هوووو ... 🕊عید وصال مبارک... 🍃
در ذبح حیوان الله اکبر گویند و بسمل کنند و صوفیان این را مرتبه نازله صلاه دانند. تن مصلی بر مثال اسماعیل است و جان او چون ابراهیم، که به تکبیرِ صلاه، تن قربان شود و به بسمل در ملکوت داخل، پس عارفان را در هر صلاه قربانی باشد و این ذبح انسان است.
معنی تکبیر اینست ای امام
کای خدا پیش تو ما قربان شدیم
وقت ذبح الله اکبر میکنی
همچنین در ذبح نفس کشتنی
تن چو اسمعیل و جان همچون خلیل
کرد جان تکبیر بر جسم نبیل
گشت کشته تن ز شهوتها و آز
شد به بسم الله بسمل در نماز
مثنویِ شریف - دفتر سوم
در ذبح حیوان الله اکبر گویند و بسمل کنند و صوفیان این را مرتبه نازله صلاه دانند. تن مصلی بر مثال اسماعیل است و جان او چون ابراهیم، که به تکبیرِ صلاه، تن قربان شود و به بسمل در ملکوت داخل، پس عارفان را در هر صلاه قربانی باشد و این ذبح انسان است.
معنی تکبیر اینست ای امام
کای خدا پیش تو ما قربان شدیم
وقت ذبح الله اکبر میکنی
همچنین در ذبح نفس کشتنی
تن چو اسمعیل و جان همچون خلیل
کرد جان تکبیر بر جسم نبیل
گشت کشته تن ز شهوتها و آز
شد به بسم الله بسمل در نماز
مثنویِ شریف - دفتر سوم
عید قربان؛
عید بقای بعد از فناء
بر اهل ولاء مبارک
طائف این خانه کجا و
عارف آن خانه کجا؟!
الهی، تن به سوی کعبه داشتن
چه سودی دهد،
آن که را دل به سوی
خداوند کعبه ندارد؟
الهی خانه کجا
و خداوند خانه کجا ،
طائف آن کجا
و عارف این کجا.
آن سفر جسمانی است
و این روحانی.
آن برای دولتمند است
و این برای درویش.
آن اهل و عیال را وداع کند
و این ماسوا را.
آن ترک مال کند
و این ترک جان.
سفر آن در ماه مخصوص است
و این را همه ماه.
آن را یک بار است
و این را همه عمر.
آن سفر آفاق کند
و این سیر انفس.
راه آن را پایان است
و این را نهایت نبود.
آن می رود که برگردد
و این می رود تا از او نام و نشانی نباشد.
آن فرش پیماید
و این عرش.
آن مُحرم میشود
و این مَحرم.
آن لباس احرام میپوشد
و این از خود عاری میشود.
آن لبیک گوید
و این لبیک میشنود.
آن تا به مسجد الحرام رسد
و این از مسجد الاقصی بگذرد.
آن استلام حجر کند
و این انشقاق قمر.
آن را کوه صفاست
و این را روح صفا.
سعی آن چند مره بین صفا و مروه است
و سعی این یک مره در کشور هستی.
آن هروله میکند
و این پرواز.
آن مقام ابراهیم طلب کند
و این مُقام ابراهیم.
آن آب زمزم نوشد
و این آب حیات.
آن عرفات بیند
و این عرصات.
آن را یک روز وقوف است
و این را همه روز.
آن یک شب مشعر دارد
و این همه شب.
آن را یک شب جمع است
و این را همه شب.
آن از عرفات به مشعر کوچ کند
و این از دنیا به محشر.
آن درک منی آرزو کند
و این ترک تمنا.
آن بهیمه قربانی کند
و این خویشتن را.
آن رمی جمرات کند
و این رجم دیو پلید شیطان مرید.
آن حلق راس کند
و این ترک سر.
آن را (( لافسوق و لاجدال فی الحج)) است
و این را فی العمر.
آن بهشت طلبد
و این بهشت آفرین.
لاجرم آن حاجی شود
و این ناجی.
خنک آنکه حاجی_ناجی شود.
منبع: نامهها برنامهها، علامه حسنزاده آملی روحی فدا
عید بقای بعد از فناء
بر اهل ولاء مبارک
طائف این خانه کجا و
عارف آن خانه کجا؟!
الهی، تن به سوی کعبه داشتن
چه سودی دهد،
آن که را دل به سوی
خداوند کعبه ندارد؟
الهی خانه کجا
و خداوند خانه کجا ،
طائف آن کجا
و عارف این کجا.
آن سفر جسمانی است
و این روحانی.
آن برای دولتمند است
و این برای درویش.
آن اهل و عیال را وداع کند
و این ماسوا را.
آن ترک مال کند
و این ترک جان.
سفر آن در ماه مخصوص است
و این را همه ماه.
آن را یک بار است
و این را همه عمر.
آن سفر آفاق کند
و این سیر انفس.
راه آن را پایان است
و این را نهایت نبود.
آن می رود که برگردد
و این می رود تا از او نام و نشانی نباشد.
آن فرش پیماید
و این عرش.
آن مُحرم میشود
و این مَحرم.
آن لباس احرام میپوشد
و این از خود عاری میشود.
آن لبیک گوید
و این لبیک میشنود.
آن تا به مسجد الحرام رسد
و این از مسجد الاقصی بگذرد.
آن استلام حجر کند
و این انشقاق قمر.
آن را کوه صفاست
و این را روح صفا.
سعی آن چند مره بین صفا و مروه است
و سعی این یک مره در کشور هستی.
آن هروله میکند
و این پرواز.
آن مقام ابراهیم طلب کند
و این مُقام ابراهیم.
آن آب زمزم نوشد
و این آب حیات.
آن عرفات بیند
و این عرصات.
آن را یک روز وقوف است
و این را همه روز.
آن یک شب مشعر دارد
و این همه شب.
آن را یک شب جمع است
و این را همه شب.
آن از عرفات به مشعر کوچ کند
و این از دنیا به محشر.
آن درک منی آرزو کند
و این ترک تمنا.
آن بهیمه قربانی کند
و این خویشتن را.
آن رمی جمرات کند
و این رجم دیو پلید شیطان مرید.
آن حلق راس کند
و این ترک سر.
آن را (( لافسوق و لاجدال فی الحج)) است
و این را فی العمر.
آن بهشت طلبد
و این بهشت آفرین.
لاجرم آن حاجی شود
و این ناجی.
خنک آنکه حاجی_ناجی شود.
منبع: نامهها برنامهها، علامه حسنزاده آملی روحی فدا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دنیا بد است اما در حق آن کس که نداند که دنیا چیست؛ چون دانست که دنیا چیست او را دنیا نباشد. می پرسد دنیا چه باشد؟ می گوید غیر آخرت. می گوید آخرت چه باشد؟ می گوید فردا. می گوید فردا چه باشد؟ عبارت سخت تنگ است. زبان تنگست.
اینهمه مجاهده ها از بهر آنست که تا از زبان برهند که تنگست، در عالم صفات روند. صفات پاک حق. عجب چه می گویند متکلمان؟ صفات عین ذاتست یا غیر ذاتست، برین اتفاق هستند؛ نی نیستند، زیرا عالم متلونست، سخن یک رنگ برون نمی آید.
مقالات
شمس تبریزی
اینهمه مجاهده ها از بهر آنست که تا از زبان برهند که تنگست، در عالم صفات روند. صفات پاک حق. عجب چه می گویند متکلمان؟ صفات عین ذاتست یا غیر ذاتست، برین اتفاق هستند؛ نی نیستند، زیرا عالم متلونست، سخن یک رنگ برون نمی آید.
مقالات
شمس تبریزی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
َ
در درگه ما دوستی یک دله کن
هر چیز که غیر ماست آنرا یله کن
یک صبح به اخلاص بیا بر در ما
گر کار تو بر نیامد آنگه گله کن
ابوسعیدابوالخیر
در درگه ما دوستی یک دله کن
هر چیز که غیر ماست آنرا یله کن
یک صبح به اخلاص بیا بر در ما
گر کار تو بر نیامد آنگه گله کن
ابوسعیدابوالخیر
ابوالحسن خرقانی میگوید:
«اگرفردا درقیامت با من گویند چه آوردی؟ گویم سگی به من دادی دردنیا من خود با او درمانده بودم تا در من و دربندگان تو نیفتد
و نهادی پرنجاست به من داده بودی من جملهی عمر در پاک کردن او بودم.»
نوشته بردریا، شفیعی کدکنی
«اگرفردا درقیامت با من گویند چه آوردی؟ گویم سگی به من دادی دردنیا من خود با او درمانده بودم تا در من و دربندگان تو نیفتد
و نهادی پرنجاست به من داده بودی من جملهی عمر در پاک کردن او بودم.»
نوشته بردریا، شفیعی کدکنی
گفتا تو از کجایی کاشفته مینمایی
گفتم منم غریبی از شهر آشنایی
گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آســـتانت دارم سر گدایی
گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی
گفتم که خوشنوایی از باغ بینوایی
گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی
گفتم به مِیپرستی جستم ز خود رهایی
گفتا جویی نَیَرزی گر زهد و توبه ورزی
گفتم که توبه کردم از زهد و پارسایی
گفتا به دلربایی ما را چگونه دیدی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربایی
گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن بدست نایی
گفتا چرا چو ذره با مهر عشــــق بازی
گفتم از آنکه هستم سرگشتهای هوایی
گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند
گفتم حدیث مستان سرّی بود خدایی
خواجوی کرمانی
گفتم منم غریبی از شهر آشنایی
گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آســـتانت دارم سر گدایی
گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی
گفتم که خوشنوایی از باغ بینوایی
گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی
گفتم به مِیپرستی جستم ز خود رهایی
گفتا جویی نَیَرزی گر زهد و توبه ورزی
گفتم که توبه کردم از زهد و پارسایی
گفتا به دلربایی ما را چگونه دیدی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربایی
گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن بدست نایی
گفتا چرا چو ذره با مهر عشــــق بازی
گفتم از آنکه هستم سرگشتهای هوایی
گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند
گفتم حدیث مستان سرّی بود خدایی
خواجوی کرمانی
دچار وحشت و حیرتی شده بودم (در ماه محرم سال ۵۹۱ ه. ق.) و به خانه شخصی که میان من و او مؤانست بود فرود آمده بودم، و طالب فرج بودم، ناگهان سایه شخصی ظاهر شد من از جای برجستم، سایه آن شخص با من معانقه کرد! چون نیکو نگریستم شیخ ابو عبد الرحمن سلمی بود که روح وی در صورت جسدانی متمثل شده بود. مرا گفت: این حالت تو، حالت قبض است، و من نیز در این مقام از دنیا به عقبی رفتهام، قدر این مقام بدان و خرسند باش که با خضر علیهالسّلام در این مقام شریکی. گفتم: نام این مقام نمیدانم. گفت: نام این مقام قرب است در آن پایدار باش!
محییالدین ابن عربی
فتوحات مکیّه
این تقلید غریزی، ممدوح و محرک و بسترسازِ ظهور "عقلِ کودک" است
بنابراین آدمی از اول خو کردهی تقلید است
و چون متدرجاً طفل بالغ و بُرنا شود تقلید او با اراده و ادراک توأمان میشود
تا جذب خیر و دفع شر کند و با حرص و ولع حتی بیش از آنچه برای حیات جسمانی لازم است تلاش مینماید
اما "در آدمی" عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صدهزارعالَم ملک او شود نیاساید و آرام نیابد
این خلق به تفصیل در هر پیشهای و صنعتی و منصبی و تحصیل نجوم و طب و غیرذالک میکنند و هیچ آرام نمیگیرند
زیرا آنچه مقصود است به دست نیامده است و این ناآرامی از "فطرت" خداجویی و تأثیر "عقلِ پایانبین" که ممیزه آدمی از بهائم است باشد
تا عقل آدمی بالغ نگردد چون کودک آخوربین است و خوشبختی را منحصر در پرورش تن داند
و در علم معاش کوشد و اگر عقل بالغ شد بیتاب گمگشتهی خود گردد و آخربین شود
و سعادت را در کمال جان داند
و تن را مرکب روح بیند......
حضرت مولانا
فیه مافیه
بنابراین آدمی از اول خو کردهی تقلید است
و چون متدرجاً طفل بالغ و بُرنا شود تقلید او با اراده و ادراک توأمان میشود
تا جذب خیر و دفع شر کند و با حرص و ولع حتی بیش از آنچه برای حیات جسمانی لازم است تلاش مینماید
اما "در آدمی" عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صدهزارعالَم ملک او شود نیاساید و آرام نیابد
این خلق به تفصیل در هر پیشهای و صنعتی و منصبی و تحصیل نجوم و طب و غیرذالک میکنند و هیچ آرام نمیگیرند
زیرا آنچه مقصود است به دست نیامده است و این ناآرامی از "فطرت" خداجویی و تأثیر "عقلِ پایانبین" که ممیزه آدمی از بهائم است باشد
تا عقل آدمی بالغ نگردد چون کودک آخوربین است و خوشبختی را منحصر در پرورش تن داند
و در علم معاش کوشد و اگر عقل بالغ شد بیتاب گمگشتهی خود گردد و آخربین شود
و سعادت را در کمال جان داند
و تن را مرکب روح بیند......
حضرت مولانا
فیه مافیه
َ
بهتر است بیاموزیم که با «خود» شکیبا باشیم تا به نبرد با «خود» بپردازیم.
اگر انسان ها یاد گرفته بودند پستیِ طبیعت خود را ببینند، جای امیدواری بود که به این شیوه، قادر به درک بهترِ همنوعان خود شوند و دوست شان داشته باشند.
تنها، کاستن از ریاکاری و افزودن به شکیبایی در برابر خود، می تواند نتایج مثبتی برای درک طرف مقابل داشته باشد.
زیرا انسان ها به آسانی، گرایش به انتقالِ نگرانی و خشونت که طبیعت خود آنان را آزار می دهند بر همنوعان خود دارند.
کارلگوستاویونگ
بهتر است بیاموزیم که با «خود» شکیبا باشیم تا به نبرد با «خود» بپردازیم.
اگر انسان ها یاد گرفته بودند پستیِ طبیعت خود را ببینند، جای امیدواری بود که به این شیوه، قادر به درک بهترِ همنوعان خود شوند و دوست شان داشته باشند.
تنها، کاستن از ریاکاری و افزودن به شکیبایی در برابر خود، می تواند نتایج مثبتی برای درک طرف مقابل داشته باشد.
زیرا انسان ها به آسانی، گرایش به انتقالِ نگرانی و خشونت که طبیعت خود آنان را آزار می دهند بر همنوعان خود دارند.
کارلگوستاویونگ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شبی دل خویش میطلبیدم
و نیافتم.
سحرگاه ندایی شنیدم که ای بایزید!
به جز از ما چیزی دیگری میطلبی!
تو را با دل چه کار است؟
بايزيد بسطامی
باز خواجۀ انبیا گفت علیهم السلام که:
در امّتِ من مردی است که به عددِ موی گوسفندان ربیعه و مضر او را در قیامت شفاعت خواهد بود.
و چنین گویند که در عرب هیچ قبیله را چندان گوسفند نبود که این دو قبیله را.
صحابه گفتند: این که باشد؟
گفت: عَبدٌ مِن عَبیدِ الله [بنده ای از بندگان خدای].
گفتند: ما همه بندگانیم، نامش چیست؟
گفت: اویس.
گفتند: او کجا بوَد؟
گفت: به قَرَن.
گفتند: او تو را دیده است؟
گفت: به دیده ظاهر ندیده است.
گفتند: عجب، چنین عاشق تو و او به خدمت تو نشتافته است.
گفت: از دو سبب: یکی از غلبه حال؛ دوم از تعظیم شریعت من. که پیرمادری دارد عاجزه ای است ایمان آورده، به چشم به خلل و دست و پای سست شده. به روز اُویس اشتروانی کند و مزد آن بر نفقاتِ خود و مادر خود خرج کند.
«تذکـــــــرةﺍﻷﻭﻟﯿﺎﺀعطارنیشابوری»
«ذکر اویسقرنی»
اندیشه معشوق نگهبان خیال است
عاشق نتواند به خیال دگر افتاد
با فیض سحرگاه دل تنگ چه سازد
رحم است به موری که به تنگ شکرافتاد
صائب تبريزی
اگر هشت بهشت را در كلبه ما بگشايند
و ولايت هر دو سراي را به ما دهند
هنوز بدان يك آه
كه در سحرگاه
بر يادِ شوق او
از جانِ ما بر آيد، ندهيم
بلكه يك نفس كه به دردِ او برآريم
با مُلكِ هژده هزار عالَم برابر نكنيم.
بايزيدبسطامی