جان میدهم از حسرت دیدار تو چون صبح
باشد که چو خورشید درخشان به درآیی
چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت
کز غنچه چو گل خرم و خندان به درآیی
در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد
وقت است که همچون مه تابان به درآیی
بر رهگذرت بستهام از دیده دو صد جوی
تا بو که تو چون سرو خرامان به درآیی
حافظ مکن اندیشه که آن یوسف مه رو
بازآید و از کلبه احزان به درآیی
#حضرت_حافظ
باشد که چو خورشید درخشان به درآیی
چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت
کز غنچه چو گل خرم و خندان به درآیی
در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد
وقت است که همچون مه تابان به درآیی
بر رهگذرت بستهام از دیده دو صد جوی
تا بو که تو چون سرو خرامان به درآیی
حافظ مکن اندیشه که آن یوسف مه رو
بازآید و از کلبه احزان به درآیی
#حضرت_حافظ
ای مایهٔ درمان نفسی ننشینی
تا صورت حال دردمندان بینی
گر من به تو فرهاد صفت شیفتهام
عیبم مکن ای جان که تو بس شیرینی
#سعدی
.
تا صورت حال دردمندان بینی
گر من به تو فرهاد صفت شیفتهام
عیبم مکن ای جان که تو بس شیرینی
#سعدی
.
رسوای زمانه
شکیلا
امشب را با آهنگ زیبایی از (بانوشکیلا) به پایان می رسونیم...
لحظاتتــون خـوش در پنــاه حـــق...
لحظاتتــون خـوش در پنــاه حـــق...
هیچ رنجی تا ابد ماندنی نبوده و نخواهد بود!
مسئله از آنجایی شروع میشود که،آدمیزاد در درگیری کوتاه مدت با رنج باور میکند که قرار است تا ابد ادامه دار باشد!
واین باور ابدی بودن رنج ؛ یکجا او را از پای درمیآورد.
تفکرِ ، ابدی بودن رنج های فعلی زندگی خود را کنار بگذارید تا زندگی روی خوش خود را به شما نشان دهد.
مسئله از آنجایی شروع میشود که،آدمیزاد در درگیری کوتاه مدت با رنج باور میکند که قرار است تا ابد ادامه دار باشد!
واین باور ابدی بودن رنج ؛ یکجا او را از پای درمیآورد.
تفکرِ ، ابدی بودن رنج های فعلی زندگی خود را کنار بگذارید تا زندگی روی خوش خود را به شما نشان دهد.
غم عشق تو پیاده شده قلعهها گشاده
به سپاه نور ساده تو چنین شکر چرایی
همه زنگ را شکسته شده دست جمله بسته
شه چین بس خجسته تو چنین شکر چرایی
#مولانای_جان
به سپاه نور ساده تو چنین شکر چرایی
همه زنگ را شکسته شده دست جمله بسته
شه چین بس خجسته تو چنین شکر چرایی
#مولانای_جان
چو دو زلف توست طوقم ز شراب توست شوقم
بنگر که در چه ذوقم تو چنین شکر چرایی
ز گلت سمن فنا شد همه مکر و فن فنا شد
من و صد چو من فنا شد تو چنین شکر چرایی
#مولانای_جان
بنگر که در چه ذوقم تو چنین شکر چرایی
ز گلت سمن فنا شد همه مکر و فن فنا شد
من و صد چو من فنا شد تو چنین شکر چرایی
#مولانای_جان
آوردهاند که اهل قبیله مجنون گرد آمدند و به قوم لیلی گفتند:
این مرد از عشق هلاک خواهد شد؛ چه زیان دارد اگر یکبار دستوری باشد تا او لیلی را بیند؟
گفتند: ما را از این معنی هیچ بخلی نیست؛ ولیکن مجنون خود تاب دیدار او ندارد.
مجنون را بیاوردند و درِ خرگاه لیلی برگرفتند. هنوز سایه لیلی پیدا نگشته بود که مجنون را «مجنون» دربایست گفتن.
بر خاک در پست شد. گفتند: ما گفتیم که او طاقت دیدار او ندارد.
اینجا بود که با خاک سر کوی او کاری دارد.
بیت
گر میندهد هجر به وصلت بارم
با خاک سر کوی تو کاری دارم
احمد غزالی
این مرد از عشق هلاک خواهد شد؛ چه زیان دارد اگر یکبار دستوری باشد تا او لیلی را بیند؟
گفتند: ما را از این معنی هیچ بخلی نیست؛ ولیکن مجنون خود تاب دیدار او ندارد.
مجنون را بیاوردند و درِ خرگاه لیلی برگرفتند. هنوز سایه لیلی پیدا نگشته بود که مجنون را «مجنون» دربایست گفتن.
بر خاک در پست شد. گفتند: ما گفتیم که او طاقت دیدار او ندارد.
اینجا بود که با خاک سر کوی او کاری دارد.
بیت
گر میندهد هجر به وصلت بارم
با خاک سر کوی تو کاری دارم
احمد غزالی
.
بیا تا جهان را به بد نسپُریم
به کوشش همه دست نیکی بریم
نباشد همی نیک و بد، پایدار...
:همان بِه که نیکی بود یادگار،
:#حکیم بوالقاسم فردوسی
کسی نیک بیند
به هر دو سرای
که نیکی رساند
به خلقِ خدای
#سعدی "بوستان"
با درود،
پگاهتون فرخ بادا و شادمان.
کاش آیین مردم جهان،
بخشش باد و منش مردم
لبخند به چهره و همیشه مهربان..
🌹
بیا تا جهان را به بد نسپُریم
به کوشش همه دست نیکی بریم
نباشد همی نیک و بد، پایدار...
:همان بِه که نیکی بود یادگار،
:#حکیم بوالقاسم فردوسی
کسی نیک بیند
به هر دو سرای
که نیکی رساند
به خلقِ خدای
#سعدی "بوستان"
با درود،
پگاهتون فرخ بادا و شادمان.
کاش آیین مردم جهان،
بخشش باد و منش مردم
لبخند به چهره و همیشه مهربان..
🌹
در نظربازیِ ما بیخبران حیرانند
من چُنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطهٔ پرگارِ وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
#حضرت_حافظ
من چُنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطهٔ پرگارِ وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
#حضرت_حافظ
جلوه گاهِ رخِ او دیدهٔ من تنها نیست
ماه و خورشید همین آینه میگردانند
عهد ما با لبِ شیرین دهنان بست خدا
ما همه بنده و این قوم خداوندانند
#حضرت_حافظ
ماه و خورشید همین آینه میگردانند
عهد ما با لبِ شیرین دهنان بست خدا
ما همه بنده و این قوم خداوندانند
#حضرت_حافظ
ای نگاهت قصه گوی مهربانیها مرا
خنده ات یادآور عـهد جوانیها مرا
خاطر پـر حسرتم را با پیامی شاد کن
ای صدایت مژده بخش کامرانیها مـرا
رفته بودم، مُرده بودم. تا تو از در آمدی
زنده شد در دل امید زندگانیهـا مرا
پا به پای یادها اینسو و آنسو می کشید
در پـنـاه صـبر عمری سـخت جانیها مرا
ای به شیدائی جوان، با عاشق پیرت بمان
تا ز پـا نـفکنده دسـت ناتـوانیها مرا
مـنـکـه با آزادگی کـشـتـم هــزاران آرزو
مـی کـشد آخـر غـم بی همزبانیهـا مـرا
وعده گـاه عاشقان روزی مــزار من شود
تا ابـد این خـود نـشـان بی نشـانیهـا مـرا
نـقشِ بـد هـرگز نـزد آئـینه ی پـنـدار مـن
خـلقت اول بست نور خوش گمانیها مرا
برّه ای آرام چون من چشمه ی هستی ندید
چوب بر دستا ! چه حاجت این شبانیها مرا
معینی کرمانشاهی
خنده ات یادآور عـهد جوانیها مرا
خاطر پـر حسرتم را با پیامی شاد کن
ای صدایت مژده بخش کامرانیها مـرا
رفته بودم، مُرده بودم. تا تو از در آمدی
زنده شد در دل امید زندگانیهـا مرا
پا به پای یادها اینسو و آنسو می کشید
در پـنـاه صـبر عمری سـخت جانیها مرا
ای به شیدائی جوان، با عاشق پیرت بمان
تا ز پـا نـفکنده دسـت ناتـوانیها مرا
مـنـکـه با آزادگی کـشـتـم هــزاران آرزو
مـی کـشد آخـر غـم بی همزبانیهـا مـرا
وعده گـاه عاشقان روزی مــزار من شود
تا ابـد این خـود نـشـان بی نشـانیهـا مـرا
نـقشِ بـد هـرگز نـزد آئـینه ی پـنـدار مـن
خـلقت اول بست نور خوش گمانیها مرا
برّه ای آرام چون من چشمه ی هستی ندید
چوب بر دستا ! چه حاجت این شبانیها مرا
معینی کرمانشاهی