This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
روشنی طلعت تو ماه ندارد
پیش تو گل رونق گیاه ندارد
گوشه ابروی توست منزل جانم
خوشتر از این گوشه پادشاه ندارد
#حضرت_حافظ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
برخیز ڪہ میرود زمستان
بگشاے در سراے بستان
نارنج و بنفشہ بر طبق نه
منقل بگذار در شبستان
برخیز ڪہ باد صبح نوروز
در باغچہ میڪند گلافشان
خاموشے بلبلان مشتاق
در موسم گل، ندارد امڪان
#حضرت_سعدی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
لعلت از شهد و شکر نیکوتر است
رویت از شمس و قمر نیکوتر است
خادم زلف تو عنبر لایق است
هندوی رویت بصر نیکوتر است
حلقههای زلف سرگردانت را
سر ز پا و پا ز سر نیکوتر است
از مفرحها دل بیمار را
از لب تو گلشکر نیکوتر است
بوسهای را میدهم جانی به تو
کار با تو سر به سر نیکوتر است
#حضرت_عطار
روزی که کلک تقدیر در پنجهٔ قضا بود
بر لوح آفرینش غم سرنوشت ما بود
زان پیشتر که نوشد خضر آب زندگانی
ما را خیال لعلت سرمایهٔ بقا بود
روزی که میگرفتند پیمان ز نسل آدم
عشق از میان ذرات در جستجوی ما بود
ساقی شراب شوقم دیشب زیادتر داد
گر پاره شد ز مستی پیراهنم بجا بود
بر عاصیان هر قوم بگماشت حق بلائی
ما خیل عشقبازان هجرانمان بلا بود
ساقی لباس زهدم صد ره به می فرو شست
تا پاک شد ز رنگی کالودهٔ ریا بود
گر در محیط حیرت غرقم، گناه من چیست؟
در کشتی وجودم عشق تو ناخدا بود
میخواستم که دل را از غم خلاص یابم
داغ جدائی آمد وین آخرالدوا بود
#غبار_همدانی
پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود
یاد باد آن صحبت شبها که با نوشین لبان
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود
پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود
سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
حسن مه رویان مجلس گر چه دل میبرد و دین
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود
بر در شاهم گدایی نکتهای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود
رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود
در شب قدر ار صبوحی کردهام عیبم مکن
سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود
شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد
دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود
#حضرت_حافظ
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد
چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان
که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد
عماری دار لیلی را که مهد ماه در حکم است
خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد
بهار عمر خواه ای دل وگرنه این چمن هر سال
چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد
خدا را چون دل ریشم قراری بست با زلفت
بفرما لعل نوشین را که زودش باقرار آرد
در این باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ
نشیند بر لب جویی و سروی در کنار آرد
#حضرت_حافظ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آن دوست که من دارم وان یار که من دانم
شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانم
بخت این نکند با من کان شاخ صنوبر را
بنشینم و بنشانم گل بر سرش افشانم
ای روی دلارایت مجموعهی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم
دریاب که نقشی ماند از طرح وجود من
چون یاد تو میآرم خود هیچ نمیمانم
با وصل نمیپیچم وز هجر نمینالم
حکم آن چه تو فرمایی من بنده فرمانم
#حضرت_سعدی
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار
کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد
باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند
موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد
بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم
شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد
ای عروس هنر از بخت شکایت منما
حجله حسن بیارای که داماد آمد
دلفریبان نباتی همه زیور بستند
دلبر ماست که با حسن خداداد آمد
زیر بارند درختان که تعلق دارند
ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد
مطرب از گفته حافظ غزلی نغز بخوان
تا بگویم که ز عهد طربم یاد آمد
#حضرت_حافظ
زندگی عمر کردن نیست،
بلکه رشدکردن است.
عمر کردن کاری است
که از همهی حیوانات برمیآید.
اما رشد کردن هدف والای انسان است
که عدهی معدودی میتوانند
ادعایش را داشته باشند...
#جورجبرنارد_شاو
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویى
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویى
به کسى جمال خود را ننمودهیى و بینم
همه جا به هر زبانى، بود از تو گفت و گویى!
غم و درد و رنج و محنت همه مستعد قتلم
تو بِبُر سر از تن من، بِبَر از میانه،گویى
به ره تو بس که نالم، زغم تو بس که مویم
شده ام زناله نالى، شده ام زمویه، مویى
همه خوشدل این که مطرب بزند به تار چنگى
من از آن خوشم که چنگى بزنم به تار مویى
چه شود که راه یابد سوى آب،تشنه کامى
چه شودکه کام جوید زلب تو،کامجویى
شود این که دمى اى سحاب رحمت
من خشک لب هم آخر زتو تر کنم گلویى
بشکست اگر دل من، به فداى چشم مستت
سر خمّ مى سلامت، شکنداگر سبویى
همه موسم تفرّج،به چمن روندوصحرا
تو قدم به چشم من نه، بنشین کنار جویى
نه به باغ ره دهندم که گلى به کام بویم
نه دماغ این که از گل شنوم به کام بویى
زچه شیخ پاکدامن سوى مسجدم بخواند
رخ شیخ و سجدهگاهى سرما و خاک کویى
بنموده تیره روزم ستم سیاه چشمى
بنموده موسپیدم صنم سپیدرویى
نظرى به سوىِ (رضوانىِ) دردمند مسکین
که به جز درت امیدش نبود به هیچ سویى
#فصیح_الزمان_شیرازى_رضوانى
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویى
به کسى جمال خود را ننمودهیى و بینم
همه جا به هر زبانى، بود از تو گفت و گویى!
غم و درد و رنج و محنت همه مستعد قتلم
تو بِبُر سر از تن من، بِبَر از میانه،گویى
به ره تو بس که نالم، زغم تو بس که مویم
شده ام زناله نالى، شده ام زمویه، مویى
همه خوشدل این که مطرب بزند به تار چنگى
من از آن خوشم که چنگى بزنم به تار مویى
چه شود که راه یابد سوى آب،تشنه کامى
چه شودکه کام جوید زلب تو،کامجویى
شود این که دمى اى سحاب رحمت
من خشک لب هم آخر زتو تر کنم گلویى
بشکست اگر دل من، به فداى چشم مستت
سر خمّ مى سلامت، شکنداگر سبویى
همه موسم تفرّج،به چمن روندوصحرا
تو قدم به چشم من نه، بنشین کنار جویى
نه به باغ ره دهندم که گلى به کام بویم
نه دماغ این که از گل شنوم به کام بویى
زچه شیخ پاکدامن سوى مسجدم بخواند
رخ شیخ و سجدهگاهى سرما و خاک کویى
بنموده تیره روزم ستم سیاه چشمى
بنموده موسپیدم صنم سپیدرویى
نظرى به سوىِ (رضوانىِ) دردمند مسکین
که به جز درت امیدش نبود به هیچ سویى
#فصیح_الزمان_شیرازى_رضوانى
هر که در بادیهٔ عشق تو سرگردان شد
همچو من در طلبت بی سر و بی سامان شد
بی سر و پای از آنم که دلم گوی صفت
در خم زلف چو چوگان تو سرگردان شد
هر که از ساقی عشق تو چو من باده گرفت
بیخود و بیخرد و بیخبر و حیران شد
سالک راه تو بی نام و نشان اولیتر
در ره عشق تو با نام و نشان نتوان شد
در منازل منشین خیز که آن کس بیند
چهرهٔ مقصد و مقصود که تا پایان شد
تا ابد کس ندهد نام و نشان از وی باز
دل که در سایهٔ زلف تو چنین پنهان شد
حسنت امروز همی بینم و صد چندان است
لاجرم در دل من عشق تو صد چندان شد
شادم ای دوست که در عشق تو دشواریها
بر من امروز به اقبال غمت آسان شد
بر سر نفس نهم پای که در حالت رقص
مرد راه از سر این عربده دستافشان شد
رو که در مملکت عشق سلیمانی تو
دیو نفست اگر از وسوسه در فرمان شد
همچو عطار درین درد بساز ار مردی
کان نبد مرد که او در طلب درمان شد
#حضرت_عطار
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شبِ فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق دربند است
بیا که بر سر کویت بساط چهره ماست
به جای خاک که در زیر پایت افکندهست
#حضرت_سعدى
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
در سنبلش آویختم از روی نیاز
گفتم من سودازده را کار بساز
گفتا که لبم بگیر و زلفم بگذار
در عیش خوشآویز نه در عمر دراز
#حضرت_حافظ