در کوی خیال خود چه میپویی تو
وین دیده به خون دل چه میشویی تو
از فرق سرت تا به قدم حق دارد
ای بیخبر از خویش چه میجویی تو
#مولانای_جان
Audio
محمدرضا شجریان
عشق تو آتش جانا، زد بر دل من
وصل تو مشکل مشکل، جان دادن آسان
یا رب کن آسان آسان، یارب کن آسان آسان، این مشکل من
عشق تو آتش جانا، زد بر دل من
وصل تو مشکل مشکل، جان دادن آسان
یا رب کن آسان آسان، یارب کن آسان آسان، این مشکل من
همه ی آرزوها و مهرها و محبتها و شفقتها که خلق دارند بر انواع چيزها ,به پدر و مادر و دوستان
و آسمانها و زمينها و باغها
و ايوانها و علمها و عملها و طعامها و شرابها , همه آرزوی حق دارند، و آن چيزها جمله نقابهاست.
چون ازين عالم بگذرند و آن شاه را بی اين نقابها ببينند، بدانند که آن همه نقابها و روپوشها بود. مطلوبشان در حقيقت آن يک چيز بود. همه ی مشکلها حل شود و همه ی سؤالها و اشکالها را که در دل داشتند جواب بشنوند و همه عيان گردد
فیه ما فیه
و آسمانها و زمينها و باغها
و ايوانها و علمها و عملها و طعامها و شرابها , همه آرزوی حق دارند، و آن چيزها جمله نقابهاست.
چون ازين عالم بگذرند و آن شاه را بی اين نقابها ببينند، بدانند که آن همه نقابها و روپوشها بود. مطلوبشان در حقيقت آن يک چيز بود. همه ی مشکلها حل شود و همه ی سؤالها و اشکالها را که در دل داشتند جواب بشنوند و همه عيان گردد
فیه ما فیه
ای شیر سرافراز زبردست خدا
ای تیر شهاب ثاقب شست خدا
آزادم کن ز دست این بیدستان
دست من و دامن تو ای دست خدا
#ابوسعید_ابوالخیر
ای تیر شهاب ثاقب شست خدا
آزادم کن ز دست این بیدستان
دست من و دامن تو ای دست خدا
#ابوسعید_ابوالخیر
اي دوست! داني درد او از چيست؟ درد او از آن است كه اول, خازن بهشت بود و از جمله مقرّبان بود, از آن مقام به مقام دنيا آمد و خازني دنيا و دوزخ او را منشوري باز داد. از اين درد گويد:
اين جور نگر كه با من مسكين كرد
خود خواند و خودم براند و دردم زين كرد
دريغا! داني كه چه گفت؟ گفت كه چندين هزار سال معتكف كوي معشوق بودم, چون قبولم كرد, نصيب من از او ردّ آمد. دريغا چه مي شنوي! گفت: چون بر منَش رحمت آمد, مرا لعنت كرد...
تمهیدات
عین القضات همدانی
اين جور نگر كه با من مسكين كرد
خود خواند و خودم براند و دردم زين كرد
دريغا! داني كه چه گفت؟ گفت كه چندين هزار سال معتكف كوي معشوق بودم, چون قبولم كرد, نصيب من از او ردّ آمد. دريغا چه مي شنوي! گفت: چون بر منَش رحمت آمد, مرا لعنت كرد...
تمهیدات
عین القضات همدانی
پرسید شرط دوستی با تو چیست ؟
فرمود ،
هر آنکه بر آستان ما شود پُرسمش تو کیستی ؟
اگر گوید ،
من فلانی هستم به حال خود رهایش کنم .
و اگر گوید من نمی دانم کیستم ،
راهنمایش باشم .
و اگر گوید من خود نیستم ،
کلامش را می شنوم ، و او را به کردارش می نگرم و چون او را هیچ یافتم تنهایش گذارم .
زیرا که هیچ را ، نه یار باشد و نه نیاز .
#شمس_تبریزی
فرمود ،
هر آنکه بر آستان ما شود پُرسمش تو کیستی ؟
اگر گوید ،
من فلانی هستم به حال خود رهایش کنم .
و اگر گوید من نمی دانم کیستم ،
راهنمایش باشم .
و اگر گوید من خود نیستم ،
کلامش را می شنوم ، و او را به کردارش می نگرم و چون او را هیچ یافتم تنهایش گذارم .
زیرا که هیچ را ، نه یار باشد و نه نیاز .
#شمس_تبریزی
ای طالبِ صدّیق؛ دل خوش دار
که خوش کنندۀ دل ها در کار توست
و در تمام کردن کار توست
که "كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ". ..
یا در کار مطلوب است یا در کار طالب،
هرکه غیر این دو گوید ابلهی گوید و حماقت، اگرچه او حماقت خود را نبیند.
#شمس تبریزی
که خوش کنندۀ دل ها در کار توست
و در تمام کردن کار توست
که "كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ". ..
یا در کار مطلوب است یا در کار طالب،
هرکه غیر این دو گوید ابلهی گوید و حماقت، اگرچه او حماقت خود را نبیند.
#شمس تبریزی
یکی گفت : عاشق می باید که ذلیل باشد و خوار باشد و *حمول باشد . و ازین اوصاف بر میشمرد.
فرمود که : عاشق این چنین می باید وقتی که معشوق خواهد ، یا نه ؟! اگر بی مرادِ معشوق باشد پس او عاشق نباشد ، پیروِ مرادِ خود باشد !!
و اگر بمرادِ معشوق باشد ، چون معشوق او را نخواهد که ذلیل و خوار باشد ، او ذلیل و خوار چون باشد ؟؛
پس معلوم شد که ،، معلوم نیست احوالِ عاشق ، الا تا معشوق او را چون خواهد .
*حمول : بردبار و شکیبا
#فیه_مافیه
فرمود که : عاشق این چنین می باید وقتی که معشوق خواهد ، یا نه ؟! اگر بی مرادِ معشوق باشد پس او عاشق نباشد ، پیروِ مرادِ خود باشد !!
و اگر بمرادِ معشوق باشد ، چون معشوق او را نخواهد که ذلیل و خوار باشد ، او ذلیل و خوار چون باشد ؟؛
پس معلوم شد که ،، معلوم نیست احوالِ عاشق ، الا تا معشوق او را چون خواهد .
*حمول : بردبار و شکیبا
#فیه_مافیه
عالَم
بر مثالِ کوه است.
هر چه گویی از خیر و شر،
از کوه همان شنوی.
و اگر گمان بری
که من خوب گفتم،
کوه زشت جواب داد؛
محالباشد که بلبل در کوه بانگ کند،
از کوه بانگِ زاغ آید؛
یا از بانگِ آدمی، بانگ خر.
پس یقیندان
که بانگِ خر کرده باشی.
#مولانا
#فیه_مافیه
بر مثالِ کوه است.
هر چه گویی از خیر و شر،
از کوه همان شنوی.
و اگر گمان بری
که من خوب گفتم،
کوه زشت جواب داد؛
محالباشد که بلبل در کوه بانگ کند،
از کوه بانگِ زاغ آید؛
یا از بانگِ آدمی، بانگ خر.
پس یقیندان
که بانگِ خر کرده باشی.
#مولانا
#فیه_مافیه
به کشوری که در آن ذرهای معارف نیست
اگرکه مرگ بباردکسی مخالف نیست
بگو به مجلس شورا چرا معارف را
هنوز منزلت کمترین مصارف نیست
وکیل بیهنر از موش مرده میترسد
ولی ز مردن ابناء نوع خائف نیست
کند قبیلهٔ دیگر حقوق او پامال
هرآن قبیله که بر حق خویش واقف نیست
نشاط محفل ناهید و نغمهٔ داود
تمامیکسره جمع است حیف «عارف» نیست
«بهار» عاطفه از ناکسان مدار طمع
که در قلوب کسان ذرهای عواطف نیست
#ملکالشعرا_بهار
اگرکه مرگ بباردکسی مخالف نیست
بگو به مجلس شورا چرا معارف را
هنوز منزلت کمترین مصارف نیست
وکیل بیهنر از موش مرده میترسد
ولی ز مردن ابناء نوع خائف نیست
کند قبیلهٔ دیگر حقوق او پامال
هرآن قبیله که بر حق خویش واقف نیست
نشاط محفل ناهید و نغمهٔ داود
تمامیکسره جمع است حیف «عارف» نیست
«بهار» عاطفه از ناکسان مدار طمع
که در قلوب کسان ذرهای عواطف نیست
#ملکالشعرا_بهار
غم چند خوری ز کار نا آمده پیش
رنج است نصیب مردم دوراندیش
خوش باش و جهان تلخ مکن در بر خویش
کز خوردن غم قضا نگردد کم و بیش
#بابا_افضل_کاشانی
رنج است نصیب مردم دوراندیش
خوش باش و جهان تلخ مکن در بر خویش
کز خوردن غم قضا نگردد کم و بیش
#بابا_افضل_کاشانی
سوزی ز ساز عشقت در دل چرا نگیرم
رمزی ز راز مهرت در جان چرا ندارم
آتش به خاک پنهان دارند صبح خیزان
من خاک عشقم آتش پنهان چرا ندارم
#خاقانی
رمزی ز راز مهرت در جان چرا ندارم
آتش به خاک پنهان دارند صبح خیزان
من خاک عشقم آتش پنهان چرا ندارم
#خاقانی
گنج عشق تو نهان شد در دل ویران ما
میزند زان شعله دایم آتشی در جان ما
ای طبیب از ما گذر، درمان درد ما مجوی
تا کند جانان ما از لطف خود درمان ما
#امیرخسرو_دهلوی
میزند زان شعله دایم آتشی در جان ما
ای طبیب از ما گذر، درمان درد ما مجوی
تا کند جانان ما از لطف خود درمان ما
#امیرخسرو_دهلوی
عاشق،چون لذت شهود يافت،
رقص كنان
بر در ميخانه عشق دويد و گفت :
اى ساقى، از آن مى، كه دل و دين منست
پر كن قدحى، كه جان شيرين منست
گر هست شراب خوردن آيين كسى
معشوقه بجام خوردن آيين منست
ساقى به يك لحظه چندان شراب نيستى
در جام هستى ريخت كه :
از صفاى مى و لطافت جام
درهم آميخت رنگ جام و مدام
همه جا مست و نيست گويى مى
يا مدامست و نيست گويى جام
تا هوا رنگ آفتاب گرفت
رخت برداشت از ميانه ظلام
روز و شب با هم آشتى كردند
كار عالم از آن گرفت نظام
#لمعات
#عراقی
رقص كنان
بر در ميخانه عشق دويد و گفت :
اى ساقى، از آن مى، كه دل و دين منست
پر كن قدحى، كه جان شيرين منست
گر هست شراب خوردن آيين كسى
معشوقه بجام خوردن آيين منست
ساقى به يك لحظه چندان شراب نيستى
در جام هستى ريخت كه :
از صفاى مى و لطافت جام
درهم آميخت رنگ جام و مدام
همه جا مست و نيست گويى مى
يا مدامست و نيست گويى جام
تا هوا رنگ آفتاب گرفت
رخت برداشت از ميانه ظلام
روز و شب با هم آشتى كردند
كار عالم از آن گرفت نظام
#لمعات
#عراقی