معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.3K photos
13.1K videos
3.25K files
2.81K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
جان می‌دهم از حسرت دیدار تو چون صبح
باشد که چو خورشید درخشان به درآیی
چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت
کز غنچه چو گل خرم و خندان به درآیی
در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد
وقت است که همچون مه تابان به درآیی
بر رهگذرت بسته‌ام از دیده دو صد جوی
تا بو که تو چون سرو خرامان به درآیی
حافظ مکن اندیشه که آن یوسف مه رو
بازآید و از کلبه احزان به درآیی


#حضرت_حافظ
ریزهٔ دل را بهل دل را بجو

تا شود آن ریزه چون کوهی ازو



#مولانای_جان
.

دست بنه بر دلم...
از غم...دلبر...مپرس...

چشم من اندرنگر...
از می و ساغر مپرس...

#مولانای_جانم

.
ای مایهٔ درمان نفسی ننشینی
تا صورت حال دردمندان بینی
گر من به تو فرهاد صفت شیفته‌ام
عیبم مکن ای جان که تو بس شیرینی


#سعدی
.
رسوای زمانه
شکیلا
امشب را با آهنگ زیبایی از (بانوشکیلا) به پایان می رسونیم...

لحظاتتــون خـوش در پنــاه حـــق...

‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌
هیچ رنجی تا ابد ماندنی نبوده و نخواهد بود!
مسئله از آنجایی شروع میشود که،آدمیزاد در درگیری کوتاه مدت با رنج باور میکند که قرار است تا ابد ادامه دار باشد!
واین باور ابدی بودن رنج ؛ یکجا او را از پای درمی‌آورد.
تفکرِ ، ابدی بودن رنج های فعلی زندگی خود را کنار بگذارید تا زندگی روی خوش خود را به شما نشان دهد
.
چه جمال جان فزایی
که میان جان مایی

تو به جان چه می‌نمایی
تو چنین شکر چرایی

#مولانای_جان
غم عشق تو پیاده شده قلعه‌ها گشاده
به سپاه نور ساده تو چنین شکر چرایی

همه زنگ را شکسته شده دست جمله بسته
شه چین بس خجسته تو چنین شکر چرایی


#مولانای_جان
تو برسته از فزونی
ز قیاس‌ها برونی

به دو چشم مست خونی
تو چنین شکر چرایی



#مولانای_جان



به هشیاری خوشم شب‌های می اما چه هشیاری

به قدر آنکه گویم ساقیا پیمانه‌ی دیگر


#یغمای_جندقی
زندانیِ اندوهِ تعلٓق نتوان‌ بود
بیدل! دلت از هرچه شود تنگ، برون آی!

#بیدل_دهلوی
.
چو دو زلف توست طوقم ز شراب توست شوقم
بنگر که در چه ذوقم تو چنین شکر چرایی

ز گلت سمن فنا شد همه مکر و فن فنا شد
من و صد چو من فنا شد تو چنین شکر چرایی

#مولانای_جان
آورده‌اند که اهل قبیله مجنون گرد آمدند و به قوم لیلی گفتند:
این مرد از عشق هلاک خواهد شد؛ چه زیان دارد اگر یکبار دستوری باشد تا او لیلی را بیند؟
گفتند: ما را از این معنی هیچ بخلی نیست؛ ولیکن مجنون خود تاب دیدار او ندارد.
مجنون را بیاوردند و درِ خرگاه لیلی برگرفتند. هنوز سایه لیلی پیدا نگشته بود که مجنون را «مجنون» دربایست گفتن.
بر خاک در پست شد. گفتند: ما گفتیم که او طاقت دیدار او ندارد.
اینجا بود که با خاک سر کوی او کاری دارد.
بیت
گر می‌ندهد هجر به وصلت بارم
با خاک سر کوی تو کاری دارم


احمد غزالی
ز خویشتن سفری کن به خویش ای خواجه

که از چنین سفری گشت خاک معدن زر



#مولانای_جان
.
              بیا تا جهان را به بد نسپُریم
          به کوشش همه دست نیکی بریم

            نباشد همی نیک و بد، پایدار...
           :همان بِه که نیکی بود یادگار،

           :#حکیم بوالقاسم فردوسی

                   کسی نیک بیند
                   به هر دو سرای

                   که نیکی رساند
                   به خلقِ خدای

                #سعدی "بوستان"

                          با درود،
        پگاهتون فرخ بادا و شادمان.
           کاش آیین مردم جهان،
         بخشش باد و منش مردم
    لبخند  به چهره و همیشه مهربان..
🌹
سرنوشت[همایون شجریان]
@tazaahome_khial
سرنوشت
#همایون‌شجریان
آهنگساز:انوشیروان روحانی

گل بکاریم...
گر بخواهیم،گر نخواهیم
با‌غبان‌ روزگاریم...
منگر اندر ما مکن در ما نظر

اندر اکرام و سخای خود نگر


#مولانای_جان
در نظربازیِ ما بی‌خبران حیرانند
من چُنینم که نمودم دگر ایشان دانند

عاقلان نقطهٔ پرگارِ وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند



#حضرت_حافظ
جلوه گاهِ رخِ او دیدهٔ من تنها نیست
ماه و خورشید همین آینه می‌گردانند
عهد ما با لبِ شیرین دهنان بست خدا
ما همه بنده و این قوم خداوندانند


#حضرت_حافظ
ای نگاهت قصه گوی مهربانیها مرا
خنده ات یادآور عـهد جوانیها مرا

خاطر پـر حسرتم را با پیامی شاد کن
ای صدایت مژده بخش کامرانیها مـرا

رفته بودم، مُرده بودم. تا تو از در آمدی
زنده شد در دل امید زندگانیهـا مرا

پا به پای یادها اینسو و آنسو می کشید
در پـنـاه صـبر عمری سـخت جانیها مرا

ای به شیدائی جوان، با عاشق پیرت بمان
تا ز پـا نـفکنده دسـت ناتـوانیها مرا

مـنـکـه با آزادگی کـشـتـم هــزاران آرزو
مـی کـشد آخـر غـم بی همزبانیهـا مـرا

وعده گـاه عاشقان روزی مــزار من شود
تا ابـد این خـود نـشـان بی نشـانیهـا مـرا

نـقشِ بـد هـرگز نـزد آئـینه ی پـنـدار مـن
خـلقت اول بست نور خوش گمانیها مرا

برّه ای آرام چون من چشمه ی هستی ندید
چوب بر دستا ! چه حاجت این شبانیها مرا



معینی کرمانشاهی