دچار وحشت و حیرتی شده بودم (در ماه محرم سال ۵۹۱ ه. ق.) و به خانه شخصی که میان من و او مؤانست بود فرود آمده بودم، و طالب فرج بودم، ناگهان سایه شخصی ظاهر شد من از جای برجستم، سایه آن شخص با من معانقه کرد! چون نیکو نگریستم شیخ ابو عبد الرحمن سلمی بود که روح وی در صورت جسدانی متمثل شده بود. مرا گفت: این حالت تو، حالت قبض است، و من نیز در این مقام از دنیا به عقبی رفتهام، قدر این مقام بدان و خرسند باش که با خضر علیهالسّلام در این مقام شریکی. گفتم: نام این مقام نمیدانم. گفت: نام این مقام قرب است در آن پایدار باش!
محییالدین ابن عربی
فتوحات مکیّه
این تقلید غریزی، ممدوح و محرک و بسترسازِ ظهور "عقلِ کودک" است
بنابراین آدمی از اول خو کردهی تقلید است
و چون متدرجاً طفل بالغ و بُرنا شود تقلید او با اراده و ادراک توأمان میشود
تا جذب خیر و دفع شر کند و با حرص و ولع حتی بیش از آنچه برای حیات جسمانی لازم است تلاش مینماید
اما "در آدمی" عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صدهزارعالَم ملک او شود نیاساید و آرام نیابد
این خلق به تفصیل در هر پیشهای و صنعتی و منصبی و تحصیل نجوم و طب و غیرذالک میکنند و هیچ آرام نمیگیرند
زیرا آنچه مقصود است به دست نیامده است و این ناآرامی از "فطرت" خداجویی و تأثیر "عقلِ پایانبین" که ممیزه آدمی از بهائم است باشد
تا عقل آدمی بالغ نگردد چون کودک آخوربین است و خوشبختی را منحصر در پرورش تن داند
و در علم معاش کوشد و اگر عقل بالغ شد بیتاب گمگشتهی خود گردد و آخربین شود
و سعادت را در کمال جان داند
و تن را مرکب روح بیند......
حضرت مولانا
فیه مافیه
بنابراین آدمی از اول خو کردهی تقلید است
و چون متدرجاً طفل بالغ و بُرنا شود تقلید او با اراده و ادراک توأمان میشود
تا جذب خیر و دفع شر کند و با حرص و ولع حتی بیش از آنچه برای حیات جسمانی لازم است تلاش مینماید
اما "در آدمی" عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صدهزارعالَم ملک او شود نیاساید و آرام نیابد
این خلق به تفصیل در هر پیشهای و صنعتی و منصبی و تحصیل نجوم و طب و غیرذالک میکنند و هیچ آرام نمیگیرند
زیرا آنچه مقصود است به دست نیامده است و این ناآرامی از "فطرت" خداجویی و تأثیر "عقلِ پایانبین" که ممیزه آدمی از بهائم است باشد
تا عقل آدمی بالغ نگردد چون کودک آخوربین است و خوشبختی را منحصر در پرورش تن داند
و در علم معاش کوشد و اگر عقل بالغ شد بیتاب گمگشتهی خود گردد و آخربین شود
و سعادت را در کمال جان داند
و تن را مرکب روح بیند......
حضرت مولانا
فیه مافیه
َ
بهتر است بیاموزیم که با «خود» شکیبا باشیم تا به نبرد با «خود» بپردازیم.
اگر انسان ها یاد گرفته بودند پستیِ طبیعت خود را ببینند، جای امیدواری بود که به این شیوه، قادر به درک بهترِ همنوعان خود شوند و دوست شان داشته باشند.
تنها، کاستن از ریاکاری و افزودن به شکیبایی در برابر خود، می تواند نتایج مثبتی برای درک طرف مقابل داشته باشد.
زیرا انسان ها به آسانی، گرایش به انتقالِ نگرانی و خشونت که طبیعت خود آنان را آزار می دهند بر همنوعان خود دارند.
کارلگوستاویونگ
بهتر است بیاموزیم که با «خود» شکیبا باشیم تا به نبرد با «خود» بپردازیم.
اگر انسان ها یاد گرفته بودند پستیِ طبیعت خود را ببینند، جای امیدواری بود که به این شیوه، قادر به درک بهترِ همنوعان خود شوند و دوست شان داشته باشند.
تنها، کاستن از ریاکاری و افزودن به شکیبایی در برابر خود، می تواند نتایج مثبتی برای درک طرف مقابل داشته باشد.
زیرا انسان ها به آسانی، گرایش به انتقالِ نگرانی و خشونت که طبیعت خود آنان را آزار می دهند بر همنوعان خود دارند.
کارلگوستاویونگ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شبی دل خویش میطلبیدم
و نیافتم.
سحرگاه ندایی شنیدم که ای بایزید!
به جز از ما چیزی دیگری میطلبی!
تو را با دل چه کار است؟
بايزيد بسطامی
باز خواجۀ انبیا گفت علیهم السلام که:
در امّتِ من مردی است که به عددِ موی گوسفندان ربیعه و مضر او را در قیامت شفاعت خواهد بود.
و چنین گویند که در عرب هیچ قبیله را چندان گوسفند نبود که این دو قبیله را.
صحابه گفتند: این که باشد؟
گفت: عَبدٌ مِن عَبیدِ الله [بنده ای از بندگان خدای].
گفتند: ما همه بندگانیم، نامش چیست؟
گفت: اویس.
گفتند: او کجا بوَد؟
گفت: به قَرَن.
گفتند: او تو را دیده است؟
گفت: به دیده ظاهر ندیده است.
گفتند: عجب، چنین عاشق تو و او به خدمت تو نشتافته است.
گفت: از دو سبب: یکی از غلبه حال؛ دوم از تعظیم شریعت من. که پیرمادری دارد عاجزه ای است ایمان آورده، به چشم به خلل و دست و پای سست شده. به روز اُویس اشتروانی کند و مزد آن بر نفقاتِ خود و مادر خود خرج کند.
«تذکـــــــرةﺍﻷﻭﻟﯿﺎﺀعطارنیشابوری»
«ذکر اویسقرنی»
اندیشه معشوق نگهبان خیال است
عاشق نتواند به خیال دگر افتاد
با فیض سحرگاه دل تنگ چه سازد
رحم است به موری که به تنگ شکرافتاد
صائب تبريزی
اگر هشت بهشت را در كلبه ما بگشايند
و ولايت هر دو سراي را به ما دهند
هنوز بدان يك آه
كه در سحرگاه
بر يادِ شوق او
از جانِ ما بر آيد، ندهيم
بلكه يك نفس كه به دردِ او برآريم
با مُلكِ هژده هزار عالَم برابر نكنيم.
بايزيدبسطامی
چشم بگشا جان نگر کش سوی جانان می برم
پیش آن عید ازل جان بهر قربان می برم
چون کبوترخانه جان ها از او معمور گشت
پس چرا این زیره را من سوی کرمان می برم
زانک هر چیزی به اصلش شاد و خندان می رود
سوی اصل خویش جان را شاد و خندان می برم
زیر دندان تا نیاید قند شیرین کی بود
جان همچون قند را من زیر دندان می برم
تا که زر در کان بود او را نباشد رونقی
سوی زرگر اندک اندک زودش از کان می برم
دود آتش کفر باشد نور او ایمان بود
شمع جان را من ورای کفر و ایمان می برم
سوی هر ابری که او منکر شود خورشید را
آفتابی زیر دامن بهر برهان می برم
شمس تبریز ارمغانم گوهر بحر دل است
من ز شرم جان پاکت همچو عمان می برم
#مولانا
#دیوان_شمس_تبریزی
پیش آن عید ازل جان بهر قربان می برم
چون کبوترخانه جان ها از او معمور گشت
پس چرا این زیره را من سوی کرمان می برم
زانک هر چیزی به اصلش شاد و خندان می رود
سوی اصل خویش جان را شاد و خندان می برم
زیر دندان تا نیاید قند شیرین کی بود
جان همچون قند را من زیر دندان می برم
تا که زر در کان بود او را نباشد رونقی
سوی زرگر اندک اندک زودش از کان می برم
دود آتش کفر باشد نور او ایمان بود
شمع جان را من ورای کفر و ایمان می برم
سوی هر ابری که او منکر شود خورشید را
آفتابی زیر دامن بهر برهان می برم
شمس تبریز ارمغانم گوهر بحر دل است
من ز شرم جان پاکت همچو عمان می برم
#مولانا
#دیوان_شمس_تبریزی
آنکه دنیا بگذارد زاهد است
آنکه عقبی بگذارد مجاهد است
و این هر دو صفت آب و خاک است
و درویش از این هر دو پاک است
نه آنکه درویش بی کیش است
درویش بی خویش است
خواجه عبدالله انصاری
مقامات
ای درویش!
اگر این مسافرِ عزیز (عشق) به مهمانِ تو آید،
عزیزش دار!
و عزیز داشتنِ این مسافر آن باشد که؛
خانه ی دل را از جهتِ این مسافر خالی گردانی،
که عشق شرکت برنتابد؛
و اگر تو خالی نگردانی،
او خود خالی گرداند. (او تو را ترک می کند)
عزیزالدیننسفی
از کتاب انسان کامل
اگر این مسافرِ عزیز (عشق) به مهمانِ تو آید،
عزیزش دار!
و عزیز داشتنِ این مسافر آن باشد که؛
خانه ی دل را از جهتِ این مسافر خالی گردانی،
که عشق شرکت برنتابد؛
و اگر تو خالی نگردانی،
او خود خالی گرداند. (او تو را ترک می کند)
عزیزالدیننسفی
از کتاب انسان کامل
رو بفریاد دل درویش رس
تا شود راضی خداوند از تو بس
رو حذر از آه مسکینان حذر
ورنه افتی تو بدنیا در بدر
رو حذر از آه خلقان خدای
ورنه آویزند در نارت ز پای
رو حذر از سوز مسکین الحذر
تا نیاویزندت از دنیا بسر
رو مکن ظلم و ز خود ظلمت مران
زآنکه ظالم نیست گردد در جهان
«عطارنیشابوری»
تا شود راضی خداوند از تو بس
رو حذر از آه مسکینان حذر
ورنه افتی تو بدنیا در بدر
رو حذر از آه خلقان خدای
ورنه آویزند در نارت ز پای
رو حذر از سوز مسکین الحذر
تا نیاویزندت از دنیا بسر
رو مکن ظلم و ز خود ظلمت مران
زآنکه ظالم نیست گردد در جهان
«عطارنیشابوری»
رو بفریاد دل درویش رس
تا شود راضی خداوند از تو بس
رو حذر از آه مسکینان حذر
ورنه افتی تو بدنیا در بدر
رو حذر از آه خلقان خدای
ورنه آویزند در نارت ز پای
رو حذر از سوز مسکین الحذر
تا نیاویزندت از دنیا بسر
رو مکن ظلم و ز خود ظلمت مران
زآنکه ظالم نیست گردد در جهان
«عطارنیشابوری»
تا شود راضی خداوند از تو بس
رو حذر از آه مسکینان حذر
ورنه افتی تو بدنیا در بدر
رو حذر از آه خلقان خدای
ورنه آویزند در نارت ز پای
رو حذر از سوز مسکین الحذر
تا نیاویزندت از دنیا بسر
رو مکن ظلم و ز خود ظلمت مران
زآنکه ظالم نیست گردد در جهان
«عطارنیشابوری»
فقیری است که از غذا درویش است،
و فقیری است که از خدا درویش است.
درویشی به دلق چه تعلق دارد، که هر سالی نهصد هزار دینار خرج حجرههای آن درویش بودی؛ هر روز ده گوسفند، و خرجهای طیارات خود به حساب نبود.
لی مع الله وقت* میگفت و میرسیدش.
شمسالدینمحمدتبریزی
* اشاره به حدیث نبوی: " لی مع الله وقت لا یسعنی فیه ملک مقرب و لا نبی مرسل "یعنی مرا با خداوند وقتی است که در آن وقت هیچ ملک مقرب و هیچ پیغمبر مرسل نمی گنجد.
درویش فقیریم و نخواهیم امیری
والله که به شاهی نفروشیم فقیری
گر مختصری در نظرت خورد نماید
آن شخص بزرگیست مبینش به حقیری
پیریم ولی عاشق آن یار جوانیم
یا رب برسان یار جوان را تو به پیری
گر یوسف مصری به اسیریش ببردند
این یوسف من برد مرا هم به اسیری
مستانه سخن می رود ای زاهد مخمور
شاید که بر این گفتهٔ ما نکته نگیری
از مرگ میندیش اگر کشتهٔ عشقی
جاوید بمانی اگر از خویش بمیری
آزاد بود هر که بود بندهٔ سید
از بندگی اوست مرا حکم امیری
شاهنعمتاللهولی
والله که به شاهی نفروشیم فقیری
گر مختصری در نظرت خورد نماید
آن شخص بزرگیست مبینش به حقیری
پیریم ولی عاشق آن یار جوانیم
یا رب برسان یار جوان را تو به پیری
گر یوسف مصری به اسیریش ببردند
این یوسف من برد مرا هم به اسیری
مستانه سخن می رود ای زاهد مخمور
شاید که بر این گفتهٔ ما نکته نگیری
از مرگ میندیش اگر کشتهٔ عشقی
جاوید بمانی اگر از خویش بمیری
آزاد بود هر که بود بندهٔ سید
از بندگی اوست مرا حکم امیری
شاهنعمتاللهولی