♥️
الهی!
الهی!
در آن خلوتِ باشکوه و غریبت
که خالیست حتی ز پروردگانِ نجیبت
در آن گوشهٔ خالی از هرچه باد و مبادا
که دیروزِ او واپسینتر ز فردا
که تاریکِ او روشناتر ز خورشید
که بیمش همان چشمهٔ سبزِ امید
در آن جمعِ خلوت
در آن بینیازی ز معنا و صورت
در آن شب که روشنتر است از طلوعِ شقایق
در آن انقلابِ حقایق
در آن بیشهٔ ناتمامِ رسیدن
در آن لحظهٔ غفلتِ گندم و میوه چیدن
در آن آرزوی ز فرجامْ دورِ پریدن
الهی
نمیدانم آیا که روحِ عزیزِ تو در ما چه دیده است؟
نمیدانم آیا که بوی خوشت همچنان بر گِلِ ما وزیده است؟
نمیدانم اما تو میدانی اما
ولی، کاش، اما
در آن لحظههایی که در حضرتت آهی از ما رسیده است
که پیری به یک نیمشعری به عرشِ بلندت پریده است
بپردازی از غم زمان را
که ما خستهایم و ندانیم جز تو امان را
الهی!
ببخشای بر عشق، کلِ جهان را
#جویا_معروفی
.
الهی!
الهی!
در آن خلوتِ باشکوه و غریبت
که خالیست حتی ز پروردگانِ نجیبت
در آن گوشهٔ خالی از هرچه باد و مبادا
که دیروزِ او واپسینتر ز فردا
که تاریکِ او روشناتر ز خورشید
که بیمش همان چشمهٔ سبزِ امید
در آن جمعِ خلوت
در آن بینیازی ز معنا و صورت
در آن شب که روشنتر است از طلوعِ شقایق
در آن انقلابِ حقایق
در آن بیشهٔ ناتمامِ رسیدن
در آن لحظهٔ غفلتِ گندم و میوه چیدن
در آن آرزوی ز فرجامْ دورِ پریدن
الهی
نمیدانم آیا که روحِ عزیزِ تو در ما چه دیده است؟
نمیدانم آیا که بوی خوشت همچنان بر گِلِ ما وزیده است؟
نمیدانم اما تو میدانی اما
ولی، کاش، اما
در آن لحظههایی که در حضرتت آهی از ما رسیده است
که پیری به یک نیمشعری به عرشِ بلندت پریده است
بپردازی از غم زمان را
که ما خستهایم و ندانیم جز تو امان را
الهی!
ببخشای بر عشق، کلِ جهان را
#جویا_معروفی
.
اگر از جسم بگذری و به جان رسی، به حادثی رسیده باشی.
حق قدیم است، از کجا یابد حادث قدیم را؟
ما للتراب و رب الارباب؟
نزد تو آنچه بدان بجهی و برهی جانست؛ و آنگه اگر جان بر کف نهی چه کرده باشی؟
#شمس_تبریزی
حق قدیم است، از کجا یابد حادث قدیم را؟
ما للتراب و رب الارباب؟
نزد تو آنچه بدان بجهی و برهی جانست؛ و آنگه اگر جان بر کف نهی چه کرده باشی؟
#شمس_تبریزی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
به راستی خیام چه داشت در نیشابور
که آوازه اش رفت بوشهر و مردمان آن دیار چنین از آن بزرگمرد تاریخ یاد میکنند
مراسم خیام خوانی در بوشهر با زیبایی تمام
که آوازه اش رفت بوشهر و مردمان آن دیار چنین از آن بزرگمرد تاریخ یاد میکنند
مراسم خیام خوانی در بوشهر با زیبایی تمام
اِی عجب! چون می نبیند این سپاه؟!
عالَمی پُر آفتابی چاشتگاه!
چشم باز و گوش باز و این ذُکا!
خیره ام در چشم بندیِّ خدا !
من از ایشان خیره، ایشان هم زِ من
از بهاری خار ایشان، من سَمَن
پیشِشان بُردم بسی جامِ رَحیق
سنگ شد آبش، به پیشِ این فریق
دستهُ گُل بستم و بُردم به پیش
هر گُلی چون خار گشت و، نوش، نیش
دفتر سوم مثنوی ص ۳۸۷
چاشتگاه: ظهر، نزدیک ظهر؛ذُکا(ذَکا): هوشیاری، زیرکی؛ خیره شدن: متعجب شدن، مات شدن از فرط تعجب، متحیر شدن؛ سَمَن: گل یاسمن؛ رحیق: خالص، ناب؛ فریق: گروه
مولانا در اینجا به پدیده ای در انسان اشاره می کند که از نظر روانشناختی و انسان شناسی و جامعه شناسی بسیار حائز اهمیت و قابل دقت و تاُمل است.
آدمی در اثر اعمال و تخیلات و تمایلاتش به مرحله ای بسیار خطرناک می رسد که قوه و استعدادات ادراکی و حسی خود را از دست می دهد. انسان در این حالت چنان در تخیلات و تمایلاتش غرق شده که حس واقع بینی اش از کار افتاده و دیگر نمی تواند واقعیت را از توهم و حق را از باطل تشخیص دهد.
اولیای الهی و صاحبان معرفت وقتی جامعه ای را در این حالت می بینند با همه وجود تمام تلاش و کوشش خود را می کنند تا انسان را آگاه کنند و هوش و حواس او را نسبت به واقعیت فعال کنند و قلب و وجدان او را به حرکت درآورند.
نمونه اعلای چنین جامعه ای، اجتماع مسلمانان پس از رحلت پیامبر است که در آن دین واژگون شده و وسیله حکومت و سلطنت و ثروت اندوزی می گردد و در نهایت، کار بجایی می رسد که شخصیتی فاسد خرقه خلافت پوشیده و به مقابلهُ آشکار با اصل دین و حقیقت می پردازد.
در این برههُ خطیر ولیّ خدا سرور آزادگان حسین بن علی علیه السلام با تمام هستی خود به میدان می آید و در چاشتگاه روز دهم محرم سال ۶۱ هجری آفتاب حقیقت او در آسمان طلوع می کند و دسته گل های حریت و آزادگی و جام های ناب آگاهی و رحیق معرفت را بر همه بشریت عرضه می کند تا حسّی بکار افتد و قلبی به حرکت درآید. او در این راه همه عزیزانش را همراه و سهیم کرد حتی جگر گوشه شش ماهه اش را،
تا آگاه شویم و حرکت کنیم و از خواب گران بیدار شویم.
عالَمی پُر آفتابی چاشتگاه!
چشم باز و گوش باز و این ذُکا!
خیره ام در چشم بندیِّ خدا !
من از ایشان خیره، ایشان هم زِ من
از بهاری خار ایشان، من سَمَن
پیشِشان بُردم بسی جامِ رَحیق
سنگ شد آبش، به پیشِ این فریق
دستهُ گُل بستم و بُردم به پیش
هر گُلی چون خار گشت و، نوش، نیش
دفتر سوم مثنوی ص ۳۸۷
چاشتگاه: ظهر، نزدیک ظهر؛ذُکا(ذَکا): هوشیاری، زیرکی؛ خیره شدن: متعجب شدن، مات شدن از فرط تعجب، متحیر شدن؛ سَمَن: گل یاسمن؛ رحیق: خالص، ناب؛ فریق: گروه
مولانا در اینجا به پدیده ای در انسان اشاره می کند که از نظر روانشناختی و انسان شناسی و جامعه شناسی بسیار حائز اهمیت و قابل دقت و تاُمل است.
آدمی در اثر اعمال و تخیلات و تمایلاتش به مرحله ای بسیار خطرناک می رسد که قوه و استعدادات ادراکی و حسی خود را از دست می دهد. انسان در این حالت چنان در تخیلات و تمایلاتش غرق شده که حس واقع بینی اش از کار افتاده و دیگر نمی تواند واقعیت را از توهم و حق را از باطل تشخیص دهد.
اولیای الهی و صاحبان معرفت وقتی جامعه ای را در این حالت می بینند با همه وجود تمام تلاش و کوشش خود را می کنند تا انسان را آگاه کنند و هوش و حواس او را نسبت به واقعیت فعال کنند و قلب و وجدان او را به حرکت درآورند.
نمونه اعلای چنین جامعه ای، اجتماع مسلمانان پس از رحلت پیامبر است که در آن دین واژگون شده و وسیله حکومت و سلطنت و ثروت اندوزی می گردد و در نهایت، کار بجایی می رسد که شخصیتی فاسد خرقه خلافت پوشیده و به مقابلهُ آشکار با اصل دین و حقیقت می پردازد.
در این برههُ خطیر ولیّ خدا سرور آزادگان حسین بن علی علیه السلام با تمام هستی خود به میدان می آید و در چاشتگاه روز دهم محرم سال ۶۱ هجری آفتاب حقیقت او در آسمان طلوع می کند و دسته گل های حریت و آزادگی و جام های ناب آگاهی و رحیق معرفت را بر همه بشریت عرضه می کند تا حسّی بکار افتد و قلبی به حرکت درآید. او در این راه همه عزیزانش را همراه و سهیم کرد حتی جگر گوشه شش ماهه اش را،
تا آگاه شویم و حرکت کنیم و از خواب گران بیدار شویم.
حضرت شمس :
(( کس از حال داعی (من)واقف نی
پدرِ من از من واقف نی
و مثال مرغ خانگی و مرغابی که حضرت شمس به پدرش میزنه
که اگر من از توام یا تو مثل منی
در آب درآ. ))
کتاب این است انسان یا اینک مَرد :
(( تمامیه مفاهیمِ حاکم بر میزانِ خویشاوندی !
چرندیاتی فیزیولوژیک است
آدمی به کم ترین میزان ! با پدر و مادرش خویشاوند است !!!
و این نشانه ایی از نهایت گستاخی است که آدمی با پدر و مادرش خویشاوند باشد.
سرشت های متعالی تر ، سر منشایی بسیار کهن تر دارند !! ))
(( کس از حال داعی (من)واقف نی
پدرِ من از من واقف نی
و مثال مرغ خانگی و مرغابی که حضرت شمس به پدرش میزنه
که اگر من از توام یا تو مثل منی
در آب درآ. ))
کتاب این است انسان یا اینک مَرد :
(( تمامیه مفاهیمِ حاکم بر میزانِ خویشاوندی !
چرندیاتی فیزیولوژیک است
آدمی به کم ترین میزان ! با پدر و مادرش خویشاوند است !!!
و این نشانه ایی از نهایت گستاخی است که آدمی با پدر و مادرش خویشاوند باشد.
سرشت های متعالی تر ، سر منشایی بسیار کهن تر دارند !! ))
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چه خوش است پیشِ زلفت سر شِکوه باز کردن
گلههای روزِ هجران به شبِ دراز کردن
همه روز در خیالم که شبِ دگر بیاید
تو و نازها که داری، من و آن نیاز کردن
درِ دل کنون نشاید به همه فراز کردن
تو به خانه ای ، نشاید در خانه باز کردن...
مظهر همدانی
#محمد_صالح_علاء
۷ مهر روز بزرگداشت شمستبریزی
(زاده سال ۵۸۲ق تبریز -- درگذشته ۶۴۵ق خوی) عارف، صوفی
او از صوفیانِ سده هفتم هجری است. سخنان وی را که در مجالس مختلف بر زبان آورده، مریدان گردآوری کردهاند که بهنام «مقالات شمس تبریزی» معروف است.
از زندگی و احوال شخصی او تا آنگاه که مقالات شمس کشف شد، خبر مهمی در دست نبود. قدیمیترین مدارک درباره وی، ابتدانامه سلطان ولد و رساله سپهسالار است که گفته «هیچ آفریدهای را برحال شمس اطلاعی نبوده، چون شهرت خود را پنهان میداشت و خویش را در پرده اسرار فرو میپیچید».
او نزد استادانی چون شمس خونجی تحصیل کرد و بهسیر و سلوک نزد پیران طریقت، بزرگانی چون پیر سلهباف و پیر سجاسی، بهکسب معرفت پرداخت. چنانکه از مقالات او بر میآید از برخی از بزرگان زمان خود نیز تأثیر پذیرفته بود و از آن میان نامهای شهاب هریوه (اندیشمند خردگرا) فخر رازی، اوحدالدین کرمانی و محیالدین ابنعربی در مقالات شمس آمده است.
شمس و مولانا:
شمستبریزی عاشق سفر بود و عمرش را بهسیر و سیاحت میگذرانید. وی در ۲۶ جمادیالثانی ۶۴۲ (معادل ۶ دسامبر ۱۲۴۴ میلادی و ۱۶ آذر ۶۲۳ خورشیدی) به قونیه رسید. با مولوی ملاقات کرد و با شخصیت نیرومند و نفس گرمی که داشت، مولانا را دگرگون ساخت. تا پیش از دیدار شمس، مولوی از عالمان و فقیهان و اهل مدرسه بود. در آن زمان به تدریس علوم دینی مشغول بود و در چهار مدرسه معتبر تدریس میکرد.
با دیدار شمس تبریزی، مولوی لباس عوض کرد، درس و وعظ را یکسو نهاد و اهل وجد و سماع و شاعری شد. برای مردم قونیه مخصوصاً پیروان مولانا تغییر احوال او و رابطه میان او و شمس تبریزی تحمل ناکردنی بود. عوام و خواص بهخشم آمدند، مریدان شوریدند، و همگان کمر بهکین او بستند. شمس تبریزی بعد از ۱۶ ماه در ۲۱ شوال ۶۴۳ بیخبر قونیه را ترک کرد. اندوه و ملال مولوی در آن ایام بیکرانه بود.
سرانجام نامهای از شمس بهمولوی رسید و معلوم شد که او در شام است. مولوی فرزند خود سلطان ولد را با ۲۰ تن از یاران برای بازآوردن او فرستاد. شمستبریزی در ۶۴۴ با استقبال باشکوه بهقونیه بازگشت. محفل مولوی غرق شور و شادی و وجد و سماع شد.
اما شادمانیها دیری نپایید. باز آتش کینه و تعصب بالا گرفت و رنجها و آزارها بهشمس رسید. او با همه عشق و علاقهای که به صحبت مولانا داشت، تصمیم بهترک قونیه گرفت. به مولانا میگفت: «سفر کردم آمدم و رنجها بهمن رسید که اگر قونیه را پر زر کردندی به آن کرا نکردی، الا دوستی تو غالب بود... سفر دشوار میآید، اما اگر این بار رفته شود چنان مکن که آن بار کردی» به سلطان ولد فرزند مولوی که نزدیکترین مرید و همراز او بود بارها میگفت:
خواهم این بار آنچنان رفتن که نداند کسی کجایم.
در سال ۶۴۵ شمستبریزی بی آنکه کسی آگاه شود قونیه را رها کرد و راه سفر در پیش گرفت. مولوی بیتاب مدام در جستجوی خبری از شمس تبریزی بود. بارها کسانی به او مژده میدادند که شمس را در شام دیدهاند و او مژدگانیها میداد. با همین خبرها بود به امید یافتن شمس دوبار بهشام سفر کرد، اما نشانی از او نیافت. شمس به سلطان ولد گفته بود و چند بار این سخن را مکرر کرده که این بار بعد از ناپدید شده بهجایی خواهد رفت که کسی نشانی از او نیابد.
#شمس_تبریزی
(زاده سال ۵۸۲ق تبریز -- درگذشته ۶۴۵ق خوی) عارف، صوفی
او از صوفیانِ سده هفتم هجری است. سخنان وی را که در مجالس مختلف بر زبان آورده، مریدان گردآوری کردهاند که بهنام «مقالات شمس تبریزی» معروف است.
از زندگی و احوال شخصی او تا آنگاه که مقالات شمس کشف شد، خبر مهمی در دست نبود. قدیمیترین مدارک درباره وی، ابتدانامه سلطان ولد و رساله سپهسالار است که گفته «هیچ آفریدهای را برحال شمس اطلاعی نبوده، چون شهرت خود را پنهان میداشت و خویش را در پرده اسرار فرو میپیچید».
او نزد استادانی چون شمس خونجی تحصیل کرد و بهسیر و سلوک نزد پیران طریقت، بزرگانی چون پیر سلهباف و پیر سجاسی، بهکسب معرفت پرداخت. چنانکه از مقالات او بر میآید از برخی از بزرگان زمان خود نیز تأثیر پذیرفته بود و از آن میان نامهای شهاب هریوه (اندیشمند خردگرا) فخر رازی، اوحدالدین کرمانی و محیالدین ابنعربی در مقالات شمس آمده است.
شمس و مولانا:
شمستبریزی عاشق سفر بود و عمرش را بهسیر و سیاحت میگذرانید. وی در ۲۶ جمادیالثانی ۶۴۲ (معادل ۶ دسامبر ۱۲۴۴ میلادی و ۱۶ آذر ۶۲۳ خورشیدی) به قونیه رسید. با مولوی ملاقات کرد و با شخصیت نیرومند و نفس گرمی که داشت، مولانا را دگرگون ساخت. تا پیش از دیدار شمس، مولوی از عالمان و فقیهان و اهل مدرسه بود. در آن زمان به تدریس علوم دینی مشغول بود و در چهار مدرسه معتبر تدریس میکرد.
با دیدار شمس تبریزی، مولوی لباس عوض کرد، درس و وعظ را یکسو نهاد و اهل وجد و سماع و شاعری شد. برای مردم قونیه مخصوصاً پیروان مولانا تغییر احوال او و رابطه میان او و شمس تبریزی تحمل ناکردنی بود. عوام و خواص بهخشم آمدند، مریدان شوریدند، و همگان کمر بهکین او بستند. شمس تبریزی بعد از ۱۶ ماه در ۲۱ شوال ۶۴۳ بیخبر قونیه را ترک کرد. اندوه و ملال مولوی در آن ایام بیکرانه بود.
سرانجام نامهای از شمس بهمولوی رسید و معلوم شد که او در شام است. مولوی فرزند خود سلطان ولد را با ۲۰ تن از یاران برای بازآوردن او فرستاد. شمستبریزی در ۶۴۴ با استقبال باشکوه بهقونیه بازگشت. محفل مولوی غرق شور و شادی و وجد و سماع شد.
اما شادمانیها دیری نپایید. باز آتش کینه و تعصب بالا گرفت و رنجها و آزارها بهشمس رسید. او با همه عشق و علاقهای که به صحبت مولانا داشت، تصمیم بهترک قونیه گرفت. به مولانا میگفت: «سفر کردم آمدم و رنجها بهمن رسید که اگر قونیه را پر زر کردندی به آن کرا نکردی، الا دوستی تو غالب بود... سفر دشوار میآید، اما اگر این بار رفته شود چنان مکن که آن بار کردی» به سلطان ولد فرزند مولوی که نزدیکترین مرید و همراز او بود بارها میگفت:
خواهم این بار آنچنان رفتن که نداند کسی کجایم.
در سال ۶۴۵ شمستبریزی بی آنکه کسی آگاه شود قونیه را رها کرد و راه سفر در پیش گرفت. مولوی بیتاب مدام در جستجوی خبری از شمس تبریزی بود. بارها کسانی به او مژده میدادند که شمس را در شام دیدهاند و او مژدگانیها میداد. با همین خبرها بود به امید یافتن شمس دوبار بهشام سفر کرد، اما نشانی از او نیافت. شمس به سلطان ولد گفته بود و چند بار این سخن را مکرر کرده که این بار بعد از ناپدید شده بهجایی خواهد رفت که کسی نشانی از او نیابد.
#شمس_تبریزی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
درود و سپاس به این شیر مرد اصیل بختیاری که در گوش نوزاد نورسیده اش چنین میخواند
واقعا شاهنامه اصالت ما ایرانیان هست بايد در منزل هر ایرانی داشته باشه
واقعا شاهنامه اصالت ما ایرانیان هست بايد در منزل هر ایرانی داشته باشه
آن حسن که آیینهٔ امکان پرداخت
هر ذره به صدهزار خورشید نواخت
با این همه جلوه، بود در پردهٔ غیب
تا انسان گل نکرد، خود را نشناخت
بیدل دهلوی
هر ذره به صدهزار خورشید نواخت
با این همه جلوه، بود در پردهٔ غیب
تا انسان گل نکرد، خود را نشناخت
بیدل دهلوی
میگوید خداوند با خلقکردن انسان خود را شناساند و پیش از آن با آنهمه بزرگی در پردهٔ غیب بود. چه اگر انسان نمیبود وجود حق در آینهٔ زمینی و زمینهای این طرفی، متجلی نمیشد.
این «پردهٔ غیب» را نسبت به انسان قایل میشود لابد، اگر نه دیگر موجودات از جمله فرشتگان پیش از انسان خلق شده بودند.
در همین راستا محمدعلی فروغی، در حاشیهٔ فلسفهٔ اسپینوزا چنین مینویسد:
بهترین تشبیهی که از ذاتِ واجب و موجوداتِ عالمِ خلقت و نسبتِ خالق و مخلوق میتوان کرد، همان است که عرفای ما آوردهاند که ذاتِ حق را به دریا و موجودات را به امواج تشبیه کردهاند، که آب دریا به ذات خود تعیّنی ندارد...
سیر حکمت در اروپا، محمدعلی فروغی
+البته در پایان این تشبیه را بسیار دور از حقیقت میداند، اما میگوید که چون ذهن ما محتاج به تخیل و تصور است این تشبیه بعید یک اندازه به فهمِ مطلب یاری خواهد کرد.
به هر روی این تشبیه بعید او از قول عرفای ما، همان حرف بیدل است.
وجود امواج دریا، موجب تعینیافتن و بروز کردن دریا هستند
جالب است که بیدل در رباعیِ دیگری باز بحث تشبیهات بسیار دور فروغی را صحه گذاشته است:
آن جلوهٔ بینشان که نه رنگ و نه بوست
پیدایی و پنهانیِ او حرف مگوست
پنهان زانسان که آنچه اندیشی نیست
پیدا چندان که هر چه میبینی اوست
این «پردهٔ غیب» را نسبت به انسان قایل میشود لابد، اگر نه دیگر موجودات از جمله فرشتگان پیش از انسان خلق شده بودند.
در همین راستا محمدعلی فروغی، در حاشیهٔ فلسفهٔ اسپینوزا چنین مینویسد:
بهترین تشبیهی که از ذاتِ واجب و موجوداتِ عالمِ خلقت و نسبتِ خالق و مخلوق میتوان کرد، همان است که عرفای ما آوردهاند که ذاتِ حق را به دریا و موجودات را به امواج تشبیه کردهاند، که آب دریا به ذات خود تعیّنی ندارد...
سیر حکمت در اروپا، محمدعلی فروغی
+البته در پایان این تشبیه را بسیار دور از حقیقت میداند، اما میگوید که چون ذهن ما محتاج به تخیل و تصور است این تشبیه بعید یک اندازه به فهمِ مطلب یاری خواهد کرد.
به هر روی این تشبیه بعید او از قول عرفای ما، همان حرف بیدل است.
وجود امواج دریا، موجب تعینیافتن و بروز کردن دریا هستند
جالب است که بیدل در رباعیِ دیگری باز بحث تشبیهات بسیار دور فروغی را صحه گذاشته است:
آن جلوهٔ بینشان که نه رنگ و نه بوست
پیدایی و پنهانیِ او حرف مگوست
پنهان زانسان که آنچه اندیشی نیست
پیدا چندان که هر چه میبینی اوست
حالا اگر شما میگویید آنچه بیدل در رباعیات بالا تذکر داده درکش راحت نیست و از کجا معلوم که چنان باشد، پس به این سوال بسیار سادهٔ ایشان پاسخ بدهید:
بحر از ایجادِ حباب آیینهدارِ وهمِ کیست؟
بیدلِ ما مشکلی در پیش دارد، حل کنید!
آنچه بیشتر اهالی حکمت و فلسفه اذعان میکنند همین است. یعنی باب را نمیبندند و میگویند این چیزیست که ما درک کردیم، شما ادامهاش را بروید و اگر قبول ندارید اصلاً از نقطهٔ دیگری آغاز کنید؛ بسمالله
بحر از ایجادِ حباب آیینهدارِ وهمِ کیست؟
بیدلِ ما مشکلی در پیش دارد، حل کنید!
آنچه بیشتر اهالی حکمت و فلسفه اذعان میکنند همین است. یعنی باب را نمیبندند و میگویند این چیزیست که ما درک کردیم، شما ادامهاش را بروید و اگر قبول ندارید اصلاً از نقطهٔ دیگری آغاز کنید؛ بسمالله
عشقم کشد به میکده، عقلم به خانقاه
بیچاره من که در وسطِ این کشاکش است...
احمد همدانی
بیچاره من که در وسطِ این کشاکش است...
احمد همدانی
نه رامِ مردمِ اهلم نه صیدِ مرشد شهر
نشستهام که نسیمی کند شکار مرا
عرفیشیرازی
نشستهام که نسیمی کند شکار مرا
عرفیشیرازی
چین جبینِ او درِ بیتابیم گشود
آه این چه قفل بود که کار کلید کرد
طالب آملی
آه این چه قفل بود که کار کلید کرد
طالب آملی