سکوت سرد زمان
@AvayeMehregan
سکوت سرد زمان
# آواز :محمدرضا شجریان
# آهنگ :داریوش پیرنیاکان
# شعر :جواد آذر
# دستگاه :ماهور
# آواز :محمدرضا شجریان
# آهنگ :داریوش پیرنیاکان
# شعر :جواد آذر
# دستگاه :ماهور
جانم خیال شد به خیال خیال دوست
دل بیقرار گشت به عشق وصال دوست
هر کس به آرزوی جمالست در جهان
مائیم و آرزوی خیال جمال دوست
#شاه_نعمتالله_ولی
دل بیقرار گشت به عشق وصال دوست
هر کس به آرزوی جمالست در جهان
مائیم و آرزوی خیال جمال دوست
#شاه_نعمتالله_ولی
خیام به زیبایی چرخه زندگی رو توی دو بیت توضیح داده:
یک چند به کودکی باستاد شدیم
یک چند به استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید
از خاک در آمدیم و بر باد شدیم ...
یک چند به کودکی باستاد شدیم
یک چند به استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید
از خاک در آمدیم و بر باد شدیم ...
ای عاشقان بلوا کنید ، امشب دلم سرزنده شد
امشب دلی ، دلبر رسید ، دلدار ما بر خانه شد
ای عشق ما ، بانوی ما ، ای مهربان مه روی ما
امشب نوید جان رسید ، میخانه ها بت خانه شد
ای مطربان چنگی زنید ، با شور اهنگی زنید
امشب نسیم شم وزید، دستان پراز مستانه شد
#حضرت_مولانا
امشب دلی ، دلبر رسید ، دلدار ما بر خانه شد
ای عشق ما ، بانوی ما ، ای مهربان مه روی ما
امشب نوید جان رسید ، میخانه ها بت خانه شد
ای مطربان چنگی زنید ، با شور اهنگی زنید
امشب نسیم شم وزید، دستان پراز مستانه شد
#حضرت_مولانا
ترا گزید دل من،مرا گزید غم تو
به حال من نظری کن، که مردم از ستم تو
متاب روی و سر از من مباش بیخبر از من
که روز و شب، دل و چشمم در آتشست ونم تو
#اوحدی_مراغه_ای
به حال من نظری کن، که مردم از ستم تو
متاب روی و سر از من مباش بیخبر از من
که روز و شب، دل و چشمم در آتشست ونم تو
#اوحدی_مراغه_ای
مرید پیر خمارم که دارد این چنین پیری
غلام همت عشقم که دارد این چنین میری
به ملک دنیی و عقبی خریدم کنج میخانه
ازین سودا که من کردم جهانی یافت توفیری
اگر رند خراباتم که خم باده می نوشم
نه کم شد جرعه ای ز آن می نه من گشتم از او سیری
ز جام وحدت ساقی مدامم مست لایعقل
حریفان را چو خود سازم نخواهم کرد تقصیری
ز دست عشق عقل ما نخواهد برد جان دانم
کجا یابد خلاص آخر ضعیف از پنجهٔ شیری
بیا ای مطرب عشاق و ساز بینوا بنواز
که ما مستیم و تو ساقی ، مکن آخر تو تأخیری
طریق نعمت الله رو که یابی زود مقصودت
که غیر از راه او دیگر نیابد عاقبت پیری
حضرت شاه نعمتالله ولی
غلام همت عشقم که دارد این چنین میری
به ملک دنیی و عقبی خریدم کنج میخانه
ازین سودا که من کردم جهانی یافت توفیری
اگر رند خراباتم که خم باده می نوشم
نه کم شد جرعه ای ز آن می نه من گشتم از او سیری
ز جام وحدت ساقی مدامم مست لایعقل
حریفان را چو خود سازم نخواهم کرد تقصیری
ز دست عشق عقل ما نخواهد برد جان دانم
کجا یابد خلاص آخر ضعیف از پنجهٔ شیری
بیا ای مطرب عشاق و ساز بینوا بنواز
که ما مستیم و تو ساقی ، مکن آخر تو تأخیری
طریق نعمت الله رو که یابی زود مقصودت
که غیر از راه او دیگر نیابد عاقبت پیری
حضرت شاه نعمتالله ولی
خوابم ببستهای، بگشا ای قمر نقاب
تا سجدههایِ شُکر کند پیشَت آفتاب
دامانِ تو گرفتم و دستم بتافتی
هین دست درکشیدم، روی از وفا متاب
گفتی: مکن شتاب که آن هست فعلِ دیو
دیو او بُوَد که مینکند سویِ تو شتاب
یا رب کنم، ببینم بر درگهِ نیاز
چندین هزار یا رب، مشتاقِ آن جواب
از خاکْ بیشتر دل و جانهایِ آتشین
مُستَسقیانه کوزه گرفته که آب آب
بر خاک رَحم کن که از این چار عنصر او
بی دست و پاتَر آمد در سیر و انقلاب
وقتی که او سبُک شود، آن باد، پایِ اوست
لَنگانه برجهَد دو سه گامی پیِ سحاب
تا خنده گیرد از تکِ آن لَنگ برق را
و اندر شفاعت آید آن رعدِ خوشخطاب
با ساقیانِ ابر بگوید که: برجَهید
کز تشنگانِ خاک بجوشید اضطراب
گیرم که من نگویم، آخر نمیرسد
اندر مشامِ رحمت بویِ دلِ کباب؟
پس ساقیانِ ابر همان دَم روان شوند
با جَرّه و قِنینه و با مَشکِ پُرشراب
خاموش و در خراب همیجوی گنجِ عشق
کاین گنج در بهار برویید از خراب
#دیوان_شمس
تا سجدههایِ شُکر کند پیشَت آفتاب
دامانِ تو گرفتم و دستم بتافتی
هین دست درکشیدم، روی از وفا متاب
گفتی: مکن شتاب که آن هست فعلِ دیو
دیو او بُوَد که مینکند سویِ تو شتاب
یا رب کنم، ببینم بر درگهِ نیاز
چندین هزار یا رب، مشتاقِ آن جواب
از خاکْ بیشتر دل و جانهایِ آتشین
مُستَسقیانه کوزه گرفته که آب آب
بر خاک رَحم کن که از این چار عنصر او
بی دست و پاتَر آمد در سیر و انقلاب
وقتی که او سبُک شود، آن باد، پایِ اوست
لَنگانه برجهَد دو سه گامی پیِ سحاب
تا خنده گیرد از تکِ آن لَنگ برق را
و اندر شفاعت آید آن رعدِ خوشخطاب
با ساقیانِ ابر بگوید که: برجَهید
کز تشنگانِ خاک بجوشید اضطراب
گیرم که من نگویم، آخر نمیرسد
اندر مشامِ رحمت بویِ دلِ کباب؟
پس ساقیانِ ابر همان دَم روان شوند
با جَرّه و قِنینه و با مَشکِ پُرشراب
خاموش و در خراب همیجوی گنجِ عشق
کاین گنج در بهار برویید از خراب
#دیوان_شمس
عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بیخت
عقلم شد و هوش رفت و دانش بگریخت
زین واقعه هیچ دوست دستم نگرفت
جز دیده که هر چه داشت بر پایم ریخت
#ابوسعید_ابوالخیر
عقلم شد و هوش رفت و دانش بگریخت
زین واقعه هیچ دوست دستم نگرفت
جز دیده که هر چه داشت بر پایم ریخت
#ابوسعید_ابوالخیر
دل عبث چندین زتقدیر الهی می طپد
میشود قلاب محکم تر چو ماهی می طپد
زاضطراب دل درون سینه ام آرام نیست
بحر بر هم می خورد چندانکه ماهی می طپد
پرتو خورشید چون تیغ از نیام آید برون
دزد را درسینه دل خواهی نخواهی می طپد
تحفه جرمی به دست آورکه در میدان عفو
جان معصومان زجرم بی گناهی می طپد
چشم بد بسیار دارد در کمین آثار عشق
کاه را پیوسته دل بر رنگ کاهی می طپد
بی زران از دستبرد رهزنان آسوده اند
غنچه را دل از نسیم صبحگاهی می طپد
برق گرگردد به گرد کعبه نتواند رسید
رهروی را دل که زبهر سیاهی می طپد
این جواب آن غزل صائب که می گوید ملک
نوردر ظلمت سفیدی در سیاهی می طپد
#صائب_تبریزی
میشود قلاب محکم تر چو ماهی می طپد
زاضطراب دل درون سینه ام آرام نیست
بحر بر هم می خورد چندانکه ماهی می طپد
پرتو خورشید چون تیغ از نیام آید برون
دزد را درسینه دل خواهی نخواهی می طپد
تحفه جرمی به دست آورکه در میدان عفو
جان معصومان زجرم بی گناهی می طپد
چشم بد بسیار دارد در کمین آثار عشق
کاه را پیوسته دل بر رنگ کاهی می طپد
بی زران از دستبرد رهزنان آسوده اند
غنچه را دل از نسیم صبحگاهی می طپد
برق گرگردد به گرد کعبه نتواند رسید
رهروی را دل که زبهر سیاهی می طپد
این جواب آن غزل صائب که می گوید ملک
نوردر ظلمت سفیدی در سیاهی می طپد
#صائب_تبریزی
نوید آشنایی میدهد چشم سخنگویت
گرفته انس گویا نرمیی با تندی خویت
بمیرم پیش آن لب اینچنین گاهی تبسم کن
بحمدالله که دیدم بی گره یک بار ابرویت
به رویت مردمان دیده را هست آنچنان میلی
که ناگه میدوند از خانه بیرون تا سر کویت
شرابی خوردهام از شوق و زور آورده میترسم
که بردارد مرا ناگاه و بیخود آورد سویت
ز آتش آب میجویم ببین فکر محال من
وفاداری طمع میدارم از طبع جفا جویت
فریب غمزه امروز آنقدر خوردم که میباید
مجرب بود هرافسون که برمن خواند جادویت
چه بودی گر بقدر آرزو جان داشتی وحشی؟
که کردی سد هزاران جان فدای یک سر مویت
#وحشیبافقی
گرفته انس گویا نرمیی با تندی خویت
بمیرم پیش آن لب اینچنین گاهی تبسم کن
بحمدالله که دیدم بی گره یک بار ابرویت
به رویت مردمان دیده را هست آنچنان میلی
که ناگه میدوند از خانه بیرون تا سر کویت
شرابی خوردهام از شوق و زور آورده میترسم
که بردارد مرا ناگاه و بیخود آورد سویت
ز آتش آب میجویم ببین فکر محال من
وفاداری طمع میدارم از طبع جفا جویت
فریب غمزه امروز آنقدر خوردم که میباید
مجرب بود هرافسون که برمن خواند جادویت
چه بودی گر بقدر آرزو جان داشتی وحشی؟
که کردی سد هزاران جان فدای یک سر مویت
#وحشیبافقی
تو گدایی دور شو از پادشاه
ورنه بر جان تو آید دور باش
گر وصال شاه می داری طمع
از وجود خویشتن مهجور باش
گر می وصلش به دریا درکشی
مست لایعقل مشو مخمور باش
نه چو بی مغزان به یک می مست شو
نه به یک دردی همه معذور باش
همچو آن حلاج بدمستی مکن
یا حسینی باش یا منصور باش
#شيخ_عطار_نیشابوری
ورنه بر جان تو آید دور باش
گر وصال شاه می داری طمع
از وجود خویشتن مهجور باش
گر می وصلش به دریا درکشی
مست لایعقل مشو مخمور باش
نه چو بی مغزان به یک می مست شو
نه به یک دردی همه معذور باش
همچو آن حلاج بدمستی مکن
یا حسینی باش یا منصور باش
#شيخ_عطار_نیشابوری
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
به بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها
حضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
#حضرت_حافظ
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
به بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها
حضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
#حضرت_حافظ
Nemidani
Mehryad Kiarasi
«نمیدانی»
#محمدرضا_شجریان
به سامانام نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
به درمانام نمیکوشی نمیدانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهات گردم
#حافظ
#محمدرضا_شجریان
به سامانام نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
به درمانام نمیکوشی نمیدانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهات گردم
#حافظ
زیباتر از جهان امید، ای دوست
در عالم وجود، جهانی نیست
هر عرصه را بهار و خزانی هست
در عرصهٔ امید، خزانی نیست
صدبار زهر یأس مرا میکشت
گر پادزهر من نشدی امّید
در تیرگیّ ِ رنج، رهم بنْمود
_ بس شام تیره _ تابش این خورشید
تا آن زمان که شهپر بومِ مرگ
بر جایگاه من فکنَد سایه
در کارزار زندگیام بادا
از جادوی امید، بسی مایه
#احسان_طبری
#زادروز
(#۱۹بهمن_۱۲۹۵، ساری - ۹ اردیبهشت ۱۳۶۸، تهران)
نویسنده، شاعر، نظریهپرداز
در عالم وجود، جهانی نیست
هر عرصه را بهار و خزانی هست
در عرصهٔ امید، خزانی نیست
صدبار زهر یأس مرا میکشت
گر پادزهر من نشدی امّید
در تیرگیّ ِ رنج، رهم بنْمود
_ بس شام تیره _ تابش این خورشید
تا آن زمان که شهپر بومِ مرگ
بر جایگاه من فکنَد سایه
در کارزار زندگیام بادا
از جادوی امید، بسی مایه
#احسان_طبری
#زادروز
(#۱۹بهمن_۱۲۹۵، ساری - ۹ اردیبهشت ۱۳۶۸، تهران)
نویسنده، شاعر، نظریهپرداز
یا رب مباد کز پا جانان من بیفتد
درد و بلای او کاش بر جان من بیفتد
من چون ز پا بیفتم درمان درد من اوست
درد آن بود که از پا درمان من بیفتد
یک عمر گریه کردم ای آسمان روا نیست
دردانهام ز چشم گریان من بیفتد
ماهم به انتقام ظلمی که کرده با من
ترسم به درد عشق و هجران من بیفتد
از گوهر مرادم چشم امید بسته است
این اشک نیست کاندر دامان من بیفتد
من خود به سر ندارم دیگر هوای سامان
گردون کجا به فکر سامان من بیفتد
خواهد شد از ندامت دیوانه شهریارا
گر آن پری به دستش دیوان من بیفتد
#شهریار
درد و بلای او کاش بر جان من بیفتد
من چون ز پا بیفتم درمان درد من اوست
درد آن بود که از پا درمان من بیفتد
یک عمر گریه کردم ای آسمان روا نیست
دردانهام ز چشم گریان من بیفتد
ماهم به انتقام ظلمی که کرده با من
ترسم به درد عشق و هجران من بیفتد
از گوهر مرادم چشم امید بسته است
این اشک نیست کاندر دامان من بیفتد
من خود به سر ندارم دیگر هوای سامان
گردون کجا به فکر سامان من بیفتد
خواهد شد از ندامت دیوانه شهریارا
گر آن پری به دستش دیوان من بیفتد
#شهریار