بیا، که عمر من خاکسار میگذرد
مدار منتظرم، روزگار میگذرد
بیا، که جان من از آرزوی دیدارت
به لب رسید و غم دل فگار میگذرد
شیخ_فخرالدین_عراقی
مدار منتظرم، روزگار میگذرد
بیا، که جان من از آرزوی دیدارت
به لب رسید و غم دل فگار میگذرد
شیخ_فخرالدین_عراقی
به حق روی تو که من چنین رویی ندیدستم
چه مانی تو بدان صورت که از مردم شنیدستم
چنین باغی در این عالم نرستهست و نروید هم
نه در خواب و نه بیداری چنین میوه نچیدستم
مولانایجان
چه مانی تو بدان صورت که از مردم شنیدستم
چنین باغی در این عالم نرستهست و نروید هم
نه در خواب و نه بیداری چنین میوه نچیدستم
مولانایجان
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
﷽
مناجاتنامه
خواجهعبداللهانصاری
الهی اگر کسی تو را به جُستن یافت
من ترا بگریختن یافتم،
اگر کسی تو را به ذکر کردن یافت
من تو را بخود فراموش کردن یافتم،
اگر کسی ترا بطلب یافت
من خود طلب از تو یافتم،
خدایا وسیلت به تو هم تویی،
اول تو بودی و آخر هم تویی.
تا در رهِ عشق او مجرد نشوی
هرگز ز خودِ خویش بیخود نشوی
دنیا همه بند تو است بر درگه او
در بند قبول باش تا رد نشوی
مناجاتشماره ۱۳۰
مناجاتنامه
خواجهعبداللهانصاری
الهی اگر کسی تو را به جُستن یافت
من ترا بگریختن یافتم،
اگر کسی تو را به ذکر کردن یافت
من تو را بخود فراموش کردن یافتم،
اگر کسی ترا بطلب یافت
من خود طلب از تو یافتم،
خدایا وسیلت به تو هم تویی،
اول تو بودی و آخر هم تویی.
تا در رهِ عشق او مجرد نشوی
هرگز ز خودِ خویش بیخود نشوی
دنیا همه بند تو است بر درگه او
در بند قبول باش تا رد نشوی
مناجاتشماره ۱۳۰
نمیدانم برای چه کاری به دنیا آمدهام!
اگر نمیدانید چه میخواهید، نترسید. کافی است خیلی ساده به خودتان تعهد بدهید که "با تمام ظرفیتهایتان" زندگی کنید. در لحظه زندگی کنید و جهان استعدادهای بیهمتایتان را به شما نشان خواهد داد.
همین تعهد شما را بهسوی جاهایی که باید بروید راهنمایی خواهد کرد، کتابهایی را که باید بخوانید نشانِتان خواهد داد و افرادی را سر راهتان قرار میدهد که شما را کمک میکنند و آموزشهای لازم را در اختیارتان قرار میدهند.
#دبی_فورد
اگر نمیدانید چه میخواهید، نترسید. کافی است خیلی ساده به خودتان تعهد بدهید که "با تمام ظرفیتهایتان" زندگی کنید. در لحظه زندگی کنید و جهان استعدادهای بیهمتایتان را به شما نشان خواهد داد.
همین تعهد شما را بهسوی جاهایی که باید بروید راهنمایی خواهد کرد، کتابهایی را که باید بخوانید نشانِتان خواهد داد و افرادی را سر راهتان قرار میدهد که شما را کمک میکنند و آموزشهای لازم را در اختیارتان قرار میدهند.
#دبی_فورد
همه را دوست دار تا همیشه در گُل و گُلستان باشی.
و چون همه را دشمن داری؛ خیالِ دشمنان درنظر میآید: چنان است که شب و روز در خارِستان و مارِستان میگردی.
فیهمافیه
و چون همه را دشمن داری؛ خیالِ دشمنان درنظر میآید: چنان است که شب و روز در خارِستان و مارِستان میگردی.
فیهمافیه
دیدار شیخ و سلطان محمود غزنوی
نقلست که وقتی سلطان محمود وعده داده بود ایاز را خلعت خویش را در تو خواهم پوشیدن و تیغ برهنهٔ بالای سر تو برسم غلامان من خواهم داشت چون محمود به زیارت شیخ آمد رسول فرستاد که شیخ را بگوئید که سلطان برای تو از غزنین بدینجا آمد تو نیز برای او از خانقاه بخیمهٔ او درآی و رسول را گفت: اگر نیاید این آیت برخوانید قوله تعالی واطیعواالله و اطیعواالرسول واولوالامر منکم رسول پیغام بگذارد شیخ گفت: مرا معذور دارید این آیت برو خواندند شیخ گفت: محمود را بگوئید که چنان در اطیعواالله مستغرقم که در اطیعواالرسول خجالتها دارم تا باولی الامر چه رسد رسول بیامد و به محمود بازگفت: محمود را رقت آمد و گفت: برخیزید که او نه از آن مرد است که ما گمان برده بودیم پس جامهٔ خویش را بایاز داد و در پوشید و ده کنیز ک را جامه غلامان دربرکرد و خود به سلاح داری ایاز پیش و پس میآمد امتحان را روی به صومعه شیخ نهاد چون از در صومعه درآمد و سلام کرد شیخ جوا بداد اما بر پا نخاست پس روی به محمود کرد و در ایاز ننگرید محمود گفت: بر پا نخاستی سلطان را و این همه دام بود شیخ گفت: دام است اما مرغش تونهٔ پس دست محمود بگرفت و گفت: فراپیش آیی چون ترا فراپیش داشتهاند محمود گفت: سخنی بگو گفت: این نامحرمان را بیرون فرست محمود اشارت کرد تا نامحرمان همه بیرون رفتند محمود گفت: مرا از بایزید حکایتی برگو شیخ گفت: بایزید چنین گفته است که هر که مرادید از رقم شقاوت ایمن شد محمود گفت: از قدم پیغامبر زیادت است و بوجهل و بولهب و چندان منکران او را همی دیدند و از اهل شقاوتند شیخ گفت: محمود را که ادب نگه دارد و تصرف در ولایت خویش کن که مصطفی را علیه السلام ندید جز چهار یار او و صحابهٔ او و دلیل بر این چیست قوله تعالی و ترا هم ینظرون الیک و هم لایبصرون محمود را این سخن خوش آمد گفت: مرا پندی ده گفت: چهار چیز نگهدار اول پرهیز از مناهی و نماز به جماعت و سخاوت و شفقت بر خلق خدا محمود گفت: مرا دعا بکن گفت: خود درین گه دعا میکنم اللهم اغفر للمؤمنین و المؤمنات گفت: دعای خاص بگو گفت: ای محمود عاقبتت محمود باد پس محمود بدرهٔ زر پیش شیخ نهاد شیخ قرص جوین پیش نهاد گفت: بخور محمود همی خاوید و در گلوش میگرفت شیخ گفت: مگر حلقت میگیرد گفت: آری گفت: میخواهی که ما را این بدرهٔ زرتو گلوی ما بگیرد برگیر که این را سه طلاق دادیم محمود گفت: در چیزی کن البته گفت: نکنم گفت: پس مرا از آن خود یادگاری بده شیخ پیراهن عودی از آن خود بدو داد محمود چون باز همی گشت گفت: شیخا خوش صومعهٔ داری گفت: آنهمه داری این نیز همی بایدت پس در وقت رفتن شیخ او را بر پا خاست محمود گفت: اول که آمدم التفات نکردی اکنون بر پای میخیزی این همه کرامت چیست و آن چه بود شیخ گفت: اول در رعونت پادشاهی و امتحان درآمدی و بآخر درانکسار و درویشی میروی که آفتاب دولت درویشی بر تو تافته است اول برای پادشاهی تو برنخاستم اکنون برای درویشی بر میخیزم پس سلطان برفت بغزا درآن وقت به سومنات شد بیم آن افتاد که شکسته خواهد شد ناگاه از اسب فرود آمد و به گوشهٔ شد و روی بر خاک نهاد و آن پیراهن شیخ بر دست گرفت و گفت: الهی بحق آبروی خداوند این خرقه گه ما را برین کفار ظفر دهی که هرچه از غنیمت بگیرم بدرویشان دهم ناگاه ار جانب کفار غباری و ظلمتی پدید آمد تا همه تیغ در یکدیگر نهادند و میکشتند و متفرق میشدند تا که لشکر اسلام ظفر یافت و آن شب محمود به خواب دید که شیخ میگفت: ای محمود آبروی خرقه ما بردی بر درگاه حق که اگر در آن ساعت در خواستی جملهٔ کفار را اسلام روزی کردی.
نقلست که وقتی سلطان محمود وعده داده بود ایاز را خلعت خویش را در تو خواهم پوشیدن و تیغ برهنهٔ بالای سر تو برسم غلامان من خواهم داشت چون محمود به زیارت شیخ آمد رسول فرستاد که شیخ را بگوئید که سلطان برای تو از غزنین بدینجا آمد تو نیز برای او از خانقاه بخیمهٔ او درآی و رسول را گفت: اگر نیاید این آیت برخوانید قوله تعالی واطیعواالله و اطیعواالرسول واولوالامر منکم رسول پیغام بگذارد شیخ گفت: مرا معذور دارید این آیت برو خواندند شیخ گفت: محمود را بگوئید که چنان در اطیعواالله مستغرقم که در اطیعواالرسول خجالتها دارم تا باولی الامر چه رسد رسول بیامد و به محمود بازگفت: محمود را رقت آمد و گفت: برخیزید که او نه از آن مرد است که ما گمان برده بودیم پس جامهٔ خویش را بایاز داد و در پوشید و ده کنیز ک را جامه غلامان دربرکرد و خود به سلاح داری ایاز پیش و پس میآمد امتحان را روی به صومعه شیخ نهاد چون از در صومعه درآمد و سلام کرد شیخ جوا بداد اما بر پا نخاست پس روی به محمود کرد و در ایاز ننگرید محمود گفت: بر پا نخاستی سلطان را و این همه دام بود شیخ گفت: دام است اما مرغش تونهٔ پس دست محمود بگرفت و گفت: فراپیش آیی چون ترا فراپیش داشتهاند محمود گفت: سخنی بگو گفت: این نامحرمان را بیرون فرست محمود اشارت کرد تا نامحرمان همه بیرون رفتند محمود گفت: مرا از بایزید حکایتی برگو شیخ گفت: بایزید چنین گفته است که هر که مرادید از رقم شقاوت ایمن شد محمود گفت: از قدم پیغامبر زیادت است و بوجهل و بولهب و چندان منکران او را همی دیدند و از اهل شقاوتند شیخ گفت: محمود را که ادب نگه دارد و تصرف در ولایت خویش کن که مصطفی را علیه السلام ندید جز چهار یار او و صحابهٔ او و دلیل بر این چیست قوله تعالی و ترا هم ینظرون الیک و هم لایبصرون محمود را این سخن خوش آمد گفت: مرا پندی ده گفت: چهار چیز نگهدار اول پرهیز از مناهی و نماز به جماعت و سخاوت و شفقت بر خلق خدا محمود گفت: مرا دعا بکن گفت: خود درین گه دعا میکنم اللهم اغفر للمؤمنین و المؤمنات گفت: دعای خاص بگو گفت: ای محمود عاقبتت محمود باد پس محمود بدرهٔ زر پیش شیخ نهاد شیخ قرص جوین پیش نهاد گفت: بخور محمود همی خاوید و در گلوش میگرفت شیخ گفت: مگر حلقت میگیرد گفت: آری گفت: میخواهی که ما را این بدرهٔ زرتو گلوی ما بگیرد برگیر که این را سه طلاق دادیم محمود گفت: در چیزی کن البته گفت: نکنم گفت: پس مرا از آن خود یادگاری بده شیخ پیراهن عودی از آن خود بدو داد محمود چون باز همی گشت گفت: شیخا خوش صومعهٔ داری گفت: آنهمه داری این نیز همی بایدت پس در وقت رفتن شیخ او را بر پا خاست محمود گفت: اول که آمدم التفات نکردی اکنون بر پای میخیزی این همه کرامت چیست و آن چه بود شیخ گفت: اول در رعونت پادشاهی و امتحان درآمدی و بآخر درانکسار و درویشی میروی که آفتاب دولت درویشی بر تو تافته است اول برای پادشاهی تو برنخاستم اکنون برای درویشی بر میخیزم پس سلطان برفت بغزا درآن وقت به سومنات شد بیم آن افتاد که شکسته خواهد شد ناگاه از اسب فرود آمد و به گوشهٔ شد و روی بر خاک نهاد و آن پیراهن شیخ بر دست گرفت و گفت: الهی بحق آبروی خداوند این خرقه گه ما را برین کفار ظفر دهی که هرچه از غنیمت بگیرم بدرویشان دهم ناگاه ار جانب کفار غباری و ظلمتی پدید آمد تا همه تیغ در یکدیگر نهادند و میکشتند و متفرق میشدند تا که لشکر اسلام ظفر یافت و آن شب محمود به خواب دید که شیخ میگفت: ای محمود آبروی خرقه ما بردی بر درگاه حق که اگر در آن ساعت در خواستی جملهٔ کفار را اسلام روزی کردی.
هر که در زندان قرین مِحنَتیست
آن جزای لقمهای و شهوتیست
هر کس که گرفتار زندان بلا شود و رنج و عذاب کشد. همه آن رنج ها کیفر لقمه ای است که به ناروا خورده و شهوتی است که نابجا رانده است.
هر که در قصری قرین دولتیست
آن جزای کارزار و محنتیست
و هر کس که در کاخی به سر می برد و اقبال و بخت بارش شده، بدان که همه این خوشی ها پاداش جهاد با نفس و رنجی است که در این راه متحمّل شده است.
هر که را دیدی بزر و سیم فرد
دانک اندر کسب کردن صبر کرد
به عنوان مثال، هر کس را دیدی که از حیث داشتن طلا و نقره بی همتا بود، بدانکه او در کار و کسب پایداری و شکیبایی کرده است.
بی سبب بیند چو دیده شد گذار
تو که در حسی سبب را گوش دار
وقتی که چشم، بسیار بینا و نافذ باشد، حقیقت را بدون اسباب و واسطه مشاهده می کند. ولی تو که در عالم حسّ مانده ای به اسباب و واسطه ها توجّه کن.
مثنوی معنوی
آن جزای لقمهای و شهوتیست
هر کس که گرفتار زندان بلا شود و رنج و عذاب کشد. همه آن رنج ها کیفر لقمه ای است که به ناروا خورده و شهوتی است که نابجا رانده است.
هر که در قصری قرین دولتیست
آن جزای کارزار و محنتیست
و هر کس که در کاخی به سر می برد و اقبال و بخت بارش شده، بدان که همه این خوشی ها پاداش جهاد با نفس و رنجی است که در این راه متحمّل شده است.
هر که را دیدی بزر و سیم فرد
دانک اندر کسب کردن صبر کرد
به عنوان مثال، هر کس را دیدی که از حیث داشتن طلا و نقره بی همتا بود، بدانکه او در کار و کسب پایداری و شکیبایی کرده است.
بی سبب بیند چو دیده شد گذار
تو که در حسی سبب را گوش دار
وقتی که چشم، بسیار بینا و نافذ باشد، حقیقت را بدون اسباب و واسطه مشاهده می کند. ولی تو که در عالم حسّ مانده ای به اسباب و واسطه ها توجّه کن.
مثنوی معنوی
قدر تو به اندازه ی صبر توست …
و رازهایت ، نهفته در صبرهایت
اصلا تو آمده ای که صبر کنی....
محی الدین ابن عربی
و رازهایت ، نهفته در صبرهایت
اصلا تو آمده ای که صبر کنی....
محی الدین ابن عربی
DelAhangaan
بنان _ به خاطر تو
خواننده : #بنان
به خاطر تو ...
آهنگ: #نصرالله_زرین_پنجه
مایه #اصفهان
شعر: #نظام_فاطمی
بر دل ما تیر بلا می بارد از نگهی
عشوه گری کشته مرا با چشم دل سیهی
به خاطر تو ...
آهنگ: #نصرالله_زرین_پنجه
مایه #اصفهان
شعر: #نظام_فاطمی
بر دل ما تیر بلا می بارد از نگهی
عشوه گری کشته مرا با چشم دل سیهی
DelAhangaan
دلکش _ امشب با شادی هم خانه هستیم
⫸ خواننده: بانو #دلکش
؟ ...
شعر #نظام_فاطمی
آهنگ #نیلوفر
تنظیم #شیرخدایی
فیلم فردا روشن است _ ۱۳۳۹
امشب با شادی هم خانه هستیم
از نامرادی بیگانه هستیم
؟ ...
شعر #نظام_فاطمی
آهنگ #نیلوفر
تنظیم #شیرخدایی
فیلم فردا روشن است _ ۱۳۳۹
امشب با شادی هم خانه هستیم
از نامرادی بیگانه هستیم
همه بالیدن عاشق پی پالودنی آید
پی قربان همیدان تو هر آنچ پروریدستم
ندارد فایده چیزی به جز هنگام کاهیدن
گزافه نیست این که من ز غم کاهش گزیدستم
مولانایجان
پی قربان همیدان تو هر آنچ پروریدستم
ندارد فایده چیزی به جز هنگام کاهیدن
گزافه نیست این که من ز غم کاهش گزیدستم
مولانایجان
به جان گفتم که چون غنچه
چرا چهره نهان کردی
بگفت از شرم روی او
به جسم اندر خزیدستم
جهان پیر را گفتم که
هم بندی و هم پندی
بگفتا گر چه پیرم من
ولیک او را مریدستم
مولانایجان
چرا چهره نهان کردی
بگفت از شرم روی او
به جسم اندر خزیدستم
جهان پیر را گفتم که
هم بندی و هم پندی
بگفتا گر چه پیرم من
ولیک او را مریدستم
مولانایجان
گر چه خاکسترِ شب،
صیقل زنگارِ دل است
در صفاکاری دل،
دستِ دگر دارد صبح،
جان میدهد چوشمع
برای نسیم صبح
هر کس تمام شب
نفس آتشین زده است
▪︎جنابصائبتبریزی
گر چه خاکسترِ شب،
صیقل زنگارِ دل است
در صفاکاری دل،
دستِ دگر دارد صبح،
جان میدهد چوشمع
برای نسیم صبح
هر کس تمام شب
نفس آتشین زده است
▪︎جنابصائبتبریزی
#غزل_مولانا
منگر به هر گدایی که تو خاص از آن مایی
مفروش خویش ارزان که تو بس گران بهایی
به عصا شکاف دریا که تو موسی زمانی
بدران قبای مه را که ز نور مصطفایی
بشکن سبوی خوبان که تو یوسف جمالی
چو مسیح دم روان کن که تو نیز از آن هوایی
منگر به هر گدایی که تو خاص از آن مایی
مفروش خویش ارزان که تو بس گران بهایی
به عصا شکاف دریا که تو موسی زمانی
بدران قبای مه را که ز نور مصطفایی
بشکن سبوی خوبان که تو یوسف جمالی
چو مسیح دم روان کن که تو نیز از آن هوایی
دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
دیدی که من با این دل بی آرزو عاشق شدم
با آن همه آزادگی، بر زلف او عاشق شدم
ای وای اگر صیاد من
غافل شود از یاد من
قدرم نداند
فریاد اگر، از کوی خود
وز رشته گیسوی خود
بازم رهاند.
دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
#رهیمعیری
عشق اکنون مهربانی میکند
جان جان امروز جانی میکند
در شعاع آفتاب معرفت
ذره ذره غیب دانی میکند
کیمیای کیمیاسازست عشق
خاک را گنج معانی میکند.....
#مولانا
جان جان امروز جانی میکند
در شعاع آفتاب معرفت
ذره ذره غیب دانی میکند
کیمیای کیمیاسازست عشق
خاک را گنج معانی میکند.....
#مولانا
شوق درون به سوی دری میکشد مرا
من خود نمیروم دگری میکشد مرا
یاران مدد که جذبهٔ عشق قوی کمند
دیگر به جای پرخطری میکشد مرا
ازبار غم چو یکشبه ماهی به زیر کوه
شکل هلال مو کمری میکشد مرا
صد میل آتشین به گناه نگاه گرم
در دیدهٔ تیز بین نظری میکشد مرا
من مست آن قدر که توان پای میکشم
امداد دوست هم قدری میکشد مرا
دست از رکاب من بگسل محتشم که باز
دولت عنان کشان بدری میکشد مرا
#محتشم_کاشانی
من خود نمیروم دگری میکشد مرا
یاران مدد که جذبهٔ عشق قوی کمند
دیگر به جای پرخطری میکشد مرا
ازبار غم چو یکشبه ماهی به زیر کوه
شکل هلال مو کمری میکشد مرا
صد میل آتشین به گناه نگاه گرم
در دیدهٔ تیز بین نظری میکشد مرا
من مست آن قدر که توان پای میکشم
امداد دوست هم قدری میکشد مرا
دست از رکاب من بگسل محتشم که باز
دولت عنان کشان بدری میکشد مرا
#محتشم_کاشانی
تو را که عشق نداری تو را رواست بخسب
برو که عشق و غم او نصیب ماست بخسب
ز آفتاب غم یار ذره ذره شدیم
تو را که این هوس اندر جگر نخاست بخسب
به جست و جوی وصالش چو آب میپویم
تو را که غصه آن نیست کو کجاست بخسب
طریق عشق ز هفتاد و دو برون باشد
چو عشق و مذهب تو خدعه و ریاست بخسب
صباح ماست صبوحش عشای ما عشوه ش
تو را که رغبت لوت و غم عشاست بخسب
ز کیمیاطلبی ما چو مس گدازانیم
تو را که بستر و همخوابه کیمیاست بخسب
چو مست هر طرفی میفتی و میخیزی
که شب گذشت کنون نوبت دعاست بخسب
قضا چو خواب مرا بست ای جوان تو برو
که خواب فوت شدت خواب را قضاست بخسب
به دست عشق درافتادهایم تا چه کند
چو تو به دست خودی رو به دست راست بخسب
منم که خون خورم ای جان تویی که لوت خوری
چو لوت را به یقین خواب اقتضاست بخسب
من از دماغ بریدم امید و از سر نیز
تو را دماغ تر و تازه مرتجاست بخسب
لباس حرف دریدم سخن رها کردم
تو که برهنه نهای مر تو را قباست بخسب
#مولانا
غزل شمارهٔ ۳۱۴ دیوان شمس تبریزی
برو که عشق و غم او نصیب ماست بخسب
ز آفتاب غم یار ذره ذره شدیم
تو را که این هوس اندر جگر نخاست بخسب
به جست و جوی وصالش چو آب میپویم
تو را که غصه آن نیست کو کجاست بخسب
طریق عشق ز هفتاد و دو برون باشد
چو عشق و مذهب تو خدعه و ریاست بخسب
صباح ماست صبوحش عشای ما عشوه ش
تو را که رغبت لوت و غم عشاست بخسب
ز کیمیاطلبی ما چو مس گدازانیم
تو را که بستر و همخوابه کیمیاست بخسب
چو مست هر طرفی میفتی و میخیزی
که شب گذشت کنون نوبت دعاست بخسب
قضا چو خواب مرا بست ای جوان تو برو
که خواب فوت شدت خواب را قضاست بخسب
به دست عشق درافتادهایم تا چه کند
چو تو به دست خودی رو به دست راست بخسب
منم که خون خورم ای جان تویی که لوت خوری
چو لوت را به یقین خواب اقتضاست بخسب
من از دماغ بریدم امید و از سر نیز
تو را دماغ تر و تازه مرتجاست بخسب
لباس حرف دریدم سخن رها کردم
تو که برهنه نهای مر تو را قباست بخسب
#مولانا
غزل شمارهٔ ۳۱۴ دیوان شمس تبریزی