وقتی دو انسان پخته و معنوی به هم دل میبازند، یکی از بزرگترین پارادوکسهای زندگی اتّفاق میافتد.
یکی از زیباترین پدیدههای جهان هستی رخ میدهد.
آن ها با هم هستند و در عین حال به شدّت مستقل و تنها هستند. آنقدر به هم نزدیکند که انگار هر دوی آنها یک نفرند امّا در عین حال با هم بودنشان، فردیّتشان را نابود نمیکند، با هم هستند و تنها هستند. با هم بودنشان کمک میکند که تنها باشند.
دو انسان پخته و معنوی اگر عاشق هم شوند، بدون حسّ مالکیّت بدون سیاست، بدون ریاکاری به هم کمک می کنند که آزاد باشند.
📕 #مردن_از_عشق
#فرانک_پورسل
یکی از زیباترین پدیدههای جهان هستی رخ میدهد.
آن ها با هم هستند و در عین حال به شدّت مستقل و تنها هستند. آنقدر به هم نزدیکند که انگار هر دوی آنها یک نفرند امّا در عین حال با هم بودنشان، فردیّتشان را نابود نمیکند، با هم هستند و تنها هستند. با هم بودنشان کمک میکند که تنها باشند.
دو انسان پخته و معنوی اگر عاشق هم شوند، بدون حسّ مالکیّت بدون سیاست، بدون ریاکاری به هم کمک می کنند که آزاد باشند.
📕 #مردن_از_عشق
#فرانک_پورسل
فلکم از تو جدا کرد و گمان میکردم
که به شمشیر مرا از تو جدا نتوان کرد
جا به کویت نتوان کرد ز بیم اغیار
ور توان در دل بیرحم تو جا نتوان کرد
#هاتف_اصفهانی
که به شمشیر مرا از تو جدا نتوان کرد
جا به کویت نتوان کرد ز بیم اغیار
ور توان در دل بیرحم تو جا نتوان کرد
#هاتف_اصفهانی
و از عشق صادر شُدیم، و بر عشق سِرشته شُدیم، از برای عشق آمده ایم و مقصود و هدفمان عشق است، و از برای عشق پذیرفته و مقبول ـ حضرتِ حَقّ ـ گشتیم
#ابن عربی
#ابن عربی
روزی یک ساعت در روز را برای وضعیت شكرگزاری اختصاص بده
و دعایت را یک رابطه گفتاری نساز،
از دعایت یک رابطه احساسی درست كن
بجای حرفزدن با سَر، احساسش كن
برو و درخت را لمس كن، در آغوشش بگیر، درخت را ببوس، چشمانت را ببند و با درخت باش، گویی كه معشوقت هست، درخت را احساس كن
و به زودی به ادراک عمیقی خواهی رسید كه:
كنار گذاشتن خود یعنی چه
#اشو
و دعایت را یک رابطه گفتاری نساز،
از دعایت یک رابطه احساسی درست كن
بجای حرفزدن با سَر، احساسش كن
برو و درخت را لمس كن، در آغوشش بگیر، درخت را ببوس، چشمانت را ببند و با درخت باش، گویی كه معشوقت هست، درخت را احساس كن
و به زودی به ادراک عمیقی خواهی رسید كه:
كنار گذاشتن خود یعنی چه
#اشو
فیه_ما_فیه
سخنانی که سرچشمه ی الهی داشته باشد پایان ندارد.
چون امیر می آید، مولانا سخن های عظیم می فرماید که سخن منقطع نیست،از آن که اهل سخن است.
دائماً سخن به وی می رسد و سخن به وی متصل است.
در زمستان اگر درخت ها برگ و بَر ندهند، تا نپنداری که در کار نیستند! ایشان دائماً بر کارند.
زمستان هنگام دخل است، تابستان هنگام خرج! خرج را همه بینند، دخل را نبینند.
چنان که شخصی مهمانی کند و خرج ها کند.
این را همه بینند و اما آن دخل را که اندک اندک جمع کرده بود برای مهمانی، نبینند و ندانند.
و اصل، دخل است که خرج از دخل می آید.
ما را با آن کس که اتصال باشد دم به دم با وی در سخنیم و یگانه و متصلیم.
در خموشی و در غیبت و در حضور.
در اینجا حضرت مولانا میفرماید: سخنان حکمت آموزی که از عارفان راستین سرازیر می شود از آن روست که به منبع معارف وصل شده اند.
و این اتصال نهانی را اغلب کسان ندانند.
چنان که درختان در فصلِ زمستان به ظاهر خفته اند و بیکار، اما در خفا و به دور از چشم عموم ذخیره می کنند و ذخایر خود را در بهاران عرضه می دارند.
اصل، همدلی و اتصالِ درونی ست.
که اگر میان آدمیان برقرار شود حتی در سکوت نیز حاضر و ناطق اند.
حضرت مولانا
سخنانی که سرچشمه ی الهی داشته باشد پایان ندارد.
چون امیر می آید، مولانا سخن های عظیم می فرماید که سخن منقطع نیست،از آن که اهل سخن است.
دائماً سخن به وی می رسد و سخن به وی متصل است.
در زمستان اگر درخت ها برگ و بَر ندهند، تا نپنداری که در کار نیستند! ایشان دائماً بر کارند.
زمستان هنگام دخل است، تابستان هنگام خرج! خرج را همه بینند، دخل را نبینند.
چنان که شخصی مهمانی کند و خرج ها کند.
این را همه بینند و اما آن دخل را که اندک اندک جمع کرده بود برای مهمانی، نبینند و ندانند.
و اصل، دخل است که خرج از دخل می آید.
ما را با آن کس که اتصال باشد دم به دم با وی در سخنیم و یگانه و متصلیم.
در خموشی و در غیبت و در حضور.
در اینجا حضرت مولانا میفرماید: سخنان حکمت آموزی که از عارفان راستین سرازیر می شود از آن روست که به منبع معارف وصل شده اند.
و این اتصال نهانی را اغلب کسان ندانند.
چنان که درختان در فصلِ زمستان به ظاهر خفته اند و بیکار، اما در خفا و به دور از چشم عموم ذخیره می کنند و ذخایر خود را در بهاران عرضه می دارند.
اصل، همدلی و اتصالِ درونی ست.
که اگر میان آدمیان برقرار شود حتی در سکوت نیز حاضر و ناطق اند.
حضرت مولانا
باوفاتر گشت یارم اندکی
خوش برآمد دی نگارم اندکی
دی بخندید آن بهار نیکوان
گشت خندان روزگارم اندکی
خوش برآمد آن گل صدبرگ من
سبزتر شد سبزهزارم اندکی
صبحدم آن صبح من زد یک نفس
زآن نفس من برقرارم اندکی
#مولوی
خوش برآمد دی نگارم اندکی
دی بخندید آن بهار نیکوان
گشت خندان روزگارم اندکی
خوش برآمد آن گل صدبرگ من
سبزتر شد سبزهزارم اندکی
صبحدم آن صبح من زد یک نفس
زآن نفس من برقرارم اندکی
#مولوی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
محبّت آن بُوَد که
بسیار خود اندک دانی
و اندک دوست بسیار دانی
و این معاملت حق است بر بنده؛
که نعمت دنیا
و آنچه در دنیا داده است به بنده،
اندک خواند ...
#کشف_المحجوب
#هجویری
بسیار خود اندک دانی
و اندک دوست بسیار دانی
و این معاملت حق است بر بنده؛
که نعمت دنیا
و آنچه در دنیا داده است به بنده،
اندک خواند ...
#کشف_المحجوب
#هجویری
" دشمنی داری چنین در سرّ خویش
مانع عقل است و خصم جان و کیش
یک نفس حمله کند چون سوسمار
پس به سوراخی گریزد در فرار
در دل او سوراخ ها دارد کنون
سر زهر سوراخ می آرد برون "
مثنوی_مولانادفترسوم
📘آدمی در درون خود ابلیسی دارد که دشمن اوست و از خردمندی بازش میدارد. گاهی وسط معرکه می آید و آنچه می خواهد انجام می دهد و آنگاه پنهان می شود. او درون آدمی پنهان گاه های بسیار دارد که پنهان می شود ومنتظر فرصت می ماند تا بیرون آید و دشمنی کند...
مانع عقل است و خصم جان و کیش
یک نفس حمله کند چون سوسمار
پس به سوراخی گریزد در فرار
در دل او سوراخ ها دارد کنون
سر زهر سوراخ می آرد برون "
مثنوی_مولانادفترسوم
📘آدمی در درون خود ابلیسی دارد که دشمن اوست و از خردمندی بازش میدارد. گاهی وسط معرکه می آید و آنچه می خواهد انجام می دهد و آنگاه پنهان می شود. او درون آدمی پنهان گاه های بسیار دارد که پنهان می شود ومنتظر فرصت می ماند تا بیرون آید و دشمنی کند...
واعظ وعظ میگوید جهت بیان نشان مقصود و جهت نشان راه و راهرو، و شیخ ناکامل و شاعر شعری میگوید جهت بیان و نشان، پیش دانا رسواتر میشود!
چنانکه یکی سخن ماهی میگفت، یکی گفتش که خاموش! تو چه دانی که ماهی چیست؟! چیزی که ندانی چه شرح دهی؟
گفت: من ندانم که ماهی چیست؟!
گفت: آری اگر میدانی نشان ماهی بگو!
گفت که نشان ماهی آن است که همچنین دو شاخ دارد همچون اشتر!
گفت: خه! من خود میدانستم که تو ماهی را نمیدانی، الا اکنون که نشان دادی چیزی دیگرم معلوم شد؛ که تو گاو را از اشتر نمیدانی!
#شمس_تبريزى
چنانکه یکی سخن ماهی میگفت، یکی گفتش که خاموش! تو چه دانی که ماهی چیست؟! چیزی که ندانی چه شرح دهی؟
گفت: من ندانم که ماهی چیست؟!
گفت: آری اگر میدانی نشان ماهی بگو!
گفت که نشان ماهی آن است که همچنین دو شاخ دارد همچون اشتر!
گفت: خه! من خود میدانستم که تو ماهی را نمیدانی، الا اکنون که نشان دادی چیزی دیگرم معلوم شد؛ که تو گاو را از اشتر نمیدانی!
#شمس_تبريزى
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
روشنی طلعت تو ماه ندارد
پیش تو گل رونق گیاه ندارد
گوشه ابروی توست منزل جانم
خوشتر از این گوشه پادشاه ندارد
#حضرت_حافظ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
برخیز ڪہ میرود زمستان
بگشاے در سراے بستان
نارنج و بنفشہ بر طبق نه
منقل بگذار در شبستان
برخیز ڪہ باد صبح نوروز
در باغچہ میڪند گلافشان
خاموشے بلبلان مشتاق
در موسم گل، ندارد امڪان
#حضرت_سعدی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
لعلت از شهد و شکر نیکوتر است
رویت از شمس و قمر نیکوتر است
خادم زلف تو عنبر لایق است
هندوی رویت بصر نیکوتر است
حلقههای زلف سرگردانت را
سر ز پا و پا ز سر نیکوتر است
از مفرحها دل بیمار را
از لب تو گلشکر نیکوتر است
بوسهای را میدهم جانی به تو
کار با تو سر به سر نیکوتر است
#حضرت_عطار
روزی که کلک تقدیر در پنجهٔ قضا بود
بر لوح آفرینش غم سرنوشت ما بود
زان پیشتر که نوشد خضر آب زندگانی
ما را خیال لعلت سرمایهٔ بقا بود
روزی که میگرفتند پیمان ز نسل آدم
عشق از میان ذرات در جستجوی ما بود
ساقی شراب شوقم دیشب زیادتر داد
گر پاره شد ز مستی پیراهنم بجا بود
بر عاصیان هر قوم بگماشت حق بلائی
ما خیل عشقبازان هجرانمان بلا بود
ساقی لباس زهدم صد ره به می فرو شست
تا پاک شد ز رنگی کالودهٔ ریا بود
گر در محیط حیرت غرقم، گناه من چیست؟
در کشتی وجودم عشق تو ناخدا بود
میخواستم که دل را از غم خلاص یابم
داغ جدائی آمد وین آخرالدوا بود
#غبار_همدانی
پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود
یاد باد آن صحبت شبها که با نوشین لبان
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود
پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود
سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
حسن مه رویان مجلس گر چه دل میبرد و دین
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود
بر در شاهم گدایی نکتهای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود
رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود
در شب قدر ار صبوحی کردهام عیبم مکن
سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود
شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد
دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود
#حضرت_حافظ
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد
چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان
که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد
عماری دار لیلی را که مهد ماه در حکم است
خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد
بهار عمر خواه ای دل وگرنه این چمن هر سال
چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد
خدا را چون دل ریشم قراری بست با زلفت
بفرما لعل نوشین را که زودش باقرار آرد
در این باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ
نشیند بر لب جویی و سروی در کنار آرد
#حضرت_حافظ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آن دوست که من دارم وان یار که من دانم
شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانم
بخت این نکند با من کان شاخ صنوبر را
بنشینم و بنشانم گل بر سرش افشانم
ای روی دلارایت مجموعهی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم
دریاب که نقشی ماند از طرح وجود من
چون یاد تو میآرم خود هیچ نمیمانم
با وصل نمیپیچم وز هجر نمینالم
حکم آن چه تو فرمایی من بنده فرمانم
#حضرت_سعدی