ای آرزوی گمشده مهمان کیستی
درد منی بگو که درمان کیستی
دامان من ز اشک ندامت پر آتش است
ای نوگل شکفته به دامان کیستی
شد پنجه ی که شانه ی آن زلف پرشکن
ای جمع حسن و لطف پریشان کیستی
با آن تن شگفت که خوش تر از جان بود
جانِ کـه هستی و جانان کیستی
ای صبح آرزو به کی لبخند می زنی
سحر آفرین کاخ و شبستان کیستی
من بی تو همچو ماهی بر خاک مانده ام
آب حیات سینه ی بریان کیستی
من میزبان درد و غم و رنج و حسرتم
ای آرزوی گمشده مهمان کیستی
عماد خراسانی
درد منی بگو که درمان کیستی
دامان من ز اشک ندامت پر آتش است
ای نوگل شکفته به دامان کیستی
شد پنجه ی که شانه ی آن زلف پرشکن
ای جمع حسن و لطف پریشان کیستی
با آن تن شگفت که خوش تر از جان بود
جانِ کـه هستی و جانان کیستی
ای صبح آرزو به کی لبخند می زنی
سحر آفرین کاخ و شبستان کیستی
من بی تو همچو ماهی بر خاک مانده ام
آب حیات سینه ی بریان کیستی
من میزبان درد و غم و رنج و حسرتم
ای آرزوی گمشده مهمان کیستی
عماد خراسانی
عین دریائیم و ما را موج دریا می کشد
وین دل دریا دل ما سوی مأوا می کشد
مشکل ما چون که حلوای لبش حل می کند
دور نبود خاطر ما گر به حلوا می کشد
دست ما و دامن او آب چشم و خاک راه
گرچه سرو قامت او دامن از ما می کشد
جذبهٔ او می کشد ما را به میخانه مدام
ما از آن خوش می رویم آنجا که ما را می کشد
یک سر موئی سخن از زلف او گفتم ولی
شد پریشان خاطرم هم سر به سودا می کشد
می کشد نقش خیال وی نماید در نظر
هر که بیند همچو ما بیند که زیبا می کشد
نعمت الله را مدام از وی عطائی می رسد
کار سید لاجرم هر لحظه بالا می کشد
حضرت شاه نعمتالله ولی
وین دل دریا دل ما سوی مأوا می کشد
مشکل ما چون که حلوای لبش حل می کند
دور نبود خاطر ما گر به حلوا می کشد
دست ما و دامن او آب چشم و خاک راه
گرچه سرو قامت او دامن از ما می کشد
جذبهٔ او می کشد ما را به میخانه مدام
ما از آن خوش می رویم آنجا که ما را می کشد
یک سر موئی سخن از زلف او گفتم ولی
شد پریشان خاطرم هم سر به سودا می کشد
می کشد نقش خیال وی نماید در نظر
هر که بیند همچو ما بیند که زیبا می کشد
نعمت الله را مدام از وی عطائی می رسد
کار سید لاجرم هر لحظه بالا می کشد
حضرت شاه نعمتالله ولی
سفر دراز نباشد به پای طالب دوست
که زنده ی ابَدست آدمی که کشته اوست
شراب خورده ی معنی چو در سِماع آید
چه جای جامه که بر خویشتن بدَرَّد پوست
هر آن که با رخِ منظورِ ما نظر دارد
به ترک خویش بگوید که خَصم، عربده جوست
حقیر تا نشماری تو آبِ چشم فقیر
که قطره قطره ی باران چو با هم آمد جوست
نمیرود که کَمندش همیبَرد مشتاق
چه جای پندِ نصیحت کنانِ بیهُده گوست
چو در میانه ی خاک اوفتادهای بینی
از آن بپرس که چوگان، از او مپرس که گوست
چرا و چون نرسد بندگانِ مخلص را
رواست گر همه بد میکُنی بِکن که نکوست
کدام سروِ سهی راست با وجود تو قدر
کدام غالیه را پیش خاک پای تو بوست
بسی بگفت خداوندِ عقل و نشنیدم
که دل به غَمزه خوبان مده، که سنگ و سبوست
هزار دشمن اگر بر سَرند سعدی را
به دوستی که نگوید، به جز حکایت دوست
به آب دیده خونین نبشته قصه عشق
نظر به صفحه اول مکن که تو بر توست
#حضرت_سعدی
که زنده ی ابَدست آدمی که کشته اوست
شراب خورده ی معنی چو در سِماع آید
چه جای جامه که بر خویشتن بدَرَّد پوست
هر آن که با رخِ منظورِ ما نظر دارد
به ترک خویش بگوید که خَصم، عربده جوست
حقیر تا نشماری تو آبِ چشم فقیر
که قطره قطره ی باران چو با هم آمد جوست
نمیرود که کَمندش همیبَرد مشتاق
چه جای پندِ نصیحت کنانِ بیهُده گوست
چو در میانه ی خاک اوفتادهای بینی
از آن بپرس که چوگان، از او مپرس که گوست
چرا و چون نرسد بندگانِ مخلص را
رواست گر همه بد میکُنی بِکن که نکوست
کدام سروِ سهی راست با وجود تو قدر
کدام غالیه را پیش خاک پای تو بوست
بسی بگفت خداوندِ عقل و نشنیدم
که دل به غَمزه خوبان مده، که سنگ و سبوست
هزار دشمن اگر بر سَرند سعدی را
به دوستی که نگوید، به جز حکایت دوست
به آب دیده خونین نبشته قصه عشق
نظر به صفحه اول مکن که تو بر توست
#حضرت_سعدی
ای دل آن دم که خراب از می گلگون باشی
بی زر و گنج به صد حشمت قارون باشی
در مقامی که صدارت به فقیران بخشند
چشم دارم که به جاه از همه افزون باشی
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
نقطه عشق نمودم به تو هان سهو مکن
ور نه چون بنگری از دایره بیرون باشی
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی
تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای
ور خود از تخمه جمشید و فریدون باشی
ساغری نوش کن و جرعه بر افلاک فشان
چند و چند از غم ایام جگرخون باشی
حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر این است
هیچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشی
#حضرت_حافظ
بی زر و گنج به صد حشمت قارون باشی
در مقامی که صدارت به فقیران بخشند
چشم دارم که به جاه از همه افزون باشی
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
نقطه عشق نمودم به تو هان سهو مکن
ور نه چون بنگری از دایره بیرون باشی
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی
تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای
ور خود از تخمه جمشید و فریدون باشی
ساغری نوش کن و جرعه بر افلاک فشان
چند و چند از غم ایام جگرخون باشی
حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر این است
هیچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشی
#حضرت_حافظ
رفتم به کوی خواجه و گفتم که خواجه کو
گفتند خواجه عاشق و مست است و کو به کو
گفتم فریضه دارم آخر نشان دهید
من دوستدار خواجهام آخر نیم عدو
گفتند خواجه عاشق آن باغبان شدهست
او را به باغها جو یا بر کنار جو
مستان و عاشقان بر دلدار خود روند
هر کس که گشت عاشق رو دست از او بشو
ماهی که آب دید نپاید به خاکدان
عاشق کجا بماند در دور رنگ و بو
برف فسرده کو رخ آن آفتاب دید
خورشید پاک خوردش اگر هست تو به تو
خاصه کسی که عاشق سلطان ما بود
سلطان بینظیر وفادار قندخو
آن کیمیای بیحد و بیعد و بیقیاس
بر هر مسی که برزد زر شد به ارجعوا
در خواب شو ز عالم وز شش جهت گریز
تا چند گول گردی و آواره سو به سو
ناچار می برندت باری به اختیار
تا پیش شاه باشدت اعزاز و آبرو
گر ز آنک در میانه نبودی سرخری
اسرار کشف کردی عیسیت مو به مو
بستم ره دهان و گشادم ره نهان
رستم به یک قنینه ز سودای گفت و گو
#حضرت_مولانا
گفتند خواجه عاشق و مست است و کو به کو
گفتم فریضه دارم آخر نشان دهید
من دوستدار خواجهام آخر نیم عدو
گفتند خواجه عاشق آن باغبان شدهست
او را به باغها جو یا بر کنار جو
مستان و عاشقان بر دلدار خود روند
هر کس که گشت عاشق رو دست از او بشو
ماهی که آب دید نپاید به خاکدان
عاشق کجا بماند در دور رنگ و بو
برف فسرده کو رخ آن آفتاب دید
خورشید پاک خوردش اگر هست تو به تو
خاصه کسی که عاشق سلطان ما بود
سلطان بینظیر وفادار قندخو
آن کیمیای بیحد و بیعد و بیقیاس
بر هر مسی که برزد زر شد به ارجعوا
در خواب شو ز عالم وز شش جهت گریز
تا چند گول گردی و آواره سو به سو
ناچار می برندت باری به اختیار
تا پیش شاه باشدت اعزاز و آبرو
گر ز آنک در میانه نبودی سرخری
اسرار کشف کردی عیسیت مو به مو
بستم ره دهان و گشادم ره نهان
رستم به یک قنینه ز سودای گفت و گو
#حضرت_مولانا
چه جمال جان فزایی که میان جان مایی
تو به جان چه مینمایی تو چنین شکر چرایی
چو بدان تو راه یابی چو هزار مه بتابی
تو چه آتش و چه آبی تو چنین شکر چرایی
#حضرت_مولانا
تو به جان چه مینمایی تو چنین شکر چرایی
چو بدان تو راه یابی چو هزار مه بتابی
تو چه آتش و چه آبی تو چنین شکر چرایی
#حضرت_مولانا
گفتیﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﻋﺬﺍﺏ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻓﺮﻣﻮﺩ
ﻣﻦ ﺩﺭ ﻋﺠﺒﻢ ، ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﺠﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ؟
ﺁﻥﺟﺎ ﮐﻪ ﺗﻮﯾﯽ، ﻋﺬﺍﺏ ﺁﻥﺟﺎ ﻧَﺒُﻮَﺩ
ﺁﻥﺟﺎ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺘﯽ، ﮐﺠﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ؟
ﺍﺑﻮﺳﻌﯿﺪ ﺍﺑﻮﺍﻟﺨﯿﺮ
ﻣﻦ ﺩﺭ ﻋﺠﺒﻢ ، ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﺠﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ؟
ﺁﻥﺟﺎ ﮐﻪ ﺗﻮﯾﯽ، ﻋﺬﺍﺏ ﺁﻥﺟﺎ ﻧَﺒُﻮَﺩ
ﺁﻥﺟﺎ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺘﯽ، ﮐﺠﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ؟
ﺍﺑﻮﺳﻌﯿﺪ ﺍﺑﻮﺍﻟﺨﯿﺮ
کی شود پژمرده میوه ی آن جهان؟
شادی عقلی نگردد اَنْدُهان
مثنوی_معنوی
میوه ی آن جهان کی پژمرده می شود؟یعنی نتایجی که از حقیقت پدید می آید هرگز تباه نگردد.و شادی و سرور خردمندانه هرگز به غم مبدل نمی شود.[سرور و شادمانی عارفان هرگز به غم و دلتنگی مبدل نمی شود.زیرا شادی آن بر معشوق حقیقی تعلق می گیرد،برعکس شادی دنیا طلبان که بر معشوقان آفل قرار دارد.]🍃
شادی عقلی نگردد اَنْدُهان
مثنوی_معنوی
میوه ی آن جهان کی پژمرده می شود؟یعنی نتایجی که از حقیقت پدید می آید هرگز تباه نگردد.و شادی و سرور خردمندانه هرگز به غم مبدل نمی شود.[سرور و شادمانی عارفان هرگز به غم و دلتنگی مبدل نمی شود.زیرا شادی آن بر معشوق حقیقی تعلق می گیرد،برعکس شادی دنیا طلبان که بر معشوقان آفل قرار دارد.]🍃
هر چند که زن را امر کنی که «پنهان شو»
او را دغدغه ی خود را نمودن بیشتر شود و خلق را از نهان شدنِ او، رغبت به آن زن بیش گردد.
پس تو نشسته ای و رغبت را از دو طرف زیادت می کنی و می پنداری که اصلاح می کنی؟!
آن خود عینِ فساد است!
اگر او را گوهری باشد که نخواهد که فعلِ بد کند، اگر منع کنی و اگر نکنی،
او بر آن طبع نیکِ خود و سرشتِ پاکِ خود خواهد رفتن.
فارغ باش و تشویش مخور!
و اگر به عکسِ این باشد،
باز همچنان بر طریقِ خود خواهد رفتن.
منع جز رغبت را افزون نمی کند!!
فیه_ما_فیه
او را دغدغه ی خود را نمودن بیشتر شود و خلق را از نهان شدنِ او، رغبت به آن زن بیش گردد.
پس تو نشسته ای و رغبت را از دو طرف زیادت می کنی و می پنداری که اصلاح می کنی؟!
آن خود عینِ فساد است!
اگر او را گوهری باشد که نخواهد که فعلِ بد کند، اگر منع کنی و اگر نکنی،
او بر آن طبع نیکِ خود و سرشتِ پاکِ خود خواهد رفتن.
فارغ باش و تشویش مخور!
و اگر به عکسِ این باشد،
باز همچنان بر طریقِ خود خواهد رفتن.
منع جز رغبت را افزون نمی کند!!
فیه_ما_فیه
تا به کِی با عصای دیگران؟ به پا روید.
این سخنان که میگویید،
از حدیث و تفسیر و حکمت و غیره، سخنان مردمِ آن زمان است؛
که هر یکی در عهدِ خود بر مسندِ مردی نشسته بودند.
و چون مردانِ این عهد شمائید،
اسرار و سخنان شما کو؟
شمس الدین محمد تبریزی
این سخنان که میگویید،
از حدیث و تفسیر و حکمت و غیره، سخنان مردمِ آن زمان است؛
که هر یکی در عهدِ خود بر مسندِ مردی نشسته بودند.
و چون مردانِ این عهد شمائید،
اسرار و سخنان شما کو؟
شمس الدین محمد تبریزی
اصلاحیه❌❌❌❌
گفتیم به پیمانه چه دارید که مستید ؟
گفتند شراب است که از یار به کام است
گفتیم چرا یار بشد ساغر مستان ؟
گفتند که مستی سبب عشق مدام است
گفتیم که ازعشق چه آید به سرانجام ؟
گفتند که عشق بردل عشاق طعام است
گفتیم که دوزخ شود آن خانه ی عشاق
گفتند که میخانه همان جای سلام است
ما نیز شدیم از پی آن جام و شرابش
زیرا که خدا مقصد پیمانه و جام است
جعلی❌❌❌❌❌❌
از مولانا نیست❌❌❌❌❌❌
شاعر : ناشناس✅✅✅✅✅✅✅✅
گفتیم به پیمانه چه دارید که مستید ؟
گفتند شراب است که از یار به کام است
گفتیم چرا یار بشد ساغر مستان ؟
گفتند که مستی سبب عشق مدام است
گفتیم که ازعشق چه آید به سرانجام ؟
گفتند که عشق بردل عشاق طعام است
گفتیم که دوزخ شود آن خانه ی عشاق
گفتند که میخانه همان جای سلام است
ما نیز شدیم از پی آن جام و شرابش
زیرا که خدا مقصد پیمانه و جام است
جعلی❌❌❌❌❌❌
از مولانا نیست❌❌❌❌❌❌
شاعر : ناشناس✅✅✅✅✅✅✅✅
آن نور مبین که در جبین ما هست
وان ض یقین که در دل آگاهست
این جملهٔ نور بلکه نور همه نور
از نور محمد رسولالله است
#مولانا_رباعی
وان ض یقین که در دل آگاهست
این جملهٔ نور بلکه نور همه نور
از نور محمد رسولالله است
#مولانا_رباعی
تا بیکران خویشم گامی دگر نمانده است
آغوش مهر بگشای ای راز روزگاران
خسته است شبرو ماه ، ای ابر همرهی کن
تا تر کند گلویی از جام چشمهساران
ای شب چه میکشانی در خاک و خون شفق را
فردا دوباره آیند از راه نیزهداران
روز وداع یاران ما را امان ندادند
دردا که تا بگرییم چون ابر در بهاران
روزی که با تو بودم ، در زیر چتر باران
گفتی خوش است بودن، گفتم کنار یاران
#معینی_کرمانشاهی
آغوش مهر بگشای ای راز روزگاران
خسته است شبرو ماه ، ای ابر همرهی کن
تا تر کند گلویی از جام چشمهساران
ای شب چه میکشانی در خاک و خون شفق را
فردا دوباره آیند از راه نیزهداران
روز وداع یاران ما را امان ندادند
دردا که تا بگرییم چون ابر در بهاران
روزی که با تو بودم ، در زیر چتر باران
گفتی خوش است بودن، گفتم کنار یاران
#معینی_کرمانشاهی
من بیمن و تو بیتو درآییم در این جو
زیرا که در این خشک به جز ظلم و ستم نیست
این جوی کند غرقه ولیکن نکشد مرد
کو آب حیاتست و به جز لطف و کرم نیست
#مولانا
زیرا که در این خشک به جز ظلم و ستم نیست
این جوی کند غرقه ولیکن نکشد مرد
کو آب حیاتست و به جز لطف و کرم نیست
#مولانا
،
نقاره خانه چشمانت
تا شروع به نواختن می کند
خورشید دوان دوان رخصت حضور می طلبد و برای دیدار نگاهت بیقراری می کند
تو چشم می گشایی
خورشید سفره میهمانی پهن می کند
و روز را به چشمان پر مهرت پیش کش می کند
تو چشم وا می کنی
تاریکی شب خانه نشین شده
و صبح تاج وتخت حکومتش را
در دایره نگاهت پهن می کند
#امیرعباس_خالقوردی
نقاره خانه چشمانت
تا شروع به نواختن می کند
خورشید دوان دوان رخصت حضور می طلبد و برای دیدار نگاهت بیقراری می کند
تو چشم می گشایی
خورشید سفره میهمانی پهن می کند
و روز را به چشمان پر مهرت پیش کش می کند
تو چشم وا می کنی
تاریکی شب خانه نشین شده
و صبح تاج وتخت حکومتش را
در دایره نگاهت پهن می کند
#امیرعباس_خالقوردی
بالید از رخ تو دل پر ملال ما
از آفتاب به در شد آخر هلال ما
ما ریشه در زمین قناعت دوانده ایم
چون شمع آب میخورد از خود نهال ما
بر چهره شکسته ما رنگ تهمت است
مالیده خون به ما اثر انفعال ما
ما تخم در زمین دیاری فشانده ایم
که ابر بهار نیز نگرید به حال ما
هرگز به ناله دردسر کَس نداده ایم
خاموشی است هم چو قلم قیل و قال ما
از بس به حال واعظ دلخسته ناله کرد
افتاد از زبان قلم هرزه نال ما
#واعظ_قزوینی
#غزل
از آفتاب به در شد آخر هلال ما
ما ریشه در زمین قناعت دوانده ایم
چون شمع آب میخورد از خود نهال ما
بر چهره شکسته ما رنگ تهمت است
مالیده خون به ما اثر انفعال ما
ما تخم در زمین دیاری فشانده ایم
که ابر بهار نیز نگرید به حال ما
هرگز به ناله دردسر کَس نداده ایم
خاموشی است هم چو قلم قیل و قال ما
از بس به حال واعظ دلخسته ناله کرد
افتاد از زبان قلم هرزه نال ما
#واعظ_قزوینی
#غزل
میرسد دلدار و من عمریست از خود رفتهام
یک نگاه واپسین، ای شوق برگردان مرا ...
#بیدل_دهلوی
[غزلیات_بر اساس نسخه مصحح:
خالمحمدخسته و خلیلاللهخلیلی_نشر: زوار]
میرسد دلدار و من عمریست از خود رفتهام
یک نگاه واپسین، ای شوق برگردان مرا ...
#بیدل_دهلوی
[غزلیات_بر اساس نسخه مصحح:
خالمحمدخسته و خلیلاللهخلیلی_نشر: زوار]
تا مدرسه و مناره ویران نشود
اسباب_قلندری بسامان نشود
تا ایمان کفر و کفر ایمان نشود
یک بندهٔ حق به حق مسلمان نشود
مولانا
اسباب_قلندری بسامان نشود
تا ایمان کفر و کفر ایمان نشود
یک بندهٔ حق به حق مسلمان نشود
مولانا
پرسید چگونهای؟
گفت: چگونه باشد حال قومی که در دریا باشند و کشتی بشکند و هر یک برتختهای بمانند؟
گفتند: صعب باشد.
گفت: حال من هم چنین است.
#تذکرة_الاولیا
ذکر حسن بصری
گفت: چگونه باشد حال قومی که در دریا باشند و کشتی بشکند و هر یک برتختهای بمانند؟
گفتند: صعب باشد.
گفت: حال من هم چنین است.
#تذکرة_الاولیا
ذکر حسن بصری