جناب عشق بسی عالی است موسی همتی باید
که نتوان بر چنان طوری شدن بی همت والا
چو با خود همسفر باشی در این ره بارها افتی
که بارت آبگینه است و رهت پر خار و پر خارا
گرت دانستن علم حروفست آرزو صوفی
نخست افعال نیکو کن چه سود از خواندن اسماا
ز چشم و زلف او عاشق کجا یابد حضور دل
که در هر گوشه ای فتنه است و در هر حلقه ای غوغا
کمال خجندی
که نتوان بر چنان طوری شدن بی همت والا
چو با خود همسفر باشی در این ره بارها افتی
که بارت آبگینه است و رهت پر خار و پر خارا
گرت دانستن علم حروفست آرزو صوفی
نخست افعال نیکو کن چه سود از خواندن اسماا
ز چشم و زلف او عاشق کجا یابد حضور دل
که در هر گوشه ای فتنه است و در هر حلقه ای غوغا
کمال خجندی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پس از آنهمه رنج و انتظار
هنوز هم بهانه هایی هست برای رقص و زندگی..
مائیم که اصل شادی و کان غمیم
سرمایهٔ دادیم و نهاد ستمیم
پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم
آئینهٔ زنگ خورده و جام جمیم
خیام
هنوز هم بهانه هایی هست برای رقص و زندگی..
مائیم که اصل شادی و کان غمیم
سرمایهٔ دادیم و نهاد ستمیم
پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم
آئینهٔ زنگ خورده و جام جمیم
خیام
چون ترا دیدم بدیدم خویش را
آفرین آن آینهٔ خوش کیش را
چون ترا دیدم محالم حال شد
جان من مستغرق اجلال شد
چون ترا دیدم خود ای روح البلاد
مهر این خورشید از چشمم فتاد
گشت عالیهمت از نو چشم من
جز به خواری نگردد اندر چمن
نور جستم خود بدیدم نور نور
حور جستم خود بدیدم رشک حور
یوسفی جستم لطیف و سیم تن
یوسفستانی بدیدم در تو من
#مثنوی_معنوی
آفرین آن آینهٔ خوش کیش را
چون ترا دیدم محالم حال شد
جان من مستغرق اجلال شد
چون ترا دیدم خود ای روح البلاد
مهر این خورشید از چشمم فتاد
گشت عالیهمت از نو چشم من
جز به خواری نگردد اندر چمن
نور جستم خود بدیدم نور نور
حور جستم خود بدیدم رشک حور
یوسفی جستم لطیف و سیم تن
یوسفستانی بدیدم در تو من
#مثنوی_معنوی
Hamid Hiraad - Khoda حمید هیراد - خدا
خلوت دل مقام حضرت اوست
دیگری کی به جای جانان
است؟!!
شاه نعمتالله ولی...
دیگری کی به جای جانان
است؟!!
شاه نعمتالله ولی...
شدم از عشق تو شیدا، کجایی؟
به جان میجویمت جانا، کجایی؟
همی پویم به سویت گرد عالم
همی جویم تو را هر جا، کجایی؟
چو تو از حسن در عالم نگنجی
ندانم تا تو چونی، یا کجایی؟
چو آنجا که تویی کس را گذر نیست
ز که پرسم، که داند؟ تا کجایی؟
تو پیدایی ولیکن جمله پنهان
وگر پنهان نهای، پیدا کجایی؟
ز عشقت عالمی پر شور و غوغاست
چه دانم تا درین غوغا کجایی؟
دل سرگشتهٔ حیران ما را
نشانی در رهی بنما، کجایی؟
عراقی
به جان میجویمت جانا، کجایی؟
همی پویم به سویت گرد عالم
همی جویم تو را هر جا، کجایی؟
چو تو از حسن در عالم نگنجی
ندانم تا تو چونی، یا کجایی؟
چو آنجا که تویی کس را گذر نیست
ز که پرسم، که داند؟ تا کجایی؟
تو پیدایی ولیکن جمله پنهان
وگر پنهان نهای، پیدا کجایی؟
ز عشقت عالمی پر شور و غوغاست
چه دانم تا درین غوغا کجایی؟
دل سرگشتهٔ حیران ما را
نشانی در رهی بنما، کجایی؟
عراقی
تو واقف اسرار من آنگاه شوی
کز دیده و دل بندهٔ آن ماه شوی
روزیت اگر به روز من بنشاند
از حالت شبهای من آگاه شوی
#فخرالدین_عراقی
کز دیده و دل بندهٔ آن ماه شوی
روزیت اگر به روز من بنشاند
از حالت شبهای من آگاه شوی
#فخرالدین_عراقی
نکند میــــــــل دل من به تماشای چمن
که تماشای دل آن جاست که دلدار آن جاست
- سعدی
که تماشای دل آن جاست که دلدار آن جاست
- سعدی
رفتی و همچنان به خیال من اندری
گویی که در برابر چشمم مصوری
فکرم به منتهای جمالت نمیرسد
کز هر چه در خیال من آمد نکوتری
- سعدی
داستان درباره یک کوهنورد است که میخواست از بلندترین کوهها بالا برود.
او پس از سالها آمادهسازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود میخواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
شب، بلندیهای کوه را تماماً در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمیدید. همه چیز سیاه بود و ابر روی ماه و ستارهها را پوشانده بود. همان طور که از کوه بالا میرفت، چند قدم مانده به قله ی کوه، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط میکرد از کوه پرت شد.
در حال سقوط فقط لکههای سیاهی را در مقابل چشمانش میدید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه ی جاذبه او را در خود میگرفت.
همچنان سقوط میکرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد. اکنون فکر میکرد مرگ چقدر به او نزدیک است. ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود.
در این لحظه چارهای برایش نمانده بود جز آن که فریاد بکشد : « خدایا کمکم کن »
ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده میشد، جواب داد : « از من چه می خواهی؟ » ای خدا نجاتم بده !
واقعاً باور داری که من میتوانم تو را نجات بدهم؟ البته که باور دارم. اگر باور داری، طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن ! ... یک لحظه سکوت ... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد!!!
گروه نجات میگویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود ...ا
او فقط یک متر با زمین فاصله داشت ....ا
و ما چه قدر به طنابمان وابسته ایم؟ آیا حاضریم آن را رها کنیم؟
پس لازمه طنابها را پاره کنیم و خودمون رو رها کنیم و بسپاریم به جریان زندگی.
او پس از سالها آمادهسازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود میخواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
شب، بلندیهای کوه را تماماً در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمیدید. همه چیز سیاه بود و ابر روی ماه و ستارهها را پوشانده بود. همان طور که از کوه بالا میرفت، چند قدم مانده به قله ی کوه، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط میکرد از کوه پرت شد.
در حال سقوط فقط لکههای سیاهی را در مقابل چشمانش میدید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه ی جاذبه او را در خود میگرفت.
همچنان سقوط میکرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد. اکنون فکر میکرد مرگ چقدر به او نزدیک است. ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود.
در این لحظه چارهای برایش نمانده بود جز آن که فریاد بکشد : « خدایا کمکم کن »
ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده میشد، جواب داد : « از من چه می خواهی؟ » ای خدا نجاتم بده !
واقعاً باور داری که من میتوانم تو را نجات بدهم؟ البته که باور دارم. اگر باور داری، طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن ! ... یک لحظه سکوت ... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد!!!
گروه نجات میگویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود ...ا
او فقط یک متر با زمین فاصله داشت ....ا
و ما چه قدر به طنابمان وابسته ایم؟ آیا حاضریم آن را رها کنیم؟
پس لازمه طنابها را پاره کنیم و خودمون رو رها کنیم و بسپاریم به جریان زندگی.
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
مهربانی مهمترین اصل انسانیت است؛
اگر کسی از من کمکی بخواهد،
یعنی هنوز من روی زمین ارزش دارم...
پائولو کوئیلو
اگر کسی از من کمکی بخواهد،
یعنی هنوز من روی زمین ارزش دارم...
پائولو کوئیلو
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فارغ از غوغای جهان....
گفتا تو از کجایی کاشفته مینمایی
گفتم منم غریبی از شهر آشنایی
گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آســـتانت دارم سر گدایی
گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی
گفتم که خوشنوایی از باغ بینوایی
گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی
گفتم به مِیپرستی جستم ز خود رهایی
گفتا جویی نَیَرزی گر زهد و توبه ورزی
گفتم که توبه کردم از زهد و پارسایی
گفتا به دلربایی ما را چگونه دیدی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربایی
گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن بدست نایی
گفتا چرا چو ذره با مهر عشــــق بازی
گفتم از آنکه هستم سرگشتهای هوایی
گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند
گفتم حدیث مستان سرّی بود خدایی
خواجوی کرمانی
گفتم منم غریبی از شهر آشنایی
گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آســـتانت دارم سر گدایی
گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی
گفتم که خوشنوایی از باغ بینوایی
گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی
گفتم به مِیپرستی جستم ز خود رهایی
گفتا جویی نَیَرزی گر زهد و توبه ورزی
گفتم که توبه کردم از زهد و پارسایی
گفتا به دلربایی ما را چگونه دیدی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربایی
گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن بدست نایی
گفتا چرا چو ذره با مهر عشــــق بازی
گفتم از آنکه هستم سرگشتهای هوایی
گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند
گفتم حدیث مستان سرّی بود خدایی
خواجوی کرمانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
حرف زدنِ زیاد دلیل بر نزدیکی نیست …
اردشير رستمى
اردشير رستمى
ما را کنار گیر تو را خود کنار نیست
عاشق نواختن به خدا هیچ عار نیست
بی حد و بیکناری، نآیی تو در کنار
ای بحرِ بیامان که تو را زینهار نیست
زان شب که ماه خویش نمودی به عاشقان
چون چرخ بیقرار کسی را قرار نیست
جز فیض بحرِ فضلِ تو ما را امید نیست
جز گوهر ثنای تو ما را نثار نیست
تا کار و بارِ عشقِ هوای تو دیدهام
ما را تحیریست که با کار، کار نیست
یک میر وانما که تو را او اسیر نیست
یک شیر وانما که تو را او شکار نیست
آمد رسولِ عشقِ تو چون ساقیِ صبوح
با جام بادهای که مر آن را خمار نیست
گفتم: که ناتوانم و رنجورم از فراق
گفت: بگیر هین که گهِ اعتذار نیست
گفتم: بهانه نیست تو خود حالِ من ببین
مپذیر عذرِ بنده اگر زار زار نیست
گفتا که: حال خویش فراموش کن بگیر
زیرا که عاشقان را هیچ اختیار نیست
آبی بزن از این می و بنشان غبارِ هوش
جز ماهِ عشق هر چه بُود جز غبار نیست
مولانا
عاشق نواختن به خدا هیچ عار نیست
بی حد و بیکناری، نآیی تو در کنار
ای بحرِ بیامان که تو را زینهار نیست
زان شب که ماه خویش نمودی به عاشقان
چون چرخ بیقرار کسی را قرار نیست
جز فیض بحرِ فضلِ تو ما را امید نیست
جز گوهر ثنای تو ما را نثار نیست
تا کار و بارِ عشقِ هوای تو دیدهام
ما را تحیریست که با کار، کار نیست
یک میر وانما که تو را او اسیر نیست
یک شیر وانما که تو را او شکار نیست
آمد رسولِ عشقِ تو چون ساقیِ صبوح
با جام بادهای که مر آن را خمار نیست
گفتم: که ناتوانم و رنجورم از فراق
گفت: بگیر هین که گهِ اعتذار نیست
گفتم: بهانه نیست تو خود حالِ من ببین
مپذیر عذرِ بنده اگر زار زار نیست
گفتا که: حال خویش فراموش کن بگیر
زیرا که عاشقان را هیچ اختیار نیست
آبی بزن از این می و بنشان غبارِ هوش
جز ماهِ عشق هر چه بُود جز غبار نیست
مولانا
يک پلنگ تيزپا و قدرتمند، اگر با هزار کيلومتر سرعت هم بدود؛ باز نميتواند؛ به پرواز درآيد. ولى، يک گنجشک کوچک با کمترين سرعت هم پرواز مي كند. زيرا براى پرواز نياز به بال داريم؛ نه قدرت و سرعت!
بالِ پرواز ما انسانها، ذهن ماست. موفقيت، هيچ ربطى به هيکل، زيبايى، جنسيت، قدرت، سن و سال، داخلى و خارجى بودن ندارد!
درصد موفقيت انسانها بستگى به درصد استفاده از قدرت ذهنشان دارد.
به قول مولانا:
رهِ آسمان درون است؛ پرِ عشق را بجنبان
پرِ عشق چون قوى شد؛ غم نردبان نماند
بالِ پرواز ما انسانها، ذهن ماست. موفقيت، هيچ ربطى به هيکل، زيبايى، جنسيت، قدرت، سن و سال، داخلى و خارجى بودن ندارد!
درصد موفقيت انسانها بستگى به درصد استفاده از قدرت ذهنشان دارد.
به قول مولانا:
رهِ آسمان درون است؛ پرِ عشق را بجنبان
پرِ عشق چون قوى شد؛ غم نردبان نماند
من ذره بدم ز کوه بیشم کردی
پس مانده بدم از همه پیشم کردی
درمان دل خراب و ریشم کردی
سرمستک و دستک زن خویشم کردی
#مولانا
پس مانده بدم از همه پیشم کردی
درمان دل خراب و ریشم کردی
سرمستک و دستک زن خویشم کردی
#مولانا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
استاد جان شجریان
در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی ....
حافظ💠
آواز استادجان شجریان💠
در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی ....
حافظ💠
آواز استادجان شجریان💠
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مو آن سوته دل بیپا سرستُم!
که دل سوته ز عشق دلبرستُم!
به دل از لالهرویان داغ دیرم!
همه اندر رگ جون نشترستُم!
به جز مهرت اگر در دل گزینُم؛
به هفتاد و دو ملت کافرستُم!
• ساز آواز دشتستانی
• آواز : استاد شجریان
• سروده : باباطاهر
• اجرای کنسرت رنگهای متعالی، سال ۱۳۹۱
💠💠💠
آواز استاد جان شجریان💠
که دل سوته ز عشق دلبرستُم!
به دل از لالهرویان داغ دیرم!
همه اندر رگ جون نشترستُم!
به جز مهرت اگر در دل گزینُم؛
به هفتاد و دو ملت کافرستُم!
• ساز آواز دشتستانی
• آواز : استاد شجریان
• سروده : باباطاهر
• اجرای کنسرت رنگهای متعالی، سال ۱۳۹۱
💠💠💠
آواز استاد جان شجریان💠