معرفی عارفان
1.26K subscribers
35K photos
12.9K videos
3.24K files
2.8K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
روابطِ عاشقانهٔ سطحی و ظاهری گاه به تلنگری فرو می‌ریزد. از نشانه‌های عمیق‌نبودنِ یک رابطهٔ عاشقانه، متزلزل‌شدن و فرو ریختنِ آن هنگامِ وقوعِ مشکلی کوچک است. به تعبیرِ مولانا تویی که به کوچکترین رنجی دست از عاشقی برمی‌داری، از عشق چه می‌دانی جز نامی؟ ادّعایِ عاشق بودن از سهل‌ترین کارهاست و هر کس از پس چنین ادّعایی بر‌می‌آید اما او که به حقیقت عاشق است، هنگام وقوعِ مشکلات نیز عاشقانه استقامت می‌کند و در یافتنِ راه حل می‌کوشد. در باب عشق به خداوند هم داستان دقیقاً همینطور است. بنده‌ای که به کوچکترین سختی و رنج خداوند را کنار می گذارد و طلبکارانه رفتار می‌کند بندهٔ حقیقی نیست.

تو به یک خواری گُریزانی ز عشق
تو به جز نامی چه می‌دانی ز عشق؟

مثنوی،
دل ز هر نقش گشته ساده مرا
دو جهان از نظر فتاده مرا

تا چو مجنون شدم بیابانگرد
می‌گزد همچو مار، جاده مرا

صبر در مهد خاک چون طفلان
دست بر روی هم نهاده مرا

چون گهر قانعم به قطرهٔ خویش
نیست اندیشهٔ زیاده مرا

صد گره در دلم فتد چو صدف
یک گره گر شود گشاده مرا

تختهٔ مشق نقشها کرده است
همچو آیینه، لوح ساده مرا

هر قدر بیش باده می‌نوشم
می‌شود تشنگی زیاده مرا

بیخودی همچو چشم قربانی
کرده آسوده از اراده مرا

مانع سیر و دور شد صائب
صافی آب ایستاده مرا

صائب تبریزی
یار از خیالِ یار قوَّت می‌گیرد و می‌بالد و حَیات می‌گیرد.
چه عجب می‌آید!
مجنون را خیالِ لیلی قوّت می‌داد و غذا می‌شد.
جایی که خیالِ مَعشوقِ مَجازی را این قوَّت و تأثیر باشد که یارِ او را قوَّت بَخشد ، یارِ حَقیقی را چه عجب می‌داری که قوَّت‌ها بَخشد خیال او در حُضور و غیبَت!

#مولانا
#فیه_ما_فیه
یار از خیالِ یار قوَّت می‌گیرد و می‌بالد و حَیات می‌گیرد.
چه عجب می‌آید!
مجنون را خیالِ لیلی قوّت می‌داد و غذا می‌شد.
جایی که خیالِ مَعشوقِ مَجازی را این قوَّت و تأثیر باشد که یارِ او را قوَّت بَخشد ، یارِ حَقیقی را چه عجب می‌داری که قوَّت‌ها بَخشد خیال او در حُضور و غیبَت!

#مولانا
#فیه_ما_فیه
تسبیح و دین و صومعه آمد نظام زهد

زنار و کفر و میکده آمد نظام عشق

#سنایی
عاشقی را یکی فسرده بدید
که همی مُرد و خوش همی خندید

گفت آخر به وقت جان دادن
خندت از چیست وین خوش استادن؟

گفت خوبان چو پرده برگیرند
عاشقان پیششان چنین میرند

( حدیقة‌الحدیقة، سنایی)

🍃در بیماری آخرین، شیخ[ابوسعید ابوالخیر] را گفتند که «مُقری[قاری قرآن] پس از وفات، در پیش جنازه‌ی شما، کدام آیت خواند؟» شیخ گفت که این بیت خواند:

دوست برِ دوست شد، یار برِ یار
خوش‌تر از این در جهان هیچ بود کار؟

( حالات و سخنان ابوسعید، جمال‌الدین روح الله ابی‌سعید)

🍃«گویند سبب توبه وی(عطّار نیشابوری) آن بود که روزی در دکانِ عطاری مشغول معامله بود، درویشی به آنجا رسید و چند بار شیءٌ لله(چیزکی در راه خدا) گفت. وی به درویش نپرداخت. درویش گفت ای خواجه تو چگونه خواهی مُرد؟ عطّار گفت: چنانکه تو خواهی مُرد. درویش گفت: تو همچون من می‌توانی مُرد؟ عطّار گفت: بلی. درویش کاسه‌ای چوبین داشت زیر سرنهاد و گفت «الله» و جان بداد. عطّار را حال متغیر شد، دکان بر هم زد و به این طریق در آمد.»

(نفحات الانس، عبدالرحمن جامی)
پند آموزنده‌ای از ابوسعید ابوالخیر:

سرمایه عمر آدمی یک نفس است
آن یک نفس از برای یک همنفس است
با همنفسی گر نفسی بنشینی
مجموع حیات عمر، آن یک نفس است..
خیر کن با خلق، بهر ایزدت
یا برای راحت جان خودت

تا هماره دوست بینی در نظر
در دلت ناید ز کین، ناخوش صُوَر

(مثنوی/دفتر چهارم)

نیکویی کن، چرا که تو سزاوار احوال شکفته و خندانی. نیک‌دیدن و نیک‌گفتن، فارغ از آثار بیرونی و دگرنواز آن، اولاً و اصالتاً به صفای دل و گل‌آیین شدن جان می‌انجامد.

حافظ که می‌گفت:

نیکی پیر مغان بین که چو ما بدمستان
هر چه کردیم به چشم کرمش زیبا بود

لابد همین را منظور داشت. پیر مغان، زیبابین بود تا خوشخوی بماند و زاهد، عیب‌بین است و از این‌رو عبوس و تُندخو:

یا رب آن زاهد خودبین که به جز عیب ندید
دود آهیش در آیینه‌ی ادراک انداز

یک‌سو پیر مغان است که لطف دایم دارد و با چشم کَرَم به همه کس می‌نگرد و حتی با دیده‌ای خطاپوش به هستی نظر می‌کند و می‌گوید: «خطا بر قلم صنع نرفت». جانب دیگر زاهد است که نه در بند عشق، که در بند معصومیت است. در همه چیز، سراغ از خطا و گناهی می‌گیرد و دیده‌ی خود را به «عیب‌دیدن» آلوده است. زاهدی که نمی‌تواند «کمالِ سرّ محبت» را ببیند و پیوسته متوجه «نقصِ گناه» است و همین شیوه‌ی رویارویی است که او را بی‌هنر و برکنار از خوشخویی و خوش‌گویی کرده است.

مولانا می‌گوید با همگان خوش‌دل و خوش‌زبان و خوش‌خوی باش تا «راحت جان» پیدا کنی. دلیل می‌آورد: وقتی کسی را به بدی یاد کنی، تصویر ناخوش و تاریکی در ذهن و ضمیر تو نقش می‌بندد و این نقشِ سیاه، ناراحتت می‌کند. به نیکی که یاد کنی، تصاویر زیبا در ضمیرت نقش می‌بندد و تصاویر زیبا خانه‌ی روح تو را خرم و گل‌آسا می‌کند.

کمالِ سرّ محبت ببین نه نقص گناه
که هر که بی‌هنر افتد نظر به عیب کند

حافظ
همچنین این باد را یزدانِ ما
کرده بُد بر عاد، همچون اژدها

همچنین این بادِ مانند نَفَس را که در این عالم می وزد، خداوند، آن را بر قوم عاد همانند اژدها کرده است.

باز هم آن باد را بر مؤمنان
کرده بد صلح و مراعات و امان

ولی همان باد را بر مومنان، مایه صلح و آرامش و امان کرده بود.(مولانا در ادبیات اخیر مطابق مشرب اشعری رفته است و جمیع ممکنات را بدون واسطه، مستند به اراده حق می داند.

گفت المعنی هوالله شیخ دین
بحر معنیهای رب العالمین

شیخ دین که دریای معانی حضرت پروردگار جهانیان است گفت: معنی، همان خداست.( در اینکه مقصود از شیخ دین کیست؟ برخی از شارحان، بی آنکه دلیلی خاص داشته باشند، آن را به شیخ صدرالدین قونوی، تخصیص کرده اند.. و برخی منظور از آن را شیخ اکبر، ابن عربی دانسته اند. برخی نیز شیخ دین را بر حضرت ختمی مرتب ص انطباق داده اند. الله اعلم بالصواب.)

جمله اطباق زمین و آسمان
همچو خاشاکی در آن بحر روان

تمام طبقه های زمین و آسمان در آن دریای روان، مانند خاشاکی است.(در متون عرفانی، ذات حق تعالی را از حیث عظمت و جلال به دریا تشبیه کرده اند.)

شرح مثنوی
اگر قلب خود را
همواره متوجه "یاد" خداوند نمایی
به طور حتم قلب تو
با نور یاد او روشن خواهد شد
این نور برای تو حالت کشف پدید می آورد ،

و هنگامی که کشف آمد
حیاء نیز همراه آن خواهد آمد....



#محیی_الدین_عربی
فتوحات مکیه
یک لحظه بلانوش ره عشق قدیمیم
یک لحظه بلی گوی مناجات الستیم

بالا همه باغ آمد و پستی همگی گنج
ما بوالعجبانیم نه بالا و نه پستیم

هر چند پرستیدن بت مایه کفر است
ما کافر عشقیم گر این بت نپرستیم

جز قصه شمس حق تبریز مگویید
از ماه مگویید که خورشیدپرستیم


#مولانا
#حکایت

آب در گودالی عمیق در جریان بود و مردی تشنه از درخت گردو بالا رفت و درخت را تکان می‌داد. گردوها در آب می‌افتاد و همراه صدای زیبای آب حبابهایی روی آب پدید می‌آمد، مرد تشنه از شنیدن صدا و دیدن حباب لذت می‌‌برد. مردی که خود را عاقل می‌پنداشت از آنجا می‌گذشت به مرد تشنه گفت : چه کار می‌کنی؟
مرد گفت: تشنه صدای آبم.
عاقل گفت: گردو گرم است و عطش می‌آورد. در ثانی، گردوها درگودال آب می‌ریزد و تو دستت به گردوها نمی‌رسد. تا تو از درخت پایین بیایی آب گردوها را می‌برد.
تشنه گفت: من نمی‌خواهم گردو جمع کنم. من از صدای آب و زیبایی حباب لذت می‌برم. مرد تشنه در این جهان چه کاری دارد؟ جز اینکه دائم دور حوض آب بچرخد، مانند حاجیان که در مکه دور کعبه می‌گردند.
شرح داستان: این داستان سمبولیک است. آب رمز عالم الهی و صدای آب رمز الحان موسیقی است. مرد تشنه، رمز عارف است که از بالای درخت آگاهی به جهان نگاه می‌کند. و در اشیاء لذت مادی نمی‌بیند.بلکه از همه چیز صدای خدا را می‌شنود. مولوی تشنگی و طلب را بزرگترین عامل برای رسیدن به حقیقت می‌داند.
#مثنوی_معنوی
#حکایت

آب در گودالی عمیق در جریان بود و مردی تشنه از درخت گردو بالا رفت و درخت را تکان می‌داد. گردوها در آب می‌افتاد و همراه صدای زیبای آب حبابهایی روی آب پدید می‌آمد، مرد تشنه از شنیدن صدا و دیدن حباب لذت می‌‌برد. مردی که خود را عاقل می‌پنداشت از آنجا می‌گذشت به مرد تشنه گفت : چه کار می‌کنی؟
مرد گفت: تشنه صدای آبم.
عاقل گفت: گردو گرم است و عطش می‌آورد. در ثانی، گردوها درگودال آب می‌ریزد و تو دستت به گردوها نمی‌رسد. تا تو از درخت پایین بیایی آب گردوها را می‌برد.
تشنه گفت: من نمی‌خواهم گردو جمع کنم. من از صدای آب و زیبایی حباب لذت می‌برم. مرد تشنه در این جهان چه کاری دارد؟ جز اینکه دائم دور حوض آب بچرخد، مانند حاجیان که در مکه دور کعبه می‌گردند.
شرح داستان: این داستان سمبولیک است. آب رمز عالم الهی و صدای آب رمز الحان موسیقی است. مرد تشنه، رمز عارف است که از بالای درخت آگاهی به جهان نگاه می‌کند. و در اشیاء لذت مادی نمی‌بیند.بلکه از همه چیز صدای خدا را می‌شنود. مولوی تشنگی و طلب را بزرگترین عامل برای رسیدن به حقیقت می‌داند.
#مثنوی_معنوی
من در این جای ، همین صورت بی‌جانم و بس
دلم آنجاست که آن دلبر عیار آنجاست


تنم اینجاست سقیم و دلم آنجاست مقیم
فلک اینجاست ولی کوکب سیار آنجاست


نکند میل دل من به تماشای چمن
که تماشای دل آنجاست که دلدار آنجاست

#سعدی
«آیینۀ جان»

خوب رویان آیینه می جویند تا صورت خود را در آن ببینند و خط و خالی برآن بیفزایند. از این آیینه ها بسیار هست که آدمی روی خود را نظاره کند و اگر دودی و غباری بر آن بیند بشوید و اگر نقصانی هست به کمال آورد؛
اما کجاست آن آیینه که چهرۀ روح و جان خویش را در آن بنگریم و شکل و شمایل باطن خود را تماشا کنیم ؟!

گفتم آخر آینه از بهر چیست
تا بداند هر کسی کو چیست و کیست

آینهٔ آهن برای پوستهاست
آینهٔ سیمای جان سنگی‌بهاست

آینهٔ جان نیست الا روی یار
روی آن یاری که باشد زان دیار

گفتم ای دل آینهٔ کلی بجو
رو به دریا کار بر ناید بجو ..

#مثنوی_معنوی

در ژرفای دلِ ما تصویری از صورت انسان کامل نقش کرده اند و اگر گویند این چگونه تصویری است که ما را از آن هیچ خبری نیست پاسخ این است که ما را از آن خبرها و نشان هاست و اگر ما را هیچ شناختی از او نبود هر مدعیِ بی هنری را به کمال می پذیرفتیم ..
این نقش درونی چراغِ راهنمای ماست که می تواند ما را آهسته آهسته بدان مقام راهبر شود..
شاعران (عارف) این تصویر درونی را پررنگ تر می کنند و هردم نشان های بیشتری برای شناخت مدعی از مخلص به دست می دهند تا چون مولانا سالکان تشنه لب را از این بادیۀ غول پرور به آب خضر که در دل های همگان چشمه ای از آن جاری است برسانند:

تشنگان رهِ خونخوارۀ این بادیه را
بُردم از بادیه بیرون و به آب آوردم ..

آیینه جان بسیار سنگین بهاست، بسیار عزیز و نادر الوجود است و اگر سال ها در طلب آن به هر کوی و برزن بگردند رواست..

سیم دل مسکینم در خاک درت گم شد
خاک سر هر کویی بی فایده می بیزم ..

#سعدی_شیرازی


نظر عارفان این است که هرکس از دیو و دد ملول شود و در جستجوی انسان حقیقی برآید و از این سوی و آن سوی نشان گیرد و راهرو گردد نهایتاً بدان انسان مطلوب و محبوب راه خواهد یافت .
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد

ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد

این تطاول که کشید از غم هجران بلبل
تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد

گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر
مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد

ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی
مایه نقد بقا را که ضمان خواهد شد

ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید
از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد

گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت
که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد

مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود
چند گویی که چنین رفت و چنان خواهد شد

حافظ از بهر تو آمد سوی اقلیم وجود
قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد

این هم برگ سبزی بود تحفه درویش از گلستان همیشه سبز مولانا خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی

گوشم همه بر قولِ نِی و نغمهٔ چنگ است
چشمم همه بر لعلِ لب و گردشِ جام است

در مجلس ما عطر میامیز که ما را
هر لحظه ز گیسوی تو خوش‌بوی‌مشام است

تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است

از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است


حافظ
صبح است و صبوح است بر این بام برآییم
از ثور گریزیم و به برج قمر آییم

پیکار نجوییم و ز اغیار نگوییم
هنگام وصال است بدان خوش صور آییم

روی تو گلستان و لب تو شکرستان
در سایه این هر دو همه گلشکر آییم


خورشید رخ خوب تو چون تیغ کشیده‌ست
شاید که به پیش تو چو مه شب سپر آییم

زلف تو شب قدر و رخ تو همه نوروز
ما واسطه روز و شبش چون سحر آییم

این شکل ندانیم که آن شکل نمودی
ور زانک دگرگونه نمایی دگر آییم

خورشید جهانی تو و ما ذره پنهان
درتاب در این روزن تا در نظر آییم

خورشید چو از روی تو سرگشته و خیره‌ست
ما ذره عجب نیست که خیره نگر آییم

گفتم چو بیایید دو صد در بگشایید
گفتند که این هست ولیکن اگر آییم

گفتم که چو دریا به سوی جوی نیاید
چون آب روان جانب او در سفر آییم

ای ناطقه غیب تو برگوی که تا ما
از مخبر و اخبار خوشت خوش خبر آییم


مولانا
غزل شماره ۱۴۸۵
زندگی همچون نی توخالی است.
در درون خالی و تهی است، ولی در عین حال ظرفیتی بی‌نهایت برای نت‌های خوش‌آوا دارد.
همه‌اش بستگی به نوازنده دارد.
زندگی همانی می‌شود که تو از آن می‌سازی.
شرافت انسان چنین است، که او آزاد است تا هم نوای بهشت را سر دهد و هم نوای دوزخ را.
هر کسی می‌تواند نت‌های الهی را با فلوتش بنوازد؛ قدری تمرین می‌خواهد، و دستاورد آن عظیم است.
مایلم برای هر قلبی بگویم "فلوتت را بردار. زمان با سرعت می‌گذرد. مراقب باش که فرصت نواختن از کف نرود. پیش از آنکه پرده بیفتد باید نوای زندگیت را بنوازی."


#اشو
"رنج نبايد تو را غمگين كند"
اين همان جايی ست كه اغلب مردم اشتباه ميكنند...

رنج قرار است تو را هوشيار تر كند, چون انسانها زمانی هوشيارتر ميشوند كه زخمی شوند، رنج نبايد بيچارگی را بيشتر كند.

رنجت را تنها تحمل نكن, رنجت را درک كن,
اين فرصتی ست براى بيداری,
وقتی آگاه شوی
بيچارگی ات تمام ميشود...

اگر كه به جاى محبتی كه به كسی كرديد از او بی مهری ديده ايد, مأيوس نشويد,
چون برگشت آن محبت را از شخص ديگری, در زمان ديگری, در رابطه با موضوع ديگری خواهيد گرفت.
شک نكنيد!

اين قانون كائنات است