معرفی عارفان
1.15K subscribers
32.9K photos
11.9K videos
3.19K files
2.71K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
خوشبختى تان را فرياد نزنيد!
خيلى ها چشمِ ديدنِ خوشبختىِ شما را ندارند!
دستِ خودشان نيست،
خصلتشان همين است!
دقيقاً همانجا كه روى صندلى ايستاده ايد و
خودتان را خوشبخت ترين آدمِ
روى زمين فرياد ميزنيد،
طورى زيرِ پايتان را خالى ميكنند
كه تمامِ بدبختى هاى دنيا به سراغتان مى آيد!

#علي_قاضي_نظام
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.

فقط میتونم بگم خداوند چه هنری به خرج داده واسه خلقت این همه زیبایی

تبارک الله ...
می‌فکن بر صف رندان نظری بهتر از این
بر در میکده می کن گذری بهتر از این

در حق من لبت این لطف که می‌فرماید
سخت خوب است ولیکن قدری بهتر از این

آن که فکرش گره از کار جهان بگشاید
گو در این کار بفرما نظری بهتر از این

ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق
برو ای خواجه عاقل هنری بهتر از این

دل بدان رود گرامی چه کنم گر ندهم
مادر دهر ندارد پسری بهتر از این

من چو گویم که قدح نوش و لب ساقی بوس
بشنو از من که نگوید دگری بهتر از این

کلک حافظ شکرین میوه نباتیست بچین
که در این باغ نبینی ثمری بهتر از این

حضرت_حافظ
اگر سودای ما داری ز سودای جهان بگذر
و گر ما را هواداری ز سود و از زیان بگذر

خیال این و آن بگذار اگر ما را طلبکاری
چه بندی نقش بی حاصل بیا از این و آن بگذر

خراباتست و ما سرمست و ساقی جام می بر دست
اگر می نوشیش بستان و گر نه شو روان بگذر

حیات طیبه جوئی زمانی همدم ما شو
بهشت جاودان خواهی به بزم عاشقان بگذر

بیا گر عشق می بازی که ما معشوق یارانیم
برو گر عاشق مائی رها کن دل ز جان بگذر

در آب دیدهٔ ما جو خیال آنکه می دانی
قدم بر دیدهٔ ما نه ز بحر بیکران بگذر

اگر گنجی طلبکاری که در ویرانه ای یابی
بیا و نعمت الله را به شهر کوبیان بگذر

حضرت شاه نعمت‌الله ولی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان
میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد...

#مولانا
#استاد_شهرام_ناظری
بی جا شو در وحدت در عین فنا جا کن
هر سر که دوی دارد در گردن ترسا کن

اندر قفس هستی این طوطی قدسی را
زان پیش که برپرد شکرانه شکرخا کن

چون مست ازل گشتی شمشیر ابد بستان
هندوبک هستی را ترکانه تو یغما کن

دردی وجودت را صافی کن و پالوده
وان شیشه معنی را پرصافی صهبا کن

تا مار زمین باشی کی ماهی دین باشی
ما را چو شدی ماهی پس حمله به دریا کن

اندر حیوان بنگر سر سوی زمین دارد
گر آدمیی آخر سر جانب بالا کن

در مدرسه آدم با حق چو شدی محرم
بر صدر ملک بنشین تدریس ز اسما کن

چون سلطنت الا خواهی بر لالا شو
جاروب ز لا بستان فراشی اشیاء کن

گر عزم سفر داری بر مرکب معنی رو
ور زانک کنی مسکن بر طارم خضرا کن

می باش چو مستسقی کو را نبود سیری
هر چند شوی عالی تو جهد به اعلا کن

هر روح که سر دارد او روی به در دارد
داری سر این سودا سر در سر سودا کن

بی سایه نباشد تن سایه نبود روشن
برپر تو سوی روزن پرواز تو تنها کن

بر قاعده مجنون سرفتنه غوغا شو
کاین عشق همی‌گوید کز عقل تبرا کن

هم آتش سوزان شو هم پخته و بریان شو
هم مست شو و هم می بی‌هر دو تو گیرا کن

هم سر شو و محرم شو هم دم زن و همدم شو
هم ما شو و ما را شو هم بندگی ما کن

تا ره نبرد ترسا دزدیده به دیر تو
گه عاشق زناری گه قصد چلیپا کن

دانا شده‌ای لیکن از دانش هستانه
بی دیده هستانه رو دیده تو بینا کن

موسی خضرسیرت شمس الحق تبریزی
از سر تو قدم سازش قصد ید بیضا کن

#مولانا
مژده بیداران راه عشق را
آنک دیدم دوش من خوابی دگر

                        سبزه زار عشق را معمور کرد
                        عاشقان را دشت و دولابی دگر

                    وین جگرهایی که بد پرزخم عشق
                    شد درآویزان به قلابی دگر

عشق اگر بدنام گردد غم مخور
عشق دارد نام و القابی دگر


مولانا
تنگ چشمان نظر به میوه کنند
ما تماشاکنان بستانیم

تو به سیمای شخص می‌نگری
ما در آثار صنع حیرانیم

هر چه گفتیم جز حکایت دوست
در همه عمر از آن پشیمانیم....

#سعدی
هر کسی رویی به سویی برده‌اند
وان عزیزان رو به بی‌سو کرده‌اند

هر کبوتر می‌پرد در مذهبی
وین کبوتر جانب بی‌جانبی

ما نه مرغان هوا نه خانگی
دانه‌ی ما دانه‌ی بی‌دانگی

مولوی
در نهانخانهٔ عِشرت صَنَمی خوش دارم

کز سرِ زلف و رُخَش، نعل در آتش دارم

عاشق و رندم و میخواره، به آواز بلند

وین همه منصب از آن حورِ  پری وَش دارم

گر تو زین دست مرا بی سر و سامان داری

من به آهِ سَحَرَت، زلف مُشَوَّش دارم

گر چُنین چهره گشاید خطِ زنگاری دوست

من رخِ زرد به خونابه مُنَقَّش دارم

گر به کاشانهٔ رندان قدمی خواهی زد

نُقلِ شعرِ شِکرین و مِیِ بی‌غَش دارم

ناوَک غمزه بیار و رَسَنِ زلف که من

جنگ‌ها با دلِ مجروح بلاکَش دارم

حافظا چون غم و شادیِّ جهان در گذر است

بهتر آن است که من خاطرِ خود خوش دارم

#حافظ
Atashe Karevan
Alireza Eftekhari @dandanebabr
آتشی ز کاروان جدا مانده این نشان ز کاروان به‌جا مانده

یک جهان، شرار ِتنها مانده در میان صحرا به درد خود سوزد، به سوز خود سازد

سوزد از جفای دوران فتنه و بلای طوفان فنای او خواهد، به سوی او تازد

من هم ای یاران تنها ماندم آتشی بودم بر جا ماندم

با این گرمیِ جان در ره مانده حیران این، غم خود، به کجا ببرم؟

با این جان لرزان، با این پای لغزان ره به کجا ز بلا ببرم؟

می‌سوزم گرچه با بی پروایی می‌لرزم بر خود از این تنهایی

من هم ای یاران تنها ماندم آتشی بودم بر جا ماندم

آتشین‌خو هستی‌سوزم، شعله‌جانی بزم‌افروزم

بی‌پناهی محفل‌آرا، بی‌نصیبی تیره‌روزم

من هم ای یاران تنها ماندم آتشی بودم بر جا ماندم

بیژن ترقی

آواز افتخاری
#موسیقی تجویدی
بر روی زمین چشمش به پر پرنده ای افتاد، گفت: 
"عشق صدها پر دارد که هر یک از عرش تا فرش در طیران است. عاشقان از برق و هوا پرّان‌ترند. زاهدان با ترس قدم بر‌می‌دارند. این ترسویان هرگز به گرد عشق نخواهند رسید مگر آنکه پرتو عنایت الهی بر آن‌ها بتابد. 
فوتی به پر کرد و با نگاه حرکت آن را در هوا دنبال کرد. سپس افزود: 
"این همان وضعی است که برای آن مرد زاهد پیش آمد. او از این جهان، و از گیرودار جبر و اختیار آزاد شد. از دره ترس گریخت. شهباز، راه خود را به سوی شاه پیدا کرد."


در جستجوی مولانا
نهال تجدد


چهارچیز است که در سنگ اگر جمع شود
لعل و یاقوت شود ، سنگ بدین خارایی

پاکی طینت و اصل گهر و استعداد
تربیت کردن مهر از فلک مینایی

در من این هر سه صفت هست ولیکن باید
تربیت
از تو ، که خورشید جهان آرایی
عبدالرحمن #جامی در نفحات الانس

مولانا یكی از اصحاب را غمناک دید
فرمود: همه دلتنگی از دلبستگی بر این عالم است.
هر دمی كه آزاد باشی از این جهان و خود را غریب دانی، و در هر رنگ كه بنگری و هر مزه‌ ای كه بچشی این را بدانی كه به آن نمانی و جای دیگر باید روی، هیچ دلتنگ نباشی.

تا توانی به جهان خدمت محتاجان کن
به  دَمی  یا  دِرَمی  یا  قَدمی یا  قلمی


#دوست
ای خوش آنان که قدم در ره
میخانه زدند

بوسه دادند لبِ شاهد و
پیمانه زدند

به حقارت منگر باده‌کشان را،
کاین قوم

پشت پا بر فلک از همّت
مردانه زدند

خون من باد حلالِ لبِ
شیرین دهنان

که به کام دل ما خندهٔ
مستانه زدند...!


فروغی_بسطامی
مخوان ز ديرم به كعبه زاهد، كه برده از كف دل من آن‌جا
به ‏ناله مطرب به ‏عشوه ساقى، به ‏خنده ساغر به‏ گريه مينا

به عقل نازى حكيم تا كى، به فكرت اين ره نمی‌‏شود طى
به كنه ذاتش خرد برد پى، اگر رسد خس به قعر دريا

چو نيست بينش به ديده دل، رخ ار نمايد حقت چه حاصل
كه هست يكسان به چشم كوران، چه نقش پنهان چه آشكارا

چو نيست قدرت به عيش و مستى، بساز اى دل به تنگدستى
چو قسمت اين شد ز خوان هستى، دگر چه خيزد ز سعى بي‌جا

ربوده مهرى چو ذره تابم، از آفتابى در اضطرابم
كه گر فروغش به كوه تابد، ز بی‌‏قرارى درآيد از پا

در اين بيابان ز ناتوانى، فتادم از پا چنان‌‏كه دانى
صبا پيامى ز مهربانى، ببر ز مجنون به سوى ليلى

همين نه مشتاقِ آرزويت، مدام گيرد سراغ كويت
تمام عالم به جست‏جويت، به كعبه مؤمن به دير ترسا

مشتاق اصفهانی
‍ یا رب از عرفان، مرا پیمانه‌ای سرشار ده
چشم بینا، جان آگاه و دل بیدار ده


هر سر موی حواس من به راهی می رود
این پریشان سیر را در بزم وحدت بار ده


در دل تنگم ز داغ عشق شمعی برفـروز
خانه‌ی تن را چراغی از دل بیدار ده


نشئه‌ی پا در رکاب مِی ندارد اعتبار
مستی دنباله داری همچو چشم یار ده ...

صائب تبریزی
‍  فرزندان توسط شما به این دنیا می‌آیند،
ولی متعلق به خداوند هستند،
به تمامیت تعلق دارند.
آنها را صاحب نشوید.

شروع نکنید به این فکر که آنان مال شما هستند.
مفاهیم خودتان را به آنها تحمیل نکنید. این بی‌رحمی است.

کودک روح خودش را دارد،
فردیت خودش را دارد،
و رشد درونی خودش را دارد.

اگر واقعاً عاشق فرزندت باشی؛
او را با آرزوها و آرمان‌های خودت شکل نخواهی داد،
به او احترام می‌گذاری،
سر راه او قرار نمی‌گیری.

به او خواهی گفت:
"حقیقت خودت را بجو و بطلب. هر آنچه که میخواهی باشی باش. من تو را با تجربیات خودم مختل نخواهم کرد، زیرا تو من نیستی. من زندگی‌ام را کرده‌ام، تو هم زندگی خودت را بکن. من برایت آرزوی خیر دارم و به تو کمک می‌کنم."

#اشو
دید موسی یک شبانی را به راه
کو همی گفت: ای  گُزیننده  اله


حضرت موسی (ع) در راه، چوپانی دید که مرتب می گفت: ای خداوندی که هر کس را خواهی بر می گزینی.

تو کجایی تا شوم من چاکرت
 چارُقت دوزم، کنم شانه سَرَت


تو اصلا کجایی که من خادم و چاکرت شوم، چارق تو را بدوزم و سرت را شانه بزنم.

جامه ات شویم، شُپّشها ات کُشم
شیر، پیشت  آورم  ای  مُحتَشَم


لباس های تو را بشویم و شپش هایت را بکشم. شیر برایت بیاورم ای بزرگوار.

دستکت بوسم، بمالم پایَکَت
 وقتِ خواب آید، برویم جایَکَت


دست تو را ببوسم و پای تو را بمالم، و هنگام خواب، جای تو را جارو کنم

ای فِدایِ تو همه بُزهای من
ای به یادت هَيهَی و هَيهاي من


ای خدا، همه بزهایی که دارم فدای تو باد. ای خدایی که با شیون و فریادم یاد تو می کنم.

مثنوی شریف
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سخن بهانه است
آدمی را با آدمی
آن جزو مناسب جذب می کند
نه سخن.

مولانا
ای دل! دیدی که هرچه دیدی هیچ است

هر قصّهٔ دوران که شنیدی هیچ است

چندین که ز هر سوی دویدی هیچ است

و امروز که گوشه ای گزیدی هیچ است

# عطار
با که گویم راز
محمدرضا شجریان
با که گویم راز

محمدرضا شجریان
شعر: سعدی
تار: حسین علیزاده
کمانچه: کیهان کلهر