فریاد...هایده
@Serre_Eshgh
"فریاد"
آواز: بانو #هایده
ترانهسرا: #کریم_فکور
آهنگ و تنظیم: استاد #انوشیروان_روحانی
امیدم را مگیر از من خدایا
دل تنگ مرا مشکن خدایا...
آواز: بانو #هایده
ترانهسرا: #کریم_فکور
آهنگ و تنظیم: استاد #انوشیروان_روحانی
امیدم را مگیر از من خدایا
دل تنگ مرا مشکن خدایا...
ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی
دیوانه هم نندیشد آن کاندر دل اندیشیدهام
دیوانه کوکب ریخته از شور من بگریخته
من با اجل آمیخته در نیستی پریدهام
#مولانای_جان
دیوانه هم نندیشد آن کاندر دل اندیشیدهام
دیوانه کوکب ریخته از شور من بگریخته
من با اجل آمیخته در نیستی پریدهام
#مولانای_جان
درخت و برگ برآید ز خاک این گوید
که خواجه هر چه بکاری تو را همان روید
تو را اگر نفسی ماند جز که عشق مکار
که چیست قیمت مردم هر آنچ میجوید
#مولانای_جان
که خواجه هر چه بکاری تو را همان روید
تو را اگر نفسی ماند جز که عشق مکار
که چیست قیمت مردم هر آنچ میجوید
#مولانای_جان
شیر با این فکر میزد خنده فاش
بر تبسم های شیر ایمن مباش
#مثنوی_معنوی
شیر در مثنوی مولانا کنایه از خداوند است. مولانا در این بیت می فرمایند که اگر بدی, خطا و گناه می کنی ولی مورد مواخذه خداوند قرار نمی گیری, بدان که این صبر خداوند, همانند لبخند روی صورت شیر است که از روی رضایت نیست بلکه در فرصت مناسب, در دام پنجه او خواهی افتاد و این همان مفهوم استدراج است.
بر تبسم های شیر ایمن مباش
#مثنوی_معنوی
شیر در مثنوی مولانا کنایه از خداوند است. مولانا در این بیت می فرمایند که اگر بدی, خطا و گناه می کنی ولی مورد مواخذه خداوند قرار نمی گیری, بدان که این صبر خداوند, همانند لبخند روی صورت شیر است که از روی رضایت نیست بلکه در فرصت مناسب, در دام پنجه او خواهی افتاد و این همان مفهوم استدراج است.
سرم خوش است و به بانگ بلند میگویم
که من نسیم حیات از پیاله میجویم
عبوس زهد به وجه خمار ننشیند
مرید خرقه دردی کشان خوش خویم
شدم فسانه به سرگشتگی و ابروی دوست
کشید در خم چوگان خویش چون گویم
#حافظ
که من نسیم حیات از پیاله میجویم
عبوس زهد به وجه خمار ننشیند
مرید خرقه دردی کشان خوش خویم
شدم فسانه به سرگشتگی و ابروی دوست
کشید در خم چوگان خویش چون گویم
#حافظ
that's beautiful, Shams school girls
قشنگه، دختران مدرسه شمس
اینم یه حس خوب
حال دلتون قشنگ ❤️
حال دلتون قشنگ ❤️
سرم خوش است و به بانگ بلند میگویم
که من نسیم حیات از پیاله میجویم
عبوس زهد به وجه خمار ننشیند
مرید خرقه دردی کشان خوش خویم
شدم فسانه به سرگشتگی و ابروی دوست
کشید در خم چوگان خویش چون گویم
گرم نه پیر مغان در به روی بگشاید
کدام در بزنم چاره از کجا جویم
مکن در این چمنم سرزنش به خودرویی
چنان که پرورشم میدهند میرویم
تو خانقاه و خرابات در میانه مبین
خدا گواه که هر جا که هست با اویم
غبار راه طلب کیمیای بهروزیست
غلام دولت آن خاک عنبرین بویم
ز شوق نرگس مست بلندبالایی
چو لاله با قدح افتاده بر لب جویم
بیار می که به فتوی حافظ از دل پاک
غبار زرق به فیض قدح فروشویم
#حافظ
که من نسیم حیات از پیاله میجویم
عبوس زهد به وجه خمار ننشیند
مرید خرقه دردی کشان خوش خویم
شدم فسانه به سرگشتگی و ابروی دوست
کشید در خم چوگان خویش چون گویم
گرم نه پیر مغان در به روی بگشاید
کدام در بزنم چاره از کجا جویم
مکن در این چمنم سرزنش به خودرویی
چنان که پرورشم میدهند میرویم
تو خانقاه و خرابات در میانه مبین
خدا گواه که هر جا که هست با اویم
غبار راه طلب کیمیای بهروزیست
غلام دولت آن خاک عنبرین بویم
ز شوق نرگس مست بلندبالایی
چو لاله با قدح افتاده بر لب جویم
بیار می که به فتوی حافظ از دل پاک
غبار زرق به فیض قدح فروشویم
#حافظ
ما سریر سلطنت در بینوائی یافتیم
لذت رندی ز ترک پارسائی یافتیم
سالها در یوزه کردیم از در صاحبدلان
مایهٔ این پادشاهی زان گدائی یافتیم
همت ما از سر صورت پرستی در گذشت
لاجرم در ملک معنی پادشائی یافتیم
پرتو شمع تجلی بر دل ما شعله زد
این همه نور و ضیا زان روشنائی یافتیم
صحبت میخوارگان از خاطر ما محو کرد
آن کدورتها که از زهد ریائی یافتیم
پیش از این در سر غرور سرفرازی داشتیم
ترک سر کردیم و زان زحمت رهائی یافتیم
گرچه آسیب فلک بشکست ما را چون عبید
از درونهای بزرگان مومیائی یافتیم
#عبید_زاکانی
لذت رندی ز ترک پارسائی یافتیم
سالها در یوزه کردیم از در صاحبدلان
مایهٔ این پادشاهی زان گدائی یافتیم
همت ما از سر صورت پرستی در گذشت
لاجرم در ملک معنی پادشائی یافتیم
پرتو شمع تجلی بر دل ما شعله زد
این همه نور و ضیا زان روشنائی یافتیم
صحبت میخوارگان از خاطر ما محو کرد
آن کدورتها که از زهد ریائی یافتیم
پیش از این در سر غرور سرفرازی داشتیم
ترک سر کردیم و زان زحمت رهائی یافتیم
گرچه آسیب فلک بشکست ما را چون عبید
از درونهای بزرگان مومیائی یافتیم
#عبید_زاکانی
انديشه ها بايد هميشه
به سوی آينده پيش رود
اگر خدا میخواست كه
انسان به گذشته بازگردد
يك چشم،
پشت سر او می گذاشت
#ويكتور_هوگو
به سوی آينده پيش رود
اگر خدا میخواست كه
انسان به گذشته بازگردد
يك چشم،
پشت سر او می گذاشت
#ويكتور_هوگو
Ghesseh Eshgh
Elaheh
«قصه عشق»
#الهه
شعر #کریم_فکور
آهنگ : #فرانسیس_لی
تنظیم #واروژان
#زادروز
#کریم_فکور (۵ اسفند ۱۳۰۴ - ۷ شهریور ۱۳۷۵)
#الهه
شعر #کریم_فکور
آهنگ : #فرانسیس_لی
تنظیم #واروژان
#زادروز
#کریم_فکور (۵ اسفند ۱۳۰۴ - ۷ شهریور ۱۳۷۵)
شعر دانی چیست؟ مرواریدی از دریای عقل
شاعر آن افسونگری کاین طُرفهمروارید سُفت
صنعت و سجع و قوافی هست نظم و نیست شعر
ای بسا ناظم که نظمش نیست الّا حرف مفت
شعر آن باشد که خیزد از دل و جوشد ز لب
باز در دلها نشیند هر کجا گوشی شنفت
ای بسا شاعر که او در عمر خود نظمی نساخت
وی بسا ناظم که او در عمر خود شعری نگفت
#ملک الشعرای بهار
شاعر آن افسونگری کاین طُرفهمروارید سُفت
صنعت و سجع و قوافی هست نظم و نیست شعر
ای بسا ناظم که نظمش نیست الّا حرف مفت
شعر آن باشد که خیزد از دل و جوشد ز لب
باز در دلها نشیند هر کجا گوشی شنفت
ای بسا شاعر که او در عمر خود نظمی نساخت
وی بسا ناظم که او در عمر خود شعری نگفت
#ملک الشعرای بهار
دلم مرید مرادست و دیده رهبر دل
سرم فدای خیال و خیال در سر دل
دلم چگونه نماید قرار در صف عشق
چنین که زلف تو بشکست قلب لشکر دل
تو آن خجسته همای بلند پروازی
که در هوای تو پر میزند کبوتر دل
#خواجوی_کرمانی
سرم فدای خیال و خیال در سر دل
دلم چگونه نماید قرار در صف عشق
چنین که زلف تو بشکست قلب لشکر دل
تو آن خجسته همای بلند پروازی
که در هوای تو پر میزند کبوتر دل
#خواجوی_کرمانی
بیدل از ما ناتوانان دعوی جرأت مخواه
کم زدن از هرچهگویی بیشتر داریم ما
هرکه از خود میرود ماییمگرد رفتنش
چون نفس از وحشت دلها خبر داریم ما
در حرم،گه شیخ وگاهی راهب بتخانهایم
هرکجا باشیم بیدل یک صنم داریم ما
#بیدلدهلوی
کم زدن از هرچهگویی بیشتر داریم ما
هرکه از خود میرود ماییمگرد رفتنش
چون نفس از وحشت دلها خبر داریم ما
در حرم،گه شیخ وگاهی راهب بتخانهایم
هرکجا باشیم بیدل یک صنم داریم ما
#بیدلدهلوی
دلا، گر عاشقي، بنشين، که جانانت برون آيد
بر آن در منتظر ميباش، تا جانت برون آيد
چه بينم آفتابي را، که از جيب فلک سر زد؟
خوش آن ماهي، که هر صبح، از گريبانت
برون آيد
#هلالی جغتایی
بر آن در منتظر ميباش، تا جانت برون آيد
چه بينم آفتابي را، که از جيب فلک سر زد؟
خوش آن ماهي، که هر صبح، از گريبانت
برون آيد
#هلالی جغتایی
سحرگاهی شدم سوی خرابات ،که رندان را کنم دعوت به طامات
عصا اندر کف و سجاده بر دوش ،که هستم زاهدی صاحب کرامات
خراباتی مرا گفتا که ای شیخ ،بگو تا خود چه کار است از مهمات
بدو گفتم که کارم توبهٔ توست ، اگر توبه کنی یابی مراعات
مرا گفتا برو ای زاهد خشک ، که تر گردی ز دردی خرابات
اگر یک قطره دردی بر تو ریزم ، ز مسجد بازمانی وز مناجات
برو مفروش زهد و خودنمائی ، که نه زهدت خرند اینجا نه طامات
کسی را اوفتد بر روی، این رنگ ، که در کعبه کند بت را مراعات
بگفت این و یکی دردی به من داد ، خرف شد عقلم و رست از خرافات
چو من فانی شدم از جان کهنه ، مرا افتاد با جانان ملاقات
چو از فرعون هستی باز رستم ، چو موسی میشدم هر دم به میقات
چو خود را یافتم بالای کونین ، چو دیدم خویشتن را آن مقامات
برآمد آفتابی از وجودم ، درون من برون شد از سماوات
بدو گفتم که ای دانندهٔ راز ، بگو تا کی رسم در قرب آن ذات
مرا گفتا که ای مغرور غافل ، رسد هرگز کسی هیهات هیهات
بسی بازی ببینی از پس و پیش ، ولی آخر فرومانی به شهمات
همه ذرات عالم مست عشقند ، فرومانده میان نفی و اثبات
در آن موضع که تابد نور خورشید ،نه موجود و نه معدوم است ذرات
چه میگویی تو ای عطار آخر
که داند این رموز و این اشارات
عطار
عصا اندر کف و سجاده بر دوش ،که هستم زاهدی صاحب کرامات
خراباتی مرا گفتا که ای شیخ ،بگو تا خود چه کار است از مهمات
بدو گفتم که کارم توبهٔ توست ، اگر توبه کنی یابی مراعات
مرا گفتا برو ای زاهد خشک ، که تر گردی ز دردی خرابات
اگر یک قطره دردی بر تو ریزم ، ز مسجد بازمانی وز مناجات
برو مفروش زهد و خودنمائی ، که نه زهدت خرند اینجا نه طامات
کسی را اوفتد بر روی، این رنگ ، که در کعبه کند بت را مراعات
بگفت این و یکی دردی به من داد ، خرف شد عقلم و رست از خرافات
چو من فانی شدم از جان کهنه ، مرا افتاد با جانان ملاقات
چو از فرعون هستی باز رستم ، چو موسی میشدم هر دم به میقات
چو خود را یافتم بالای کونین ، چو دیدم خویشتن را آن مقامات
برآمد آفتابی از وجودم ، درون من برون شد از سماوات
بدو گفتم که ای دانندهٔ راز ، بگو تا کی رسم در قرب آن ذات
مرا گفتا که ای مغرور غافل ، رسد هرگز کسی هیهات هیهات
بسی بازی ببینی از پس و پیش ، ولی آخر فرومانی به شهمات
همه ذرات عالم مست عشقند ، فرومانده میان نفی و اثبات
در آن موضع که تابد نور خورشید ،نه موجود و نه معدوم است ذرات
چه میگویی تو ای عطار آخر
که داند این رموز و این اشارات
عطار
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
من ار چه در نظر یار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند
چو پرده دار به شمشیر میزند همه را
کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است
چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند
سرود مجلس جمشید گفتهاند این بود
که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند
غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه
که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند
توانگرا دل درویش خود به دست آور
که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
بدین رواق زبرجد نوشتهاند به زر
که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند
ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند
#حضرت_حافظ
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
من ار چه در نظر یار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند
چو پرده دار به شمشیر میزند همه را
کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است
چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند
سرود مجلس جمشید گفتهاند این بود
که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند
غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه
که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند
توانگرا دل درویش خود به دست آور
که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
بدین رواق زبرجد نوشتهاند به زر
که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند
ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند
#حضرت_حافظ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
غروبِ زیبای دریا و حسِ خوبش