای حسین علیه السلام پاره پاره کنید!نفستان را پاره پاره کنید و دست از یاری ستمگران و ظالمان بردارید!!!!
#دور از جان آنانی که حسین علیه السلام را می شناسند و می فهمند!!!!
#عده ای هستند که راهزنانی حرفه ای هستند!
#به جای اینکه دستشان را بر سر و صورت ستمگر و ظالمان زنند و دزدان زنند،بر سر و صورت خود می زنند و بعد دوباره با همان دستان ظلم و ستم کرده به خود،به کمک ظالمان می رودند و بر مردم ظلمهای دیگر می کنند!!!!
#این تنها راه ترسوهاست که عملشان ناجوانمردانه است!
#هم ظلم می کنند و هم ظلم می پذیرند و هم ستمگر و کمک کننده و یاری کننده ستمگرند!
#باید فرعونهای درونتان را پیداکنید به جای آنکه خودتان را برای حسین علیه السلام پاره پاره کنید!نفستان را پاره پاره کنید و دست از یاری ستمگران و ظالمان بردارید!!!!
آستان جانان
استاد شجریان_ای مهربانتر...
ای مهربان تر از برگ
استاد شجریان
اهنگساز حسین علیزاده
چکامه شفیعی کدکنی
استاد شجریان
اهنگساز حسین علیزاده
چکامه شفیعی کدکنی
رهروانی که وصل اوجویند
معتکف جمله بر در اویند
از وجود جهان خبرشان نیست
جز غم او غم دگرشان نیست
در جهانند و از جهان فارغ
همه با او، زجسم و جان فارع
سرقدم ساخته چو پرگارند
لاجرم صبح و شام در کارند
سنایی طریق التحقیق
معتکف جمله بر در اویند
از وجود جهان خبرشان نیست
جز غم او غم دگرشان نیست
در جهانند و از جهان فارغ
همه با او، زجسم و جان فارع
سرقدم ساخته چو پرگارند
لاجرم صبح و شام در کارند
سنایی طریق التحقیق
وآنچ میگوید: غفورست و رحیم
نیست آن جز حیلهٔ نفس لئیم
مولوی
اگر شما فقط باورمند هستید .به فکر، اندیشه و صحبت دارید می گویید؛ خدا غفور و رحیم است و این بخشندگی و مهربانی آن در شما زنده نشده است . این از شما ساطع نمی شود، این دل شما قرار نگرفته . پس این بازهم حیلۀ نفس پست هست .
حالا شما به خودتان نگاه کنید، هر کسی به خودش . آیا من زیر سلطۀ حیلۀ یا زرنگی من ذهنیام هستم ؟ آیا من از جان و دل می خواهم تبدیل بشوم . به خداییت خودم آنچیزی که قبل از آمدن به این جهان بودم، هشیاری بودم، الان من شدم .
من که می بینم که حتی در موقع عبادت هم فکرم در بیرون حول و حوش محورهای مختلف می چرخد . چرا خودم را با باورمندی، گفت و گو در بارۀ باورها فریب بدهم .
نیست آن جز حیلهٔ نفس لئیم
مولوی
اگر شما فقط باورمند هستید .به فکر، اندیشه و صحبت دارید می گویید؛ خدا غفور و رحیم است و این بخشندگی و مهربانی آن در شما زنده نشده است . این از شما ساطع نمی شود، این دل شما قرار نگرفته . پس این بازهم حیلۀ نفس پست هست .
حالا شما به خودتان نگاه کنید، هر کسی به خودش . آیا من زیر سلطۀ حیلۀ یا زرنگی من ذهنیام هستم ؟ آیا من از جان و دل می خواهم تبدیل بشوم . به خداییت خودم آنچیزی که قبل از آمدن به این جهان بودم، هشیاری بودم، الان من شدم .
من که می بینم که حتی در موقع عبادت هم فکرم در بیرون حول و حوش محورهای مختلف می چرخد . چرا خودم را با باورمندی، گفت و گو در بارۀ باورها فریب بدهم .
... آنگه که چو خاور همه آفاق برافروخت
شرمنده ز ناباوری آذر خورشید،
وز دورتر افلاک، به نزدیکترین خاک
شد خاور و همباور خورشید.
آن روز ندانستم و امروز ندانم،
ناگاه چه افتاد، که این پهنهور ژرف
آن آبی زنگاریِ دوشینه ز تن کند
پوشید یکی خرقهٔ شنگرف،
با یک نگه تند و ملامتگر خورشید
وآنگاه به ناگاه
تا دورترین حاشیه، این آینهٔ روشن و موّاج
با آتش و خون فرش شد، از خنجر خورشید.
...
آبان، کوی آریا، اردیبهشت ۱۳۵۳
مهدی اخوان ثالث
طلوعی دیگر
منظومه بلند سواحلی و خوزیات
انتشارات زمستان
شرمنده ز ناباوری آذر خورشید،
وز دورتر افلاک، به نزدیکترین خاک
شد خاور و همباور خورشید.
آن روز ندانستم و امروز ندانم،
ناگاه چه افتاد، که این پهنهور ژرف
آن آبی زنگاریِ دوشینه ز تن کند
پوشید یکی خرقهٔ شنگرف،
با یک نگه تند و ملامتگر خورشید
وآنگاه به ناگاه
تا دورترین حاشیه، این آینهٔ روشن و موّاج
با آتش و خون فرش شد، از خنجر خورشید.
...
آبان، کوی آریا، اردیبهشت ۱۳۵۳
مهدی اخوان ثالث
طلوعی دیگر
منظومه بلند سواحلی و خوزیات
انتشارات زمستان
گفت : ای زن تو زنی یا بوالحزن؟
فقر، فخرست و مرا بر سر مزن
آن مرد، خطاب به همسرش گفت: ای زن، تو واقعا زنی یا مایه اندوه و غم؟ فقر برای من، فخر و مایه مباهات است و این قدر سرزنشم مکن.(مصراع دوم، اشارت است به حدیث معروفی که منسوب به حضرت ختمی مرتبت (ص) است: "فقر، مایه مباهات و نازش من است و بدان می بالم."
#فقر، از جمله مقامات و مراحل سیر و سلوک است و نخستین گام تصوف به شمار می رود. فقر در بدایت، ترک دنیا و در نهایت فناست. فقیر آن است که از سر همه چیز گذشته باشد. فقر به طور کلی بر دو نوع است: یکی فقر ذاتی و دیگری فقر صفاتی. منظور از فقر ذاتی این است که همه موجودات و ممکنات، برای پدیدار شدن و ظهور در عرصه هستی نیازمند ذات باری تعالی هستند، چنانکه حضرت سبحان در کتاب قرآن می فرماید: "ای مردم، شما فقیر و نیازمند حضرت حق تعالی هستید و اوست بی نیاز ستوده." و منظور از فقر صفاتی این است که همه موجودات پس از ظهور آمدن، باید راه کمال پویند و متخلص به اخلاق الله و مظهر اسماء و صفات او شوند:"پروردگار ما آن کسی است که بیافرید آفریدگان را و آنگاه به راه کمال، ره بنمود."
در اصطلاح تصوف، #فقر از جمله مقامات است و نه احوال. در تعریف فقر گفته اند:فقر در آغاز، ترک دنیا و مافیهاست و در انجام، فنا شدن است در ذات احدیت. بنابر این فقیر کسی است که هیچ ندارد، یعنی از سر همه چیز گذشته تا به همه چیز رسیده است. همین طور گفته اند: فقر حقیقی، تنها فقدان غنا نیست، بلکه فقدان میل و رغبت به هرگونه غناست. یعنی فقیر باید از هر فکر و انگیزه ای که او را از خدا غافل و به دنیا مشغول می دارد عاری و تهی باشد. پس برای آنکه به فقر حقیقی اولیاء رسید باید از خویش برون آمد و هر چه "هست" و "بود" است از حق تعالی دانست و حتی برای خود نیز موجودیت قائل نشد. چنانکه عبد الرزاق کاشانی گوید:"فقر را رسمی است و حقیقتی. رسم او عدم املاک است و حقیقت او خروج از احکام صفات و سلب اختصاص چیزی به خود. باز گفته اند: درویشی، شعار اولیاء بود و پیرایه اصفیاء و اختیار حق سبحانه و تعالی، خاصگان خویش را.
حاج ملا هادی سبزواری در کلامی پر معنا می گوید:"هرگاه فقر حقیقی به نهایت رسید غنای حقیقی است و عبودیت حقیقی به کمال رسید مولویت حقیقی است و در حدیث است که العبودیه جوهره کنهها الربوبیه.
فقر حضرت امیر مومنان علی ع علاوه بر دارا بودن بعد عرفان باطنی و معنوی دارای بعد اتماعی و مدنی نیز بود: "خداوند بر پیشوایان حق و عدالت واجب گردانیده که خود را با فقیران "ستمدیدگان اجتماع و به یغما رفتگان حقوق" برابر نهند تا آنکه فقر و تنگدستی، آنان را نیازرد.) بنابراین، فقر اولیاء با فقر عامه فرق دارد. فقر اولیاء حاکی از کمال روحانی است، ولی فقر عامه، حاکی از سیطره ظلم و بیدادگری در روابط و مناسبات اجتماعی. و لذا حاوی هیچگونه کمالی نیست بلکه عین نقص و زشتی است.
نشان فقر صدیقان و فقیران صادق، گله نگزاردن و نهان داشتن آثار سختی و بلاست چنانکه ابراهیم خواص گفت که علامت فقیر صادق است. و باز درباره نشان و علامت فقر گفته اند: " نام فقیر در زبان اهل تصوف بر کسی افتد که خود را بدین صفت ببیند و این حالت بر وی غالب باشد که بداند که هیچ چیز ندارد و هیچ چیز به دست وی نیست در این جهان و در آن جهان، نه در اصل آفرینش و نه در دوام آفرینش."
و بالاخره مولانا، راه فقر را دشوار توصیف می کند:" این راه فقر، راهی است که درو به جمله آرزوها برسی هر چیزی که تمنای تو بوده باشد، البته در این راه به تو رسد. هیچکس درین راه نرفت که شکایت کرد به خلاف راه های دگر. هر که در آن راه رفت و کوشید از صد هزار یکی را مقصود حاصل شد و آن نیز نه چنانکه دل او خنک گردد و قرار گیرد.")
مال و زر، سر را بود همچون کلاه
کل بود او ،کز کله سازد پناه
دارایی و طلا در مثل برای سر، کلاه را می ماند، آنکه با کلاه، عیب سرش را می پوشاند و کلاه را هرگز از سرش دور نمی کند، معلوم می شود کچل است.
شرح مثنوی شریف
استاد کریم زمانی
فقر، فخرست و مرا بر سر مزن
آن مرد، خطاب به همسرش گفت: ای زن، تو واقعا زنی یا مایه اندوه و غم؟ فقر برای من، فخر و مایه مباهات است و این قدر سرزنشم مکن.(مصراع دوم، اشارت است به حدیث معروفی که منسوب به حضرت ختمی مرتبت (ص) است: "فقر، مایه مباهات و نازش من است و بدان می بالم."
#فقر، از جمله مقامات و مراحل سیر و سلوک است و نخستین گام تصوف به شمار می رود. فقر در بدایت، ترک دنیا و در نهایت فناست. فقیر آن است که از سر همه چیز گذشته باشد. فقر به طور کلی بر دو نوع است: یکی فقر ذاتی و دیگری فقر صفاتی. منظور از فقر ذاتی این است که همه موجودات و ممکنات، برای پدیدار شدن و ظهور در عرصه هستی نیازمند ذات باری تعالی هستند، چنانکه حضرت سبحان در کتاب قرآن می فرماید: "ای مردم، شما فقیر و نیازمند حضرت حق تعالی هستید و اوست بی نیاز ستوده." و منظور از فقر صفاتی این است که همه موجودات پس از ظهور آمدن، باید راه کمال پویند و متخلص به اخلاق الله و مظهر اسماء و صفات او شوند:"پروردگار ما آن کسی است که بیافرید آفریدگان را و آنگاه به راه کمال، ره بنمود."
در اصطلاح تصوف، #فقر از جمله مقامات است و نه احوال. در تعریف فقر گفته اند:فقر در آغاز، ترک دنیا و مافیهاست و در انجام، فنا شدن است در ذات احدیت. بنابر این فقیر کسی است که هیچ ندارد، یعنی از سر همه چیز گذشته تا به همه چیز رسیده است. همین طور گفته اند: فقر حقیقی، تنها فقدان غنا نیست، بلکه فقدان میل و رغبت به هرگونه غناست. یعنی فقیر باید از هر فکر و انگیزه ای که او را از خدا غافل و به دنیا مشغول می دارد عاری و تهی باشد. پس برای آنکه به فقر حقیقی اولیاء رسید باید از خویش برون آمد و هر چه "هست" و "بود" است از حق تعالی دانست و حتی برای خود نیز موجودیت قائل نشد. چنانکه عبد الرزاق کاشانی گوید:"فقر را رسمی است و حقیقتی. رسم او عدم املاک است و حقیقت او خروج از احکام صفات و سلب اختصاص چیزی به خود. باز گفته اند: درویشی، شعار اولیاء بود و پیرایه اصفیاء و اختیار حق سبحانه و تعالی، خاصگان خویش را.
حاج ملا هادی سبزواری در کلامی پر معنا می گوید:"هرگاه فقر حقیقی به نهایت رسید غنای حقیقی است و عبودیت حقیقی به کمال رسید مولویت حقیقی است و در حدیث است که العبودیه جوهره کنهها الربوبیه.
فقر حضرت امیر مومنان علی ع علاوه بر دارا بودن بعد عرفان باطنی و معنوی دارای بعد اتماعی و مدنی نیز بود: "خداوند بر پیشوایان حق و عدالت واجب گردانیده که خود را با فقیران "ستمدیدگان اجتماع و به یغما رفتگان حقوق" برابر نهند تا آنکه فقر و تنگدستی، آنان را نیازرد.) بنابراین، فقر اولیاء با فقر عامه فرق دارد. فقر اولیاء حاکی از کمال روحانی است، ولی فقر عامه، حاکی از سیطره ظلم و بیدادگری در روابط و مناسبات اجتماعی. و لذا حاوی هیچگونه کمالی نیست بلکه عین نقص و زشتی است.
نشان فقر صدیقان و فقیران صادق، گله نگزاردن و نهان داشتن آثار سختی و بلاست چنانکه ابراهیم خواص گفت که علامت فقیر صادق است. و باز درباره نشان و علامت فقر گفته اند: " نام فقیر در زبان اهل تصوف بر کسی افتد که خود را بدین صفت ببیند و این حالت بر وی غالب باشد که بداند که هیچ چیز ندارد و هیچ چیز به دست وی نیست در این جهان و در آن جهان، نه در اصل آفرینش و نه در دوام آفرینش."
و بالاخره مولانا، راه فقر را دشوار توصیف می کند:" این راه فقر، راهی است که درو به جمله آرزوها برسی هر چیزی که تمنای تو بوده باشد، البته در این راه به تو رسد. هیچکس درین راه نرفت که شکایت کرد به خلاف راه های دگر. هر که در آن راه رفت و کوشید از صد هزار یکی را مقصود حاصل شد و آن نیز نه چنانکه دل او خنک گردد و قرار گیرد.")
مال و زر، سر را بود همچون کلاه
کل بود او ،کز کله سازد پناه
دارایی و طلا در مثل برای سر، کلاه را می ماند، آنکه با کلاه، عیب سرش را می پوشاند و کلاه را هرگز از سرش دور نمی کند، معلوم می شود کچل است.
شرح مثنوی شریف
استاد کریم زمانی
بایزید بسطامی می گوید: هیچکس بر من غلبه نکرد، مانندِ جوانی از اهل بلخ که به قصد حج بر ما وارد شد و گفت:
«یا بایزید! حد زهد در نزد شما چیست؟»
گفتم: «اینکه چون بیابیم بخوریم و چون نیابیم صبر کنیم.»
جوان گفت: «پیش ما سگان بلخ نیز چنین اند.»
گفتم: «پس حد زهد پیش شما چیست؟»
گفتا: «اینکه چون نیابیم شکر کنیم و چون بیابیم ایثار کنیم و بر دیگران ببخشیم.»
«یا بایزید! حد زهد در نزد شما چیست؟»
گفتم: «اینکه چون بیابیم بخوریم و چون نیابیم صبر کنیم.»
جوان گفت: «پیش ما سگان بلخ نیز چنین اند.»
گفتم: «پس حد زهد پیش شما چیست؟»
گفتا: «اینکه چون نیابیم شکر کنیم و چون بیابیم ایثار کنیم و بر دیگران ببخشیم.»
یادداشت
✍تأمّلی در چند بیت از مثنوی مولانا
مولانا در اواسط دفترِ دوّم مثنوی، ابیاتی بس بلند و ارجمند دارد که به نظرم آنها را باید در زمرهٔ بهترین ابیات کلّ مثنوی به شمار آورد. من ابتدا این ابیات را نقل میکنم و سپس تحلیلی کوتاه از آنها ارائه میدهم:
چون به هر فکری که دل خواهی سپُرد
از تو چیزی در نهان خواهند بُرد
هرچه اندیشی و تحصیلی کنی
میدرآید دُزد زان سو کایمنی
پس بدان مشغول شو، کان بهترست
تا ز تو چیزی بَرَد کان کِهترست
بارِ بازرگان چو در آب اوفتد
دست اندر کالهٔ بهتر زَنَد
چونکه چیزی فوت خواهد شد در آب
تَرکِ کمتر گوی و بهتر را بیاب (ابیات ۱۵۰۵-۱۵۰۹)
این پنج بیت را هم میتوان روانشناسانه و هم هستیشناسانه تأویل و تفسیر کرد و از آنها در زندگی بهرهها برد. مولانا در اینجا معتقد است که ذهن آدمی به هر سمت و سویی که متمایل شود، از سمت و سویی دیگر محروم میماند، قدرت اندیشهٔ آدمی به علّت محدودیتِ ذاتیاش نمیتواند همزمان به همه چیز بیندیشد؛ ناگزیر باید دست به انتخاب بزند. انتخاب بین خوب و بد، انتخاب بین مثبت و منفی، انتخاب بین بهتر و کِهتر. ما در طول روز، هزاران گونه اندیشه به سراغمان میآید و بیآنکه بخواهیم، در مَعرَضِ هجوم هزاران فکر و خیالیم، و ناچاریم روی برخی از آنها تمرکز کنیم و برخی را کنار بگذاریم. مولانا میگوید حالا که بشر در چنین وضعیتی است، باید آگاهانه عمل کند و بهترینها را انتخاب کند و بر افکار و خیالات و اندیشههای عالی و اثربخش متمرکز شود و آنچه را که بیارزش و بیارج است، به کناری بنهد تا اگر دزد به انبار اندیشهٔ ما زد، به کاهدان زده باشد. او به ما یکجور روانشناسیِ مثبت میآموزد تا به خودمراقبتی بپردازیم و خود را از آسیبهای روحی و روانی در امان بداریم. این سخنان مولانا را میتوان به گونهای دیگر و از منظری هستیشناختی نیز بررسید و واکاوید؛ بدین معنی که آدمی نعمتی به نام عمر دارد و در طول عمرش در مَعرَضِ انواع انتخابها قرار میگیرد؛ اما باید این نکته را هرگز از یاد نَبَرَد که عمر محدود است و آدمی محدودتر. آدمی همانند بازرگانی است که سیلابِ گذرِ عمر، داراییاش را با خود خواهد برد. زندگی او در مسیرِ تاراجِ زمان است؛ پس باید دست به انتخاب بزند و بهترینها را برگزیند و خُنُک آن کس که دست در کالاهای گُزیده بزند و عمرش را برای حفظِ اجناس بُنجُل و بیمصرف هدر ندهد.
✍تأمّلی در چند بیت از مثنوی مولانا
مولانا در اواسط دفترِ دوّم مثنوی، ابیاتی بس بلند و ارجمند دارد که به نظرم آنها را باید در زمرهٔ بهترین ابیات کلّ مثنوی به شمار آورد. من ابتدا این ابیات را نقل میکنم و سپس تحلیلی کوتاه از آنها ارائه میدهم:
چون به هر فکری که دل خواهی سپُرد
از تو چیزی در نهان خواهند بُرد
هرچه اندیشی و تحصیلی کنی
میدرآید دُزد زان سو کایمنی
پس بدان مشغول شو، کان بهترست
تا ز تو چیزی بَرَد کان کِهترست
بارِ بازرگان چو در آب اوفتد
دست اندر کالهٔ بهتر زَنَد
چونکه چیزی فوت خواهد شد در آب
تَرکِ کمتر گوی و بهتر را بیاب (ابیات ۱۵۰۵-۱۵۰۹)
این پنج بیت را هم میتوان روانشناسانه و هم هستیشناسانه تأویل و تفسیر کرد و از آنها در زندگی بهرهها برد. مولانا در اینجا معتقد است که ذهن آدمی به هر سمت و سویی که متمایل شود، از سمت و سویی دیگر محروم میماند، قدرت اندیشهٔ آدمی به علّت محدودیتِ ذاتیاش نمیتواند همزمان به همه چیز بیندیشد؛ ناگزیر باید دست به انتخاب بزند. انتخاب بین خوب و بد، انتخاب بین مثبت و منفی، انتخاب بین بهتر و کِهتر. ما در طول روز، هزاران گونه اندیشه به سراغمان میآید و بیآنکه بخواهیم، در مَعرَضِ هجوم هزاران فکر و خیالیم، و ناچاریم روی برخی از آنها تمرکز کنیم و برخی را کنار بگذاریم. مولانا میگوید حالا که بشر در چنین وضعیتی است، باید آگاهانه عمل کند و بهترینها را انتخاب کند و بر افکار و خیالات و اندیشههای عالی و اثربخش متمرکز شود و آنچه را که بیارزش و بیارج است، به کناری بنهد تا اگر دزد به انبار اندیشهٔ ما زد، به کاهدان زده باشد. او به ما یکجور روانشناسیِ مثبت میآموزد تا به خودمراقبتی بپردازیم و خود را از آسیبهای روحی و روانی در امان بداریم. این سخنان مولانا را میتوان به گونهای دیگر و از منظری هستیشناختی نیز بررسید و واکاوید؛ بدین معنی که آدمی نعمتی به نام عمر دارد و در طول عمرش در مَعرَضِ انواع انتخابها قرار میگیرد؛ اما باید این نکته را هرگز از یاد نَبَرَد که عمر محدود است و آدمی محدودتر. آدمی همانند بازرگانی است که سیلابِ گذرِ عمر، داراییاش را با خود خواهد برد. زندگی او در مسیرِ تاراجِ زمان است؛ پس باید دست به انتخاب بزند و بهترینها را برگزیند و خُنُک آن کس که دست در کالاهای گُزیده بزند و عمرش را برای حفظِ اجناس بُنجُل و بیمصرف هدر ندهد.
گر دوست بنده را بڪشد یا بپرورد
تسلیم از آن بنده و فرمان از آن دوست
. .
سعدی
تسلیم از آن بنده و فرمان از آن دوست
. .
سعدی
من از حکایت عشق تو بس کنم؟ هیهات
مگر اجل که ببندد زبان گفتارم
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
یکی تمام بود مطلع بر اسرارم
سعدی
مگر اجل که ببندد زبان گفتارم
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
یکی تمام بود مطلع بر اسرارم
سعدی
من که شبها ره تقوا زدهام با دف و چنگ
این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد
بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاند
پیر ما هر چه کند عین عنایت باشد
دوش از این غصه نخفتم که رفیقی میگفت
حافظ ار مست بود جای شکایت باشد
حافظ
این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد
بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاند
پیر ما هر چه کند عین عنایت باشد
دوش از این غصه نخفتم که رفیقی میگفت
حافظ ار مست بود جای شکایت باشد
حافظ
نفاق کنم یا بی نفاق گویم؟
این مولانا مهتاب است ..
به آفتاب وجود من دیده در نرسد الا به ماه دررسد..
ازغایت شعاع و روشنی دیده طاقت آفتاب ندارد و آن ماه به آفتاب نرسد الا مگر آفتاب به ماه برسد
لاتدرکه الابصار و هو یدرک الابصار
مقالات شمس
این مولانا مهتاب است ..
به آفتاب وجود من دیده در نرسد الا به ماه دررسد..
ازغایت شعاع و روشنی دیده طاقت آفتاب ندارد و آن ماه به آفتاب نرسد الا مگر آفتاب به ماه برسد
لاتدرکه الابصار و هو یدرک الابصار
مقالات شمس
هر کجاگیری گلی در آب معمار خودی
کار هر کس را دهی انجام در کار خودی
سرسری مگذر ز تعمیر دل بیچارگان
کار محکم کن که در تعمیر دیوار خودی
هر چه از دلها کنی تعمیر پشتیبان توست
سعی در آبادی دل کن چو معمار خودی
پرده پوشی پرده بر افعال خود پوشیدن است
عیب هر کس را کنی پوشیده ستار خودی
هر که را از پا درآری پا به بخت خود زنی
جانب هر کس نگه داری نگهدار خودی
در گلستان رضا غیر از گل بی خار نیست
تو ز خود داری همیشه زخمی خار خودی
حق پرستی چیست، از بایست خود برخاستن
تا خدا را بهر خود خواهی پرستار خودی
دردهای عارضی را می کند درمان طبیب
با تو چون عیسی برآید چون تو بیمار خودی؟
تخم نار و نور با خود می بری زین خاکدان
در بهشت و دوزخ از گفتار و کردار خودی
نیست در آیینه دل هیچ کس را جز تو راه
از که می نالی تو تردامن چو زنگار خودی؟
از لحد خاک شکم پرور دهان وا کرده است
تو ز غفلت همچنان در بند پروار خودی
در دل توست آنچه می جویی به صد شمع و چراغ
ماه کنعانی ولی غافل ز رخسار خودی
فکر ایام زمستان می کنی در نوبهار
اینقدر غافل چرا از آخر کار خودی؟
دشته تا دارد گره از چشم سوزن نگذرد
نگذری تا ز سر خود عقده کار خودی
عارفان سر در کنار مطربان افکنده اند
تو ز بی مغزی همان در بند دستار خودی
نشکنی تا جنس مردم را، نگردی مشتری
خویش را بشکن اگر صائب خریدار خودی
#صائب تبریزی
هر کجاگیری گلی در آب معمار خودی
کار هر کس را دهی انجام در کار خودی
سرسری مگذر ز تعمیر دل بیچارگان
کار محکم کن که در تعمیر دیوار خودی
هر چه از دلها کنی تعمیر پشتیبان توست
سعی در آبادی دل کن چو معمار خودی
پرده پوشی پرده بر افعال خود پوشیدن است
عیب هر کس را کنی پوشیده ستار خودی
هر که را از پا درآری پا به بخت خود زنی
جانب هر کس نگه داری نگهدار خودی
در گلستان رضا غیر از گل بی خار نیست
تو ز خود داری همیشه زخمی خار خودی
حق پرستی چیست، از بایست خود برخاستن
تا خدا را بهر خود خواهی پرستار خودی
دردهای عارضی را می کند درمان طبیب
با تو چون عیسی برآید چون تو بیمار خودی؟
تخم نار و نور با خود می بری زین خاکدان
در بهشت و دوزخ از گفتار و کردار خودی
نیست در آیینه دل هیچ کس را جز تو راه
از که می نالی تو تردامن چو زنگار خودی؟
از لحد خاک شکم پرور دهان وا کرده است
تو ز غفلت همچنان در بند پروار خودی
در دل توست آنچه می جویی به صد شمع و چراغ
ماه کنعانی ولی غافل ز رخسار خودی
فکر ایام زمستان می کنی در نوبهار
اینقدر غافل چرا از آخر کار خودی؟
دشته تا دارد گره از چشم سوزن نگذرد
نگذری تا ز سر خود عقده کار خودی
عارفان سر در کنار مطربان افکنده اند
تو ز بی مغزی همان در بند دستار خودی
نشکنی تا جنس مردم را، نگردی مشتری
خویش را بشکن اگر صائب خریدار خودی
#صائب تبریزی
این فقیهان که بظاهر همه اخوان همند
گر به باطن نگری دشمن ایمان همند
جگر خویش و دل هم ز حسد میخایند
پوستین بره پوشیده و گرگان همند
تا که باشند در اقلیم ریاست کامل
در شکست هم و جوینده نقصان همند
واعظان گرچه بلیغند و سخندان لیکن
گفتن و کردن این قوم کجا آن همند
آه ازین صومعهداران تهی از اخلاص
کز حسد رهزن اخلاص مریدان همند
سادهلوحان که ندارند زادراک نصیب
رستهاند از همه آفات و محبان همند
(دردمندان مجازی که جگر سوختهاند
چون نشستند بهم شمع شبستان همند)
گاه سازند بهم گاه ز هم میسوزند
همد مانند گهی گاه رقیبان همند
اهل صورت که ندارند ز معنی خبری
همه در رشک زر و سیم فراوان همند
خویش با خویش چرا شور کند در تلخی
پنج روزی که برین مائده مهمان همند
فیض کاشانی
گر به باطن نگری دشمن ایمان همند
جگر خویش و دل هم ز حسد میخایند
پوستین بره پوشیده و گرگان همند
تا که باشند در اقلیم ریاست کامل
در شکست هم و جوینده نقصان همند
واعظان گرچه بلیغند و سخندان لیکن
گفتن و کردن این قوم کجا آن همند
آه ازین صومعهداران تهی از اخلاص
کز حسد رهزن اخلاص مریدان همند
سادهلوحان که ندارند زادراک نصیب
رستهاند از همه آفات و محبان همند
(دردمندان مجازی که جگر سوختهاند
چون نشستند بهم شمع شبستان همند)
گاه سازند بهم گاه ز هم میسوزند
همد مانند گهی گاه رقیبان همند
اهل صورت که ندارند ز معنی خبری
همه در رشک زر و سیم فراوان همند
خویش با خویش چرا شور کند در تلخی
پنج روزی که برین مائده مهمان همند
فیض کاشانی
من نمیگویم که عاقل باش یا دیوانه باش
گر به جانان آشنایی از جهان بیگانه باش
گر سر مقصود داری مو به مو جوینده شو
ور وصال گنج خواهی سر به سر ویرانه باش
#فروغی بسطامی
گر به جانان آشنایی از جهان بیگانه باش
گر سر مقصود داری مو به مو جوینده شو
ور وصال گنج خواهی سر به سر ویرانه باش
#فروغی بسطامی
طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف
گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف
طرف کرم ز کس نبست این دل پر امید من
گر چه سخن همیبرد قصه من به هر طرف
از خم ابروی توام هیچ گشایشی نشد
وه که در این خیال کج عمر عزیز شد تلف
ابروی دوست کی شود دستکش خیال من
کس نزدهست از این کمان تیر مراد بر هدف
چند به ناز پرورم مهر بتان سنگدل
یاد پدر نمیکنند این پسران ناخلف
من به خیال زاهدی گوشهنشین و طرفه آنک
مغبچهای ز هر طرف میزندم به چنگ و دف
بی خبرند زاهدان نقش بخوان ولاتقل
مست ریاست محتسب باده بده ولاتخف
صوفی شهر بین که چون لقمه شبهه میخورد
پاردمش دراز باد آن حیوان خوش علف
حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق
بدرقه رهت شود همت شحنه نجف
دیوان حافظ
گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف
طرف کرم ز کس نبست این دل پر امید من
گر چه سخن همیبرد قصه من به هر طرف
از خم ابروی توام هیچ گشایشی نشد
وه که در این خیال کج عمر عزیز شد تلف
ابروی دوست کی شود دستکش خیال من
کس نزدهست از این کمان تیر مراد بر هدف
چند به ناز پرورم مهر بتان سنگدل
یاد پدر نمیکنند این پسران ناخلف
من به خیال زاهدی گوشهنشین و طرفه آنک
مغبچهای ز هر طرف میزندم به چنگ و دف
بی خبرند زاهدان نقش بخوان ولاتقل
مست ریاست محتسب باده بده ولاتخف
صوفی شهر بین که چون لقمه شبهه میخورد
پاردمش دراز باد آن حیوان خوش علف
حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق
بدرقه رهت شود همت شحنه نجف
دیوان حافظ